این یادداشت را برای هفته نامه ی " قدرت" نوشته بودم. ظاهرا هفته نامه در این هفته نشر نمی شود.
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نمود آن خودپرست
گفت: هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت: نیم عمر تو شد بر فنا
دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت: نی از من تو سباحی مجو
گفت: کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق در گرداب هاست
محو می باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی خطر در آب ران
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
( از داستان نحوی و کشتی بان در مثنوی معنوی مولانا)
گفته می شود که اگر سطح سواد مردم افغانستان بالا برود ما در جامعه ی بهتری زنده گی خواهیم کرد. این سخن که گسترده شدن آگاهی در میان مردم به نفع همه گان است ، سخن درستی است. نمی توان از توسعه ی اقتصادی و سیاسی سخن گفت اما بر نقش سواد و آگاهی تاکید نکرد. یکی از پیش شرط های بنیادین پیش-رفت این است که مردم
الف ) قبول کنند که " پیش" ی هست ،
ب ) بپذیرند که در این " پیش" گشایش ها و برکات قابل توجهی هستند ،
ج) انگیزه ی رفتن به سوی این " پیش" داشته باشند
و همه ی این ها بسته گی به میزان " با خبری" و آگاهی مردم دارند. اگر آگاهی مردم در این حد بماند که زنده گی همین طور که هست خوب است و پیش تر از این نمی توان و نباید رفت ، پیش-رفت هم تحقق نخواهد یافت. این است که اگر در باره ی همه ی مردم افغانستان فکر کنیم و سوژه ی بحث ما تمام افراد مملکت باشد ، ارزش سواد و آگاهی تردید ناپذیر است. اما من در این نوشته از این وجه روشن مساله می گذرم و سعی می کنم ارزش سواد و آگاهی را در یک آرایش متفاوت مطرح کنم. آن آرایش متفاوت این است :
فرض کنید شما در کشوری زنده گی می کنید که... نه ، چرا فرض کنید؟ همین وضعیت واقعی در جامعه ی افغانستان را در نظر بگیرید. در این کشور نظام کوه سالاری و دره سالاری برقرار است. به این معنا که مردمانی که در این مملکت زنده گی می کنند چندان که تابع فرمان های کوه ها و دره ها هستند ، تابع نظام های حکومتی نیستند. اگر صد سال پیش در افغانستان مردمی در شرق فلان کوه زنده گی می کرده اند و می خواسته اند که با مردمان ساکن غرب آن کوه وارد تعامل شوند ، کوه به آن ها گفته : نمی توانید به آن طرف بروید. همین جا بمانید و در درون مناسبات کوچک خانواده گی خود تعامل کنید. این را به آن طرفی ها هم فرمان داده. این است که هر دو طرف در دو سوی کوه مانده اند و تا امروز از حال همدیگر خبری ندارند. گاهی هم که همدیگر را دیده اند در میدان تخاصم و بیگانه گی دیده اند.
اکنون ، این جزیره های به هم چسپیده اما از همدیگر بیگانه تاریخی را از سر گذرانده اند. در این تاریخ ، تعامل مردمان هر کدام از این جزیره ها با پدیده هایی چون دین ، زبان ، ثروت ، قدرت ، دانش ، فردیت ، منزلت اجتماعی و ارتباط میان- گروهی و درون-گروهی متفاوت بوده است. ادبیات این تعامل هم در میان هر جزیره به گونه های متفاوت شکل گرفته و رشد کرده است. با همه ی این ها ، ارتباط این جزیره ها با همدیگر کاملا قطع نبوده است و سلسله یی از رویداد های تاریخی ساکنان این جزیره ها را مجبور کرده که با همدیگر نیز وارد تعامل شوند. اما در هر فرصت تعاملی ، آنچه همه ی اطراف تعامل را تکان داده این است که نوع نگاه هر کس به زنده گی اجتماعی و " دیگران " در همین یک سرزمین معروف به افغانستان چه قدر متفاوت است. ما در هر فرصت تعاملی دریافتیم که " تنش خواسته ها" در این کشور چه قدر شدید و عمیق است.
حال ، این دریافتن ها و این با خبر شدن ها از احوال همدیگر بایستی هر کدام از ما را به این نتیجه رسانده باشند که باید برای تنش خواسته های خود چاره یی معقول بیندیشیم و راهی برای نوعی همزیستی مفید به حال همه پیدا کنیم. اما سوال این است : اگر همه ی طرف های این تعاملات چشم باز کن به همین نتیجه نرسیده باشند چه کار کنیم؟ مثلا اگر یکی از طرف های تعامل قبول کرده باشد که در این کشور تنش خواسته ها وجود دارد اما او می تواند این تنش را با زور و خشونت به نفع خود بخواباند ، آن گاه وضعیت چه گونه می شود؟ سخن اصلی این نوشته از همین نقطه شروع می شود :
می گویند توانا بود هر که دانا بود. فرض کنید مردمی در افغانستان به دانش رو می آورند. این مردم مکتب را همچون معبد گرامی می دارند و دانشگاه قبله ی آمال شان است. میزان کتاب خوانی در میان این مردم بسیار بالا است و هر روز که می گذرد بر تعداد با سوادان شان افزوده می شود. حال ، این روند در درون خود همین مردم پی آمد دارد. پی آمد گسترده شدن آگاهی در میان یک مردم باز شدن چشم ها بر بسیاری چیز ها است. با خبر شدن از حقوق خود یکی از آن ها است. جست و جوی راه حل های تازه برای مشکلات کهنه یکی دیگر از آن پی آمد ها است. این فهرست را می توان بسیار طولانی کرد. اما آن پی آمدی که در این جا مورد نظر من است باز شدن چشم ها بر ارزش ها ، زیبایی ها و لذت های حیات است و به چالش کشیدن هر چیزی که به رنج و حرمان و فنا دعوت کند. در میان چنین مردمی جان بر عقیده تقدم می یابد و تکثر فکری و ذوقی به یک نرم معمول تبدیل می شود. افراد چنین جامعه یی را نمی توان مثل رمه های گوسفند به هر سو برد. یعنی برای رهبری کردن در میان چنین مردمی به کیفیتی بیش از بی باکی و توده گرایی – آن گونه که در جوامع عقب افتاده مرسوم است- نیاز است. افراد این جامعه دوست دارند که در روندی دموکراتیک در تصمیم گیری ها سهیم باشند. نمی خواهند فقط به آن ها ابلاغ شود که چه چیزهایی خوب اند و چه کارهایی باید به انجام برسند. به همین دلیل ، در میان این مردم تصمیم گیری ها معمولا نفس گیر و زمان بر اند و کسی به آسانی تن به پذیرش تصمیم های سریعی که در غیاب او و یا نماینده گان او گرفته شوند نمی دهد.
از آن سو ، فرض کنید که کسان دیگری هستند که با یک اشاره ی پیشوا با سر می دوند و حاضر اند تمام زیبایی ها و لذت های زنده گی را در پای وعده ی بهشت یا حرمت پیر قبیله فدا کنند. در میان این مردم پیوندهای جمعی محکم و گسترده اند و تبعیت فرد از اراده ی جمع از مسلمات چون و چرا ناپذیر به شمار می رود. چنین مردمی را می توان با یک بانگ به میدان آورد و در پای یک شعار به صف کرد. از امکانات خوب این وضعیت این است که در آن گام ها سریع برداشته می شوند و تکثر آراء در گرفتن تصمیم ها خللی نمی افکند. به همین گونه ، گرد آمدن مجموعه ی بزرگی از آدم های گوش به فرمان و هم نظر و فداکار بر محور یک شعار امری قدرت ساز است.
اکنون ، این دو مجموعه را در متن جامعه یی چون افغانستان با هم مقایسه کنید. در مجموعه ی اول آگاهی و دانایی گسترده است و در مجموعه ی دوم بی خبری و نادانی. اگر بگویید که " توانا بود هر که دانا بود" ، این سخن درست است اگر منظور مان از توانایی توانایی بر کشف و فهم و نقد باشد. اما اگر منظور مان از توانایی توانایی در به دست آوردن قدرت و احقاق حق خود باشد ، به راحتی نمی توان گفت که توانا بود هر که دانا بود. ای بسا که دانایی شما در متن زمینه ی اجتماعی خاصی ( از آن گونه که در افغانستان می بینیم) به بار گرانی بر دوش تان تبدیل شود که امکان حرکت سریع و موثر به سوی کسب قدرت یا تحکیم موضع اجتماعی تان را از شما بگیرد.
البته می توان استدلال کرد که در دراز-مدت به هر حال " توانا بود هر که دانا بود". این را می توان به عنوان یک نشانه ی راهنمای عمومی قبول کرد. اما نباید فراموش کرد که گاهی یک تحول در کوتاه مدت ( که خالصا برخاسته از اعمال قدرت سرکوب گر است) می تواند به وضعیتی در میان دانایان منجر شود که از آن پس آنان اساسا نتوانند به گسترش دانایی ادامه بدهند تا بعد این دانایی تبدیل به توانایی شود. به بیانی دیگر ، ممکن است دانایان به گونه یی عمل کنند ( بنا بر اقتضای دانایی خود) که در نتیجه ی عمل شان قدرت قهار سرکوب گر در میدانی بی رقیب وارد شود و وضعیت را به گونه یی شکل بدهد که اساسا پروسه ی داناشدن و دانا کردن مختل شود.
اگر همه یا اکثر افراد یک جامعه ی متوازن در برابر موج های دانایی و پی آمدهای آن قرار بگیرند ، دانایی می تواند از جنس همان توانایی ای باشد که برای هر جامعه یی مفید است. اما اگر بعضی مردمان کشوری که به یک مجمع الجزایر نا متجانس شباهت دارد به سوی آگاهی و دانایی بروند و بعضی مردمان دیگر همان کشور با ظلمت نادانی سرخوش باشند ، آن گاه باید دید که دانایی واقعا با دانایان چه کار می کند. مشکل بتوان گفت که در نهایت برد با دانایی است. چرا که همان گونه که قبلا گفتم گاه سرنوشت نهایت را هم همان چیزهایی تعیین می کنند که در بدایت اتفاق می افتند و رفته – رفته آن چنان مهم و پر پی آمد می شوند که دیگر اصلا میدانی برای دانایی نمی ماند.
قصد من از اندیشیدن در باره ی آن روی ِ سکه ی آگاهی این است که در کشوری مثل افغانستان به آسانی می توان بعضی از رهبران ِ نا روشنفکر و خشونت ورزیده را ملامت کرد و همه را ( بی تمایز و تفاوتی) گرداننده گان دستگاه قساوت و خشونت خواند. اما سوالی که من همیشه از خود می پرسم ، و البته منظورم از این پرسش به هیچ وجه تایید قهر و خشونت نیست ، این است :
اگر روزی کسی به قصد حذف کردن من از روی زمین کمر ببندد و دانش ضد خشونت و آگاهی معطوف به زنده گی من دست و پای مرا با ریسمان تردید و تزلزل ببندند ، آن گاه چه کسی از اصل حیات من دفاع خواهد کرد؟ و اگر کسی این دفاع را به انجام رساند ( با شیوه یی که با فلسفه ی عدم خشونت من ناسازگار باشد) آیا من به نکوهش این کس بر خواهم خواست؟
در یکی از ابیاتی که در آغاز این نوشته نقل کردم ، مولوی می گوید :
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد
اگر این مرده و زنده ی ذکر شده در این بیت را به متن بحث من بیاوریم ، مرده همان نادان و بی خبر می شود و زنده کسی که آگاه و با خبر است. زنده می خواهد زنده باشد ، می خواهد جان اش بر سر عقاید اش نرود ، می خواهد لذت زنده بودن را بچشد و دوست دارد که از راه هایی برود که در آن ها خطر رنج و حرمان و مرگ کمتر باشد. مرده با موج می رود ، بر سر دریا بر می آید. و طرفه آن که گاه آن کس که عافیت می جوید از میان می رود ، و آن که با موج می پیوندد می ماند.
من به هیچ وجه نمی خواهم اهمیت آگاهی و دانش را انکار کنم. فقط می خواهم در حد توان خود روشن کنم که رشد و گسترش آگاهی می تواند روی دیگری هم داشته باشد.