۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

ما گوسفند ایم ، گرگ ایم , چه کار کنیم؟

در برنامه ی "پرگار" بی بی سی از آقایان روستار تره کی و مجیب الرحمان رحیمی دعوت کرده بودند که در باره ی مساله ی ملت افغانستان بحث کنند. در جایی ، در پاسخ آقای رحیمی که می گفت زمانه دیگر شده است و ما باید به طرف دموکراسی و حقوق بشر و ... برویم ، آقای تره کی می گفت که این چیزها خیال بافی است. می گفت که افغانستان یک جامعه ی قبیلوی است. می گفت که ممکن است نظم عادلانه یی در کشور برقرار نباشد ولی همین است که هست.  این چیزها را می گفت.
برای آقای تره کی داشتن یک جامعه ی عقب مانده که بر اساس ضوابط قبیله یی اداره می شود و در آن از حقوق بشر و حقوق شهروندی خبری نیست کاملا قابل قبول است. چرا؟ به خاطری که همین طور هست دیگر. روزگاری چرخ فلک گشت و گشت و عده یی را بر سرنوشت ساکنان آن خاک مسلط کرد. حال این تقدیر تاریخی ماست که تا زنده ایم با جهالت و عقب مانده گی زنده گی کنیم. این منطق روستار تره کی است.
راستی ، آقای تره کی هر چیز را فراموش کند مساله ی اکثریت و اقلیت را فراموش نمی کند. می گفت که پشتون ها شصت و پنج درصد جمعیت افغانستان را تشکیل می دهند. 
حال ، بیایید همین آمار خود ساخته ی آقای تره کی را قبول کنیم. خیلی خوب. فکر کنید پشتون ها 50 درصد هستند ( 15 درصد کم کردم تا باقی مانده ی جمعیت بتواند نصف جمعیت افغانستان باشد).  فرض کنید در افغانستان 50 قوم دیگر هستند که هر کدام 1 درصد جمعیت افغانستان را تشکیل می دهند. اکنون ، 1 در صد را در برابر 50 در صد بگذارید. تقریبا هیچ می شود. اما همه ی این 50 قوم 1 درصدی را که کنار هم بگذارید 50 درصد می شوند. یعنی نیم جمعیت افغانستان. بر اساس منطق آقای تره کی این نصف جمعیت افغانستان به دو پول سیاه نمی ارزند ، صرفا به این دلیل که همه از یک قبیله نیستند. برای آقای تره کی مهم این است که همه عضو یک گله باشند. اما از نگاه تره کی وار که عبور کنیم یک نفر هم انسان است و 1 درصد جمعیت هم جمعیت انسانی است. برای او گله و قبیله مهم است. فاشیزم قبیله یی آدم ها را در گله ها ارزیابی می کند و از همین جا حق شهروندی منفرد را به رسمیت نمی شناسد.
سخافت دیدگاه آقای تره کی وقتی خوب دیده می شود که اصرار می کند در افغانستان همیشه وحشت و ستم حاکم بوده و بنا بر این از این پس نیز باید چنان باشد.

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

در فراسوی آداب

چند سال پیش دنبال قرآنی می گشتم که ترجمه ی فارسی آبرومندی هم داشته باشد. روزی در یک خوراکه فروشی قرآنی با ترجمه ی بهاءالدین خرمشاهی را یافتم ( در قطع و چاپی دل نشین). بهتر از این نمی شد. یافتن کتابی که دنبال اش هستی یک چیز است و یافتن آن در جایی که هیچ انتظار اش را نداری چیزی دیگر. این ترجمه ی خرمشاهی همیشه دم دست من است و می خوانم اش.

یکی از مفاهیمی که در قرآن پیوسته تکرار می شود " پاداش" است. از میان پاداش ها منفی ترین شان جهنم و مثبت ترین شان بهشت است. جهنم اقامت گاهی جاودانه است. همان گونه که از بهشت هم کسی را نمی رانند. وقتی که آدم در زنده گی خود چندان خطا کرد که مستحق جهنم شد و فرصت جبران خطاها را هم از دست داد دیگر برای همیشه در جهنم خواهد ماند. داستان بهشت نیز , از آن سو , همین طور است.
حال , بیشتر مومنان متوسط با همین انذارها و تبشیر ها زنده گی شان را سامان می دهند. حد اقل کاری می کنند که خود شان احساس کنند تهدید ها و تشویق های قرآن را جدی گرفته اند و آن گونه رفتار می کنند که از شان خواسته شده. یکی از وجوه جالب مساله ی پاداش های منفی و مثبت در قرآن دور بودن شان است. هم بهشت را در پایان کار می دهند و هم دوزخ را , و این آدم مومن را وا می دارد که برای دراز مدت برنامه ریزی کند. این برنامه ریزی دراز مدت و آینده نگر در دایره ی دینداری چه قدر بر برنامه ریزی های عرفی آدم ها برای مدیریت زنده گی روزمره شان تاثیر می گذارد؟ به نظر می رسد این می تواند سوژه ی یک بر آورد یا تحقیق علمی قرار بگیرد. اما نکته ی اصلی این یادداشت در مورد چیز دیگری است:
من گاهی فکر می کنم که چرا در قرآن سخنی در مورد عارفان نیست.
عارف می گوید :
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده که مشتاق لقاییم
این دسته از آدم ها مخاطب قرآن نیستند. در قرآن نیامده که عده یی هستند که به خاطر خداوند نه غم دوزخ دارند و نه حرص بهشت و این عده از رستگاران اند. آیا خداوند عاشق ترین عاشقان خود را رستگار نمی داند؟ مولانا می گوید :
عاشق ام بر مهر و بر قهر اش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد
نظر قرآن در مورد چنین کسی چیست؟ اگر بپذیریم که قهر خداوند بی حساب و کتاب نیست باید گفت که آن کس که از دوزخ نترسد و حرص بهشت را هم نداشته باشد در واقع به اشاره های خداوند در قرآن بی اعتنایی می کند. حکم چنین کسی در نزد خداوند چیست؟ بعضی از عارفان ابلیس را هم ستوده اند. چرا که به نظر آنان وقتی از ابلیس خواسته شد که در برابر آدم سجده کند , ابلیس بر سر غیرت آمد و گفت : من پیش غیر خدا سجده نمی کنم. و همین ابلیس قهر خداوند را هم با جان و دل پذیرفت.
عارفان , با این حساب , نسخه ی انسانی ابلیس اند. عاشق خداوند اند و فقط به او می اندیشند- بی پاداش یا با پاداش. در واقع عارفان به خداوند می گویند : " قهر می کنی بکن. ما که یک لحظه هم از تو دست بردار نیستیم". خداوند با این از خود رفته گان آداب گریز عاشق چه می کند؟
در داستان موسی و شبان , شبان چیزهایی در باره ی خدا می گوید که به نظر موسی مصداق بی ادبی و بل کفر است. می گوید :

تو كجا یی تا شوم من چاكرت؟          
چارقت دوزم كنم شانه سرت

جامه ات شویم شپش هایت كشم     
شیر پیشت آورم ای محتشم

دستكت بوسم بمالم پایكت             
وقت خواب آید، بروبم جایكت 

 و به همین خاطر موسی شبان را سرزنش می کند. اما نظر خداوند در این میانه چیست؟:

وحی آمد سوی موسی از خدا      
  بنده ی ما را ز ما كردی جدا

تو برای وصل كردن آمدی           
نی برای فصل كردن آمدی

در این جا این مولانا است که دوست دارد چنین پیامی از خداوند بر موسی نازل شود. و گر نه در قرآنی که مولانا می خوانده جای چندانی برای آن گونه رفتارهای شبان وار نیست. بنا بر موضع  قرآن بهترین کار برای آن شبان این است که توبه کند. همان کاری که موسی از شبان می خواهد.
در این جا خداوند قرآن با خداوندی که مولانا می شناسد هم آهنگ نیست. خدایی که در نماز مسلمانان هست نیز با خدای رند و خطاپوش مولوی نسبت چندانی ندارد.
مولانا می گوید : جانم , یادم , دلم , مغزم , نگاهم و خواب و بیداری ام سرشار از تو یگانه است و حوصله ی آداب دانی و فرمالیته را هم ندارم. خواهی قهر شو , خواهی مهر بورز من این ام که هستم : یکسره محو تو . به نظر شما خداوند با این گونه آدم ها چه گونه معامله خواهد کرد؟

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

نبرد با شیر قوی پنجه


دوستی به رسم تذکر یا حتا اعتراض نوشته است که از همه چیز می نویسم الا از عشق.
عرض شود که اولا نوشتن من در باره ی عشق مثل این است که آهنگر آرایشگاه باز کند. ثانیا طنین واژه ی عشق تمام جهان را پر کرده است و بسیاری از آدم ها ستاینده ی آن اند. من چندان که در عشق آفت می بینم خیر نمی  بینم و این کار را دشوار می کند. از این منظر در باره ی عشق نوشتن یعنی با اکثر مردم دست به گریبان شدن و بر شیشه ی احساس کسان بسیاری سنگ انداختن.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

راست , دروغ , پنهان

ما یکی " راست" داریم و یکی " دروغ". آنچه راست است دروغ نیست و آنچه دروغ است راست نیست. از شنیدن سخن راست احساس رضایت می کنیم و در برابر , سخن دروغ آزار مان می دهد یا حد اقل نمی پسندیم اش. اما این تقسیم دوگانه یک مشکل جدی دارد و آن مشکل این است : سخنی که گفته می شود راست یا دروغ است. آنچه گفته نشود نه راست است و نه دروغ. ما تنها از پی شنیدن یا خواندن یک سخن این امکان را می یابیم که در باره ی راست و دروغ بودن اش قضاوت کنیم. و همین مساله به آدم این امکان را می دهد که دروغ را تا حد زیادی از زنده گی خود حذف کند اما در عین حال آدم بدی باشد. چه گونه ؟ شرح اش می دهم:
اگر من از شما بپرسم که آیا شما تا کنون آدم کشته اید , شما اگر آدم کشته باشید و بگویید که کشته اید راست گفته اید. اگر کشته باشید و بگویید نکشته اید دروغ گفته اید. اما اگر من هرگز چنین سوالی را از شما نپرسم چه؟ در این جا شما مجبور نیستید چیزی بگویید. برای راست گو بودن شما فقط به یک چیز نیاز دارید و آن این که هر وقت که سخنی می گویید آن سخن تان باید راست باشد. هر وقت که سخنی نمی گویید اما مثلا خود تان می دانید که آدم کشته اید در این حال با راستی زنده گی می کنید. چون شما چیزی نگفته اید و چیزی را تایید یا تکذیب نکرده اید تا بتوان شما را متهم به دروغ گویی کرد. این است که ابزار دو گانه ی راست و دروغ در بسیاری مواقع خوب کار نمی دهد. باید یک تقسیم سه گانه پدید آورد : راست , دروغ و پنهان. مثلا می گوییم : "حالا  راست اش را بگو ". اگر تقسیم سه گانه ی بالا را قبول کنیم , می توان گفت : " راست اش را گفتی , حالا پنهان اش را بگو". در واقع یکی راست داریم و یکی راست نگفته. راست نگفته را نگفته نگه داشتن آدم را دروغ گو نمی سازد. اما بخش اعظم بی رسمی ها در همین ساحت "پنهان" مشروعیت می یابند و به انجام می رسند.

در بعضی فرم های رسمی از متقاضی مثلا می پرسند که آیا هیچ گاه مواد مخدر قاچاق کرده است؟ کسی می گفت که کدام آدم احمق - حتا اگر قاچاق چی هم بوده باشد- به این سوال پاسخ مثبت می دهد. گفتم پاسخ منفی که می دهد. همان پاسخ " نه" را از او گرفتن در واقع او را به سخن آوردن است و راستی و ناراستی اش را قابل سنجش کردن. فردا اگر معلوم شد که فرد مذکور قاچاقچی بوده است آشکار می شود که او هم مجرم بوده و هم دروغ گفته است. اما اگر آن سوال را از او نپرسیده باشند نمی توانند او را متهم به دروغ گویی در مقابل قانون کنند.

دیگر نه سلام و پرسش و خنده ...

جاوید جان سلام ,
انگلیسی " جنون کده" چه می شود؟ یک بلا زده متنی فرستاده که ترجمه کنم. این عبارت در آن هست.  هیچ عبارتی نیافتم که معادل زیبا و رسایی برای جنون کده شود. در انگلیسی کلمه ی بسیط یا مرکبی هست که این معنا را برساند؟

این متن ای میلی است که آماده ی فرستادن است. اما او نیست. اگر می بود حتما نیم ساعت بعد جواب می داد و مرا از این تنگنا بیرون می آورد.
هر وقت که ای میل ام را باز می کردم و می دیدم که جاوید زیرک نامه فرستاده خوش حال می شدم. ای میل های اش یک خطی نبودند. مفصل می نوشت و آدم را درگیر می کرد. باری در یکی از ای میل های مفصل خود نوشته بود : " ادامه از شب گذشته "! آن چه را می خواست بگوید جدی می گرفت.

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

پرسیدن از خدا و خدایگان

"خداوندا، خود مرا آزاده، زیبا، آفرینشگر، متفکر، عارف و مسئول آفریده ای. پس چرا می گذاری مرا در بند کنند، زیبایی ام را معامله کنند، اندامم را مسخ، آفرینشگریم را پاس ندارند و عقلم را در بند کشند؟ وقتی خود شور ایمان و توان جستجوی خود را در وجودم گذاشته ای چرا می گذاری دیگران وقت و حدود و محل عبادت مرا برایم تعریف کنند؟ چرا درب های خانه ها و عبادتگاه های تو بر من بسته است؟ وقتی مسئولیت انسان بودن را بر دوش من هم گذاشته ای، چرا "مومنان" به تو با من به مثابه موجودی غیر مسئول، وابسته و بی خرد برخورد می کنند؟". 

این  بخشی از گفت بلند تری است خطاب به خداوند - از شهرزاد اکبر. کامل اش را در وبلاگ اش  بخوانید. تکان دهنده است. زور این کلمات البته به عرش نمی رسند , اما در زیر گنبد خدایان کوچک زمینی طنین تکان دهنده یی دارند.

در چاه ماه را از یاد می بریم

پارسال از جایی می گذشتم و حتا با عصا هم به مشکل قدم بر می داشتم. محیطی پر درخت بود و ساکت. هر چند دقیقه به درختی تکیه می دادم. آن شامگاه با خودم گفتم : من تمام شده ام. دیگر هرگز آن آدم چالاک و سالمی که بودم نخواهم شد.


آیا من ندیده بودم که کسی بیمار بوده باشد و بعد شفا یافته باشد؟ ندیده بودم که کسی به خاطر شکستن پای خود زمین گیر شده باشد و بعد از مدتی دو باره سلامتی خود را باز یافته باشد؟

واقعیت آن است که در ده ها مورد دیده بودم که افتاده گان برخاسته بودند و شکسته گان قامت راست کرده بودند. پس چرا من نباید سلامت ام را باز می یافتم یا حد اقل امیدوار اش می بودم؟

امروز که از همان جا گذشتم به فکر آن شامگاه افتادم. امروز چالاک قدم بر می داشتم و نیازی به تکیه دادن بر درختان نداشتم. درد از فرق سر تا کف پایم نمی تاخت. چرا من امروز را آن روز نمی توانستم تصور کنم؟ به نظر می رسد که آن که در چنگ درد گرفتار است از شواهد خلاف چشم پوشی می کند و تنها شواهدی را تایید می کند که با نگاه دردمندش هم خوانی داشته باشند. به بیانی دیگر , آدم دردمند عوامل و شرایط " درد ساز" را قوی تر می بیند و عوامل و شرایط " درد زدا" را ضعیف تر و دورتر می بیند.

آدم هر قدر درد داشته باشد بر نقطه یی از یک مسیر ایستاده است. وقتی پیشتر برود به یک دو راهی می رسد. یکی از این راه ها راه رهایی از درد است و دیگری راهی است که به دردهای بیشتر و طولانی تر منتهی می شود. فعلا معلوم نیست به کدام یکی از این راه ها خواهد رفت. در اغلب موارد , رسیدن به راه رهایی از درد همان قدر محتمل است که راه منتهی به دردهای بیشتر. اما تمایل آدم دردمند به نادیده گرفتن راه رهایی است و دور دیدن آن. خود دردی که اکنون آزار مان می دهد به حد کافی بد است. اما بدتر از آن رنگی است که این درد بر نگاه مان می زند و چشم انداز مان را هم تیره و تار نشان می دهد. شاید به همین خاطر است که مردمی که سال ها جز رنج ندیده اند روشن ترین نشانه های رهایی از رنج را هم که ببینند با آن ها از موضع شک و بی باوری برخورد می کنند.

گاه چندان با درد خو می گیریم و آن قدر با بیماری هم زبان می شویم که حتا از رهایی می ترسیم. رهایی آشفته مان می کند. درد چنان پاره یی از هویت مان می شود که اگر آن را نداشته باشیم فکر می کنیم از خود خالی شده ایم و چیزی بسیار مهم را گم کرده ایم.

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز

دوستی گفته است که مولانا از حضرت "حوا" با ستایش سخن گفته و این یعنی این که زن در چشم مولانا در واقع نه آن بوده که من دریافته ام.
به نظر من زنانی چون حضرت حوا زن نیستند. یعنی در چشم فرهنگ مردسالار این زنان از زنانه گی بر گذشته اند و از این رو به چشم آمده اند و قابل تمجید و تکریم شده اند. وقتی کسی جفت حضرت آدم و بنا بر روایت های دینی مادر بشریت باشد , آن گاه وجود چنین زنی در هاله ی عظمت و تقدسی قرار می گیرد که ناشی از موقعیت استثنایی اش هست. وقتی کسی دختر پیامبر اسلام باشد و همسر خلیفه ی چهارم مسلمین نگاه ما به او از زنانه گی اش فراتر می رود. اما مساله مساله ی زن عادی است. زنی که نمی تواند از زن بودن خود فراتر برود و موقعیتی ندارد که دیگران را وادار کند او را متشخص تر ببینند.
در فرهنگ و ادبیات ما مرد به صورت خودکار اصل است و محور و صرف مردانه گی اش کافی است که او را برتری بدهد. زن اما به محض زن بودن خود واجد ارزش برابر با مرد نیست. باید به مدد بخت یا فداکاری های بزرگ و تلاش های طاقت فرسا خود را تا آن حد بالا بکشد که دیگران ناگزیر شوند او را ببینند. آن گاه چنین زنی تنها نماینده ی خود است و بس. فرهنگ مرد سالار هم وقتی به ستایش از این زن می پردازد همان صفاتی را به او می دهد که در وجود یک مرد می پسندد. به بیانی دیگر , این زن به خاطری که از خود مردانه گی نشان داده از جمع هم گنان خود بر کشیده شده.

من فقط خواستم یکی از نمودهای فرهنگ مردسالار را در زبان مولوی نشان بدهم. فکر هم نمی کنم که مولانا مقصر بوده که چنان فکر می کرده. ما پس از چند قرن هنوز گرفتار همان ذهنیت ایم. مولانا در عصری زنده گی می کرد که در آن هیچ کسی گمان نمی کرد که زن جز آن باشد که فرهنگ زمانه در باره اش می گفت.
همین چند ماه پیش فیزیکدانی وجود موجودات دیگر در کره های دیگر کیهان را مطرح کرد و بسیاری شروع کردند به خندیدن به ریش او . یعنی  به محض شنیدن چنین سخنی دکمه های ناباوری در مغز و روان ما روشن می شوند. چه می دانیم که ده قرن بعد چه می شود. اگر آن وقت برگردیم و بشنویم که ساکنان فلان سیاره روابط دیپلماتیک خود را با " اهل زمین" قطع کرده اند شاید رسما شاخ بکشیم. پس قصه ی ملامت کردن بزرگانی نیست که زن را هیچ می دانسته اند. حرف بر سر دریافتن این نکته است که اساسا بافتمان خاطره ی تاریخی و روان جمعی ما در بند انگاره های زن ستیزانه است و نمی توان با چند ابتکار حقوقی بر مشکل زن ستیزی غلبه کرد.

دوست دیگری گفته که شاید منظور مولانا از "مرد" انسان بوده باشد. شواهد بسیاری هستند که نشان می دهد نمی شده این طور بوده باشد. حتا اگر این طور بوده باشد باز می توان پرسید : چرا مرد و انسان مترادف شده اند؟

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

وحشت غنی احمد زی

امرتیا سن در کتاب " هویت و خشونت " خود خاطره ی جالبی را نقل می کند. می گوید که روزی یکی از استادان اش در انگلستان در مورد مردمان سه کشور قضاوت می کرده. می گفته که جاپانی ها بیش از حد مودب اند و هندی ها بیش از حد گستاخ و چینی ها خوب اند که در میانه هستند. امرتیا سن می گوید که من این نظر را قبول نداشتم مخصوصا که لبه ی تیزش متوجه من هندی بود. اما فورا حرف استادم را تایید کردم , چون اگر خشمگینانه با او وارد مشاجره می شدم این کار من فقط اثبات می کرد که آنچه او در مورد هندی ها می گوید درست است!

امروز که مناظره ی عزیز رویش و حشمت غنی احمد زی را تماشا کردم خاطره ی امرتیا سن به یادم آمد. آقای احمدزی - که رئیس شورای سراسری کوچی ها است- در قسمتی از سخنان خود چندان چنگ و دندان نشان داد و غرید و بر خود پیچید که برای هر آدم صاحب بصیرتی اثبات کرد که از برخورد مدنی هیچ بویی نبرده است. اگر کسی فکر می کرد که کوچی ها زورگویی می کنند آقای احمدزی این برداشت را با رفتار خود تایید کرد. تازه این آقای احمدزی بود که از کلمات خارجی هم استفاده می کرد و نکتایی هم داشت و از او مثلا انتظار می رفت که کمی مدنیت بفهمد. عزیز رویش واقعا رفتار سنجیده و مدنی داشت.

کرم مرد آفرین


به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی , چون نگردیم؟

ز نور نو بهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم

عدم را بر گماری جمله هیچیم
کرم را بر فزایی جمله مردیم


امروز که غزلیات شمس را باز کردم تا صبحانه ام را از آن بر گیرم با ابیات بالا روبرو شدم. غزل لطیفی است. اما خشونت نهفته در این بیت که " عدم را بر گماری جمله هیچ ایم / کرم را بر فزایی جمله مرد ایم " تکان ام داد.
در این بیت مولانا به مساله ی جنجال انگیز عدم و کرم در اندیشه ی اسلامی اشاره کرده. کرم بنا بر دید عارفان  لطف بدون استحقاق است. خداوند کریم است چون بی آن که ما مستحق باشیم در حق ما لطف می کند. بر این مبنا , خود وجود و هستی  ما هم محصول کرم او است و گر نه ما استحقاقی نداشتیم.
حال , جالب آن است که مولانا هم تحت تاثیر فرهنگ زمانه ی خود می گوید که ما یا از کرم خداوند بی بهره ایم و هیچ ایم و یا از کرم او بهره مند ایم و مردیم. معنای این سخن این است که اگر مرد نیستید مساوی به هیچی و نیستی هستید و کرم خداوند شامل حال تان نشده. در این جا زن از جنس نیستی و عدم است. نه فقط این , این نیستی و عدم اش مدلول خطرناک دیگری هم دارد : او مشمول کرم خداوند نشده.
ما اگر امروز با حقوق زن این قدر مشکل داریم به خاطر این است که هوش مند ترین مردان فرهنگ ما هم تقریبا بدون استثنا در برابر آن قلم زده اند و انگاره های سرکوب کننده ی زنان را در شعر و طب و فلسفه و عرفان و دین و قصه و اساطیر و... به سختی تنیده اند.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

الفبای مجاهدین کرام

سال ها پیش مجاهدین سعی کردند کتاب های درسی را اسلامی و جهادی کنند. در کتاب های حساب و ریاضی مثلا آورده بودند که : مجاهد شش مرمی داشت و چهار تای آن را به سوی دشمنان اسلام فیر کرد. چند مرمی در نزد او باقی مانده است؟ یا مثلا در کتاب " دینیات" صنف سه مکتب به تفصیل شرح داده بودند که " غسل جنابت" به چه ترتیب باید انجام شود. دیروز یکی از دوستان با خوش حالی می گفت که پسر پنج ساله اش هفته ی آینده به مکتب می رود. به یاد الفبای نوع جهادی افتادم:
آشوب , اضطراب , بحران , تهمت , جهل , حسرت , خشونت , دروغ , ذلت , ریا , زور گویی , سر افکنده گی , شکست , صعوبت  , ضرر , طعن , ظلم , عقده , غم , فقر , قتل , کدورت , گند , لعنت , مشقت , ناتوانی , وحشت , هتاکی , یک هزار مصیبت دیگر !

می گویند کودکی را نزد ملا برده بودند تا به او الفبا یاد بدهد. ماه ها گذشت و کودک الف را " انف" تلفظ می کرد. هر چه ملا سعی می کرد فایده یی نداشت. سر انجام ملا پدر او را نزد خود خواست و به او گفت که پسر تان کودن است و بهتر است او را از مکتب بکشید. پدر که در خانه شیطنت های پسر خود را دیده بود باور نکرد که او در آن حد بی استعداد باشد. او را به کناره یی برد و گفت: چرا الف را انف می گویی؟ الف گفتن این قدر سخت است؟ پسرش گفت : من می توانم الف بگویم اما همان روزی که من بگویم الف فردایش به من دستور خواهد داد که بگو ب و جیم و ح و... . آن وقت من باید هر روز امتحان پس بدهم! *

دریغا که بسیاری از معلمان ما به اندازه ی همان کودک هم مقاومت نمی کنند.


*لطفا آن داستان دیگر را که در آن ملا "الپ" می گفت و شاگرد هم "الپ" می گفت ذکر نکنید. می دانم یادتان آمده!

بر هم زدن آرامش " دوستدار"

چند تن از دوستان من - هر یک به سویی رفته- سخت علاقه مند آرامش دوستدار و دیدگاه های اویند. محمد رضا نیکفر سلسله یی از نقد آرای دوستدار را در وب سایت رادیو زمانه آغاز کرده است. دوستان می توانند از منظر یک منتقد دوستدار هم به دیدگاه های او نظری بیندازند.
برای من دیدگاه آقای دوستدار هیچ گاه جاذبه یی نداشت. چرا؟ اولا دوستدار دماغ پر نخوتی دارد. فکر می کند جز او همه مزخرفات می بافند. ثانیا برای او دو نوع انسان وجود دارند: یکی که سرنوشت مقدر اش ناتوانی در پرسش و تفکر و گرفتار ابتذال شدن و "دین خویی" است و دیگری که از بند هر دو جهان آزاد است. خود آقای دوستدار هم از همین نوع دوم است ( به گمان خودش). هر چه از آقای دوستدار می خواهند که به تجربه ی تاریخی هزار چهره ی آدمی نگاه کند و ببیند که انسان ( دیندار و دین خو یا رسته از آن) " واقعا" چه تجربه یی را از سر گذرانده , او لبخند تمسخر آمیزی می زند و دل اش به حال کسانی می سوزد که نمی دانند دچار چه انحطاط فکری فاجعه آوری هستند.  باری از او پرسیده بودند - در یکی از سخنرانی های اش- که نظر اش در مورد آرای عبدالکریم سروش چیست. گفته بود: سروش یک شارلاتان است!
سروش هم با منتقدین خود اکثرا خیلی بد برخورد می کند. اما کسی را صرفا به این خاطر که هم فکر می کند و هم دیندار است و جمع چنین چیزی را ممتنع نمی پندارد شارلاتان خواندن اوج نخوت است. البته می توان گفت که نخوت ربطی به استحکام یا سستی نظری آرای کسی ندارد. شاید. اما بعید نیست که نخوت عزم آدم برای جست و جوی بیشتر و عمیق تر را سست کند و در آدم این گمان را تقویت کند که در بعضی چیزها دقت کردن اساسا لازم نیست. همان گونه که برای دوستدار آدم دیندار " دین خو" است و آدم دین خو گرفتار دگم های از پیش جواب یافته است و کسی که این گرفتاری را داشته باشد از پرسیدن ناتوان است و کسی که از پرسیدن ناتوان باشد از تفکر ناتوان است. با این حساب به محضی که کسی سخنرانی اش را با " به نام خدا" شروع کرد باید از پای سخن رانی او برخاست و رفت .چرا که شما با کسی روبرویید که کارش تکرار دگم هاست و بس. امیدوارم نیکفر بتواند در صلابت خود همین دگم رخنه یی بیفکند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

ظاهر و هویدا و مبرهن است که ...

بعضی حرفه ها را می توان از سر زنجیره ی خانواده به طرف حلقه های پایین سرایت داد. مثلا کسی می تواند مثل پدر خود " زرگر" شود و بعد زرگری را به پسر خود یاد بدهد و این جریان به نواسه های او برسد و همین طور پایین تر برود.
اما عرصه ی موسیقی عرصه ی متفاوتی است. فرزندان سرآهنگ , احمد ظاهر , ظاهر هویدا , زلاند و... آواز می خوانند. گوش دادن به آن ها تجربه ی جالبی است. ممکن است شما انگشتر تان را به پسر فلان زرگر معروف بدهید تا ترمیم اش کند. وقتی انگشتر را می گیرید می بینید که او به اندازه ی پدر خود مهارت در کار کرده و خوش حال می شوید. حال , فکر کنید که انگشتر طلای تان را به پسر همان زرگر بدهید و او یک حلقه ی زنگ زده ی الومینیومی تحویل تان بدهد و اصرار هم بکند که این همان انگشتر طلای شما است.

ببخشید آرش هویدا ,
به صورت کاملا تصادفی به آهنگی از شما رسیدم. آدم اگر بخواهد به پدر تان شکایت برد کی را باید ببیند؟

بزن که سوز دل من به ساز می گویی


امروز خبر بدی شنیدم  و چندین تصویر در چشم خیال ام زنده شدند.

- می گفتند مسافران از ایران آمده اند. همه به هوا می پریدند. فضای دهکده سرشار از شادی بود.  پسران کاکای من هم آمده بودند. آن ها  اما خوش حال نبودند. در خانواده ی ما هیچ کسی تبسم نمی کرد. رشید برادر زاده ام نیامده بود. او در بهشت زهرای ایران مانده بود. موتر زده بودش.

- از منطقه ی "برفک" گذشته بودیم و به " تاله" رسیده بودیم. کمی پیشتر " دوشی " و پلخمری بود.  پیرمرد و پیر زن هم سفر ما نا امید شده بودند. جوان بیمار شان به آخر خط رسیده بود. به مزار می رفتند. می گفتند که داکترها در پاکستان جواب اش داده اند. در تاله از موتر پیاده شدیم تا چای بخوریم. وقت رفتن , پیر زن بیرون آمده بود و فریاد می زد : بچیم مرد. ای خدا بچیم مرد. ما معطل او نشدیم. در موتر نشستیم و  وقتی از بازارچه ی تاله بر آمدیم راننده صدای تیپ خود را بلند کرد.

- می گفتند یک شهید آمده که هیچ کسی او را نمی شناسد. در صحن مسجد " تولواره" ی بامیان گذاشته بودندش. مردم می رفتند و رو پوش اش را بر می داشتند و چهره ی متورم او را می دیدند. اما آخر کسی نشناخت اش. در جبهه ی شیبر کشته شده بود. کی بود؟ از کجا آمده بود؟

- آن سال تصمیم گرفته بودم که در تعطیلی کریسمس به اتلانتا بروم . پنج ساعت در هوا بودم. وقتی به مقصد رسیدم ساعت یازده ی شب بود. نشستم و هنوز یک پیاله چای نخورده بودم که کسی از کابل زنگ زد و گفت : تمام شد. بر روی دیوار اتاق اش این بیت به خط نستعلیق قاب شده : بزن که سوز دل من به ساز می گویی/ ز ساز دل چه شنیدی که باز می گویی.

- خواهرم گفت که نزد شان بروم و احوال پرسی کنم اما با آن خانم زیاد گپ نزنم. رفتم. خانم رنج دیده یی می نمود. خودش سر صحبت را باز کرد. می گفت که وقتی پسرش به خیر بیاید...
دیگران به من گفتند که پسرش را سال ها پیش طالبان کشتند و او تابوت پسر خود را دیده اما قبول نمی کند که پسرجوان اش - تنها پسرش- از جهان رفته باشد و با سماجتی عجیب اصرار دارد که او زنده است.

...

آن خبر بد که شنیدم این بود که همسر بزرگ ترین برادرم در این اواخر پا درد شده بود. حالا داکتر ها پای اش را از زانو قطع کرده اند. ده سال پیش برادرم را از دست داد. و خیلی پیش تر از آن " رشید" اش را. چهار سال پیش تنها خواهر اش را . دو سال پیش برادر اش را. امسال پای خود را. از یک کهکشان رنج های دیگرش بگذریم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

عقلانیت سیاسی یعنی چه؟

دوستی پرسیده است:
"عقلانیت سیاسی یعنی چه؟ اینطور که شما میگوئید، یعنی اینکه باید بعضی مواقع از بسا حقیقت ها چشم پوشی کنیم (مثلاً انعطاف پذیر باشیم) تا عقلانیت سیاسی داشته باشیم. اگر این نیست پس چه بوده میتواند؟ در حالیکه این کار مسیر را به انحراف میکشاند و هر انحرافی مقصد را دورتر میکند نه نزدیکتر. حقانیت ایدئولوژیک فقط خون و مال نمیخواهد آنطور که شما مثال داده اید، بل حقانیت ایدئولوژیک میطلبد که مبارزه منطقی، اساسی، علمی و پایدار صورت گیرد نه دغل بازی و فریب و نیرنگ".

عقلانیت سیاسی یعنی پای محاسبه را در قلمرو حق و باطل باز کردن , یعنی نسبت هزینه و فایده را با نگاهی انتقادی سنجش کردن. مثالی بدهم :
شامگاه است و شما دکان تان را بسته اید. خیلی خسته و بی حال اید. اما روز خوبی بود. بیست و هفت هزار افغانی فایده ی خالص داشتید. آن را بر می دارید و در پشت موتر سایکل تان می گذارید و به طرف خانه حرکت می کنید. همیشه این کار را می کنید. در پیچ کوچه ی نزدیک خانه ی تان دو نفر در برابر تان سبز می شوند. هر دو تفنگچه دارند. می گویند موتر سایکل را بگذار و برو. شما چه کار می کنید؟ داد و فریاد می کنید؟ به مقابله بر می خیزید؟ زاری می کنید؟ موتر سایکل و پول را به آنان می دهید؟ چه می کنید؟
حال , معلوم نیست چه کار را بکنید خوب است. شاید تفنگچه های آنان پلاستیکی باشند. شاید اصلا جرات نداشته باشند فیر کنند. شاید آن دو نفر جنایت کاران حرفه یی باشند و قبلا چندین نفر را در ماجراهای مشابه کشته باشند. شاید شما به خاطر پول و موتر سایکل تان جان تان را از دست بدهید. شاید اگر داد و فریاد کنید همسایه ها به کوچه بریزند و آن دو نفر مسلح پا به فرار بگذارند. شاید زاری کنید بهتر باشد و دل آنان را نرم کند. چه کار می کنید؟
هر کاری که بکنید این واقعیت که آن موتر سایکل و پول مال شمایند و کسی حق ندارد آن ها را به زور از شما بستاند مسلم است. اما این " حق مسلم" حالا با چالش روبرو شده و شما باید تصمیم بگیرید. ملاحظه می کنید که در این جا " مسلم بودن حق شما" به تنهایی نمی تواند مبنای تصمیم گیری باشد. اگر شما بگویید که از این حق مسلم خود تا آخرین قطره ی خون خود دفاع می کنید ممکن است جان تان را از دست بدهید و خانواده ی تان گرفتار فقر و بدبختی شوند. و البته ممکن است که پایداری تان بر حق مسلم خود سبب شود که آن دو نفر کوتاه بیایند و محل را ترک کنند. اما کل حرف سر همین مساله است که شما از کجا می دانید که ماجرا چه گونه خاتمه خواهد یافت.
در این جا عقلانیت حکم می کند که از آنجا که شما به روشنی نمی توانید نهایت ماجرا را ببینید همان گزینه یی را انتخاب کنید که هزینه اش کمتر و فایده اش بیشتر به نظر می آید. حال , در این مثال اگر شما بگویید که " من تا آخرین قطره ی خون خود مقاومت خواهم کرد و موتر سایکل و پول ام را که حق مسلم من است به رهزنان نخواهم داد" این سخن تان مبتنی بر حقانیت ایدئولوژیک است. اگر در نتیجه ی این موضع گیری کشته شوید حقانیت ایدئولوژیک تان مشکل ساز بوده است. اگر در نتیجه ی این موضع گیری دزدان فرار کنند و شما را به حال خود رها کنند , حقانیت ایدئولوژیک شما را به پیروزی رسانده است. پس مساله این نیست که حقانیت ایدئولوژیک همواره شکست آور است. این طور نیست. گاهی حرکتی با مبنای حقانیت ایدئولوژیک به پیروزی می رسد. مساله این است که حرکت هایی که مبنای شان حقانیت ایدئولوژیک باشد در صورت شکست بسیار پر هزینه اند. در مثال بالا , شما اگر پیروز شوید پول و موتر سایکل تان را نگه داشته اید و اگر شکست بخورید جان تان را از دست داده اید ( و احتمالا پول و موتر سایکل تان هم رفته اند). عقلانیت سیاسی یعنی انتخاب کردن گزینه یی که شکست خوردن اش هزینه ی بسیار سنگینی را بر دوش آدم بار نکند , به نحوی که دیگر نتوان از زیر سنگینی آن کمر راست کرد.
این دوست نوشته است :
"  حقانیت ایدئولوژیک میطلبد که مبارزه منطقی، اساسی، علمی و پایدار صورت گیرد نه دغل بازی و فریب و نیرنگ".
این چیزها در شعارهای ایدئولوگ ها می آیند. اما در عمل حقانیت ایدئولوژیک و ابرام بر آن جا را بر مبارزه ی منطقی و علمی و اساسی تنگ می کند. شما بروید و به ایدئولوگ هایی که به حقانیت ایدئولوژیک خود ایمانی خدشه ناپذیر دارند بگویید که بر اساس فلان و فلان محاسبه که ما کرده ایم فلان کار " نمی شود". او نمی گوید که خوب پس تغییر اش بدهید. در عوض می گوید : " باید بشود" و در مسیر همین " باید بشود " است که خون ها ریخته می شود اما ایدئولوگ از حقانیت کار خود دست بر نمی دارد. هر چه بیشتر خون ریخته شود او حقانیت ایدئولوژیک خود را مقدس تر می بیند و مطمئن تر می شود که راه او راه مقدسی است که هرگز از ان نمی توان و نباید برگشت.
بر مبنای عقلانیت سیاسی مهم این نیست که شما تا چه حد بر حق اید. مهم این است که قدرت ارزیابی زمانه و زمینه و فایده و هزینه ی حرکت حق طلبانه ی تان را داشته باشید و بر شرایطی که پاره هایی از این " حق" را شدنی و پاره یی دیگر را نشدنی می کنند آگاه باشید.
حقانیت ایدئولوژیک حق را در خالیگاه تعریف می کند گویی که حق با شرایط ذهنی و عینی مردم جامعه هیچ نسبتی ندارد و به هر حال باید بر آن پا فشرد. عقلانیت سیاسی حق را در زمینه های تاریخی و اجتماعی تعریف می کند و ایفا و تحصیل آن را لزوما مشروط به شرایط زمانه و ساختار قدرت و روابط جمعی می بیند.
عقلانیت سیاسی مساوی با نیرنگ بازی و دغل کاری نیست. بر عکس , عقلانیت سیاسی از ما می طلبد که پیوسته توضیح بدهیم و پیوسته مردم را از ضرورت ها , تنگناها و امکانات تازه با خبر کنیم.  از قضا در چارچوب عمل بر مبنای حقانیت ایدئولوژیک است که دغل کاری و نیرنگ بازی بیشتر می شود. در این چارچوب است که ایدئولوگ همه ی شکست های سنگین را پیروزی می نامد و در تیره ترین روزها به مردم وعده ی روزهای درخشان می دهد بی آن که چشم انداز آن روزهای روشن ذره یی پیدا باشد. ایدئولوگ است که نمی تواند به خطای خود اعتراف کند. آن که با عقلانیت سیاسی کار می کند وقتی اشتباه کرد می گوید اشتباه کردم و مردم می دانند که او در جایی از کار خود محاسبه ی درستی نکرده بوده است. اما وقتی که یک ایدئولوگ به اشتباه خود اعتراف کند ایمان مردم به کل پروژه ی او از بین می رود. از همین رو ایدئولوگ ها - حتا اگر کشوری را به خاکستر هم بنشانند- هرگز به خطای خود اعتراف نمی کنند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

چاقوی تیز ! اشتباه مرا ببخش


- به نظر شما آدم به کودک - به خاطر کار خوبی که کرده - جایزه بدهد خوب است یا ندهد؟
- وقتی که زلزله می شود آدم در خانه بماند بهتر است یا بدود و بیرون برود؟
-  اگر آدم خیلی عصبانی شود فریاد بزند خوب است یا خشم خود را فرو بخورد و بروز ندهد؟
...
یادم هست در مکتب پاره هایی از اندرزنامه ی عنصر المعالی کیکاووس را به ما درس می دادند. در آن اندرزنامه آمده بود که چه کاری در کجا بهتر است. بخشی از آن مربوط به پرورش کودکان بود و این که اگر آدم بخواهد طفل اش درست تربیه شود چه روشی را باید در پیش بگیرد. در بعضی متون قدیمی چیزی بود به نام " صد پند سودمند لقمان حکیم". در آخر کتاب " نصاب الصبیان" ابونصر فراهی هم ضمیمه اش کرده بودند.
سوالی که در مورد این اندرزنامه ها و دستورهای تربیتی در ذهن آدم می گردد این است: کسانی که آن دستورها و اندرزها را عرضه می کردند از کجا می دانستند که مثلا اگر آدم به کودک اجازه ندهد که نزد میهمان برود و یا بر سفره ی میهمان بنشیند چنین چیزی برای تربیت صحیح او خوب است؟

دیروز می خواستم ماهی بخرم. به فروشگاه " لکی" رفتم. کسی در بخش ماهی ها نبود و باید یکی دو دقیقه منتظر می ماندم. در این مدت متوجه یک هشدار ایمنی شدم که بر دیوار نصب شده بود. مضمون اش این بود که " کارد تیز کم خطر تر از کارد کند است". این هشدار را برای کارمندان آن بخش گذاشته بودند. من قبلا فکر می کردم که کارد کند ایمن تر است. احتمالا کسان بسیار دیگری هم همین نظر را دارند. وقتی که از مرد مو سفیدی که در آنجا کار می کند پرسیدم که چرا کارد تیز تر ایمن تر است , با خوش رویی برایم توضیح داد که :
1- وقتی که لبه ی کارد کند را بر مثلا سیبی بگذاریم احتمال این که کارد در سیب فرو نرود و بلغزد بیشتر است و با این لغزش خطر زخمی کردن دست ها هم بالا تر می رود. در حالی که کارد تیز به احتمال بیشتر در سیب فرو می رود و از کناره ی آن نمی لغزد.
2- برای این که بتوانیم کاردی کند را در سیب فرو کنیم باید فشار بیشتری بر آن وارد کنیم و این فشار بیشتر هم امکان لغزیدن آن را ببیشتر می کند و هم قدرت فرود آمدن اش بر دست آدم را. در برابر ,
کارد تیز نیاز به فشار کمتری دارد و بنابر این احتمال لغزیدن کارد یا سیب را کمتر می کند.
3- وقتی که کارد کندی با فشار دست آدم را می برد محل بریده گی معمولا بازتر است و در نتیجه جلو خون ریزی اش را گرفتن دشوارتر می شود. کارد تیز -در برابر - اگر چه ممکن است عمیق تر ببرد اما با یک خط نازک می برد و آسان تر می توان جلو خون ریزی ناشی از بریده گی را گرفت. 

وقتی بیرون آمدم برایم روشن شده بود که در ذهن من تیز بودن و بریدن و خطر به صورت نیازموده هم نشین بوده اند و کند بودن و نبریدن و ایمنی. اما آن هشدار مبتنی بر تجربه و آزمون بود. تجربه نشان داده بود که کارد تیز کم خطر تر است و کارد کند خطرناک تر. این دقیقا در مقابل انگاره ی نیازموده یی می ایستاد که سال ها ذهن مرا تسخیر کرده بود.
از احکامی چون " کارد تیز خطرناک است , کارد کند کم خطر است" چه نمونه های مشابه دیگر در ذهن خود داریم؟ عالم سیاست و روابط جمعی و آموزه های تربیتی مان چه قدر سرشار از انگاره های نیازموده و سنگ شده اند؟
به نظر می رسد ما در فرهنگی سالمند می شویم که هر برداشت صاف و ساده و سر راست اولیه را تبدیل به مانیفیست تربیت و اخلاق و سیاست می کند. آن گاه هر کس که با این برداشت های مستقیم و ساده  و نیازموده و سوژه ی ایمان شده در افتد روزگارش سیاه می شود.

*تصویر از :
quitor.com

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

عقلانیت سیاسی و حقانیت ایدئولوژیک


هر فرد یا هر مجموعه ی انسانی می تواند بی مقدمه یا با مقدمه بگوید : " من برحق ام". این سخن که بگوییم ما بر حق ایم می تواند سخنی ساده باشد و می تواند سخنی پیچیده باشد. اگر ساده باشد معنای اش این است که ما نیازی به مقدمه چینی و استدلال و گفت و گو نمی بینیم و می خواهیم دیگران سخن ما را همین طور بی پیرایه بپذیرند. اگر پیچیده باشد معنای اش این است که ما حاضر ایم دلایل و شواهدی عرضه کنیم تا آشکار شود که ما بر حق ایم. مورد اول , شکل کار زورگویان و مستبدان را نشان می دهد. آنان خود شان را بر حق اعلام می کنند و علاقه یی به چون و چرا کردن هم ندارند. مورد دوم , شکل کار کسانی است که یا قدرت ندارند و یا به علل و دلایل دیگر ترجیح می دهند که موضع خود و چه گونه گی برحق بودن خود را توضیح بدهند.
حال , فرض کنید در کشوری زنده گی می کنید که در آن نمی توانید فقط به ساده گی اعلام کنید که موضع شما حق و حق طلبانه است و انتظار داشته باشید که همین اعلام کردن کافی باشد و نتیجه بدهد. ناگزیر به رویکرد دوم رو می آورید. سعی می کنید با کلمه , با تصویر , با صدا , با اشک , با لبخند , با سکوت و  با گرد هم آیی و ... سند و دلیل و گواه بیاورید که بر موضع برحقی ایستاده اید.
در این جا دو پرتگاه یا دو خطر کار تان را تهدید می کنند : یکی افتادن در دام تقلیل گرایی و دیگری از دست دادن تماس با واقعیت های اجتماعی. هر دو را شرح می دهم :
تقلیل گرایی وقتی جذاب می شود که شما به عنوان یک مبارز حوصله ی تان را از دست بدهید و از این که کارهای تان زود به نتیجه نمی رسند احساس درمانده گی کنید. این است که شروع می کنید به کاستن از حجم آرمان های خود و ساده کردن روش های رسیدن به آن آرمان ها. مثلا اگر قبلا ده شعار به هم پیوسته داشتید هفت تای شان را حذف می کنید و سه تای شان را نگه می دارید. اگر قبلا روش پیچیده یی را برای تحقق آن شعار ها دنبال می کردید حالا روش های تان را آن قدر ساده می کنید که بیشتر مردم به آن دسترسی پیدا کنند. این ابتکار تازه ی تان یکباره توجه توده ها را جلب می کند و در واقع به شما امکان می دهد که بر محور شعار ها و روش های ساده سازی شده ی خود نیروی انسانی عظیمی را گرد بیاورید.
عیب های این رویکرد چیستند؟ عیب های اش اغلب در مراحل اولیه آشکار نمی شوند. هدف روشن است و روش ها ساده و قابل دسترس. این وضعیت جاذبه یی مقاومت ناپذیر دارد. در این حالت , حقیقت مثل آفتاب روشن است و هر کس که در برابر حقیقتی این چنین روشن بایستد به آرمان مردمی که آماده ی دفاع از این حقیقت اند خیانت می کند. هر کس هم که در مقابل این حقیقت روشن مقاومت کند دشمن است و با او جز از در مخاصمت نمی توان وارد شد. این حقانیت ایدئولوژیک رفته -رفته چنان متصلب و رخنه ناپذیر می شود که راه را بر هر تشکیک و تردیدی می بندد. در برابر این حقانیت ایدئولوژیک هر اندیشه ی دیگری یاوه می نماید. به این جا که رسیدید دیگر تخیل تان یخ می زند. در این وضعیت , هر جا که بروید فقط یک سخن را در فضای اجتماعی فعال می یابید و پیوسته بازتاب همان یک سخن را از در و دیوار می شنوید. این است که هر چه ماه و سال بگذرد و هر چه وضعیت تغییر کند شما به همان یک روش و یک گفتار سیاسی وفادار می مانید و چندان همه ی نیروی خود را صرف تحکیم آن می کنید که دیگر برای تان راه بازگشت و تغییر کاملا بسته می شود. این از خطر تقلیل گرایی مبتنی بر حقانیت ایدئولوژیک.

گاهی اما به شکلی دیگر تماس تان را با واقعیت های اجتماعی از دست می دهید.  آن قدر در بحر نظریه ها و آرای حکمای عالم غرق می شوید که فراموش می کنید زمستان فرا رسیده و باید برای بخاری چوب بخرید. حال , اگر از شما بخواهند که درمورد وضعیت سیاسی و اجتماعی کشور خود نظر بدهید شما به جای این که مستقیما به سراغ وضعیت عینی بروید , اول به صفحه ی 476 کتاب قطوری می روید که این روزها زیر دست تان است و سعی می کنید از روی بحث های آن کتاب بفهمید که قضیه چیست. این است که مثلا شما به جای این که ببینید که مردم  دور و بر تان چه قدر به خون دادن بی علاقه شده اند , به نقش مهم فداکاری مردم در تحقق بخشیدن به آرمان های شان می پردازید و از الجزایر و فرانسه و افریقا مثال می آورید. شما به جای این که وضعیت دور و بر خود را فهم کنید , کوشش می کنید تئوری ای را که قبلا فهمیده اید به زور هم که شده مانند عبایی چهل تکه بر دوش مردم خود بیندازید. در این کار میشل فوکو و ژاک دریدا و سلاوی ژیژک و آدورنو و صدها آدم دیگر را هم به میدان می آورید. نتیجه این می شود که مردم در می مانند با نظریه های دراز دامن شما چه کار کنند. مردم همین حالا خانه های شان را از دست می دهند و شما می گویید که بر اساس نظریه های جامعه شناختی و روان شناختی پست مدرن این از دست دادن خانه ها نماد فلان گشت و واگشت تاریخی در روح آدمی است. این است که روشن می شود که شما سعی می کنید جامعه را در چارچوب های ذهنی خود برانید و به همین دلیل تماسی با واقعیت های اجتماعی ندارید.

چاره چیست؟
چاره این است که عقلانیت سیاسی را همچون عقلانیت سیاسی بفهمیم. به این معنا که :
الف) گمان نکنیم که حقانیت ایدئولوژیکی که ما به آن باور داریم به صورت خودکار گرهی از کار ما بگشاید. باید بتوان ذهن خود را بر روی گزینه های عملی تر و شعارهای تازه تر باز نگه داشت. عقلانیت سیاسی یعنی کار انعطاف پذیرانه در فرصت های موجود و تلاش برای آفریدن فرصت های تازه. عقلانیت سیاسی یعنی حقانیت را در چارچوب صلاح درک کردن و از تعصب ایمانی ورزیدن در مورد آن دوری جستن.
ب) اگر برای عدالت اجتماعی و بهبود وضع زنده گی مردم در کوتاه مدت و دراز مدت مبارزه می کنیم باید قبول کنیم که به زبان و فکر مردم نزدیک شویم و واقعیت های اجتماعی خود را به صورت مستقیم نیز درک کنیم. عقلانیت سیاسی حکم می کند که در کنار پرداختن به نظریه ها و آرای دانشمندان جهان از نگاه کردن مستقیم به واقعیت های جامعه ی خود هم غافل نشویم. چرا که همچنان که در بالا اشاره کردم امکان دارد در همان حالی که ما فکر می کنیم اگر مردم همه ی هستی خود را بر کف خود بگذارند و مبارزه کنند به خوش بختی خواهند رسید , واقعیت این باشد که مردم از خون دادن و جنگیدن خسته باشند. گاهی تفکر محلی راه گشاتر از شناور شدن در افکار و اقوال درخشان ترین اندیشه وران جهان است.

وقتی می گوییم " ما بر حق ایم" , به نظر می رسد که اگر این سخن اعتباری داشته باشد بهترین محمل برای جا انداختن آن این است که آن را در چارچوب عقلانیت سیاسی بفهمیم و نه در چارچوب حقانیت ایدئولوژیک یا در چارچوب نظریه های بی ربط به وضعیت محلی.  حقانیت ایدئولوژیک از ما  فقط خون و مال می خواهد. عقلانیت سیاسی اندیشه و مال می خواهد و خون را با خست و احتیاط مصرف می کند. واقعیت های اجتماعی را از درون نظریه های بی ربط دیدن هم ممکن است به تولید شعارهایی بینجامد که خون مردم را بریزد اما سر انجام معلوم شود که به خطا رفته بوده است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

مردم از بس غیرت تان جوش کرد!

دیروز که یادداشتی با عنوان " دقت که بکنید شما هم هزاره اید" نوشتم فکر نمی کردم مرتکب گناهی بزرگ می شوم. امشب که به بخش مدیریت وبلاگ ام رفتم و پس از آن ای میل ام را باز کردم دیدم که از همه سو نفرین می بارد. جوانان خشمگین ( و شاید هم پیران آزرده) به نکوهش ام برخاسته اند.
یکی گفته است که نفرت من از قومی که خودم بدان تعلق دارم اوج فرومایه گی من است! دیگری گفته است که هزاره ها آن طور نیستند که من توصیف کرده ام و خیلی هم ماه اند! سومی قول داده که اگر مرا به چنگ بیاورد چوب را در آستین ام خواهد کرد! چهارمی گفته که هزاره ها در نزد دیگران محترم اند و در واقع دیگران نه فقط تصویری منفی از هزاره ها در ذهن و ضمیر ندارند , بل نگاه شان سخت مثبت هم هست. پنجمی گفته که من اعتماد به نفس ام صفر است که خود و قوم خود را این طور می بینم! ششمی هم گفته که هر چه زود تر این نوشته ی مزخرف و مایه ی آبرو ریزی را از وبلاگ ام بردارم. برداشتم.

حالا کمی توضیح :
من نگفته بودم که هزاره ها آن طور اند. آن باور من نبود ( این را هم آدم باید توضیح بدهد؟).  تلاش کرده بودم نشان بدهم که ستمی که در افغانستان بر هزاره ها می رود ریشه در بافت فرهنگی و جامعه شناختی/ روان شناختی ای دارد که در آن تصویر هزاره به عنوان انسان درجه دو تثبیت شده است. به گونه یی که حتا کسانی که به حقوق انسانی هزاره ها نگاهی مثبت هم دارند فکر می کنند که خیلی هنر کرده اند و در واقع شجاعت به خرج داده اند و وارد ساحتی غیر متعارف شده اند.
کسی گفته که تو اعتماد به نفس نداری که این چیزها را می نویسی. به نظر من اعتماد به نفس کسی ندارد که نمی تواند روایت رنج مردم خود را بشنود. باور به خود در جان کسی غایب است که نمی تواند با چشمان باز رو در روی تصویرهای زشتی بایستد که از او پرداخته اند. اعتماد به خود کسی ندارد که رو می گرداند و آنچه را که هست نیست می پندارد تنها به این خاطر که به صورتی کاذب به خود احساسی مثبت بدهد.
در ضمن , دوستانی که فکر می کنند وضعیت خیلی خوب است از چه شکایت دارند؟ بعضی اصرار دارند که هزاره ها خیلی رشد کرده اند و بسیار استعداد دارند و غیور و زحمت کش اند. شما هر چه فکر می کنید بکنید. اما آنانی که در حق تان بی عدالتی روا می دارند شما را با همه ی خوبی هایی که ممکن است داشته باشید یک رقم دیگر می بینند. روایتی از این " رقم دیگر" را دادن جرم است؟ به آفتاب آوردن آن خطا است؟
کسی که با تمام نیرو در برابر تو می ایستد تا رشد نکنی و روی آرامش را نبینی بی خود این کار را نمی کند. او وقتی ترا بر مسیر رشد می بیند فکر می کند که چیزی در جایی می لنگد. فکر می کند که رشد تو با تصویری که او از تو در ذهن دارد نمی خواند. این است که سعی می کند واقعیت وجود و زنده گی ات را در چارچوب همان تصویری نگه دارد که از تو دارد , تصویری از انسانی درجه دو یا به قول اسد بودا بی درجه. حال , اگر کسی آن تصویر را به روشنی آورد و از موضع یک قربانی رسوای اش کرد باید گریبان چنین کسی را درید؟
وقتی که کسی ترا می بیند که رشد کرده ای و تعجب می کند و با خود می گوید " حتا" هزاره ها هم رشد کرده اند وزن این " حتا" را حس می کنی؟ وقتی کسی می گوید ( یا نمی گوید و تو در سکوت می شنوی) که " فلانی هزاره است اما زیبا است" خشونت این " اما" را می بینی؟ وقتی که کسی به خاطر موفقیت ات بیش از حد هیجان نشان می دهد می دانی که آن " هیجان بسیار" از کجا می آید ؟ از این ضرب المثل می آید : از سنگ آتش پرید ! از این برداشت می آید : به خدا , به قرآن , به گور بابا , خودم به چشم خودم دیدم که یک هزاره اول شد!
خوب تو که این چیزها را نمی بینی و چشم ات از لایه های رویین نمی گذرد گناه من چیست؟
فکر می کنی چرا پیوسته آماج بی اعتمادی و بی عدالتی و سرکوب هستی؟ خیال نکن دوست دارند سرکوب ات کنند. خیال نکن که فکر می کنند تو شایسته ی هر نوازشی هستی اما بر سر ات می کوبند. فکر می کنند که تو آدم نمی شوی. هر چه سعی می کنند به تو بفهمانند که تو ارزشی نداری تو نمی فهمی و هنوز اصرار می کنی. تعجب می کنند. ناراحت می شوند و آن گاه بر سر و صورت ات می کوبند . وجدان شان هم کاملا آسوده است. کار غلطی نمی کنند . فقط ترا - که بی خود اوقات شان را تلخ می کنی و جای و مقام خود را تشخیص نمی دهی- سر جای ات می نشانند. اگر تو این چیزها را نمی فهمی یا می فهمی و پذیرفتن اش به غیرت ات بر می خورد , من چه کار کنم؟

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

وقتی اسیر سوگند می شویم


وقتی خرد سال بودم هر روز فاصله ی میان خانه و مکتب را پیاده طی می کردم. همه پیاده می رفتند و می آمدند. یک ساعت وقت می گرفت تا به مکتب برسیم و بیشتر از یک ساعت ( گاهی دو ساعت) کار داشتیم تا به خانه بر گردیم. در برگشتن به خانه عجله یی نداشتیم و از قضا همه ی استعداد بازیگوشی مان هم در همین وقت گل می کرد. من و چند نفر دیگر این امتیاز را داشتیم که مجبور نبودیم هر روز از یک مسیر به مکتب برویم یا به خانه بر گردیم. هر روز که از مکتب رخصت می شدیم از همدیگر می پرسیدیم: از راه گردنه برویم یا از راه دشت؟ در راه دشت ( " دشت سراب") بازی معروف ما قسم خوردن بود. هر کس باید قسم می خورد که مثلا تا فلان قسمت راه را خواهد دوید و این سوگند را باید عملی می کرد. یا مثلا کسی می گفت که سوگند می خورد تا دست خود را به فلان سنگ نزند به خانه نخواهد رفت. مشکل این سوگند خوردن ها این بود که دیگران سعی می کردند کاری کنند که فرد قسم خورده نتواند قسم خود را عملی کند. اگر یکی می گفت که تا امروز از آب کاریز ننوشد به خانه نخواهد رفت همه جمع می شدند و جلو آب خوردن او را می گرفتند. این بود که هر کس سعی می کرد سوگندی یاد کند که اجرا کردن اش آسان باشد. برای حکیم و قیوم ( دو فرد غول پیکر گروه ) البته هر سوگندی آسان بود. گاه می شد که کسی را ساعت ها نمی گذاشتند که مثلا دست خود را به فلان بته ی خار برساند!
سر انجام روزی فکری به خاطر من رسید. در راه بر گشت به خانه قسم خود را این گونه اعلام کردم : "من قسم می خورم که تا نزدیکی های خانه شما را دنبال کنم و دست ام را به سر هر کدام از شما بزنم"!
از آن پس هفته ها گذشت و من نتوانستم ( چون نمی خواستم!) دست ام را به سر همراهان ام بزنم. تا این که همه خسته شدند و از من خواستند که سوگند بهتری پیدا کنم.  در آن مدت کسی به من کاری نداشت و در واقع همه سعی می کردند که از من فاصله بگیرند! 

جالب آن بود که برای ما سوگند یاد کردن و عمل کردن به آن چنان اهمیت داشت که حاضر بودیم به خاطر آن هر مشکلی را تحمل کنیم. وقتی کسی می گفت " به خدا" یا " به قرآن" , فکر می کرد که دیگر جایی برای چون و چرا نمی ماند. و این سر سختی کودکانه بود و در عرصه ی بازی. گاه این سرسختی و ابرام بر سوگند را در بزرگ-سالی هم تجربه می کنیم و آن را وارد حوزه ی کار سیاسی و اجتماعی خود نیز می کنیم. مثلا سوگند می خوریم که تا زنده ایم با فلان گروه سیاسی ائتلاف نکنیم یا با فلان رهبر وارد مذاکره نشویم.
هر چند که پایداری , پا فشاری بر اصول و احترام به سوگند های خود جذاب و در بسیاری موارد قابل ستایش اند , با این همه , مطلق کردن شان در عالم سیاست و تعاملات جمعی گاهی ممکن است سخت زیان آور هم باشد.
در روابط فرد-با-فرد هم گاهی ابرام بر خط کشی های درشت چندان معقول نیست. می گوییم " من تا زنده ام روی ام را به طرف خانه ی فلانی نخواهم کرد". آن گاه , سالی می گذرد و امکان یک تعامل معقول میان دو طرف فراهم می شود , اما این " تعهد" یا سوگند نمی گذارد که گام مثبتی به سوی بهبود رابطه برداریم. چون وقتی سوگند خود را اعلام می کنیم در واقع خودمان را هم آسیب پذیرتر می کنیم. در این حالت , شکستن سوگند یعنی بخشی از اعتبار خود را به آب انداختن. و این در حالی است که ماندن در پای چنان سوگند سنگینی هم به هیچ روی خردپذیر نیست.
تهدید کردن هم مایه یی از همین سوگند و تعهد را در خود دارد. وقتی تهدید می کنیم و از عهده ی تهدید خود بر نمی آییم در واقع از اعتبار خود خرج می کنیم. گاه صرف اعلام یک تهدید ما را مجبور می کند که آن را عملی کنیم و از آن پس تا سال ها زیان های عملی کردن آن را تحمل کنیم.
بعضی وقت ها آدم حیران می ماند که چرا در جامعه ی ما سوگند خوردن و تهدید کردن این قدر رایج و آسان است و اکثر مردم در باره ی تبعات آن ها هیچ نمی اندیشند.

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

این که گویی این کنم یا آن کنم


در ماه گذشته دو کتاب خواندم. در اولی آزمون جالبی در مورد اعتماد بود و در دومی آزمونی در مورد کنترول.

اعتماد:
به گروهی از افراد مقداری پول می دهند ( مثلا هزار افغانی). آن گاه به فردی که پول را دریافت کرده می گویند :  تو می توانی این هزار افغانی را برداری و بروی. این یک گزینه. گزینه ی دیگر این است که می توانی این پول را به شخص دیگری بدهی. با این توضیح که اگر آن را به شخص دیگری بدهی ما دو هزار دیگر هم به آن شخص می دهیم. آن گاه آن شخص اختیار دارد که همه ی سه هزار افغانی را برای خود نگه دارد یا آن را هر طور که دل اش خواست با تو تقسیم کند. بیشتر افراد همان هزار افغانی را گرفتند و رفتند. چون نمی توانستند سر کس دیگری اعتماد کنند و مثلا مطمئن باشند که آن شخص حد اقل هزار افغانی یا نیمی از پول را به او می دهد یا نمی دهد.

کنترول :
در آزمونی رشته هایی را به دست کودکان چند ماهه بستند و آن سر رشته ها را به یک ابزار موسیقی وصل کردند. هر بار که کودکان دست خود را تکان می دادند آهنگ دلنشینی پخش می شد. در نوبت های دیگر , رشته ها را از وسیله ی موسیقی قطع کردند و همان آهنگ را به صورت گاه گاه منتشر کردند. کودکان تحت آزمایش این بار هم همان آهنگ را می شنیدند اما خوش حال نمی شدند. چون کنترولی بر پخش آهنگ نداشتند.

به نظر می رسد به همان میزان که توانایی کنترول آدم کم می شود به همان میزان سطح اعتماد و رضایت آدم پایین می آید. آدم ها فقط نتیجه را نمی خواهند ( هر قدر که خوب هم باشد) , مشارکت در تولید آن را هم می خواهند.
دیده ایم که بعضی مردان افغانی از قدرناشناسی زنان خانواده ( یا همسران خود) شکایت می کنند و می گویند : نان دارد , خانه ی لوکس دارد , لباس دارد , پول دارد و خلاصه همه چیز اش کامل است ولی هیچ وقت راضی نیست.
یا :
دیده ایم کسانی را که می گویند تو به این و آن اش کاری نداشته باش. بگو چه می خواهی تا من همین حالا حاضر اش کنم.

شاید طبیعت آدمی این طور شده که "مشارکت در روند"  را به همان اندازه ی " پی آیند و نتیجه" ارزش می دهد و از این راه به خود نشان می دهد که مشغول زیستن است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

نگاه کردن به چهار سو

بعضی از افغان ها عادت دارند که گاه گاه به یاد آدم بدهند که ما " الحمدلله" مسلمان ایم. یعنی بختیار ایم که هندو و مسیحی و یهودی و ... نیستیم. در میان فرقه های دینی دیگر هم این روحیه را می توان دید. من چند سال پیش همسایه یی داشتم که در هفته یک روز در خانه ی خود برنامه ی انجیل خوانی داشت. هر وقت که مرا در کوچه می دید حتما سلام و علیکی می کرد. آدم مهربانی بود. روزی به من گفت : " خداوند حتما مصلحتی دیده که ترا در این محله آورده. قطعا خواسته که ترا به سوی روشنایی هدایت کند".
می دانستم چه می گوید. می خواست که من مسیحی شوم. از لحن سرشار از  یقین اش تکان خوردم. از این که مرا یک صفحه ی آماده ی نقاشی خیال کرده بود کمی آزرده هم بودم. سر انجام روزی به دعوت او به خانه اش رفتم . مرا به همسر خود معرفی کرد و فورا به او گفت که نور رستگاری را در جبین من مشاهده کرده است. من هم عزم خود را جزم کردم که با او از موضع یک شبهه افکن سمج به سختی مناقشه کنم. آن روز هر چه او تلاش کرد که مرا متقاعد کند که رستگاری تنها در مسیحی شدن ممکن است , من از او برهان خواستم. آخر که در مانده شد گفت : خوب , دلیل ترجیح اسلام چیست؟ گفتم که در این زمینه دست مسلمانان هم به اندازه ی دست شما مسیحیان خالی است و من به عنوان یک مسلمان واقعا نمی توانم به صورت مستدل نشان بدهم که اسلام برتر از دیگر ادیان است. او از آن پس دیگر مزاحم من نشد.

آدم ها معمولا پس از مدتی با عقاید خود خیلی راحت می شوند و فراموش می کنند که گاهی خوب است آدم پا در کفش کسانی بگذارد که بر موضعی دیگر ایستاده اند و جهان را و زنده گی را دیگرگونه می بینند. در این حالت ها , وقتی سر مان را بلند می کنیم ناگهان متوجه می شویم که به جز ما که به فضل خداوند مسلمان ایم و با این مسلمانی خیلی خشنود ایم , چند میلیارد آدم دیگر در این جهان زنده گی می کنند که مسیحی و هندو و یهودی و بی دین و ... هستند و با آیین های مورد قبول خود سرخوش اند.

چرا نباید بتوان هر فرد را با آیین برگزیده ی خودش قبول کرد؟ مثلا اکنون ماه رمضان است. اصلا به من چه ربطی دارد که فلانی روزه نمی گیرد؟ میلیاردها انسان روزه نمی گیرند.

سیزده - چارده سال پیش در بامیان بودم. یکی از همکاران  ما نماز نمی خواند. یکی دیگر از همکاران با من درد دل می کرد و  می گفت : من  واقعا دیگر نمی توانم این آدم را تحمل کنم.
آن گاه من روزها با این فکر درگیر می شدم که نماز نخواندن خ به حال آقای ش یا هر کس دیگری چه زیانی دارد که این همه حساسیت خیز شده است؟

خرما روزه را باطل می کند

در ماه رمضان یکباره بازار خرما گرم می شود. افغانستان به خرمای خود مشهور نیست , اما در ماه رمضان در همه ی بازارهای آن می توان به این میوه ی محترم دست یافت. بعضی می گویند افطار کردن با خرما ثواب دارد. بعضی می گویند فایده دارد. کثیری از مردم هم به هر حال و بی آن که در غم ثواب یا فکر فایده اش باشند روزه ی خود را با آن می شکنند.
این ادعا که خوردن خرما فایده دارد ( آن هم در ماه رمضان و در پایان روز) اعتبار چندانی ندارد. اولا خوردن بسیاری چیزها ممکن است به اندازه ی خوردن خرما مفید باشد. چرا خرما؟ ثانیا چند نفر از مردمی که خرما می خورند واقعا می دانند که خوردن آن چه فایده یی دارد؟ ثواب اش را هم که البته نمی توان در ترازوی محاسبه ی عقلانی روزمره وزن کرد. یا قبول می کنید که افطار کردن با خرما ثواب دارد یا قبول نمی کنید. مساله ی ثواب جایی برای بحث و استدلال نمی گذارد.

اما آنچه که خرما را مهم می کند سیمبولیزم یا خاصیت نمادین آن در کشوری مثل افغانستان است. وقتی که بر سفره ی افطار تان خرما هست معنای اش این است که موقعیت اجتماعی و وضع مالی تان "عادی" است یعنی از تراز غالب یک زنده گی آبرومندانه ی جمعی بیرون نیست. قدرت خرید تان در حدی هست که بتوانید در ماه رمضان از فایده یا ثواب افطار کردن با خرما بهره مند شوید. اگر در جامعه کسانی هستند که می توانند برای افطاریه ی خود خرما را " انتخاب" کنند شما هم این قدرت انتخاب را دارید و بنا بر این وضعیت تان نرمال است.
حال , اگر کسی بر سر دو راهی قرار بگیرد و  به خاطر وضعیت بد مالی خود مجبور شود که میان خریدن چای و نان خشک از یک سو و چای و خرما از سویی دیگر دست به انتخاب بزند او خرما نخواهد خرید. خرما غذای روزمره نیست. نان خشک می تواند باشد. به این ترتیب چنین کسی ناگزیر است هم از فایده ی خرما چشم بپوشد و هم از ثواب اش. یعنی در این جا هم فایده ی دنیوی و  هم ثواب اخروی از دسترس کسی که قدرت خرید ندارد خارج است.

بعضی می گویند که روزه گرفتن به ما فرصتی می دهد که از حال گرسنه گان با خبر شویم. قبول. این قدر هست که ما وقتی که در طول روز از حال گرسنه گان با خبر می شویم در همان حال می دانیم که شامگاه ما خرما داریم و گرسنه گان ندارند و ما بر سفره ی هفت رنگ می نشینیم و گرسنه گان نمی نشینند. این آگاهی و اطمینان خاطر به جای این که ما را با گرسنه گان همدل کند در واقع ما را دقیقا در مقابل آنان قرار می دهد. فرق است میان وضعیت فرد پولداری که در طول روز خودش را گرسنه نگه می دارد اما در پایان روز می تواند هر چه دل اش خواست بخورد و کسی که در طول روز گرسنه است و در پایان روز هم مجال چندانی برای رفع گرسنه گی ندارد. روزه ی فرد پولدار با عید فطر پایان می یاید , اما کسی که گرفتار فقر است بقیه ی ماه های سال را هم روزه می گیرد.

اگر ماه رمضان ماه ضیافت خداوند است در این ضیافت دو گروه شرکت می کنند و در جاهای مخصوص خود می نشینند: گروه خرمادارن و گروه بی خرمایان. آنانی که خرما دارند در جایی می نشینند که بقیه ی خوراکی های خوب را هم در همان جا چیده اند. آنانی که خرما ندارند در کفش کن میهمان خانه می نشینند و پیوسته از میزبان می پرسند : امری , فرمایشی هست؟ ما در خدمت ایم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

امید و اضطراب


پاکستان. مردی گیر افتاده در چنگ سیلاب. در این جا دو فشار شفاف و کوبنده ( از آن گونه که جز در این موقعیت ها شدت خود را نشان نمی دهند) مغز این آدم را خرد می کند: یکی این که " من باید زنده بمانم " و دیگری این که " دیگران چه شدند؟".
حالا کسی باید بپرسد : تو ازکجا فهمیدی که در مغز این مرد چه می گذرد؟

عکس از :
Paula Bronstein/Getty Images

۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

من برای ده روز دیگر - یا بیشتر- در اینجا نخواهم نوشت. تا آن وقت , لحظه های تان خوش.

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

سیاستمدار یا گواهی دهنده


از همان روزهای نخست ِ ظاهر شدن داکتر رمضان بشر دوست در دنیای سیاست افغانستان ، مردم شروع کردند به داوری در باره ی او. عده یی او را دیوانه خواندند و عده یی دیگر او را قهرمانی بی بدیل دانستند. هر دو گروه ِ قضاوت گر با یک بشردوست سر و کار داشتند ، اما در گفتار و رفتار او چیزهای متفاوتی می خواندند. مثلا وضع ظاهری بسیار ساده ، سخنان صریح و موضع گیری های انعطاف ناپذیر او برای عده یی نشان از دیوانه گی می داد و در همان حال عده یی دیگر را وا می داشت که در وجود ِ او مرد شجاعی را ببیند که جز به بهروزی مردم ستم دیده ی کشور نمی اندیشد.
حال ، اگر کسی از بشر دوست انتقاد کند طرفداران او همه ی صفات ِ خوب او را یکجا در برابر آدم می گذارند. نیز ، اگر کسی نظر مثبتی در باره ی او داشته باشد مخالفان او فهرست بلندی از عیب های او را عرضه می کنند. در این میان ، آنچه رسیدن به یک داوری ِ متین را مشکل می کند این است که آدم ها معمولا در ارزش گذاری های خود یک جانبه عمل می کنند. مثلا به یکی از طرفداران بشردوست بگویید: " مردم دوستی خوب است و انعطاف ناپذیری بد است و رمضان بشر دوست مردم دوست و انعطاف ناپذیر است. حال به نظر شما مردم دوستی چه قدر خوب است و انعطاف ناپذیری چه قدر بد است؟". این طرفدار آقای بشردوست به احتمال قوی مردم دوستی را بسیار خوب واساسی خواهد دید و در برابر ، انعطاف ناپذیری را چندان مهم تلقی نخواهد کرد. به بیانی دیگر ، برای طرفداران بشر دوست آنچه بشر دوست را نیکوتر جلوه می دهد وزن بیشتری خواهد داشت و آنچه تصویر مثبت او را مخدوش کند کم اهمیت تر و کم وزن تر تلقی خواهد شد. همین سوال را پیش روی یکی از مخالفان بشردوست بگذارید. این مخالف بشردوست خواهد گفت : " درست است که بشر دوست مردم را دوست دارد ، اما این خاصیت او در برابر انعطاف ناپذیری او هیچ است. آنچه واقعا اهمیت دارد این است که آدم انعطاف پذیر باشد وگرنه مردم دوستی آدم هم به شعاری میان تهی تبدیل می شود". در این جا ، مخالف بشر دوست آن قدر که بد بودن انعطاف ناپذیری را بزرگ و مهم می بیند ، خوب بودن ِ مردم دوستی را نمی بیند. به این ترتیب ، در چشم طرفداران بشر دوست ، او همه ی خوبی های اساسی را دارد و بنا بر این به خاطر این خوبی ها می توان از بعضی بدی های بی اهمیت او گذشت. در چشم مخالفان او ، او همه ی بدی های اساسی را دارد و این بدی ها چندان سرنوشت ساز اند که چند قلم خوبی ِ نه چندان مهم او را نیز تحت الشعاع قرار می دهند.
اکنون ، به این جا می رسیم که برای دست یافتن به یک داوری ِ متین در باره ی بشر دوست باید از منظری سوم به او و گفتار و کردار او نگاه کرد. از این منظر سوم ، پیش از آن که بشر دوست را یکسره رد کنیم یا به قهرمانی اش بر کشیم ، باید صفات خوب و بد او را در ترازوی سنجشی بی طرفانه سبک و سنگین کنیم و به این گونه از مبالغه کردن در مورد خوبی ها و بدی های او بپرهیزیم. درا ین جا نکته ی بسیار مهمی هست که سزا است در آن دقت شود و اساسا من این یادداشت را برای روشن کردن همین نکته نوشته ام:
ما در هر قضاوتی که در باره ی بشردوست می کنیم باید در ابتدا برای خود روشن کنیم که در باره ی بشردوست ِ سیاستمدار قضاوت می کنیم یا در باره ی بشردوستی که به عنوان یک گواه تاریخی عمل می کند. این تمایز مهم است ، چرا که هدف سیاستمدار رسیدن به قدرت است ( برای به اجرا در آوردن سیاست هایی که به نظر خود او بهتر و درست تر اند) ، اما هدف کسی که به عنوان یک شاهد و گواه تاریخی عمل می کند بیشتر رسوا کردن نظام قدرت و افشا کردن بدکاره گی های حاکمانی است که منافع خود را بر منافع اکثر مردم ترجیح می دهند. سیاستمدار ضرورتا با دیگران وارد تعامل می شود ، ضرورتا تغییر موضع می دهد و ضرورتا در مواقعی کوتاه می آید. کسی که درنقش گواه تاریخی عمل می کند نیازی به تعامل ندارد ، تغییر موضع دادن اش نشانه ی عدم صداقت او تلقی می شود و کوتاه آمدن اش به معنای فرو نهادن رسالت تاریخی خود است.
حال ، گاهی این طور می شود که کسی از بشردوست ِ سیاستمدار انتقاد می کند و پاسخی که به انتقاد او داده می شود از جانب کسی است که ذهن اش مشغول ِ بشردوست به عنوان گواه تاریخی است. یا بر عکس ، کسی به ستایش از بشردوست به عنوان گواه تاریخی می پردازد و این بر کسی که فقط بشردوست ِ سیاستمدار را در برابر چشم خود دارد گران می آید. این است که این صدا ها در بیشتر اوقات به هم نمی رسند.
می گویید نظر خودم چیست؟
به نظر من بشردوست در مقام یک گواه تاریخی شایسته ی هر ستایشی است. او با همت و صراحتی کم نظیر به مردم افغانستان نشان داد که تاجران خون و مال و شرف مردم افغانستان بر سرنوشت شان حاکم اند و این تاجران در میان همه ی اقوام هستند و وقتی که نوبت سواری گرفتن از مردم باشد همه دست در دست هم می دهند و بر گرده ی مردم سوار می شوند. بشردوست شریک دزدان و رشوه خواران و تقلب کاران نشد و با مداومت بر اصل ساده زیستی نشان داد که هنوز کسانی هستند که می توانند به حد اقلی از شعارهای مردم دوستانه عملا هم پابند باشند. بشردوست از مرزهای قومی و قبیله یی فراتر رفت و با رفتار خود شهادت داد که هنوز می توان این کار را کرد. کمتر کسی باشد که شهامت و پایداری بشردوست بر آرمان های ملی اش را ببیند و او را تحسین نکند.

اما بشردوست در مقام یک سیاستمدار آدم به دردنخوری است. برای بشردوست این اصل در عالم سیاست که شدنی ها و نشدنی ها را باید از هم جدا کرد اصلا معنا ندارد. برای او کافی است که موضعی در نظرش درست بیاید و دیگر تا جان در بدن دارد بر همان موضع می ایستد و ذره یی در بند آن نیست که در اطراف اش چه می گذرد. بشردوست با نیروهای موجود و تاثیر گذار ِ مخالف همچون نیروهای موجود و تاثیرگذار برخورد نمی کند. فقط می خواهد که آن نیروها به نحوی نباشند. او اهل ائتلاف و همسو کردن علایق به خاطر استفاده از فرصت های به دست آمده نیست و در هر حال دنبال خلوص ِ مطلق ِ مواضع و آرای سیاسی دیگران است. بشردوست در اعلام مواضع سیاسی خود هم به گونه یی عمل می کند که راه بازگشتی برای خود باقی نمی گذارد. مثلا فرض کنید که بشردوست فکر می کند که تمام ان.جی.او ها فاسد اند و باید بسته شوند ( چنان که در دوران وزارت خود چنین چیزی یا چیزی نزدیک به این گفته بود). وقتی که او چنین چیزی را اعلام می کند ، آن هم به سبکی که خاص اوست ، انتظار همه گان این است که وقتی که او مثلا رئیس جمهور افغانستان شود همه ی این سازمان ها را تعطیل کند. وقتی که او می گوید همه ی جنگ سالاران بروند و گم شوند یا محاکمه شوند ، آن گاه که او رئیس جمهور شود باید این شعار را عملی کند. وقتی که او می گوید باید خارجی ها هر چه زودتر کشور را ترک کنند ، هنگامی که او رئیس جمهور شود باید آنان را از کشور اخراج کند. و ده ها مثال دیگر. کوتاه آمدن از هر کدام از شعارهای تند و انعطاف ناپذیر ، برای بشردوست به معنای انتحار سیاسی است. و این در حالی است که در عالم واقعیت های سیاسی هر کسی ناگزیر است که در اکثر موارد تن به انعطاف بدهد. در مثل ، شما چه گونه می توانید – بی اعتنا به واقعیت های جاری در کشور تان – همه ی جنگ سالاران را از عرصه ی قدرت بیرون برانید یا مثلا دروازه های چند هزار سازمان غیردولتی را ببندید؟ آدمی چون بشردوست معمولا در تنگنایی قرار می گیرد که راه خروجی ندارد : نه می تواند انعطاف نشان بدهد و نه می تواند واقعیت ها را آن گونه که می خواهد به سمت دلخواه خود هدایت کند. نتیجه؟ نتیجه همان می شود که در کارنامه ی بشردوست می بینیم. تکرار کردن ِ شعارهای تند ِ توده گرا و در عین حال هیچ دست آوردی نداشتن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اتفاق " می افتد" ، در همه جا


امروز صبح ، طبق معمول ، برای قدم زدن به تپه رفتم. لحظه یی بر بلند ترین نقطه ی آن ایستادم. بار ِ اول بود که بر این نقطه می ایستادم.  ریه های ام را از هوای تازه پر کردم و چشم ام را به خیل پرنده گان سفیدی دوختم که از کناره ی تپه فرود آمدند و بر لب ِ آب گرد ِ هم نشستند. پروانه ی خوش رنگی را دیدم و اولین چیزی که به ذهن ام رسید این بود که چه طور شده دو پروانه در دو سوی ِ دنیا عین هم باشند. این فکر به نحو غریبی مرا به این سو کشاند که امکان ندارد آدمی از نسل میمون باشد. اما پیش از آن که درگیری ام با جناب داروین به جاهای باریک بکشد ، از دنبال کردن این فکر گذشتم.
از طرف دیگر تپه فرود آمدم و از شیب تند باریک راهی که باید مرا به تپه یی کوچک تر می رساند ترسیدم. سکوت ِ کوره راه را فقط  گاهی صدای پای موش خرماهایی بر هم می زدند که در انبوهی از علف های زرد بالا و پایین می رفتند. در تمام راهی که آمده بودم کسی را ندیده بودم. اما هنوز نیمی از شیب تند تپه را طی نکرده بودم که خش خشی به گوشم آمد. بر گشتم و دیدم که مردی بایسکل ران با آخرین سرعت ممکن از نوک تپه به طرف پایین می آید. تا من خودم را به کناری بکشم ، این قهرمان بایسکل رانی به من رسید ، شانه اش به شانه ام خورد و مرا به کنار کوره راه انداخت و خودش معلق زنان در درون خارها و علف ها گم شد. فکر کردم که روزگارم سیاه شد.  یک سال پیش کمرم را عمل کرده بودم و این ضربه ی فنی آقای بایسکل ران می توانست چلیپایی کشیده باشد بر دوره ی یک ساله ی نشاط ِ دو باره بر پای خود ایستادن ام. از جایم بر خاستم ، کمرم درد نمی کرد. شانه ام خوب مضروب شده بود. پایین تر رفتم و مرد بایسکل ران با دست و پا و گردن و شکم خون آلود از میان خارها و علف ها برخاسته بود و بایسکل خود را سر پا می کرد. گفتم : سالمی ؟ گفت : نه چندان. تو چه طوری؟ گفتم : نمی دانم و برایش گفتم که مدتی است کمرم را عمل کرده ام.  نگران شد. پرسیدم که چرا به من هشدار نداده  . گفت : کنترول ام را از دست دادم و نفهمیدم چه شد.  بایسکل این بی انصاف حتا زنگ هم نداشت. گفت : " معذرت می خواهم.  بیشتر مردم اصلا به این مسیر نمی آیند و من انتظار نداشتم شما در این جا باشید. این چیزها اتفاق می افتند. ببین به چه روزی افتاده ام". بعد راه اش را گرفت و رفت.

حالا شانه ام درد می کند. امیدوارم کمرم آسیبی ندیده باشد ( آسیبی که بعدا رخ بنماید). هیچ فکر نمی کردم در خاموش ترین گوشه ی زمین - در جایی که کوره راه ِ خاکی  جویبار سکون و آرامش است- کسی با بایسکل بیاید و مرا بر زمین بیندازد و حواس مرا در عالم یک ماجرای ترسناک بیدار کند. اگر آن بایسکل با آن سرعت وحشتناک بر کمرم می خورد ، کار من ساخته بود. در برگشت با خود فکر می کردم که کدام احمقی در چنین راهی بایسکل می راند؟ اما فورا دریافتم که اگر همین یک تجربه ی وحشتناک را از میان برداریم ، یک چیز مهم میان من و آن بایسکل ران مشترک است : نیاز ِ عبور کردن از آن کوره راه ، من پیاده ، او سواره ، من به آهسته گی ، او با سرعت. هر دو هم درس های مان را گرفتیم : اتفاقات زنده گی همیشه از چارچوب های آشنا نمی آیند.

ما چه از نسل میمون باشیم و چه نباشیم هرگز نخواهیم توانست خودمان را از دام اتفاقات کنترول ناپذیر به تمامی برهانیم.  

می سازد و باز بر زمین می زندش



بی بی سی گزارش داده که بر اساس یک تحقیق سالانه دو هزار و سه صد زن در افغانستان دست به خود کشی می زنند.
دو سه سال پیش نامه یی نوشتم به جاوید زیرک ، هنگامی که شنیدم مادرش از بیماری ای سخت به جهان ِ باقی شتافته است. در آن نامه به رنج های زن در جامعه ی افغانی اشاره کردم. امروز که گزارش بی بی سی را دیدم ، گفتم آن نامه را در اینجا بیاورم ( کی می دانستم که خود جاوید هم این قدر زود می رود):

جاوید عزیز  سلام ،
امیدوارم خوب باشی...

از روزی که شهرزاد خبرم داد که کاروان رونده گان در برابر خانه ی شما نیز ایستاده و یکی از عزیز ترین های حلقه را به سفری رازآلود به جهانی ناشناخته فراخوانده و آن عزیز به کاروان پیوسته و رخت از این جا بیرون برده است ، من حیرانم که برایت چه بنویسم. با مهری برادرانه رفتن مادر را  برایت تسلیت می گویم. به همه ی اعضای خانواده و به آقای زیرک تسلیت عرض می کنم.
آدمی – خیام می گفت- " جامی لطیف" است. او در عجب بود که چرا کسی " می سازد و باز بر زمین می زندش".
قصه ی مادر من و شما البته وجوهی دیگر نیز دارد. این جام لطیف ما سرشته در خشونت و ریخته در قالب مروت ( یعنی همان مردانه گی) است. وقتی گِل ِ این جام از بعد از نه ماه از کارگاه ِ " کوزه گر ِ اعلی " بر زمین فرود می آید ، صدایی بر نمی خیزد. این گِل آن قدر نرم است که وقتی بر خاک می افتد ، صدایی تولید نمی کند؛ کسی از رسیدن اش بر زمین خبر نمی شود و خبر نمی دهد. محموله یی عادی است ؛ یک مشت گل نرم. گاهی کوزه گر ِ اعلی خشت ِ پخته می فرستد ، که به محض افتادن بر زمین غوغا می کند. اما گاهی خشت پخته نمی آید . گل نرم پشت گل نرم می آید. آن وقت می گویند که بی چاره فلانی هفت دختر دارد ، پسر هیچ ندارد.
با این گِل ِ نرم چه کار می کنند؟ می پزندش. ازش جام می سازند. جام های لطیف. اما صبر کنید. جام لطیف؟ جام لطیف چه گونه جامی است؟ جام لطیف جامی است که نازک و ظریف باشد ، کلان نباشد ، به آسانی بشکند و اگر لکه دار شود ، لکه هایش به روشنی به چشم بیایند. آن که به آسانی نشکند ، نازک و ظریف نباشد ، خرد نباشد ، و لکه نما نباشد ، جامی لطیف نیست. جامی نا لطیف است. شاید خشت پخته باشد. با خشت پخته بناهای بلند و حصارهای حصین می سازند. راستی یک فکر خوب : می توان جام های لطیف را در درون این بنا های بلند و حصارهای حصین گذاشت تا در امان باشند ، تا پیش از آن که نوبت فروش شان برسد ، از نگاه دزدان ( یا حتا نگاه های دزدکی) دور بمانند. فکر خوبی نیست؟ گل نرم را جامی لطیف می سازند و خشت پخته را حصاری می کنند بر گرد این جام های لطیف. این قسمی عصمت و شرف این جام لطیف خوب محافظت می شود.
گفتم نوبت فروش. یادم ، یادتان و یادشان باشد که بنای زنده گی بر خرید و فروش گذاشته شده. آخر کوزه گر ِ اعلی هم می خرد و می فروشد. شما دعا می کنید ( یا ملا به نیابت تان ) که " خداواندا ! به آبروی ِ فلان و فلان و فلان به من فرزندی نرینه ی صالح عطا بفرما!". کوزه گر ِ اعلی می گوید : " خیلی خوب . تو صحیح بنده گی کن ، شاید این کار را برایت بکنم ". نه ماه بعد محموله یی در خانه ی تان می افتد. صدا نمی کند. شک بر می داردتان . درست حدس زده اید. گِل ِ نرم است. دختر است. نرینه ی صالح نیست. شاید بهای خوبی نپرداخته بودید. شاید عبادت تان خیلی مزخرف بوده. خوب . نگران نباشید. اگر از این گل نرم بتوانید جامی لطیف بسازید ، می توانید با فروش آن بخت تان را موقتا از سرنگونی نجات بدهید. نگون بخت کسی است که هم گل نرم دریافت کند و هم نتواند از این گل نرم جامی لطیف ( در خور ِ بازار ، در خور ِ خریدار) بسازد.

***
آری جاوید عزیز ،
قصه ی مادر شما و من قصه ی گل نرمی است که صاحب نگون بخت اش نتوانسته از آن جامی لطیف بسازد. جام های لطیف به بالیوود و هالیوود می روند.  قصه ی مادر شما و من قصه ی دختر ِ بی کمال ِ بی جمالی است که در کوره ی مروت ( بخوانید خشونت مردانه ) به کوزه یی زمخت و عاری از لطافت تبدیل شده است. این کوزه ی نالطیف ، نا شکن و دیر شکن است و البته در چشم کسی برق نمی اندازد. این کوزه ی نالطیف دختری است که خواندن و نوشتن نمی داند ، تکنولوژی زیبایی نمی شناسد ، ناز و ادا نمی داند ، اشارت ابرو و پیچش مو نمی داند ؛ بی کمال است. این دختر بینی اش یک رقم است ( نمی دانم ، پهن است) ، چشمش آهوانه نیست ، قدش به سرو نمی ماند ، رویش با ماه نسبتی ندارد ؛ بی جمال است.
این کوزه ی نالطیف از همه سو سنگ می خورد. کسی نگران شکسته شدن اش نیست. در این کوزه شراب ِ مهر نمی ریزند. می گویند شراب مهر در این کوزه خراب می شود. می گویند به زن روی ندهید ، سر شانه ی تان بالا می شود. در این کوزه ی زمخت زهرآب می ریزند. ترشی می ریزند. می گویند پیشانی ترش ِ مردان حافظ عفت و حیای زن است.

جاوید جان ،
مادر من و شما سبوی ِ سنگ خورده و ترک برداشته ی آرزوهای ترش شده است. مادر شما و من کوزه ی حسرت های نهان جوشیده و اعتراض های " خاموش خروشیده" است. پاره های مهمی از این حسرت ها و اعتراض ها که با مادر ما می روند ، با فرزندان ، با ما ، پیوند دارند. مادران ما برای خود چیزی نمی خواهند ، می خواهند؟ به وضع خود اعتراض نمی کنند ، می کنند؟ برای ما می سوزند و می سازند. با رفتن مادر ، چشم حسرت و اعتراضی که ما را شب و روز می پایید و از چشم زخم نگه می داشت ، کور می شود. این رنجی سهم گین است. اما از این سهم گین تر ، آن است که حتا در میانه ی گریستن ما نیز مادر غایب است. می گوییم " مادر ! بی تو من چه کنم ؟" .  نمی گوییم :" مادر ! تو چه گونه زیستی ؟". نمی پرسیم : " گِل ِ وجودت را در کوره ی مروت چه گونه سرشتند؟". نمی پرسیم : " چه گونه از کمال ات پیراستند ، از جمالت کاستند ، تا همیشه سر بزیر بمانی و در خاموشی مطلق چیزی نداشته باشی که با تکیه بر آن بتوانی پنجه در پنجه ی قساوتی بیفگنی که حتا یک لحظه هم دست از سرت بر نداشت. قساوت مردانه یی که تا گور دنبال ات کرد".

***
جاوید جان ،
همه گان می روند. همه گان روزی از سر ِ این ترکیب-گاه ِ غلط انداز که جهان اش می خوانیم ، بر می خیزند. نمی دانم این حقیقت مایه ی پریشانی باید باشد یا موجب شادمانی. اما این را می دانم که کشف این حقیقت در حوالی ِ حواس ِ خودمان ، ما را آدم تر می کند. دانستن و بل لمس کردن این حقیقت که در بازی ِ مرگ و زنده گی ما همواره تماشاگر نخواهیم ماند و روزی ناگزیر وارد این بازی خواهیم شد ، کمی متواضع تر مان می کند. متواضع تر شدن یعنی پروازهای کوتاه تر کردن ، یعنی حجم حیات همدیگر را در اندازه های واقعی تر دیدن و قدر همدیگر را بیشتر دانستن. آخر از ارتفاع چهل هزار پایی که نمی توان حجم جمال و کمال مثلا مادری را دریافت که در میان دیوارهای بلند ِ مردانه گی فراموش و کوچک شده است و به اندازه ی یک کوزه ی شکسته هم تصویر نمی دهد.

رفتن مادر را برایت تسلیت می گویم. شهرزاد خبرم کرد و سخت تکانم داد. اما این هم هست که اگر نزد ِ مادرهای ما بنشینی می شنوی که دل شان از این دنیا خسته است و می خواهند به جایی بروند که کمتر آزرده شان می کند.

امیدوارم صبور و سخت سر بمانی و از فراز ِ این غم سنگین ، نگاهی عمیق تر به گذرنده یی به نام زنده گی بیندازی.

خدا یارت ،


برادر بزرگ تر ( به سال) ات : سخیداد هاتف / سانفرانسیسکو/ 25 سپتامبر دوهزار وهفت
 
Free counter and web stats