۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

همه ی این ها را می بینم


برای سال نو میلادی فکر های مثبتی هم داشتم اما نمی دانم چه طور شد که فکر کردم من در سال نو دوست دارم با این آدم ها رو به رو نشوم:
  • پیری که جوانی کند و شرم ندارد ( با سپاس از محترم " ابن یمین" که قرن ها پیش این جمله را برای این  یادداشت نوشت).
  •  شاعری که فکر می کند اگر دندان های خود را بشوید دیگر الهام شاعرانه به سراغ اش نخواهد آمد.
  •  تکسی رانی که در نیمه ی راه می گوید " خدا ببخشد پدرم را که همیشه می گفت روزی را خدا می رساند اما خوبی در این دنیا می ماند" و منظورش از این نقل قول این است که درد ِ دوبرابر کرایه دادن را در دل شما تسکین ببخشد.
  •   زنی که فکر می کند همه ی مردها بدون استثنا حیوانات کثیفی هستند ، مگر این که خلاف اش ثابت شود و البته اگر خلاف اش  ثابت شود باز قابل  قبول نیست.
  •  دکانداری که ادعا می کند از " آن جنس" فقط همان یکی مانده که فعلا در دست شما است ، اما وقتی دید که آن نمره به کار شما نمی آید می رود و از پس-خانه ی دکان شش هفت تا از همان جنس را می آورد و در کمال بی حیایی می گوید :  شما طالع داشتید!
  •  روشنفکر صوفی مشربی که 198 تا نکتایی دارد و وقتی ازش بپرسید که ساعت چند است ، می گوید : بایزید بسطامی می گفت که زمان رهزن است و به قول سعدی بی دل از بی نشان چه گوید باز . دوست عزیز ، ساعت چند است حالا؟  
  • عاشقی که ذهن اش آن قدر بسته است که هر چه سعی می کند فکرش از نماد ِ " قلب ِ تیر خورده" فراتر نمی رود.
  •  ملایی که عربی نمی داند و با ادبیات قدیم و جدید عرب هیچ آشنایی ندارد اما می داند که نواسه ی یکی از یاران پیامبر در شامگاه  جمعه بیست و هشتم ذی قعده ی سال 87 هجری قمری به خاطر توهین به قبر یکی از اقارب خلفای راشدین به وضع فجیعی از دنیا رفت.
  •  آواز خوان مقلدی که پیشاپیش چند آهنگ از خواننده های دیگر را تمرین می کند و در مجلس آن ها را با آواز انکر خود می خواند و در ضمن ِ خواندن  بعضی کاغذ پاره ها را از پیش خود بر می دارد و در آن ها مثلا دقت می کند و می گوید : تعداد زیادی از دوستان فلان آهنگ را فرمایش داده اند- که می خوانم اش!
  •  خطاطی که شعری را به خط نستعلیق می نویسد اما نقطه ها را در جاهای اصلی شان نمی گذارد تا آدم در خواندن آن به زحمت بیفتد.
  •  آدمی که یکی از سر گذشت های خود را قصه می کند و به شما می گوید : " حالا تو از من بپرس که من آن روز از پدرم چه پرسیدم" و منتظر می ماند که شما بگویید " چه پرسیدی؟". بعد ، سوالی را که از پدر خود پرسیده می گوید و فورا به شما دستور می دهد : " حالا تو بپرس که پدرم چه جواب داد به من" و تا شما نگویید که " پدرت چه جواب داد" چشم در چشم شما می دوزد و انتظار می کشد! و همین طور شما را تا آخر قصه جزا می دهد.
  •  میوه فروشی که میوه ی گندیده یی را به شما می دهد و تا شما اعتراض کنید می گوید : " این میوه ها همین قسمی هستند. تا همین طور خوب پخته نشوند مردم آن ها را اصلا نمی خرند". بعد خودش یکی از همان گندیده ها را بر می دارد و نصف گندیده اش را می خورد و نصف سالم دیگرش را به شما تعارف می کند و از شما می خواهد که خودتان آن را امتحان کنید.
  • کسی که سعی می کند این طور بنماید که هزاران راز نگفته در دل دارد اما کسی را شایسته نمی یابد تا آن ها را با او در میان بگذارد. همیشه لبخند مرموزی می زند و می گوید : بسیار حرف ها است. همین قدر می گویم که این این قدر ساده نیست.   
  •  سخنرانی که اصلا نمی داند چه باید بگوید اما می داند که اگر آسمان و زمین را به هم ببافد خداوند مهربان است و حتما به او کمک خواهد کرد. بنا بر این در هر جمله یی که می گوید دنبال سر نخ برای جملات بعدی می گردد و سر انجام سخنرانی ای که در تجلیل از امام حسین شروع شده بود با تاکید بر ضرورت نظافت در شهرهای بزرگ و تربیت صحیح فرزندان به پایان می رسد. آن وقت خود سخنران هم که نمی داند چه کار شد ، در آخر می گوید : پس مشخص گردید که امام حسین برای اسلام قیام کرد و برای پاک کردن اسلام از فساد و من از خداوند منان می خواهم که ما را در پیروی از آن اسوه ی پاکی توفیق عنایت بفرماید.
  •  قلم به دست یا دست به کیبوردی که به جای نوشتن یک یادداشت روح انگیز برای سال نو  می نویسد که نمی خواهد کی ها را ببیند. 

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

غلط و زیبا

دیشب در قهوه خانه منتظر دوستی بودم. در کتابی که می خواندم این سوال را دیدم :
خانم الف پس از سال ها دوست خود - خانم جیم- را می بیند و از او می پرسد که هر کدام از سه دختر او چند ساله شده است. خانم جیم می گوید : " حاصل ضرب عمر هر سه شان 36 می شود". خانم جیم می گوید : " این مقدار اطلاعات کافی نیست". خانم الف می گوید : " حاصل جمع عمر آن سه مساوی با شماره ی صندوق پستی ای می شود که من و تو در دوران دانشگاه ازش استفاده می کردیم". خانم جیم می گوید : " این هم کافی نیست". آن گاه خانم الف می گوید : " بزرگ ترین دخترم به من شباهت دارد". آن گاه خانم جیم می گوید : " آها ! حالا فهمیدم که عمر هر کدام شان چه قدر است".

من پس از سیاه کردن چند صفحه کاغذ سر انجام دریافتم که خانم جیم چه گونه عمر آن سه نفر را پیدا کرده و شماره ی صندوق پستی مشترک شان چه بوده.  وقتی دوستم آمد از او خواستم که این سوال را حل کند. او به حل اش موفق نشد. اما 90 درصد راه را رفت. آنچه برای من بسیار جالب بود نحوه ی برخورد بسیار خلاقانه ی او با این مشکل بود. جوابی که او پیدا کرده بود نادرست بود اما روش کارش بسیار جذاب بود.  پاسخ صحیح و خشک چیزی است و پاسخ غلط و زیبا چیزی دیگر. در روزها و هفته های آینده ذهن من قطعا با این مساله درگیر خواهد ماند.

شبیه همین تجربه را سال ها پیش داشتم. من و آقای اسماعیل اکبر به کویته رفته بودیم. کارگاه های حقوق بشر مان را از پیشاور به آنجا برده بودیم. در یکی از برنامه ها - که در یک مکتب متوسطه و برای معلمان مهاجر دایر شده بود- من روش کار را کمی تغییر دادم. می خواستم بدانم که به کجا می رسیم. قبلا تعریف از پیش تعیین شده یی را مطرح می کردیم و در مورد آن به گفت و گو می پرداختیم. این بار ، شب قبل از برنامه نشستم و طرحی ریختم که بر اساس آن خود اشتراک کننده گان بایستی به تعریف قابل قبولی از حقوق بشر برسند. آن روش خوب کار داد. بسیاری از کسانی که هرگز در باره ی حقوق بشر به تفصیل نیندیشیده بودند در یک جریان نفس گیر و خسته کننده ی جدلی وارد حوزه یی از فهم حقوق بشر شدند که برای خود شان هم تعجب آور بود. از آن پس من تصمیم گرفتم که آن روش را بیشتر صیقل بدهم و در کارگاه های بعدی از آن استفاده کنم. اما با دریغ آن اولین تجربه آخرین هم بود و موج سرگردانی مرا به جاهای دیگر برد.
در آن مورد هم احساس می کردم که فکر کردن سخت کوشانه و مبتکرانه زیبا است - حتا اگر به نتیجه ی استواری نرسد.

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

آن زبان ِ دیگر

امروز سرم را هِشتم و به خواب رفتم. خواب عجیبی دیدم. رویای واژه ها. واژه ها چیزهای دیگری بودند. به صورت کلمات طاق نا آشنا یا در جفت های نا متعارف می آمدند. فارسی بودند اما از این کلمات فارسی متعارف نبودند. زیاد در یادم نیست چه چیزها بودند. اما می فهمیدم شان. می فهمیدم شان. بعد دیگری از مفاهیم را به من نشان می دادند. حیف شدند. من آن واژه ها را کار دارم. دقیقا همان هایی بودند که کار شان داشتم.


پی نوشت: نه ؛ دیوانه نشده ام.

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

آدمی: موجودی دودکش ساز

امروز روز کریسمس است. از روزها پیش مسیحیان شروع کرده بودند به آویختن چراغ های رنگین از سر در و دیوار خانه های خود. یکی از همسایه های ما یک آهوی چراغان هم در پیش خانه ی خود گذاشته. این آهو تکان می خورد و به آهسته گی بر گرد خود می چرخد. همین آهوی قشنگ مرا به فکر انداخت. از صاحب خانه که پرسیدم که چه گونه ساخته اش ، لبخندی زد و گفت : "برای این یک عالم پول داده ام. من که نمی توانم چنین چیزی بسازم". حالا سوال من – البته در نزد خودم- به این شکل درمی آمد :
یعنی چه که آدم پول زیادی بدهد و یک آهوی سیمی چراغ دار بخرد و آن را برای چند روز در پیش روی خانه ی خود بگذارد؟
پاسخ یک : این آدم ها دیوانه اند.
پاسخ دو: بعضی پول زیادی دارند و برای آن موارد مصرف پیدا می کنند.
پاسخ سه: کسانی که اهل رقابت و خودنمایی اند از این طریق وضع مالی خوب و ذوق برتر خود را به رخ دیگران می کشند.
پاسخ چهار: رسم است دیگر. بعضی که  از رسم های اجتماعی  با چشمانی بسته تر پیروی می کنند آن رسم ها را رعایت می کنند و خود شان هم نمی دانند چرا.
پاسخ پنج: مردم این کار ها را می کنند چون در غیر ِ آن توان زنده گی کردن را از دست می دهند.

می توان پاسخ های دیگری هم به آن سوال داد. برای من پاسخ پنجم پذیرفتنی تر می نماید. این رسم ها دودکش های خانه ی زنده گی مایند. آدمی در زیر سقف تنهایی خیال ها می پزد. اما این خیال ها رفته-رفته خانه ی جان ِ او را پر از دود می کنند ؛ دود ِ ملال و در خود پوسیده گی. در ابتدا آدم ها برای کشیدن این دود از خانه ی جان خود حتما کارهای ساده یی می کرده اند. آن کارها هر چه بوده اند مفید بوده اند. من تصور می کنم که آدم ها از اولین ابتکار های خود در این زمینه چه قدر به هیجان آمده باشند. آن ابتکارها تکرار و پالایش شده اند و حواشی و زواید دیگر یافته اند و سر انجام پاره یی از زنده گی جمعی ما شده اند.
ما می توانیم ازدواج کنیم اما مراسم عروسی نداشته باشیم. می توانیم روزه بگیریم و در پایان ِ ماه روزه ی مان را بشکنیم اما عید نکنیم. می توانیم رسم ِ " مانده نباشی" گفتن به مسافر به وطن برگشته را از زنده گی خود حذف کنیم. می توانیم در باره ی اولین روز سال نو هیچ حرفی نزنیم و نوروز را به فراموشی بسپاریم. می توانیم این کار ها را بکنیم اما نمی توانیم این کارها را بکنیم. به خودکشی می ماند. می توانیم خودکشی کنیم اما خوب که می بینیم نمی توانیم خودکشی کنیم. ما همواره نیازمند بهانه هایی هستیم برای بیرون آمدن از تاریکخانه ی ترس آور ِ جان تنهای خود. همیشه محتاج ِ چیزهایی هستیم که مرداب ِ ملال و پوسیده گی ما را آشفته کنند و به ما حس زنده گی کردن بدهند. این است که این بهانه ها را – اگر رایگان نیایند- می خریم. برای این بهانه ها فقط پول نمی دهیم. وقت و نیروی بدنی و گاهی آبروی خود را هم خرج شان می کنیم. ما به خاطر شنیدن موسیقی به کنسرت نمی رویم. به خاطر ِ آدم هایی که به آن جا می آیند به کنسرت می رویم. و گر نه هر کس می تواند در خلوت خود هر قدر که دل اش می خواهد موسیقی بشنود. خوش حالی مان در روز عروسی به این خاطر نیست که دو نفر با هم ازدواج کرده اند؛ به این خاطر است که ازدواج آن دو بهانه یی فراهم آورده تا ما در یک چارچوب کاملا پذیرفته شده  از خود ِ ملال آور خود بگریزیم. حتا در مراسم فاتحه هم اکثر مردم خوش حال اند ، چون به همدیگر پناهنده می شوند. حتا " صاحب مصیبت" هم در اوج اندوه ِ خود می تواند جرقه های قدرتمند شادی ای را که ازهمدلی دیگران در او پدید آمده اند کشف کند.
دنیای مدرن هم رسم های خود را می سازد. اما بعضی از رسم های کهن را به گونه یی بر می اندازد که نگران کننده است- که حالا بماند.

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

مژگان وحدت بر خارای کثرت


دیروز در جمع کوچک دوستانه یی بحث دین و مذهب به میان آمد. مرد میانه سال محترمی – که با لهجه ی بسیار شیرین هراتی حرف می زد- ناراحت بود از این که این همه فرقه و دسته ی مذهبی در میان مسلمانان پدید آمده اند. می گفت که مسلمان ها یک کتاب مقدس دارند به نام قرآن که کلام خداوند است. همه ی مسلمانان ببینند که خداوند در این کتاب چه گفته و به همان چیزی که او گفته عمل کنند. به نظر او اگر مسلمانان این کار را بکنند دیگر این اختلاف فرقه ها و مذهب ها از میان می رود و آنان در دنیا و عقبا به سعادت می رسند. او در حیرت بود از این که چرا مسلمانان راه حلی این چنین ساده ، جذاب و محکم را در نمی یابند.
من لختی برای ذهن ساده و بی خم و پیچ او غبطه خوردم. نمی دانست که به محضی که آدم ها شروع کنند به خواندن کتابی ، همه ی تاریخچه ی زنده گی خود را در آن خوانش خود می ریزند و از یک کلام معناهایی بر می آورند که اغلب با همدیگر متفاوت اند. گفتم که اگر کسی روزی آب بنوشد و آن آب به گونه یی در گلوی اش بپیچد که او راسخت  به زحمت بیندازد و به شفاخانه بفرستد ، از آن پس او هر وقت که با کلمه ی " آب" رو به رو شود آن خاطره ی تلخ را نیز در برداشت خود از آب به یاد خواهد آورد. این است که معنا و زیر معناهای آب برای او متفاوت خواهند شد. آب یک پدیده ی نسبتا ساده ی ملموس است. نوبت به مفاهیم پیچیده و غیر ملموس که برسد وضعیت هزار بار پیچیده تر می شود.
ما یک معلم دینیات داشتیم که بسم الله الرحمان الرحیم را برای ما معنا و تفسیر می کرد. او می گفت که رحمان و رحیم هر دو نشان دهنده ی رحمت خداوند اند. منتها رحمان شامل کافر و مومن می شود و رحیم به آن پاره از رحمت خداوند اشاره می کند که خاص مومنین است. می دانیم که  بسم الله الرحمان الرحیم اولین جمله ی قرآن است و همین نخستین جمله آبستن هزار فرقه است. کس دیگری می آید و می گوید که این طور نیست که معلم دینیات شما می گوید. رحمان به فلان معنا است و منظور از رحیم فلان چیز دیگر است. شخص سومی از راه می رسد و می گوید : رحمان و رحیم به آن معناهایی که شما دو نفر از آن ها می فهمید با فلان کلام خداوند در سوره ی بقره جور نمی آیند. آن وقت آن دو نفر آیه ی مورد نظر شخص سوم را از سوره ی بقره پیدا می کنند ، آن را می خوانند و ناگهان کشف می کنند که نفر سومی در برداشت خود از آن آیه فرسنگ ها به خطا رفته است. کمی که بحث می کنند معلوم می شود که خود آن دو نفر اولی هم  بر سر معنای آن آیه با همدیگر شدیدا اختلاف دارند.  حالا شتر بیار و تفسیر بار کن.
در آن بحث گفتم که ما یک دسته بندی کلان کرده ایم و می گوییم مسلمانان به صورت کلی یا شیعه اند یا سنی. و بر سر این دسته بندی چه تعصب ها که نمی ورزیم. این در حالی است که این دسته بندی بسیار نادقیق و دل بخواهی است.  در واقعیت بسیاری از سنی ها شیعه هم هستند و بسیاری از شیعه ها سنی هم هستند. مثلا دو نفر ( یکی شیعه و دیگری سنی) در کابل زنده گی می کنند و هر روز قصر ریاست جمهوری یا پادشاهی را می بینند. اگر این دو نفر فکر کنند که قصرهایی که در بهشت به مومنان و صالحان می دهند مثل همان قصر ریاست جمهوری اند ، آن گاه در این مورد اعتقاد آن فرد شیعه همان اعتقاد همتای سنی اش است. او با آن فرد سنی در این زمینه بیشتر اشتراک اعتقادی دارد تا با یک شیعه که در قندوز زنده گی می کند و در عمر خود قصر ندیده است.
مثالی دیگر: فرض کنید یک سنی اعتقاد دارد که کلید بهشت در دست ابوبکر است. و شیعه یی هست که معتقد است که کلید بهشت در دست علی است. این دو بهشت را همچون ساختمانی درک می کنند که در ِ ورودی دارد و این در قفل است و کسی که کلید آن را در دست دارد باید آن را به روی آدم باز کند. مهم این نیست که کلید در دست چه کسی است. مهم این است که این دو نفر بهشت را تحت یک پارادایم فکری درک می کنند. حال ، این شیعه و سنی با همدیگر نزدیک تراند تا با شیعه ها و سنی های دیگری که بهشت را همچون ساختمان نمی فهمند. اگر این شیعه ها و سنی ها را وظیفه بدهند که بروند و قرآن را بخوانند و از خوانش خود گزارش بدهند ، خوانش آن ها از قرآن قطعا از تصورات و تصدیقات و پیش فرض ها و تاریخچه ها ی زنده گی شخصی پر تنوع  شان متاثر خواهد شد.  آن وقت خواهیم دید که تنوع و تکثر خیلی بیش از آن است که در دسته بندی هایی چون شیعه و سنی بگنجد.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

زنده گی در فراموشی


دیروز باید یک نام کاربری  مربوط به چند سال پیش را به یاد می آوردم. هر چه سعی کردم به یادم نیامد. حافظه ام کمکی نکرد.

حتما گاهی برای تان پیش آمده که چیزی را در جایی بگذارید و با خود بگویید : این را در این جا می گذارم تا بعدا برای یافتن اش سرگردان نشوم. اما بعدا همین کار باعث سرگردانی تان شده. چون کل ماجرا را از بن فراموش کرده اید. با خود می گوییم : این عکس یا سند را در بین کتاب مثنوی معنوی می گذارم تا مشخص باشد که آن را در کجا گذاشته ام! در لحظه یی که این کار را می کنیم صحنه چنان برای مان روشن است که فراموش کردن اش بعید به نظر می رسد. اما دو-سه ماه بعد این صحنه در میان انبوهی از تصاویر تازه محو می شود و ما حتا از یاد می بریم که کتابی به نام مثنوی معنوی هم در خانه ی ما هست. این تجربه غالبا ما را آزار می دهد. اما به نظر می رسد که همین فراموش کاری زنده گی ما را ممکن می کند. چرا که همین مغزی که جای ِ فلان عکس یا سند را از یاد می برد ، چیزهای دیگری را هم از یاد می برد که به خاطر رفتن شان باید از مغز خود متشکر باشیم. مثلا روزی از کسی چنان متنفر شده ایم که با خود می گوییم : " اگر فلانی را امروز ببینم سرش را با این شمشیر خواهم برید!". خوش بختانه در آن روز و آن لحظه آن کس را نمی بینیم. چند روزی می گذرد و متوجه می شویم که دیگر تمایلی به شمشیر کشیدن نداریم. یا گاهی با خود می گوییم : " فردا که فلانی را ببینم به او خواهم گفت که او انسان پست ِ بی وجدانی است. تفی هم بر روی اش خواهم انداخت". فردا همان شخص را می بینیم و پیش اش می رویم و با زبانی نسبتا خالی از خشم گلایه ی مان را با او در میان می گذاریم. دل مان نمی شود که بر روی او تف بیندازیم!
چرا چنین می شود؟ علت این چرخش ها و نرم شدن ها این است که مغز ما کار ِ خود را به خاطر فلان قهر یا مهر معطل نمی کند. از دیروز که جوش می زدیم تا امروز مغز ما با هزاران داده و تصویر دیگر کار کرده است. دیگر آن چه دیروز روشن ترین و حاضرترین تصویر به شمار می آمد امروز آن قدر روشن و حاضر نیست. بر سر آن روشنی و حضور موجی از داده ها و تصویرهای تازه گذشته است.
بعضی آدم ها با همین روند طبیعی همراه می شوند. مثلا اگر گوشه های تیز نفرت شان ساییده شده و کند شده باشند ، چنین حالتی را می پذیرند. اما بعضی آدم های دیگر که فکر می کنند چیز مهمی را از دست داده اند شروع می کنند به بازسازی کینه و نفرت. چون احساس می کنند که فریب خورده اند و کسی یا نیرویی سلاح نفرت را از کف شان ستانده است. آیا بازسازی نفرت ممکن است؟ بلی . اگر سعی کنیم و مواد و ابزار لازم برای این کار را به مغز مان بدهیم آن نفرت از دست رفته را می توان در شکلی دیگر بازسازی کرد. و این کاری است که بسیاری از ما می کنیم. ما تصمیم می گیریم که کینه های مان را نگه داریم و پرورش بدهیم.
مهر و عشق چه طور؟
مهرها و عشق های مان هم همین طور اند. عشق های داغ به عشق های گرم تبدیل می شوند و عشق های گرم  رفته – رفته سرد می شوند. البته در عالم  ِ مهر- مخصوصا در فرهنگ ما-  این روند طبیعی با کج فهمی های بسیار همراه می شود. چرا که در فرهنگ ما عشق با جنون تعریف می شود و منظور از جنون همان هیجان های مهارناپذیر ِ عقل گریز است. آن هیجان ها را که بردارید می گویند شما از عشق بویی نبرده اید. به این می ماند که کسی بگوید سیب یعنی سیب ِ داغ. بعد هر جا که سیب ِ گرم یا سیب ِ سرد ببیند اساسا منکر سیب بودن آن شود.

اگر کارکرد مغز ما نفرت را می فرساید ، بگذاریم بفرساید ، و اگر عشق را کهنه می کند وحشت نکنیم. همین مغز به ما امکان بازسازی و نو سازی هم می دهد ( گر چه بازساخته ها و نوساخته های ما احتمالا طعم و رنگ و بوی متفاوتی خواهند داشت). حالا انتخاب ما چیست؟  

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

پیوستن به هفت هزار ساله گان


امروز به من خبر دادند که " بی بی" رفت. یک هفته پیش که تلفونی با او گپ زدم در صدای اش نشانی از بیماری نبود. گفت که هر چه از خدا به دعا می طلبد که او را از این جهان ببرد دعای اش مستجاب نمی شود. امسال هر وقت که تلفن می کردم همین را می گفت. رفتن اش سخت غمگین ام کرد. من کمتر کسی را دیده ام که مثل او صبور و استوار باشد. زنده گی اش پر بود از غم های استخوان سوز. اما طاقتی داشت که آدم را به حیرت می انداخت. مهربان و نیک اندیش بود. پاک و پرهیزگار. با همه ی تلخ کامی ها که دیده بود قصه های شیرین می گفت. باری از " سرخ آباد" بهسود می گفت. گفتم که آن دهکده را دیده ام و اضافه کردم که مادرکلان من ( مادر پدرم) هم از بهسود بود. چهره اش روشن شد. گویی در آن اشارت پیوندی یافت با خاطره هایی کهن از زنده گی در سرخ آباد و کجاب. دل اش هنوز در وطن خودش بود. در این جا با همه چیز بیگانه بود. اما سعی می کرد با محیط زنده گی خود ارتباط برقرار کند. سعی می کرد. و این یکی از جنبه های بسیار جذاب در شخصیت او بود. در آن سن دریچه ی ذهن خود را حتا برای یاد گرفتن بعضی کلمات انگلیسی باز گذاشته بود. و چه لطیفه ها که از انگلیسی او نقل نمی شد. می گفت که هر کس که تلفن کند و به فارسی حرف نزند می گویم :
No English
و این " نو انگلیش" فشرده ی احساس درمانده گی همه ی کسانی است که در سن پیری به کشورهای غربی آورده می شوند و مثل درختان بی ریشه در غربتزار ِ تنهایی از پا می افتند.

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

بازی کردن با پرده ها


یکی از دوستان پرسیده که نظر من در مورد آخرت و دنیای پس از مرگ چیست. این سوال یک پاسخ مستقیم و کوتاه دارد. یکی می گوید نظر من این است که آخرتی هست و من به " آن دنیا" اعتقاد دارم. کسی دیگر می گوید که من باور نمی کنم که دنیای دیگری – پس از مرگ- وجود داشته باشد. پاسخ من به این سوال می تواند یکی از این دو پاسخ باشد و در هر دو حالت اهمیت چندانی ندارد.
اما من در این جا سعی خواهم کرد لایه ی دیگری از این مساله را بشکافم.
ما هر بار که سخنی می گوییم فراموش می کنیم که با زبان یا در زبان سخن می گوییم. باید هم همین طور باشد. چرا که اگر ما در هنگام گفتن سخنی یا بیان گزاره و اعتقادی خود ِ زبان را فراموش نکنیم ، گفتن آن سخن و بیان آن اعتقاد ناممکن می شود. نمی توانیم در همان حال که سخن می گوییم ( سخن 1)  از خود بپرسیم که چه می گوییم و چه گونه سخن می گوییم و اصلا سخن گفتن و از زبان استفاده کردن چه گونه کاری است ( سخن 2). اگر این سوال ها را بپرسیم و در صدد یافتن پاسخ به آن ها برآییم ، دیگر نمی توانیم که آن سخن 1 را ادامه بدهیم. به بیانی دیگر ، ما همواره ناگزیر ایم یا سخن اصلی ( سخن 1) مان را تعطیل کنیم یا سخنی را که در باره ی این سخن اصلی می گوییم ( سخن 2) از کار بیندازیم.
حال ، شما این دنیایی را که در آن زنده گی می کنید دارید. آیا به " آن دنیا" یعنی دنیای پس از مرگ اعتقاد دارید یا ندارید؟ شما هر جوابی که به این سوال بدهید ، آن جواب تان از جنس سخن 1 است. مثلا اگر بگویید که به آن دنیا اعتقاد دارید ، این سخن اصلی شما است و بیانگر اعتقاد تان. اگر بگویید که به آن دنیا اعتقاد ندارید ، باز سخن اصلی یا سخن 1 تان را بیان کرده اید. حالا وقتی که از کار بیان اعتقاد تان در این زمینه فارغ شدید ، بنشینید و این سخن 1 تان را از این نظر که با چه زبانی بیان شده کالبد شکافی کنید.  یعنی در باره ی سخن 1 تان بیندیشید و اندیشه ی تان در این مورد را به بیان بیاورید. وقتی که این کار را کردید سخن 2 تان را تولید کرده اید.
اکنون در این دو عبارت دقت کنید :
- این دنیا
- آن دنیا
ما چیزی داریم به نام " این " و چیز دیگری داریم به نام " آن". هیچ " این" ی بی " آن" نیست. وقتی در نقطه ی الف هستید نقطه ی ب " آن" است. اگر بروید و در نقطه ی ب بایستید ، آن گاه نقطه ی ب این می شود و نقطه ی الف آن. نمی توان گفت که نقطه ی ب همیشه " آن" است و نقطه ی الف همیشه "این" است. بسته گی به این دارد که شما در کجا ایستاده باشید. این دوگانه ی زبانی این/ آن محصول کارکرد مغز ما و ظرفیت ادراکی اش هست. در همه ی زبان ها "این" و " آن" داریم. البته تجربه ی این و آن در هر زبانی بیان متفاوتی یافته ، اما بنیان تجربی مفهوم این و آن در همه ی زبان ها همان ظرفیت ادراکی مشترک بشری ما است. تا آدمی زاده همین است که هست این و آن هم با او خواهند بود.
اکنون شما به دنیایی که در آن زنده گی می کنید ( با هر برداشت و تصویری که خود از دنیا دارید) اشاره بکنید. ناگزیر باید بگویید : این دنیا. همین که گفتید " این دنیا" ذهن تان ناگزیر جفت این مفهوم را که همان " آن دنیا" باشد نیز خواهد آفرید. شما نمی توانید بگویید این سر ِ خانه و آن سر ِ خانه و این طرف ِ دریا و آن طرف ِ دریا و ... اما نوبت که به " این دنیا" رسید ، خاموش شوید و نگویید " آن دنیا". وقتی که کسی می میرد می گوییم که او از " این جهان" رفت. این را به خاطر اعتقاد مذهبی مان نمی گوییم. در واقع راه  ِ دیگری نداریم. هر کس که از " این جهان" برود، لاجرم  به جفت ِ مفهومی مقابل این جهان یعنی " آن جهان" می رود.
می خواهم بگویم که " آن جهان" را دین به ما معرفی نکرده. خود ما – با این سامانه ی مغزی و ادراکی که داریم- حتما به مفهوم "آن جهان" می رسیده ایم و رسیده ایم. در ضمن ، برای آدمی زاده دشوار بوده که جهان پس از مرگ را، آن جهان را ، " جهان ِ نیستی" ببیند. ترس از پایان یافتن و نابود شدن و به هیچ رسیدن و تلاش برای گریز از چنین سرنوشتی تاریخ آدمی زاده را سرشار کرده از جهد برای جاودانه گی. جزئیات این جهد را می توان در تاریخ اسطوره سازی های بشر دید. این است که بشر همواره این پیام را که " آدمی با مرگ پایان نمی یابد" گوش نوازتر و آرام بخش تر یافته است. ما آدم ها دوست داشته ایم که " آن جهان" مان جهان نیستی نباشد. دین هایی که از حیاتی دیگر و جهانی دیگر خبر داده اند دقیقا بر چنین زمینه یی عمل کرده اند.
اکنون ، به پاره ی مشکل تری از این مساله می رسیم. ما با پیروی از دو گانه ی " این" و " آن" موفقانه زنده گی می کنیم. یعنی این دو گانه ی زبانی و مفهومی به ما یاری می رسانند که به کنش ها و واکنش های روزمره ی زنده گی مان نظمی مفید بدهیم. هر وقت که در این طرف ِ دریا هستیم ، آن طرف دریا هم واقعیت دارد. هر وقت در این شهر هستیم ، آن شهر هم هست. به این ترتیب مطمئن هستیم که این و آن های ما به واقعیت ها اشاره می کنند و تایید کردن این اشارات هم با تجربه ممکن است. مشکل زمانی رخ می نماید که ما کل زنده گی و کل جهان را با اشاره ی " این" نشان بدهیم. در این جا ممکن است همین " این" یک جفت واقعی ِ " آن " داشته باشد و ممکن است نداشته باشد. چون برای آزمودن چنین چیزی ما ناگزیر ایم از این سامانه ی مغزی و ادراکی که داریم بیرون برویم. باید برویم ببینیم که " آن" ی هست یا نیست. اما وقتی که از این سامانه ی مغزی و ادراکی بیرون برویم ، دیگر خود دو گانه ی " این" و " آن" هم از هم می پاشد و دیگر چیزی برای آزمودن نمی ماند. کسانی هم که مرده اند ، باز نگشته اند تا به ما خبر بدهند. این است که اگر چه دو گانه ی " این" و " آن" برای زنده گی در پاره های مشخص این جهان خوب کار می دهد و برای نظم بندی واقعیت های زنده گی سود مند است ، وقتی نوبت به کل این جهان و این زنده گی می رسد با مشکل رو به رو می شود. به بیانی دیگر ، " این" و "آن" ابزارهای مناسبی برای اشاره کردن به موقعیت های جزئی اند. اما عادت کردن ذهن ما به استفاده از این ابزارها به این معنا نیست که اگر ما چاره یی نداشته باشیم جز این که بگوییم " این جهان" ، این اشاره حتما و لزوما از واقعیت دیگری به نام " آن جهان" پرده بر می دارد. خلاف اش را هم نمی توان با قطعیت گفت.

اکنون ، نکته ی جالبی که در این میان هست این است که – چنان که در آغاز گفتم- ما نمی توانیم همزمان هم اعتقاد یا اعتقاد نداشتن خود به آن دنیا را بیان کنیم ( سخن 1) و هم به بازی های زبانی ای که در ضمن بیان اعتقادات خود درگیر شان هستیم دقت کنیم و نتیجه ی دقت خود را بر زبان بیاوریم ( سخن 2). نتیجه این می شود که ما در مقام بیان عقاید خود در این موارد بر "احوال" شخصی خود تکیه می کنیم. و این احوال شخصی شامل وضعیت روانی ، خاطره ها و پیوند های درونی و حسی ما در زمان ها و مکان های مختلف می شود. وقتی که در ساختار شناختی و زبانی بیان اعتقادات خود دقت می کنیم و در این زمینه اندیشه ی خود را عرضه می کنیم ( سخن 2) متوجه می شویم که میان این دو مرحله به آسانی نمی توان پل زد. این است که اگر پای شکافتن این اعتقادات و بیان شان به میان بیاید و هر کدام از ما مهارت درگیر شدن با بازی های زبانی را پیدا کنیم ، احتمالا کسی پیروز میدان نخواهد شد و سکوت سنگینی جای مباحثات را خواهد گرفت. اگر من بگویم که من به دنیای پس از مرگ اعتقاد دارم ، عده یی ناراحت خواهند شد. اگر بگویم اعتقاد ندارم ، عده یی دیگر بر خواهند آشفت. چرا که هر دو گروه  بیان احوال شخصی مرا با احوال شخصی خود محک خواهند زد و به تناسب واکنش نشان خواهند داد. اما آن هایی که با این مباحث آشنایند ، پیشاپیش اهل رحمت اند و می دانند که تو مهربان باش ، دنیا و آخرت را بگو آب ببرد.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

راستی و حرمان

تمتع آرزو داری ز چرخ از راستی بگذر
که بی انگشت کج از کوزه روغن بر نمی آید
                                                     (بیدل)
تمتع آرزو داری سیاست-مدار شو. در ضمن این چرخ هم در ادبیات قدیم ما عجب چیزی بوده. گاه به تصادف اشاره می کرده ، گاه به حکومت خدا ، گاه به دامنه ی گسترده ی حکومت های زمینی. هر کار را می شده به چرخ حواله کرد.

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

جنگ می شود؟

امشب خسته ام. اما این "کره" ها نمی گذارند بخوابم. کوریای جنوبی تمرینات نظامی خود را شروع کرده. کوریای شمالی تهدید کرده که پاسخ شدید خواهد داد. جنگ می شود؟ چرا از احتمال این جنگ این قدر ترسیده ام؟ آدمی بی جنگ آرام نمی گیرد.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

عاشورا و یزیدی هایی که ماییم


هر سال یک روز عاشورا دارد. در این روز امام سوم شیعیان یعنی امام حسین به دست لشکر یزید به قتل رسید.  شصت و یک سال پس از هجرت پیامبر اسلام به مدینه اسلام  ِ انقلابی پیامبر با اسلام سلطنتی بنی امیه در افتاد و برای اولین بار رسما شکست خورد. امام حسین نواسه ی پیامبر اسلام بود و آدم فکر می کند که کشتن او و اعضای خانواده اش قاعدتا نباید کار آسانی بوده باشد. معاویه فرزند ابوسفیان در زمان خود نمی توانست علی را از سر راه خود بردارد. همو با امام حسن برادر بزرگ تر امام حسین هم صلح کرد. اما وقتی که نوبت به امام حسین رسید ، دیگر از سر راه برداشتن او آسان شده بود. این در حالی است که از آغاز هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه تنها شصت و یک سال گذشته بود. وقتی که به آرایش نیروها در سال شصت و یک هجری نظر می کنیم می بینیم که اکثر مسلمانان ِ آن زمان جانب امام حسین را نگرفتند. در روز عاشورا جمعی کوچک از یاران امام حسین در برابر شمار بزرگی از افراد وفادار به یزید قرار گرفتند. هر دو طرف هم مسلمان بودند. حال ، روایت غالب از ماجرای عاشورا این است که امام حسین و یاران او در نبردی نابرابر مظلوم واقع شدند و جان های خود را از دست دادند. می توان این روایت را پذیرفت. با وجود این ، این سوال هنوز پاسخ می طلبد که چرا در کمتر از یک قرن پس از ظهور اسلام آنانی که نماینده گان واقعی مسلمانی بودند در چنان " موقعیت مظلومانه" قرار گرفتند و چرا به قتل رساندن نواسه ی بنیان گذار قدرتمند اسلام در مدتی چنان کوتاه امکان پذیر شد؟ به این سوال می توان به دو گونه جواب داد : یکی این که بگوییم سلسله یی از بخت ها و تصادف ها سبب شدند که اردوگاه یزید قدرت مند تر شود و یزید بتواند امامان برخاسته از خانواده ی بنی هاشم را به حاشیه براند. دیگر این که قبول کنیم که اسلام سلطنتی یزید برای اکثر مسلمانان آن روزگار جاذبه ی بیشتر داشت و اکثر مردم خود را با اسلام سلطنتی همسو تر و راحت تر می یافتند. نمی توان آن اکثریت را منحرف ، پشت کرده به حق و سست ایمان دانست. چرا که اگر این کار را بکنیم ، تازه باید توضیح بدهیم که چرا آن اکثریت چنان شدند.
اگر اکثر مسلمانان آن روز به امام حسین همین طور نگاه می کردند که شیعیان امروز می کنند ، آن ها اجازه نمی دادند که واقعه ی عاشورا به آن شکل پیش بیاید. در واقع ، در آن دوره های آغازین بزرگان بنی هاشم و نزدیکان پیامبر امتیاز خاصی نداشتند و مردم هم آنان را در ردیف دیگر رهبران جامعه ی عرب آن روزگار می دیدند. در آن وقت می شد حتا مسلمان نشد. می شد با پیامبر مخالفت کرد. می شد با علی جنگید و مسلمان بود. می شد طرف یزید را گرفت و مسلمان ماند. می شد از جبهه ی علی به جبهه ی معاویه رفت و بر عکس. به بیانی دیگر ، در آن زمان مردم در متن یک واقعیت پیچیده اما نرمال اجتماعی زنده گی می کردند. این طور نبود که در یک سو سیاهی مطلق باشد و در دیگر سو سپیدی مطلق و از مردم خواسته شود که یکی را انتخاب کنند. به صورت طبیعی هم علی طرفدارانی داشت و هم معاویه. هم امام حسین پیروانی داشت و هم یزید. و این طرفداران در هر دو طرف دلایلی برای حمایت از رهبران خود داشتند.
حال ، ما پس از هزار و پنج صد سال با بافت واقعی جامعه ی عرب آن روزگار تماسی نداریم. ما با خرده تعاملات درونی آن جامعه پیوند تجربی نداریم. ما از تجربه های روزمره ی مردم آن زمان کنده شده ایم. آنچه ما فعلا  در دست داریم چند روایت ساده سازی شده در باره ی آن جامعه است. بنا بر این روایت در جامعه ی عرب آن روزگار جریان روشنی وجود داشت به نام حق و جریان کاملا متمایز و روشن دیگری وجود داشت به نام باطل. هر کس ایمان واقعی داشت و مسلمان واقعی بود به جریان حق می پیوست و هر کس که منحرف یا تحت تاثیر ترس و منفعت بود به جبهه ی باطل می رفت. همه چیز روشن بود و فقط دو چشم بینا لازم بود تا آدم ببیند که حق چیست و باطل کجاست؟  در یک سو مثلا مولای متقیان ، امیرمومنان حضرت اسدالله الغالب علی بن ابی طالب علیه السلام بود و در سوی دیگر معاویه ، آن مرد مکار و دنیا پرست که از اسلام بویی نبرده بود. در یک سو سید اهل بهشت ، نور چشم پیامبر ، فرزند علی مرتضی و فاطمه الزهرا حضرت ابا عبدالله امام حسین علیه السلام بود و در دیگر سو یزید لعین شرابخواره ی میمون باز. ما وقتی چنین روایتی را می خوانیم ، می شنویم و به دیگران عرضه می کنیم معمولا از یاد می بریم که این روایت یک جانبه ، بسیار ساده سازی شده و کاملا عاری از پیچیده گی های موجود در یک جامعه ی واقعی است. ما می گوییم امام حسین مثل خورشید فروزان بود و یزید همچون شبی تیره. اما فراموش می کنیم که در آن زمان مردم آن دو را دو تن از رهبران جامعه ی خود می دیدند که با هم اختلاف دارند. اگر این طور نمی بود امکان نداشت که کشتار کربلا به آن آسانی اتفاق بیفتد.
نکته ی مهم در این میان این است که وقتی ما پس از هزار و پنج صد سال در روز عاشورا عزا می گیریم ، گریه می کنیم و بر سر و تن خود می زنیم فکر می کنیم که ما این کار ها را به خاطر حق و حقیقت و عدالت می کنیم. و اگر پای حق و حقیقت و عدالت و مظلومیت در میان نمی بود اصلا به این کارها دست نمی زدیم.  اما در واقع ما در چنبره ی یک تکرار گرفتار آمده ایم و این تکرار اینک پاره یی از هویت ما شده است. فقط کافی بود در یک خانواده ی سنی متولد شویم تا عاشورا و امام حسین برای ما یکسره معناهایی دیگر پیدا کنند. اکثر مسلمانان مراسم عاشورا را مثل شیعیان برگزار نمی کنند. نه به خاطر این که آن ها مساله را بهتر می فهمند. بل به این خاطر که آن ها ادامه دهنده گان انتخابی اند که قرن ها پیش دیگران برای شان کرده اند. شیعیان هم به نوبت خود ادامه دهنده گان انتخاب دیگری هستند که قرن ها پیش عده یی دیگر کرده اند. حال ، یک سنی در عاشورا سینه نمی زند و نوحه نمی خواند و چون این کارها را نمی کند برای این موضع خود منطق و دلیل هم پیدا می کند. یک شیعه در عاشورا می گرید ، می نالد ، سینه می زند و نوحه می خواند و چون این کار ها را می کند بسیار دلیل هم پیدا می کند که نشان بدهد کار درستی می کند. از عاشورا که بگذریم می بینیم که آن سنی و شیعه به اصطلاح سر و ته یک کرباس اند. به این معنا که آن سنی که در عاشورا نمی گرید و امام حسین را مثل شیعیان بزرگ نمی کند در صد جای دیگر می گرید و آدم های دیگری را مظهر حقیقت ربوبی می شناسد و به آسمان ها می برد. آن شیعه که در عاشورا برای  مظلومیت حق و حقیقت می گرید و سینه می زند ، در صد جای دیگر حق و حقیقت را به ساده گی زیر پا می کند. این است که اگر در جامعه یی چون افغانستان یک سنی با عاشورا به گونه یی برخورد می کند و یک شیعه به گونه یی دیگر ، هر دو تنها رسم های تکرار شده ی آبایی خود را به جا می آورند.  دست تصادف " خادم حسین " را در یک خانواده ی شیعه به دنیا آورده و حالا او کشف کرده که برگزار کردن عاشورا به فلان ترتیب به هزار دلیل درست است. اما جفت همین خادم حسین به تصادف در پنجشیر و در یک خانواده ی سنی به دنیا آمده و اسم اش را " غلام دستگیر" گذاشته اند. حالا هر چه به غلام دستگیر می گوییم که برود و سینه بزند راضی نمی شود و می گوید : "من تعجب می کنم که شما شیعه ها چرا این کارها را می کنید". اما وقتی به همین غلام دستگیر خبر می دهند که امشب در فلان مسجد برنامه ی " الله هو " است ، او در دفاع از درست بودن این برنامه هیچ کوتاهی نمی کند.
در فراسوی این رسم و آن رسم ، هنوز هم در میان مسلمانان سنی و هم در میان مسلمانان شیعه اسلام یزید غالب و شایع و محبوب است. مظاهر این اسلام یزیدی- سلطنتی را در زنده گی پیروان این دو فرقه ببینید. شما بلال حبشی را با آن شکل و شمایل روزگار برده گی اش زنده کنید و بدون اسم در هزاره جات امروز بگردانید. اگر همه او را " سیاه زنگی" گفته از پی اش نیفتادند و ریش خند اش نکردند ، گریبان مرا بگیرید.همان بلال را در سر تا سر افغانستان بگردانید و ببینید که چند نفر از سنی ها به نام او مسجد می سازند. پیامبر اسلام گفت که مسلمانان با هم برادر اند ( خیر است که خواهران را از لفظ انداخت). برادری مسلمانان را در همین افغانستان خود مان که دیده اید. فخر فروشی به خاطر نژاد و نسب و قبیله و پول و قدرت و شکل ظاهری و رنگ پوست در اسلام نکوهش شد. گفته شد که در اسلام معیار ارجمندی پارسایی است. چند نفر مسلمان پارسا می شناسید که نژاد و خانواده و قبیله و دکان و چوکی و راحت و منفعت خود را بر آن ِ دیگران ترجیح ندهد؟ چند مسلمان عادل می شناسید؟ چند مسلمان ِ نیفتاده بر درگاه ِ دنیا می شناسید؟
این است که می گویم اولا فهمیدن چیزی چون عاشورا و کسی چون امام حسین در متن یک تاریخ متعارف بشری معقول تر است و ثانیا ما که به هر حال در جبهه ی یزید هستیم ( اگر سنی هستیم و اگر شیعه هستیم) ، چه جای  سینه زدن در پای علم کسی است که با یزید جنگید؟

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

مشکل ِ " اکرم" و "اتقی"


من از بس شنیدم که گرامی ترین شما در نزد خداوند متقی ترین شما است ، ناگزیر شدم در این مورد کمی فکر کنم. دامنه ی این بحث در ذهن خودم بسیار گسترده شده اما خلاصه اش فعلا این می شود :

منزلت اجتماعی سرمایه ی مهمی است و با این سرمایه می توان بسی کارها کرد. از همین رو همه ی کسانی که بر اهمیت این سرمایه واقف اند در پی به دست آوردن آن نیز هستند. نکته ی مهمی که باید در این جا به آن اشاره شود این است که منزلت اجتماعی محصول نگاه مردم یک جامعه به جایگاه فرد است. بنا بر این نمی توان پیش خود نشست و فارغ از روندهای غالب اجتماعی برای خود منزلت تراشید. به یاد داشتن این نکته از این جهت مهم است که بعضی از روند های نسبتا پایدار در روان شناسی اجتماعی هستند که به آسانی جای خود را به ابتکارات ناشی از دریافت های فردی نمی دهند. مثلا اکثریت قاطع آدم ها پول را دوست دارند. حال اگر کسی بر اساس دریافت های فردی خود طرحی عرضه کند که در آن دوست نداشتن پول اصل باشد ، چانس پذیرفته شدن این طرح در جامعه بسیار اندک است. این روند های پایدار در روان شناسی اجتماعی غالبا بر محور "دارایی" می چرخند. دارای قدرت قهریه بودن ، دارای پول بودن ، دارای دانش ها و مهارت های مفید بودن ، دارای حسن ظاهری بودن ، دارای توانایی سخنوری بودن ، دارای پیشینه ی خانواده گی برجسته بودن و امثال شان را می توان به عنوان نمونه های منزلت آور ذکر کرد. این دارایی ها می توانند به اشکال مختلف جلوه گر شوند و ممکن است در چند و چون هر کدام از آن دگرگونی هایی پدید بیایند ، اما این دارایی ها در اکثر مواقع و در اکثر جوامع عوامل منزلت ساز هستند. اهمیت و تاثیر گذاری این دارایی ها یا عوامل منزلت ساز به حکم کسی پدید نیامده اند و با دستور کسی هم از میان نمی روند. در واقع ، کارآمدی این عوامل یا دارایی های منزلت ساز در تاریخ حیات جمعی آدم ها آزموده شده است . تجربه ی این کارآمدی به گونه یی بوده  که تا به زمان ما رسیده به امری بدیهی تبدیل شده است. این است که مثلا نمی توان به کسی توصیه کرد که اگر می خواهی منزلت اجتماعی قابل توجهی پیدا کنی سعی کن بی پول باشی ، به وضع ظاهری ات نرسی ، لباس های ژنده بپوشی ، از سواد بگریزی ، با لکنت سخن بگویی و برای همه روشن کنی که در این دنیا هیچ کسی نداری و از طریق گدایی روزگار می گذرانی. امروز اگر کسی چنین توصیه یی به ما بکند ، ما در سلامت عقل خود او شک می کنیم.
حال ، در پاره یی از تاریخ و در قطعه یی از زیست گاه آدمی دینی آمد به نام اسلام. اسلام در نظام منزلت اجتماعی موجود در جامعه ی عرب آن روزگار خللی عمیق افکند. مثلا برای یک غلام سیاه به نام بلال حبشی منزلت اجتماعی احترام انگیزی داد که پیش از اسلام کسی تصور اش را هم نمی کرد. در برابر ، بسیاری از بلند پایه ترین اشراف جامعه را از مسند های مجلل شان پایین آورد. اسلام این کار را به کمک یک اصل اعتقادی تازه انجام داد. آن اصل این بود : ان اکرمکم عندالله اتقیکم . یعنی : آن کس از شما در نزد خداوند گرامی تر است که متقی تر باشد.  به بیانی دیگر ، اسلام گفت که تا وقتی که شما خداوند یگانه را نمی شناختید و از او اطاعت نمی کردید معیار منزلت اجتماعی تان چیزهایی دیگر بودند. حالا که قرار است خداوند واحد و احد را بشناسید و بپرستید بدانید که در چشم او منزلت شما بسته گی به تقوای تان دارد و نه مثلا به این که چه قدر پول دارید ، رنگ پوست تان چه گونه است ، از کدام نژاد یا سلسله ی خاندانی هستید ، چه قدر درس خوانده اید ، چهره ی زشت یا زیبا دارید و از این قبیل.
اکنون ، برای این که بتوانید به اصل " آن که با تقوا تر است در نزد خداوند گرامی تر است" پا بند بمانید به دو چیز نیاز دارید : یکی این که قبول کنید که مهم چیزی است که خداوند می گوید و نه آنچه جامعه و مردم می گویند. دیگر این که دقیقا بدانید که تقوا چیست تا مطمئن شوید که رفتاری که در پیش گرفته اید رفتار یک آدم متقی است و نه چیزی دیگر. حالا سوال این است که خداوند چه می گوید و مردم چه می گویند؟ حرف های مردم زمانه ی خود را می دانیم. برای این که بدانیم خداوند چه می گوید ( و آن چه او می گوید مهم تر است) چاره یی نداریم جز این که به کتاب او – یعنی قرآن- مراجعه کنیم. در همین قرآن باید پیدا کنیم که منظور خداوند از تقوا چیست و آن گاه به آن چه او می گوید اعتقاد بورزیم و عمل کنیم. مشکل دقیقا از همین جا شروع می شود. حالا این مشکل را شرح می دهم :
هیچ کس نمی تواند قرآن – یعنی سخن خداوند- را مثل خود خداوند بخواند. آدم ها هر بار که قرآن را بخوانند با پیش فرض های انسانی خود می خوانند. من با یک پیش فرض وارد قرآن می شوم و می گویم که مقصود از فلان کلام خداوند این است. کسی دیگر با پیش فرضی دیگر وارد قرآن می شود و مقصودی دیگر در کلام خداوند می یابد. این یکی می گوید معیار منزلت انسان تقوا است و آن دیگری هم می گوید که معیار منزلت انسان تقوا است. اما این می گوید منظور از تقوا این چیزها است و آن دیگری می گوید نه ، منظور از تقوا آن چیزهای دیگر است. مثلا این مفسر معتقد است که آدم متقی کسی است که از او ضرری به کسی نرسد و برای تحکیم این برداشت خود ده آیه از قرآن شاهد می آورد. آن مفسر دیگر معتقد است که متقی آن است که در کشتن کافران تردیدی به خود راه ندهد و او هم از همان قرآن بر درستی برداشت خود گواه می آورد. حالا متقی واقعی ( آن گونه که واقعا منظور خداوند است) کیست؟ دریغا که برای باز کردن این گره هیچ راهی وجود ندارد. یعنی تا ما بخواهیم معنای متقی را آن گونه بفهمیم که خداوند منظور کرده است این فیلتر فهم انسانی و حجاب پیش فرض ها بر چشمان ما می افتد و حاصل نگاه های ما همین هایی می شود که به شکل تفاسیر و برداشت ها در میان ما موجود اند. این یک وجه مساله است.
وجه دیگر مساله این است که اساسا منزلت اجتماعی خود خداوند را هم ما تعیین می کنیم. قرار بود که معیار منزلت بخشی و منزلت شناسی ما تقوا باشد و نه چیزی دیگر. اما شما در صفاتی که برای خداوند قایل ایم دقت کنید. مهم ترین صفت هایی که به او می دهیم همان هایی اند که در میان خود ما منزلت ساز اند. منتها در مورد خدا آن ها را بزرگ تر می کنیم. می گوییم خداوند قادر مطلق است ( یعنی دارای قدرت است). می گوییم خداوند جمیل است ( یعنی دارای زیبایی است). می گوییم خداوند مالک زمین ها و آسمان ها و همه ی هستی است ( یعنی دارای ثروت است). می گوییم خداوند بخشاینده و مهربان است ( یعنی دارای موقعیتی است که از آن موقعیت می تواند به ما رحم کند و  ما را مورد لطف خود قرار دهد) . می گوییم خداوند قهار ، جبار و متکبر است ( یعنی دارای موقعیتی است که می تواند ما را مورد عتاب قرار دهد). می گوییم خداوند عالم مطلق است ( یعنی دارای دانش است). می گوییم خداوند یگانه است ( یعنی آنچه خوبان همه دارند او تنها دارد) و از این قبیل.
حال ، وقتی که ما در میان خود منزلت اجتماعی خود خداوند را با دارایی ها و عواملی تعیین می کنیم که در بالا ذکر شدند ، چه گونه می توانیم وقتی که نوبت به تعیین منزلت اجتماعی انسان ها رسید این دارایی ها و عوامل را به کناری بگذاریم و تقوا را معیار قرار بدهیم؟ آن هم تقوایی را که بر سر معنا و مصداق اش هیچ به توافق نمی رسیم. به این می ماند که کسی خرما بفروشد و بگوید سیب میوه ی خوبی است. آن گاه مردم پیش او بروند و بگویند : اساسا این که ما این قدر به خود تو احترام داریم به خاطر این است که خرما می فروشی و ما هم خرما را دوست داریم ، و گر نه کجا از تو قبول می کردیم که سیب میوه ی خوبی است.
 نتیجه چه می شود؟
نتیجه این می شود که :
1- کسانی که فکر می کنند با عرضه کردن معیار "تقوا" مساله ی منزلت اجتماعی یا دینی افراد حل می شود گمان خطایی می زنند. چرا که از یک سو بر سر تعیین مصداق های خود همین معیار تا ابد مناقشه ادامه خواهد داشت. ثانیا شما هر چه بر تقوا هم پا فشاری کنید آدم ها در تعیین منزلت اجتماعی افراد بر همان معیار قدیمی " دارایی ها" ( آن گونه که در اول این نوشته آمد) تکیه خواهند کرد.
2-  اسلام آمد و در یک روند نسبتا فراگیر و پایدار در روان شناسی اجتماعی جامعه ی عرب موقتا خلل افکند ، اما دیر یا زود آن روند دو باره بر می گشت و در جامعه غالب می شد. یعنی اگر در گذشته مردم در دامن فرهنگ بت پرستی نظامی از منزلت بخشی اجتماعی داشتند ، اینک در دامن فرهنگ اسلام همان نظام را احیا می کردند. و کردند. شاعر گفت : آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/ عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی. اما واقعیت آن است که همین است که هست. نه عالمی از نو می توان ساخت و نه آدمی.
3- قیام امام حسین – با تمام حسن نیتی که در آن نهفته بود- قیام علیه یک روند پایدار تاریخی بود که جلو اش را با قیام  نمی شد گرفت. در همه ی نبردهای حق علیه باطل شعار های دو طرف مخالف هم اند ، اما آدم های هر دو جبهه به یک سان آدم اند و تابع پیچ و تاب های روانی و روانشناسی اجتماعی کمابیش مشابه. یعنی همان خلوصی که در جبهه ی باطل روز به روز کمرنگ تر می شود ، در جبهه ی حق هم به همان اندازه کمرنگ تر می شود. و این رویداد بیش از آن که تابع حق بودن و باطل بودن آدم ها باشد ، تابع عامل آدمیت و آدمیت جمعی شان است.
4- دموکراسی دست شستن از معیار تقوا است و قبول کردن خواسته های فارغ از تقوای آدمی در یک چارچوب معقول. به عبارت دیگر ، در دموکراسی تقوا یعنی تقوا در چارچوب قرارداد اجتماعی. پارسایی یعنی احترام به قانون عرفی. این است که در یک جامعه ی دموکراتیک اگر مردم بر اساس ترجیحات رایج در روانشناسی اجتماعی خود یک هنر پیشه یا آواز خوان را به بزرگ ترین منزلت اجتماعی بر کشیدند کسی نگران نمی شود. اما اگر همان آواز خوان محبوب از چراغ ترافیکی به صورت غیر قانونی عبور کرد ، او را جریمه می کنند. معنای این کار این است که ما نمی توانیم برای همیشه تعیین کنیم که چه کسی بر اساس معیار تقوای واقعی گرامی تر است. تنها کاری که ما می توانیم این است که بر اساس معیارهای ملموس تر و مدیریت پذیرتر حد اقل هایی برای یک رفتار سالم اجتماعی تعیین کنیم و تعیین منزلت اجتماعی را بگذاریم به جامعه و معیارهای رایج در این جامعه.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

آن روی ِ آگاهی


این یادداشت را برای هفته نامه ی " قدرت" نوشته بودم. ظاهرا هفته نامه در این هفته نشر نمی شود.

آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نمود آن خودپرست

گفت: هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا
گفت: نیم عمر تو شد بر فنا

دل شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:

هیچ دانی آشنا کردن بگو؟
گفت: نی از من تو سباحی مجو

گفت: کل عمرت ای نحوی فناست
زان که کشتی غرق در گرداب هاست

محو می باید نه نحو اینجا بدان
گر تو محوی بی خطر در آب ران 

آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد؟
 ( از داستان نحوی و کشتی بان در مثنوی معنوی مولانا)   

گفته می شود که اگر سطح سواد مردم افغانستان بالا برود ما در جامعه ی بهتری زنده گی خواهیم کرد. این سخن که گسترده شدن آگاهی در میان مردم به نفع همه گان است ، سخن درستی است. نمی توان از توسعه ی اقتصادی و سیاسی سخن گفت اما بر نقش سواد و آگاهی تاکید نکرد. یکی از پیش شرط های بنیادین پیش-رفت این است که مردم
 الف ) قبول کنند که " پیش" ی هست ،
 ب ) بپذیرند که در این " پیش" گشایش ها و برکات قابل توجهی هستند ،
ج)   انگیزه ی رفتن به سوی این " پیش" داشته باشند
و همه ی این ها بسته گی به میزان " با خبری" و آگاهی مردم دارند. اگر آگاهی مردم در این حد بماند که زنده گی همین طور که هست خوب است و پیش تر از این نمی توان و نباید رفت ، پیش-رفت هم تحقق نخواهد یافت. این است که اگر در باره ی همه ی مردم افغانستان فکر کنیم و سوژه ی بحث ما تمام افراد مملکت باشد ، ارزش سواد و آگاهی تردید ناپذیر است. اما من در این نوشته از این وجه روشن مساله می گذرم و سعی می کنم ارزش سواد و آگاهی را در یک آرایش متفاوت مطرح کنم. آن آرایش متفاوت این است :
فرض کنید شما در کشوری زنده گی می کنید که... نه ، چرا فرض کنید؟ همین وضعیت واقعی در جامعه ی افغانستان را در نظر بگیرید. در این کشور نظام کوه سالاری و دره سالاری برقرار است. به این معنا که مردمانی که در این مملکت زنده گی می کنند چندان که تابع فرمان های کوه ها و دره ها هستند ، تابع نظام های حکومتی نیستند. اگر صد سال پیش در افغانستان مردمی در شرق فلان کوه زنده گی می کرده اند و می خواسته اند که با مردمان ساکن غرب آن کوه وارد تعامل شوند ، کوه به آن ها گفته : نمی توانید به آن طرف بروید. همین جا بمانید و در درون مناسبات کوچک خانواده گی خود تعامل کنید. این را به آن طرفی ها هم فرمان داده. این است که هر دو طرف در دو سوی کوه مانده اند و تا امروز از حال همدیگر خبری ندارند. گاهی هم که همدیگر را دیده اند در میدان تخاصم و بیگانه گی دیده اند.
اکنون ، این جزیره های به هم چسپیده اما از همدیگر بیگانه تاریخی را از سر گذرانده اند. در این تاریخ ، تعامل مردمان هر کدام از این جزیره ها با پدیده هایی چون دین ، زبان ، ثروت ، قدرت ، دانش ، فردیت ، منزلت اجتماعی و ارتباط میان- گروهی و درون-گروهی متفاوت بوده است. ادبیات این تعامل هم در میان هر جزیره به گونه های متفاوت شکل گرفته و رشد کرده است. با همه ی این ها ، ارتباط این جزیره ها با همدیگر کاملا قطع نبوده است و سلسله یی از رویداد های تاریخی ساکنان این جزیره ها را مجبور کرده که با همدیگر نیز وارد تعامل شوند. اما در هر فرصت تعاملی ، آنچه همه ی اطراف تعامل را تکان داده این است که نوع نگاه هر کس به زنده گی اجتماعی و " دیگران " در همین یک سرزمین معروف به افغانستان  چه قدر متفاوت است. ما در هر فرصت تعاملی دریافتیم که " تنش خواسته ها" در این کشور چه قدر شدید و عمیق است.
حال ، این دریافتن ها و این با خبر شدن ها از احوال همدیگر بایستی هر کدام از ما را به این نتیجه رسانده باشند که باید برای تنش خواسته های خود چاره یی معقول بیندیشیم و راهی برای نوعی همزیستی مفید به حال همه پیدا کنیم. اما سوال این است : اگر همه ی طرف های این تعاملات چشم باز کن به همین نتیجه نرسیده باشند چه کار کنیم؟ مثلا اگر یکی از طرف های تعامل قبول کرده باشد که در این کشور تنش خواسته ها وجود دارد اما او می تواند این تنش را با زور و خشونت به نفع خود بخواباند ، آن گاه وضعیت چه گونه می شود؟ سخن اصلی این نوشته از همین نقطه شروع می شود :
می گویند توانا بود هر که دانا بود. فرض کنید مردمی در افغانستان به دانش رو می آورند. این مردم مکتب را همچون معبد گرامی می دارند و دانشگاه قبله ی آمال شان است. میزان کتاب خوانی در میان این مردم بسیار بالا است و هر روز که می گذرد بر تعداد با سوادان شان افزوده می شود. حال ، این روند در درون خود همین مردم پی آمد دارد.  پی آمد گسترده شدن آگاهی در میان یک مردم باز شدن چشم ها بر بسیاری چیز ها است. با خبر شدن از حقوق خود یکی از آن ها است. جست و جوی راه حل های تازه برای مشکلات کهنه یکی دیگر از آن پی آمد ها است. این فهرست را می توان بسیار طولانی کرد. اما آن پی آمدی که در این جا مورد نظر من است باز شدن چشم ها بر ارزش ها ، زیبایی ها و لذت های حیات است و به چالش کشیدن هر چیزی که به رنج و حرمان و فنا دعوت کند. در میان چنین مردمی جان بر عقیده تقدم می یابد و تکثر فکری و ذوقی به یک نرم معمول تبدیل می شود. افراد چنین جامعه یی را نمی توان مثل رمه های گوسفند به هر سو برد. یعنی برای رهبری کردن در میان چنین مردمی به کیفیتی بیش از بی باکی و توده گرایی – آن گونه که در جوامع عقب افتاده مرسوم است- نیاز است. افراد این جامعه دوست دارند که در روندی دموکراتیک در تصمیم گیری ها سهیم باشند. نمی خواهند فقط به آن ها ابلاغ شود که چه چیزهایی خوب اند و چه کارهایی باید به انجام برسند. به همین دلیل ، در میان این مردم تصمیم گیری ها معمولا نفس گیر و زمان بر اند و کسی به آسانی تن به پذیرش تصمیم های سریعی که در غیاب او و یا نماینده گان او گرفته شوند نمی دهد.
از آن سو ، فرض کنید که کسان دیگری هستند که با یک اشاره ی پیشوا با سر می دوند و حاضر اند تمام زیبایی ها و لذت های زنده گی را در پای وعده ی بهشت یا حرمت پیر قبیله فدا کنند. در میان این مردم پیوندهای جمعی محکم و گسترده اند و تبعیت فرد از اراده ی جمع از مسلمات چون و چرا ناپذیر به شمار می رود. چنین مردمی را می توان با یک بانگ به میدان آورد و در پای یک شعار به صف کرد. از امکانات خوب این وضعیت این است که در آن گام ها سریع برداشته می شوند و تکثر آراء در گرفتن تصمیم ها خللی نمی افکند. به همین گونه ، گرد آمدن مجموعه ی بزرگی از آدم های گوش به فرمان و هم نظر و فداکار بر محور یک شعار امری قدرت ساز است.
اکنون ، این دو مجموعه را در متن جامعه یی چون افغانستان با هم مقایسه کنید. در مجموعه ی اول آگاهی و دانایی گسترده است و در مجموعه ی دوم بی خبری و نادانی. اگر بگویید که " توانا بود هر که دانا بود" ، این سخن درست است اگر منظور مان از توانایی توانایی بر کشف و فهم و نقد باشد. اما اگر منظور مان از توانایی توانایی در به دست آوردن قدرت و احقاق حق خود باشد ، به راحتی نمی توان گفت که توانا بود هر که دانا بود. ای بسا که دانایی شما در متن زمینه ی اجتماعی خاصی ( از آن گونه که در افغانستان می بینیم) به بار گرانی بر دوش تان تبدیل شود که امکان حرکت سریع و موثر به سوی کسب قدرت یا تحکیم موضع اجتماعی تان را از شما بگیرد.
البته می توان استدلال کرد که در دراز-مدت به هر حال " توانا بود هر که دانا بود". این را می توان به عنوان  یک نشانه ی راهنمای عمومی قبول کرد. اما نباید فراموش کرد که گاهی یک تحول در کوتاه مدت ( که خالصا برخاسته از اعمال قدرت سرکوب گر است) می تواند به وضعیتی در میان دانایان منجر شود که از آن پس آنان اساسا نتوانند به گسترش دانایی ادامه بدهند تا بعد این دانایی تبدیل به توانایی شود. به بیانی دیگر ، ممکن است دانایان به گونه یی عمل کنند ( بنا بر اقتضای دانایی خود) که در نتیجه ی عمل شان قدرت قهار سرکوب گر در میدانی بی رقیب وارد شود و وضعیت را به گونه یی شکل بدهد که اساسا پروسه ی داناشدن و دانا کردن مختل شود.  
اگر همه یا اکثر افراد یک جامعه ی متوازن در برابر موج های دانایی و پی آمدهای آن قرار بگیرند ، دانایی می تواند از جنس همان توانایی ای باشد که برای هر جامعه یی مفید است. اما اگر بعضی مردمان کشوری که به یک مجمع الجزایر نا متجانس شباهت دارد به سوی آگاهی و دانایی بروند و بعضی مردمان دیگر همان کشور با ظلمت نادانی سرخوش باشند ، آن گاه باید دید که دانایی واقعا با دانایان چه کار می کند. مشکل بتوان گفت که در نهایت برد با دانایی است. چرا که همان گونه که قبلا گفتم گاه سرنوشت نهایت را هم همان چیزهایی تعیین می کنند که در بدایت اتفاق می افتند و رفته – رفته آن چنان مهم و پر پی آمد می شوند که دیگر اصلا میدانی برای دانایی نمی ماند.
قصد من از اندیشیدن در باره ی آن روی ِ سکه ی آگاهی این است که در کشوری مثل افغانستان به آسانی می توان بعضی از رهبران ِ نا روشنفکر و خشونت ورزیده را ملامت کرد و همه را ( بی تمایز و تفاوتی) گرداننده گان دستگاه قساوت و خشونت خواند. اما سوالی که من همیشه از خود می پرسم ، و البته منظورم از این پرسش به هیچ وجه تایید قهر و خشونت نیست ، این است :
اگر روزی کسی به قصد حذف کردن من از روی زمین کمر ببندد و دانش ضد خشونت و آگاهی معطوف به زنده گی من دست و پای مرا با ریسمان تردید و تزلزل ببندند ، آن گاه چه کسی از اصل حیات من دفاع خواهد کرد؟ و اگر کسی این دفاع را به انجام رساند ( با شیوه یی که با فلسفه ی عدم خشونت من ناسازگار باشد) آیا من به نکوهش این کس بر خواهم خواست؟ 
در یکی از ابیاتی که در آغاز این نوشته نقل کردم ، مولوی می گوید :
آب دریا مرده را بر سر نهد
ور بود زنده ز دریا کی رهد

اگر این مرده و زنده ی ذکر شده در این بیت را به متن بحث من بیاوریم ، مرده همان نادان و بی خبر می شود و زنده کسی که آگاه و با خبر است. زنده می خواهد زنده باشد ، می خواهد جان اش بر سر عقاید اش نرود ، می خواهد لذت زنده بودن را بچشد و دوست دارد که از راه هایی برود که در آن ها خطر رنج و حرمان و مرگ کمتر باشد. مرده با موج می رود ، بر سر دریا بر می آید. و طرفه آن که گاه آن کس که عافیت می جوید از میان می رود ، و آن که با موج می پیوندد می ماند.

من به هیچ وجه نمی خواهم اهمیت آگاهی و دانش را انکار کنم. فقط می خواهم در حد توان خود روشن کنم که رشد و گسترش آگاهی می تواند روی دیگری هم داشته باشد.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

عبور از کتاب؟


پنج ِ اول : بازی و دعوا
پنج دوم : بازی و مستی
پنج سوم : بازی و درس
پنج چهارم : کتاب و شعر و مذهب
پنج چهارم : کتاب و سیاست  
پنچ پنجم : کتاب و معیشت
پنچ ششم: کتاب و خانواده
پنج هفتم : کتاب و سرگردانی
پنج هشتم : سرگردانی و ...

هر کدام از این پنج ها پنج سال است از عمر من. کتاب خوبی پیدا کرده ام اما دلم نمی شود بخوانم اش. ذهن سرگردان ام میهمان تازه نمی پذیرد. وقتی که بازی جای خود را به کتاب داد دیگر به بازی بر نگشتم. آیا این بار هم همان طور می شود و دیگر به کتاب بر نمی گردم؟ امیدوارم چنین نشود. شاید راه همین است. با بازی شروع می کنیم ، با سر گردانی به میانه می رسیم و با سکوت پا در دایره ی فرجام می نهیم.

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

یاد


در مجلسی دوستی از من پرسید : اگر بخواهی کابل را در چند کلمه توصیف کنی چه می گویی؟ گفتم : کشنده ی کشنده. عصر روز بود. محمود حکیمی ، عباس فراسو و جواد رها هم آنجا بودند. جاوید زیرک مثل همیشه لبخندی زد و سر خود را تکان داد.
امروز به وبلاگ جاوید رفتم. چیز تازه یی ننوشته. از آن هوش تیز شکافنده  نوری ، سوسویی ، نشانه یی نمی تراود. خاموش است. آن کشنده او را به سوی خود کشید و چون نوبت آن کشنده رسید بی دریغ به سوی او رفت.
این شام غم رفتن او مثل کوهی بر سینه ام سنگینی می کند. نه این که هرگزش از یاد ببرم. چه قدر می فهمید. چه قدر مهربان بود. چه قدر سخن گفتن با او آسان بود. افسوس.
 
Free counter and web stats