۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

عاطفه ی پدر در ترازو

این روزها ویدئویی بر پهنه ی انترنیت آورده شده که در آن پدر شکیلا - دختر جوانی که در بامیان به قتل رسید- می گوید که شکیلا را کسی دیگر نکشته است. می گوید علت قتل او بازی با تفنگ بوده و نباید هیچ کسی را به قتل او متهم کرد. از جمله، سید واحدی بهشتی متهم اصلی پرونده را نیز تبرئه می کند. عده یی این ویدئو را سند گرفته اند که پس کار تمام است و حالا که پدر مقتول چنین سخن می گوید دیگر باید پرونده ی قتل شکیلا را بست و بر طاق خاتمت گذاشت. بعضی می گویند پدر شکیلا زیر فشار آن گونه سخن گفته است.

 فرض را قوی بگیریم و بگوییم که پدر شکیلا کاملا صادقانه و با اراده ی خود آن حرف ها را گفته. فرض کنیم که او واقعا اعتقاد دارد که دخترش در اثر بی احتیاطی خود به قتل رسیده. فرض کنیم که او به راستی فکر می کند که پای سید واحدی بهشتی را به میان آوردن کار غلط و غیر عادلانه یی است.
اکنون، سوال این است: ارزش واقعی این موضع گیری پدر شکیلا در یک تحقیق قانونی چیست؟ آیا اگر پدر شکیلا در محکمه نزد سید واحدی بهشتی برود و با خلوص تمام خطاب به او بگوید "من از تو متشکرم که دخترم را کشتی" آن گاه دیگر قضیه تمام است؟ آیا همین که پدری قبول کرد که متهم به قتل دخترش بی گناه است، همین سند بی گناهی متهم می شود؟
کسانی که از سخنان پدر شکیلا خیلی خوش حال شده اند یا تکان خورده اند باید به این پرسش پاسخ بدهند: چه چیزی باعث می شود که ما سخنان پدر شکیلا را دارای وزن و اعتبار بیشتری بدانیم؟ آنچه در این پرونده واقعا می تواند وزن و اعتبار داشته باشد نتیجه ی یک تحقیق عمیق فنی و کارشناسانه و بی طرفانه است. عاطفه ی پدری شکیلا به هیچ وجه او را در موقعیت یک متخصص جرم شناس قرار نمی دهد. پدر شکیلا یک تنه چه تحقیقی کرده و چه روش خارق العاده یی به کار بسته که نتیجه ی تحقیق او این قدر با اعتبار و سنگین شده است؟ اگر فردا کسی برادر شکیلا را به قتل برساند و پدر آن ها باز بیاید و شهادت بدهد که پسرش خود کشی کرده باز همان سخنان پدر او را اصل می گیریم و متقاعد می شویم؟
نکته ی اصلی این است: حتا اگر تمام اعضای خانواده ی شکیلا هم به نفع سید واحدی بهشتی شهادت بدهند، هنوز هیچ چیزی روشن نشده. سرنوشت این پرونده ها را باید تحقیق قانونی و جنایی و کارشناسانه روشن کند ، نه نوع نگاه و احساسات خانواده ی مقتول یا قاتل. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۸, شنبه

عید و عقلی که از عید می گریزد

برای من- وقتی کودک بودم- بدترین قسمت ِ روز عید شام اش بود؛ وقتی که آفتاب می رفت و همه به خانه های خود بر می گشتند. شادترین روز زنده گی دامن خود را جمع می کرد و زیر سایه ی غروب می خزید و نا پدید می شد. حالا که به آن همه شادی بی دلیل ِ کودکانه در روز عید فکر می کنم به پاره ی دل شکنی از تجربه ی آدمی می رسم:
عید فطر عید روزه داران است. ما که روزه نمی گرفتیم. خرد بودیم و کسی بر ما خرده یی نمی گرفت. چرا عید ِ بزرگان روزه دار ما را آن قدر شاد می کرد؟ یک بیان این ماجرا برای من این گونه است: ما - وقتی کودک بودیم- در شادی دیگران شاد می شدیم. برای خوش حالی دیگران به آسمان می پریدیم.
وقتی که بزرگ می شویم و سر ِ عقل می آییم یاد می گیریم که در شادی ِ دیگران شاد نشویم. تصور کنید که کودکی در صبحگاه عید از خواب بر خاسته و با خود فکر کند: " عجب آدم های احمقی اند این بزرگ تر ها! یک ماه ِ تمام گرسنه گی را بر خود تحمیل کرده اند و امروز به خاطر پایان یافتن این ماه برق شان گرفته و دهان شان از خنده پیش نمی آید. به من چه؟". کودکان هرگز این گونه فکر نمی کنند. کودک وقتی می بیند فرصتی برای شادمانی فراهم است با تمام وجود به درون آن فرصت می پرد و هیچ نمی پرسد که آن فرصت شادمانه گی به هیجان های کدام خام اندیش ِ ساده دل وصل است.
***
سال گذشته پسر چهارده ماهه ی خود را بر شانه ی خود گذاشته بودم و از راه باریکی می گذشتم. او در قسمتی از راه به تب و تاب افتاد و خود را به طرف چپ من خم کرد و معلوم بود که می خواست پایین اش بیاورم. وقتی پایین اش آوردم خودش را با هیجان عجیبی به سمت پاره- پلاستیک آبی رنگ کهنه یی خم کرد که بر شاخه ی خاری آویخته بود. از رسیدن به آن پلاستیک تکه تکه و از چشم همه گان افتاده چنان به وجد آمد که دل من از هر چه عالم بزرگان سیاه شد. 

ملا ژاک عمریدا

بر اساس گزارش بی بی سی ملاعمر رهبر طالبان در پیام عیدی خود گفته که طالبان وقتی دو باره به قدرت برسند بر اساس اصل "شایسته سالاری" عمل خواهند کرد. این که این نامرد حالا از طریق طنز می خواهد گرده های ما را منفجر کند به جای خود؛ اگر وضعیت همین طور پیش برود، زود باشد که امیرالمومنین از " میشل فوکو" و "نوم چامسکی" هم نقل قول کند. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

شرکت خداوند و برادران لمتد



نخست این اعلان را بخوانید:
" دین. دین درمان بخش. دین تصویری. ساده، قشنگ و پر قدرت. دین تان را از ما بخرید. دین ما ارزان و بی درد سر است. برای استفاده از آن فقط به چشم تان نیاز دارید. فقط تلویزیون تان را روشن کنید. نجات در انتظار شما است. از شما حرکت، از ما برکت!".  

سالی نمی گذرد بی آن که مسلمانان اسم پیامبر اسلام یا نام خداوند را در جنگلی، بر تن درختی، در دل خربزه یی، در سینه ی سنگی و در لکه ی شیشه یی ببینند. این روزها نام های خداوند و پیامبر اسلام بر سر و صورت یک دختر پارسای افغان ظاهر شده اند.
من در این نوشته به دو سه نکته یی می پردازم که تامل کردن در مورد شان می تواند به دیدن لایه های نهان تر ماجرا کمک کند.

یک- فرض کنید دست از انکار بر می داریم و صمیمانه قبول می کنیم که پارسا دختری از افغانستان صبحدمی از خواب برخاسته و نام های خداوند و پیامبر اسلام را بر صورت خود یافته. حال، نخستین کاری که باید بکنیم این است که برای خود روشن کنیم معنای چنین اتفاق شگفتی آوری چیست. آیا ظاهر شدن اسم های مذکور بر صورت این دختر پارسا اهمیتی دارد؟ اگر اهمیت دارد این اهمیت به چه چیزی و چه کسی مربوط است؟ بگوییم این دختر پارسا آدم فوق العاده یی است؟ بگوییم این ماجرا نشان ِ روشنی از حقانیت بی چون و چرای دین اسلام است؟ چه کار کنیم؟ در پاسخ به این سوال ها، گمان من این است که بیشتر مسلمانان همان گزینه ی آخری را بر می گزینند. یعنی می گویند: اگر اسم های خداوند و پیامبر اسلام بر صورت یک کودک بی گناه ظاهر شوند، این نشان می دهد که دین اسلام دین حق است و ماجراهایی از این دست باید منکران را متقاعد کند که در حقانیت اسلام نمی توان تردید کرد. قضیه دقیقا از همین جا جالب می شود. به این شرح:
اگر راست است ( و فرض می کنیم راست است) که اسم های خداوند و پیامبر اسلام بدون دخالت افراد انسانی بر چهره ی یک دختر پارسا ظاهر شده اند، باید قبول کنیم که این کار فقط می تواند کار خود خداوند باشد. پذیرفتن این موضع اگرچه بر عظمت ماجرا می افزاید، اما پرسش قابل تاملی نیز بر می انگیزد. آن پرسش این است: چرا خداوند این کار را می کند؟ این پرسش وقتی مهم تر می شود که بنشینیم و در باره ی دین اسلام و ایمان مومنان بیشتر فکر کنیم. می دانیم که هزار و چند صد سال پیش در یک جامعه ی عربی اسمی بر سر زبان ها افتاد و آن اسم "محمد" بود. صاحب ِ اسم هم در همان جامعه بود و زنده گی می کرد و با مردم نشست و برخاست داشت. این محمد می گفت که پیامبر است و از جانب خدا یا الله وظیفه دارد که مردم جهان را به بنده گی او فرا بخواند. دعوت محمد دعوتی فوق العاده موفق بود. مردم به او و خدایی که معرفی می کرد ایمان آوردند. محمد آنچه را از جانب خداوند بر او وحی می شد به صورتی دقیق و بدون ویرایش و پیرایش به مومنان می رساند. وقتی این سخنان وحی شده را جمع و تدوین کردند، کتابی به دست آمد که اسم اش شد " قرآن". قرآن کتاب مقدس مفصلی است که بنا بر اعتقاد مسلمانان بدون هیچ تحریفی به دست امروزیان رسیده. از زمان بعثت پیامبر تا کنون حد اقل میلیون ها نسخه از قرآن منتشر شده اند.  
اکنون، می دانیم که مسلمانان نه فقط اسم " محمد" که خود او را هم داشته اند. نیز، می دانیم که قرآن کلمه به کلمه کلام خداوند است و نام "الله" مهم ترین و مرکزی ترین کلمه در این کتاب است. می دانیم که اسم "الله" به تکرار در صفحات قرآن ظاهر شده و قرآن هم پاک ترین تجلی گاه خداوند و سخنان او است و در آن ذره یی ناپاکی ( از آن گونه که در وجود انسان های غیر معصوم هست) راه نیافته و نخواهد یافت. این ها چیزهایی هستند که مومنان مسلمان به آن اعتقاد دارند. حال، سوال این است: چرا خداوندی که شخص پاک و برگزیده یی چون "محمد" را رسول خود کرد و کتاب مقدسی چون قرآن را بر مسلمانان فرو فرستاد و پروژه ی بسیار موفقی را به سر انجام رساند، حالا دست پاچه شده و نام خود و فرستاده ی خود را با قلم سرخ بر صورت یک دختر افغان می نویسد و به نمایش می گذارد؟ چه خاصیت و قدرت و مزیتی در این "صورت نگاشته ها"ی کوتاه هست که در تمام قرآن نیست؟ به نظر می رسد که خداوند با این کارها به مسلمانان می گوید:"من می دانم شما دیگر حوصله ی مسلمانی از نوع قدیم اش را ندارید. می دانم زمانه تغییر کرده و شما هم نه فرصت خواندن کتاب مرا دارید و نه خواندن آن در شما علاقه یی بر می انگیزد. اصلا فراموش اش کنید. من نسخه ی جدیدی از دین خود عرضه می کنم که بسیار مختصر، جذاب و امروزی باشد".

دو- اگر قبول کنیم که نمونه هایی که مسلمانان نشان می دهند ( همان اشکال و تصویرهای طبیعی ای که محمد والله و غیره خوانده می شوند) درست اند، آن وقت باید بپذیریم که خداوند به شکست شیوه های قدیمی تبلیغات خود اعتراف کرده است. به این معنا که دریافته دیگر مردم کتاب های قطوری چون قرآن را نمی خوانند و به سخنان مطرح شده در آن اهمیتی نمی دهند. این است که با درک این نکته که یک تصویر هزار کلمه می ارزد به شیوه های جدید رایج در تبلیغات بازرگانی این عصر رو آورده است. مثلا در این شیوه ی جدید خداوند تعدادی درخت را در کنار هم به گونه یی رشد می دهد که وقتی کلان شدند " لا اله الا الله" خوانده شوند. به همین گونه اگر شرکت کوکاکولا تبلیغات خود را بر لوحه های سر چهار راه ها می گذارد، خداوند بر پوست خربزه تبلیغ می کند. در این اواخر هم متوجه شده که پوست صاف ِ صورت دختران افغان جای مناسبی برای تبلیغات رایگان دین حنیف است.

سه- ملاحظه می کنید که همه ی این ماجراها دو لایه دارند: در لایه ی رویین شان حقانیت دین اسلام تحکیم می شود. در لایه ی زیرین شان هزار اشارت اسلام کوب هست. از جمله:
چون دین اسلام همچون یک دستگاه اعتقادی و اندیشه یی کارآمد دیگر نمی تواند کسی را متقاعد کند و در این زمینه از نفس افتاده است، باید آن را به یک بنگاه تبلیغات صوتی-بصری تبدیل کرد که تنها به انگیزش روانی مخاطبان بپردازد.از آن جا که عقل عوام در چشم شان است این بنگاه تبلیغاتی باید با عرضه کردن تصویرهای ساده و موثر عوام الناس را تحت تاثیر قرار بدهد و از طریق اصرار و تکرار آنان را وادار کند که محصولات تولید شده در کارخانه ی خرافه سازی دین فروشان را بخرند. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

در حکایت آن کس که پای شتر خویش می بست و می گفت بدو !

دو تن از دوستان شکایت کرده اند که چرا نظرهای شان را منتشر نکرده ام. من همیشه سعی می کنم همه ی نظرها را منتشر کنم. بسیار کم پیش می آید که نظری را حذف کنم. اما گاهی چاره یی جز حذف نمی ماند. به گمان من باید خود ما هم به عنوان خواننده سعی کنیم میزان تاثیر گذاری سخن خود را بالا ببریم. مایل ام همین نکته را کمی بیشتر توضیح بدهم:
آدم ها وقتی که فکر می کنند آماده گی بیشتری پیدا می کنند که سخن مستدل و متین را بپذیرند. به بیانی دیگر، اگر سبک و سنگین کردن درون مایه ی یک سخن برای کسی مهم باشد، چنین کسی با سخنان پرمایه و فکر انگیز برخورد مثبت تری خواهد کرد و در نتیجه برای پذیرش آن سخنان آماده گی بیشتری خواهد داشت.
حال، وضعیت دیگری را در نظر بگیرید: فرض کنید ما به گونه یی سخن می گوییم که به جای برانگیختن فکر مخاطب و دعوت  کردن او به سبک و سنگین کردن درون مایه ی سخن، از مخاطب می طلبیم که فورا واکنش عاطفی شدید (موافق یا مخالف) نشان بدهد. در این صورت، مجال تاثیرگذاری ماندگار و عمیق یک سخن را آسیب می زنیم. مثالی بدهم:
بگوییم: بعضی انسان های جبون و پست فکر می کنند که خروج امریکا و ناتو از افغانستان به ضرر ما است.
این جمله از ما نمی طلبد که در مورد درستی و نادرستی محتوای اش فکر کنیم. آن چه این جمله بر می انگیزد یک واکنش باردار ِ عاطفی از این نوع است که " بلی، واقعا هم بعضی ها خیلی جبون و پست اند، یا / جبون و پست خودت هستی کثافت ِ پدر لعنت!". آنچه در این میان گم می شود منظور اصلی نویسنده است که می خواهد ما را متقاعد کند که خروج خارجی ها از افغانستان به نفع ما است.
توجه داشته باشیم که هر وقت می خواهیم سخن مان تاثیر عمیق تر، ماندگارتر و مطلوب تری بگذارد، باید نگاه مان را بیشتر بر برانگیختن قدرت تفکر مخاطب متمرکز کنیم و نه بر شوراندن واکنش های انفجاری عاطفی ِ موافق و یا مخالف اش. اگر به کسی بگوییم " ای بچه ی سگ! کفش های ایتالیایی هم ارزان تر اند و هم با دوام تر"، بعید است که آن کس توجه چندانی به این پاره اطلاع بسیار مفید بکند و مثلا متقاعد شود که کفش ایتالیایی بخرد. او بیشتر درگیر همان خطاب اولیه و زاید خواهد شد که می توانست به راحتی کنار گذاشته شود.
حالا قصه ی نظر دادن در این وبلاگ یا هر جای دیگری است. بهتر آن است که وقتی سخنی را به سوی مخاطب می فرستیم در درون این سخن مواد منفجره نگذاریم. چون این مواد منفجره پیش از آن که به مقصد برسند منفجر می شوند و نابود می کنند پیامی را که می خواستیم به مخاطب برسد و بر او تاثیر مطلوب مان را بگذارد.
و دو نکته ی دیگر: وقتی که می بینیم گزینه ی نظارت بر نظرهای خواننده گان در وبلاگ فعال است، منطقا می دانیم که صاحب وبلاگ سخنان حاوی دشنام را منتشر نخواهد کرد. دیگر این که بعضی از خواننده گان چیزهای خوبی می نویسند اما در متن این چیزهای خوب مقداری اهانت و دشنام (اکثرا به دیگران) نیز می کارند. من هم که خوش ندارم وقت ام را صرف ویرایش کردن این نظر ها کنم کل پیام را حذف می کنم. کمی انضباط  و رعایت مشکل همه ی مان را حل می کند.

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

خنده ی سوم را جلی تر ختم بفرمایید!

روزنامه ی هشت صبح گزارش داد که دولت افغانستان خواهان حل مساله ی سوریه شده و از طرفین خواسته که نزاع شان را از طریق مذاکره حل و فصل کنند.

می گویند یک روز مورچه یی می خواست از یک سرک بسیار پهناور عبور کند که ناگهان بایسکل اش پنچر گردید. خیلی پریشان شد. یک لحظه حیران ماند و بعد شروع کرد به میو میو کردن. در این هنگام یک کبوتر ِ عالی که بال های اش خیلی سفید می باشد از کنار او گذشت و فرمود: ای مورچه، هاهاهاها، پنچر نموده ای ها؟ وی ( یعنی همان کبوتر که بال های اش خیلی سفید می باشد) در حقیقت می خواست به ریش مورچه بخندد اما چون مورچه دارای ریش نمی باشد آن جمله ی نامناسب را متاسفانه گفت. مورچه که خیلی عصبانی شده بود رو به کبوتر کرد و گفت: من با تو مزاح ندارم.
هههههه، هاهاهاهاها، هههه، ههههه.

من خودم این فکاهی را تحریر نمودم. هیچ کس به من کمک نکرد. خودم نشستم و برای این که در سر تا سر گیتی صلح دامن فرما گردد تخیل ام را به کار انداخته فکاهی فوق الذکر را خلق کردم. 

المپیک درون و برون


این بخشی از بحث فیس بوکی من و حکمت مانا است. دوستان دیگر هم در آنجا نظر دادند. من البته نمی توانم همه ی آن بحث ها را در این جا بیاورم. این نظر خودم را هم به این خاطر در وبلاگ منتشر می کنم که می توان به صورت مستقل هم خواندش.

یک- وقتی مردمان کشور ها به المپیک می روند قاعدتا از خود می پرسند : ما به کجا می رویم و اگر بخت یار مان باشد چه چیزی به دست خواهیم آورد؟ پاسخ به این سوال در بسیاری از کشورها پاسخی متعارف و معطوف به ملاحظات مدیریتی و تکنیکی است و صد البته با خواسته ی کامیابی و سرفرازی مردمان آن کشورها پیوند دارد. اما نوبت به ما که می رسد به نظر می آید که پاسخ ما به سوال بالا با آنچه در عرف جهان مدرن شناخته است تفاوت تامل انگیزی دارد. برای ما المپیک و مدال و رقابت  با معنا ها و زیرمعناهای عجیب- غریب دیگری همراه اند. معناها و زیر معناهایی که در زیر سقف معیارهای متعارف المپیک و رقابت ورزشی نمی گنجند. مثلا اگر ورزشکار یک کشور از ناحیه ی کمر آسیب دیده باشد و به همین خاطر در رویارویی با حریف خود شکست بخورد، واکنش نرمال هم وطنان او به این وضع این است که شما چرا یک آدم مضروب را که چانس برد چندانی نداشت به میدان فرستادید. بسیاری به همین خاطر گریبان مدیران ورزشی خود را می گیرند و البته قبول می کنند که ورزشکار شان شکست خورده و افتخاری هم نیافریده. برای ما اما وضع فرق می کند. ما می گوییم : قهرمانی بهتر از این نمی شود که ورزشکار مان با پای شکسته اما دلی چون دل شیر و غیرتی همپای غیرت یک عقاب زخمی به مصاف حریف برود. این نشان می دهد که ما وقتی به المپیک می رویم به المپیک نمی رویم و آن چه می خواهیم به دست بیاوریم مدال قهرمانی در زمینه ی ورزش نیست. ما در خیال خود به جای دیگری می رویم و بنا است چیزهایی به دست بیاوریم که ربطی به المپیک ورزشی ندارند. گویی برای ما همان چیزی بیشتر اهمیت دارد که در خیال خود مان پخته ایم و نه آن عینیتی که در بیرون جریان دارد و مردمان بسیاری از کشورهای دیگر در متن همان عینیت عمل می کنند. ما نمی گوییم : " افغانستان یک کشور است. هویت ملی مردمان این کشور امری مسجل و مستقر است. حضور در المپیک جهانی ورزش برای ورزشکاران افغانستان پاره و جلوه ی کوچکی از کارکرد حیات جمعی مردم افغانستان در سطح جهان است". در عوض، ما به رویداد حضور درالمپیک چشم دوخته ایم تا کشور ما را کشور کند و به ما آن هویت ملی ای را ببخشد که نداریم. ما به عنوان یک کشور در یک مسابقه ی ورزشی شرکت نکرده ایم. ما تن ها و جان های دردمند خود را به نحوی به این رویداد جهانی رسانده ایم تا به مدد این رویداد از نو کشور شویم و هویت ملی پیدا کنیم. ملاحظه می کنید که چه بار گرانی بر دوش یک رویداد ورزشی می گذاریم؟ می بینید که ما در یک لگد، در یک مشت و در یک پرش چه ها که نمی خوانیم؟  در متن همین نگرش است که برد و باخت در میدان مسابقه بی ارزش و بی معنا می شوند.  همین که ورزشکاران ما به هر نحوی ( با برد یا با باخت) شعله های برافروخته ی خیال عطش ناک ما را باد بزنند و بر افروخته تر کنند کافی است تا قهرمان ملی ما شوند. به این جا که می رسیم معیارهای قهرمانی در رویداد ورزشی ای چون المپیک رنگ می بازند و جای آن ها را معیار تازه یی می گیرد که مستقیما از خیال تشنه ی ما می آید: معیار اشک. هر کس اشک شوقی در چشمان ما نشاند، قهرمان است. و این همان چیزی است که من رمانتیسیسم افغانی می خوانم.

دو- مساله ی دیگری که بسیار مهم است این است: کسانی که در شهر های بزرگ افغانستان، در کشورهای دیگر و در شبکه هایی نظیر فیس بوک برای چند روزی و عمدتا به صورت مجازی گرد هم آمدند و آن اشک ِ ملی شوق را ریختند و ورزشکاران ما را قهرمانان ملی خواندند واقعا چه قدر از وضعیت واقعی کشور ما نماینده گی می کنند؟ این را می پرسم چون ما معمولا وقتی در حباب تعاملات مجازی و انترنیتی قرار می گیریم به خوانش های مبالغه آمیز از امور متمایل می شویم، بی آن که این خوانش ها پیوند استواری با آنچه در سراسر کشور می گذرد داشته باشند. برای مثال، آن جوان تحصیل کرده ی بدخشانی که به انترنیت سریع دسترسی دارد و آدم روشنفکری است می تواند روح الله نیکپا یا نثار احمد بهاوی را قهرمان ملی بداند و بخواند. شاید آن بیست هزار نفری که در فلان بخش از ولایت او زنده گی می کنند حتا نتوانند این موضع او را به چالش بگیرند ( چون اساسا به کانال های ابراز نظر و شبکه هایی چون فیس بوک دسترسی ندارند). در نتیجه ممکن است همان یک صدا خیلی روشن تر و برجسته تر پخش شود و به گوش همگنان روشنفکر او در بامیان و جلال آباد و هامبورگ و استکهلم و مسکو و ملبورن و تورنتو و سانفرانسیسکو برسد. اما این لزوما به این معنا نیست که بدنه ی اصلی جامعه ی افغانستان واقعا با چنین صدایی همنوا است. منظورم این است که حضور مان در درون حباب تعاملات فیس بوکی و انترنیتی و بازتاب صداهای مان در درون این حباب ممکن است برای ما جهان موازی ای خلق کند که تا حد زیادی با جهان واقعی زیست جمعی افغان ها در بیرون از این شبکه ناهمخوان باشد. در نمونه یی دیگر، بسیاری از فعالان مدنی مصری ( که عمدتا از نسل جوان بودند) از پیروزی های چشم گیر اخوان المسلمین به شدت تکان خوردند. چرا که اصلا گمان نمی بردند فاصله ی خودشان با واقعیت های اجتماعی آن قدر زیاد باشد.

سه- یکی از پرسش هایی که در این چند روز پیوسته مطرح می شود این است که چرا ورزش چنین ظرفیت یگانه یی برای متحد کردن ما به عنوان یک ملت دارد اما چیزهای بسیار دیگری این ظرفیت را ندارند؟ به نظر من علت اصلی چنین وضعی بی پی آمد بودن ورزش از نظر تاثیر گذاری بر ساختار و روابط قدرت در جامعه ی افغانی است. به بیانی دیگر، ما با این اطمینان که ورزش خطری را متوجه علایق و منافع سخت جان مان در حوزه ی قدرت سیاسی نمی کند، با آن به عنوان عاملی وحدت بخش کنار آمده ایم. همین که این اطمینان از میان برود و ورزش به عاملی تاثیر گذار برمناسبات قدرت تبدیل شود، مطمئن باشید که از حجم این اشک های شوق که حالا می ریزیم به شدت کاسته خواهد شد. می پرسید این را از کجا می دانی؟ یک بار به رفتارهای مان در حوزه های دیگر نگاهی بکنید. آن وقت به روشنی می بینید که خوانش های مبالغه آمیز و رمانتیک از احساسات ملی ما در حوزه ی ورزش یعنی چه.

چهار- هویت ملی یک برساخته ی مدرن است. ورود ما به المپیک سال 2012 میلادی ورود در یک رویداد مدرن ورزشی است. این رویداد مدرن – چنان که قبلا هم گفته ام- در چارچوب یک استاندارد و ساختار مشخص عمل می کند. مثلا اگر ورزشکاری از حریفان خود شکست بخورد و از میدان خارج شود، گفته می شود که او شکست خورده و قاعدتا به او مدالی هم نمی دهند. ورزشکاری که مدال طلا می گیرد قهرمان می شود. اگر ورزشکاری به خاطری بازی را ببازد که دیشب خوب نخوابیده یا بیماری مادرش شدیدتر شده و او به این علت عمیقا مضطرب است، او را بازنده می دانند. همین طور اگر یک نژاد پرست دو آتشه از کشوری به المپیک راه یافته باشد و همه ی حریفان خود را شکست بدهد، به او به عنوان ورزشکار برتر مدال طلا می دهند. در همه ی این احوال فرض این است که اگر کشوری می خواهد مدال طلا بگیرد و افتخار کسب کند باید کاری بکند و تمهیداتی بسنجد که ورزشکاران اش قهرمان شوند. در مورد ما قضیه کاملا وارونه است. یعنی ما در چارچوب های مقبول و متعارف المپیک جهانی( به عنوان یک رویداد ورزشی مدرن) عمل نمی کنیم. ما به عنوان یک کشور ورزشکاران مان را به قهرمانی نمی رسانیم. برعکس، از قهرمانان مان می خواهیم قهرمانی کنند که کشور ما کشور شود و ما لختی هم که شده احساس کنیم یک ملت ایم. مردمانی که هویت ملی را به مثابه ی یک برساخته ی مدرن پیشاپیش در میان خود دارند، به المپیک ورزشی به عنوان یک فرصت مشخص برای به دست آوردن بعضی نتایج مشخص و محدود نگاه می کنند. وقتی که داور به امریکا می گوید " امریکا! ورزشکار تو در برابر حریف ایتالیایی خود شکست خورد"، امریکا فکر می کند که چانس به دست آوردن یکی از مدال های قهرمانی را از دست داد. اما وقتی داور به افغانستان می گوید " افغانستان! ورزشکار تو باخت"، افغانستان این ماجرای ورزشی را در متن یک فراروایت عاطفی می گذارد و بی اعتنا به عینیت ِ آنچه اتفاق افتاده است، می گوید:
" ورزشکار من به هر حال قهرمان است. نمی بینی که ما چه قدر دوست اش داریم؟ نمی بینی که در سرتاسر ِ مملکت چه قدر دل برای او می تپد؟ نمی بینی که این ملت خسته خاک پای این ورزشکار شکست خورده را سرمه ی چشمان خود می کند؟...".  ملاحظه می کنید که ما در المپیک شرکت نمی کنیم و وظیفه ی ورزشکاران ما به دست آوردن مدال قهرمانی در یک رویداد ورزشی جهانی نیست. ما در خیال خود بزمی می آراییم و در این بزم سماعی بر پا می کنیم و در این سماع به خود القابی می دهیم و پاک فراموش می کنیم که در بیرون از این بزم چه جریان دارد. می گوییم که می خواهیم یک ملت مدرن باشیم و در رویداد های مدرن این جهان نقشی بازی کنیم اما دل مان می خواهد با جهان مدرن راه نرویم و سیستم ارزش گذاری مان همان سیستم بدوی عاطفه محور و پیشامدرن خودمان بماند.  

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

ما خیلی کشور ایم


من هر چه سعی می کنم این درجه از رمانتیسیسم میهنی-افغانی جاری در میان خودمان را درک نمی کنم. المپیکی در انگلستان برگزار شده و افغانستان هم در آن شرکت کرده. در مسابقه های ورزشی بعضی برنده می شوند و بعضی بازنده.  این المپیک هم برنده گان و بازنده گانی دارد.
اما به نظر می رسد که برای ما المپیک چیز دیگری است.
 اول، گویی ما خیلی از خود ممنون ایم که کشورمان افغانستان یکی از کشورهای جهان است. صدها ورزشکار از سراسر جهان در رشته های مختلف مدال طلا می گیرند و ما با خود می گوییم: " خوب، آن ها امکانات دارند، پیش رفته اند، در صلح زنده گی می کنند و این چنین و آن چنان اند. مهم ما هستیم که یک کفش نمی توانیم بخریم و نانی برای خوردن نداریم اما آمده ایم که با جهان پنجه بدهیم". این قبیل چیزها را به خود می گوییم، گویی از فضایل ما است که این قدر عقب مانده ایم. انتظار داریم مردم جهان به ما نگاه کنند و بگویند: " ببینید، این ها همه چیز خود را برباد داده اند و هنوز کاردهای خود را از گلوی همدیگر بر نداشته اند و با وجود ِ این آمده اند که مسابقه بدهند. آفرین به غیرت و همت شان".
دوم، به نظر می رسد ما در مسابقه های ورزشی المپیک و درچهره و رفتار ورزشکاران خود عجایبی می خوانیم و معناهایی می جوییم که یکسره گیج کننده اند. مثلا مدال برنز مدال برنز است و نه مدال طلا. اما ما اصرار داریم که مدال برنز ما بر مدال طلا هم شرف دارد. چرا؟ برای این که نمی بینید ما سال ها است همدیگر را می دریم و از ما انتظار نمی رود که حتا یک مدال چوب هم بگیریم. برای همین مدال برنز ما اگر بالاتر از مدال طلا نباشد، کمتر که قطعا نیست. در ضمن ورزشکاران ما وقتی مشت می زنند یا لگدی به سوی حریف حواله می کنند، این مشت ها و لگدها یک عالم تفسیر دارند. این مشت سراسر تاریخ را در خود دارد و آن لگد سرگذشت ملتی را با خود حمل می کند.
سوم، المپیک برای خود معیارها و قاعده ها و چارچوب هایی دارد. اما ما که این چیزها را قبول نداریم. ما افغان ایم و خیلی رنج ها بر خود تحمیل کرده ایم و هر بار که نفس می کشیم دود از نهاد مان بر می آید. به همین خاطر برای ما معیار و قاعده و چارچوب اصلا معنا ندارد. ما از بس دردمند ایم هر طور که دل خودمان شد امور را برای خود تعبیر و تفهیم می کنیم. مثلا اگر در مسابقه یی شکست خوردیم، در واقع به نظر خود شکست نخورده ایم. در عوض، دقیقا به خاطر همان شکست تاج سر ِ جهان شده ایم؛ قهرمان شده ایم. ما به ورزشکاران خود از همان اول می گوییم: " شما برای ما در هر حال قهرمان اید. برد و باخت تان برای ما هیچ اهمیتی ندارد. اگر همه ی ورزشکاران جهان طلا بگیرند و به شما یک کاسه ی مسی هم ندهند، باز شما قهرمان اید". و به این گونه معنای قهرمان در عالم ورزش سیال می شود و همه چیز در هم می رود و اشک شوق ما از این همه در هم رفته گی سر ریز می کند.
***
نمی گویم از ورزشکاران خود حمایت نکنیم یا دوست شان نداشته باشیم. نمی گویم قدر همت و تلاش و شجاعت شان را ندانیم. فقط می گویم سعی نکنیم بر مثلا یک مسابقه ی ورزشی تعبیرهایی بار کنیم که با متن و معنای آن رویداد هیچ ربط معقولی نداشته باشند. 

همین امروز در نوشته یی از طاهر قادری کارمند بی بی سی خواندم که " نثار احمد بی مدال قهرمان ملی شد". من که متوجه نشدم نثاراحمد چه گونه بی مدال قهرمان ملی شد. نثار احمد بهاوی نور چشم همه ی ما است. دوست اش داریم. آفرین بر همت والای اش. ولی با همه ی این ها، وقتی که کسی مجروح است یا به هر علت دیگری نمی تواند خوب بازی کند و در نتیجه شکست می خورد و مدالی هم نمی گیرد، قهرمان ملی هم نمی شود. این به معنای نشناختن قدر تلاش او نیست. فقط یک روایت عینی از یک اتفاق عینی در چارچوب معیارهای پذیرفته شده است. این چه سخنی است که مثلا بگوییم فلان دختر جوان افغان که در مسابقه ی دوش از همه ی هم قطاران خود عقب مانده بود و نفر آخر شد قهرمان ملی افغانستان است، چرا که در هنگام دویدن از گوش های اش خون جاری بود و استخوان زانوی چپ اش هم شکسته بود. چه طور است به جای دل بستن به این مزخرفات با واقعیت های عالم ورزش خود با رویکردی واقع بینانه تری برخورد کنیم. چه طور است به ورزشکاران خود بگوییم که در همه حال دوست شان داریم و فارغ از بلاهت های قبیله یی حمایت شان می کنیم و در همان حال مرز میان پیروزی وشکست را نیز می شناسیم. چه طور است بپذیریم که آن کس که قهرمان نیست، قهرمان نیست. چه طور است در یک رویداد ساده ی ورزشی دنبال جهانی از معنا و دلالت نگردیم و مثلا یک مسابقه را در همان چارچوب منطقی خودش معنا و ارزیابی کنیم. چه طور است هر وقت تب هیجان مان خیلی بالا رفت نفس عمیقی بکشیم و برای حفظ سلامت خود و جامعه ی خود یک پیاله آب سرد بنوشیم. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

وقتی بازی به پایان می رسد


من هم مثل افغان های دیگر خوش حال ام که روح الله نیکپا مدال گرفت. فرض می کنم نثار احمد بهاوی هم مدال معتبری گرفته است. این یعنی خوش حالی ِ بیشتر. مبارک مان باشد. فرض می کنم نیکپا و بهاوی هر دو مدال طلا گرفته اند. فرض می کنم سخت رویی فایده یی ندارد و آن قدر هیجان زده ام که نمی توانم جلو سر ریز کردن اشک های خودم را بگیرم. وقتی می بینم همه ی افغان ها از بس شاد اند به آسمان می پرند، فرض می کنم که عید کرده ایم و دل های خسته ی مان به هم نزدیک تر شده و در لحظه هایی نادر کم-کم در می یابیم که افتخار ِ ملی چه شکرپاره ی نشاط بخشی است.
اما دل ام نمی شود بیش از این قرص آرام بخش بخورم. چون می دانم فردا که از خواب برخیزم، جان ام درد می کند. ممکن است کسی بگوید: "حالا پا بکوب، دست بجنبان، دل به شادی بده، خیال به سرخوشی بسپار. چرا حال خود و ما را خراب می کنی؟".
اکنون، می گویم که چرا در میانه ی بزمی سراسر نشاط و هلهله گوش من صدای شوم ِ بوم می شنود و پریشانی گریبان مرا یله نمی کند. همه ی ماجرا زیر سر یک کلمه است: بازی. بازی های المپیک. همین کلمه ی "بازی" مرا پریشان می کند. می پرسید چرا؟ شرح می دهم:
فرض کنید در مملکت ما قاعده یی می بود به این گونه که هر کس می توانست در یکی از بازی ها از جایی مدالی بیاورد وزیر داخله ی کشور می شد. این فرض دو پاره دارد: پاره ی اول اش بازی است. شما مثلا در بازی المپیک شرکت می کنید و به خاطر لیاقتی که از خود نشان می دهید مدال می گیرید. اما پاره ی دوم بازی نیست. شما به خاطر همان مدالی که گرفته اید در کشور خود وزیر داخله می شوید. وزیر داخله شدن بازی نیست. رسیدن به موقعیت قدرت است. نشستن بر مسند نفوذ سیاسی و تصمیم گیری های کلان مملکتی است.
حال، فرض کنید که ما می خواهیم در همین چارچوب قانونی ( یعنی مدال آوردن و وزیر داخله شدن) تعدادی از شهروندان افغانستان را به المپیک بفرستیم. به نظر شما چه کسانی را باید بفرستیم؟ پاسخ این سوال ساده است: باید کسی را بفرستیم که  بتواند مدال بیاورد. همه ی کشور ها در المپیک شرکت می کنند و می خواهند هر چه بیشتر مدال بگیرند، مدال های معتبری چون طلا. ما هم که می خواهیم مدال بگیریم  باید کسانی را بفرستیم که بتوانند مدال بیاورند.  این پاسخ معقولی است، اما یک ملاحظه ی مهم را نادیده می گیرد. آن ملاحظه این است که شخصی که بهترین مدال را بیاورد، باید وزیر داخله ی افغانستان شود.
در این فرض، دو ملاحظه دیده می شوند: ملاحظه یی مربوط به ساحت ِ بازی و ملاحظه یی مربوط به ساحت ِ قدرت. در ساحت بازی، شایسته گان را بر می گزینیم. اما در ساحت قدرت چه؟ می بینید که در این جا امکان عبور از ساحت بازی به ساحت قدرت ما را به تب و تاب می اندازد.
اما خدا را شکر که چنین قانونی وجود ندارد و این فرض کاملا خیالی است. در واقعیت، چنین پیوندی میان ساحت بازی و ساحت قدرت وجود ندارد. این است که هر اتفاقی که در ساحت بازی بیفتد تهدیدی برای ساحت قدرت نخواهد بود. این اطمینان که کسانی که مدال بیاورند، از ساحت بازی به ساحت قدرت عبور نخواهند کرد آرامش آور است. از همین رو مدال آوران ما هر چه در بازی خوش بدرخشند، بهتر است. بازی این حسن را دارد که در همان حال که دروازه های افتخار ملی را به روی ما باز می کند، روابط معمول و ساختار غالب قدرت در جامعه را تهدید نمی کند. تو مدال می آوری، کشور ات سرفراز می شود اما مدال تو هزینه یی بر شانه ی کسی بار نمی کند. ما با تمام ِ وجود به تو افتخار می کنیم. این قدر کار که از ما بر می آید. یک لبخند رایگان و بی ضرر چیست که آن را از تو دریغ کنیم. می دانیم که مدال ترا وزیر ِ داخله نمی سازد.
***
اگر آن قانون فرضی واقعا جاری می بود و شخص مدال آور باید وزیر داخله ی مملکت می شد، آیا ما باز هم شایسته ترین "بازیگران" را به المپیک می فرستادیم؟ اگر پاسخ به این سوال مثبت است، سوال بعدی این است: حالا چرا در مدیریت کشور و در توزیع قدرت اصل شایسته گی را دو پول ارزش نمی دهیم؟ نگوییم قدرت مندان فاسد کنونی این گونه اند. همه ی ما در این مورد به گونه ی مشابه رفتار می کنیم. همین ملتی که برای روح الله نیکپا کف می زند و سرود ِ زنده باد افغانستان می خواند، در هنگام ِ تصمیم گیری در این مورد که چه کسی برای چرخاندن چرخه ی قدرت ملی شایسته تر است در همان چاک های وحشتناک قبیله پرستی می افتد.
ما با افتخارات ملی در سطح و ساحت ِ بازی مشکلی نداریم. تعصبات ما وقتی با تمام قدرت خود راه می افتند و استخوان های ملی گرایی ما را خرد می کنند که نوبت به ورود در دایره ی قدرت و تاثیرگذاری بر روند حیات جمعی مان برسد.  

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

جهانی بی شکوه

دیشب یکی از دوستان می گفت که کسی (در یوتیوب) وجود خداوند را اثبات می کند. ساعتی در این باره بحث کردیم. در راه برگشت به خانه فکر می کردم که اگر واقعا کسی می توانست وجود خدا را به گونه یی اثبات کند که از آن اثبات دل آدم جمع می شد چه قدر خوب بود. اما معلوم است که هیچ کسی این کار را نمی تواند. لختی هوس جهانی کردم که در آن همه چیز با شکوه باشد. اما جهان من نمی تواند با شکوه باشد. می دانم فرازهای شکوه مند ِ تاریخ سخت آلوده به آرزو و افسانه اند. آرزوها و افسانه هایی که خود ما خواسته ایم در جامه ی واقعیت بر ما جلوه کنند. می دانم آدم های بزرگ هرگز آن قدر بزرگ نیستند که ما خواسته ایم بزرگ شان بیانگاریم. می دانم در هیچ سرزمینی آن قدر زیبایی و جلال نیست که در عکس ها و پوسترهای این سرزمین ها دیده ایم. می دانم هیچ فرصتی برای شادمانه گی به جز اندکی مجال نمی بخشد. می دانم که حتا احساس طهارت عارفانه ی گاه به گاه و نادر آدم با شتابی حیرت آور در گرد و غبار افسرده گی و دل مرده گی و مردارخویی به زانو در می آید. می دانم چراغ بخشاینده گی آدم چه قدر آسان در وزش توفان خشم و خسته گی برباد می رود.
شکوهی نیست. اطمینانی نه. من گاهی در جست و جوی کلید انبساطی می گردم که جان مولانا جلال الدین را آن چنان باز کرده بود. در دیوان شمس می گردم و در مثنوی. آخر به این نتیجه می رسم که پاره یی از آن کلید در زمانه یی بود که او در آن می زیست. زمانه یی که در آن می شد عاشق کسی شد که مهم ترین مشخصه اش " نبودن" اش باشد. حالا زمانه ی ما به این عاشقی ها رخصت نمی دهد. اپیستمالوژی (معرفت شناسی) خراب مان کرده. روان شناسی اجتماعی بر باد مان داده. رفتار شناسی بر شتر سرگردان خیال مان مهار زده. فلسفه ی زبان بنیاد طمانینه ی مان را از بن در هم ریخته. و هزار آفت دیگر.

حالا در این میانه وجود خدا را اثبات کردن خنده آور است. به این می ماند که ذره بینی را بر شاخچه یی بگیری و به دیگران بگویی " از پشت این ذره بین نگاه کنید، خوشه ی انگور را می بینید؟". آن گاه ذره بین را که برداری خوشه ی انگوری نباشد.
من دنبال دکمه ی "لغو" در مغز و ذهن و زبان خود می گردم. خوابی گران ام آرزوست. 
 
Free counter and web stats