۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

خلوت ِ شیرین ، جلوت ِ تلخ


تامس فریدمن در نیویورک تایمز به دولت اوباما هشدار داده است که حامدکرزی یار ِ امریکا نیست. مبنای این هشدار هم گزارش دو تن از گزارش گران همین روزنامه است. در گزارش آن دو آمده است که حامد کرزی در جمعی از میهمانان هموطن خود در کاخ ریاست جمهوری سخنانی بر ضد امریکا گفته است. دعوت اش از احمدی نژاد به گفته ی گزارش گران نیویورک تایمز نشانه ی دیگری است از این که راه  کرزی از راه امریکا جدا است. می توانید آن گزارش و مقاله ی فریدمن را در نیویورک تایمز بخوانید. اما منظور من از اشاره به نوشته ی فریدمن آن بخشی است که از سه  قاعده ی کار با آدم هایی چون کرزی سخن می گوید. قاعده ی سوم اش این است :
" در خاور میانه آنچه رهبران به صورت خصوصی و به زبان انگلیسی به شما می گویند مهم نیست. آنچه واقعا اهمیت دارد چیزی است که آنان به زبان خود و در محضر مردم خود ازش دفاع می کنند".

این نکته یی است در خور توجه. چرا که بسیاری از گزارش گران غربی هم اغلب این تفاوت را نمی بینند و نمی دانند که بسیاری از رهبران افغانستان می دانند که تصویر یک آدم ِ مورد پسند غربی ها چه گونه تصویری است. این رهبران یاد گرفته اند که از خود تصویری بدهند که بیشتر همدلی مخاطبان غربی را بر انگیزد تا نفرت و بیزاری شان را. مثلا قوماندانی که چهار زن دارد در مجلس تجلیل از هشتم مارچ شرکت می کند و احتمالا می داند که اگر با خبرنگاران غربی مواجه شود چه گونه از حقوق زن دفاع کند و از این که زنان افغان این قدر تحت فشار اند دود  از نهاد خود بر آورد.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

فراموش نکنیم: زور هم قدرت دارد !


یکی از مقامات بلند پایه ی ناتو بر اهمیت وجه نظامی ِ مقابله با طالبان تاکید کرد. این تاکید بسیار مهم و بجایی است.
در گذشته های دور همه ی گره ها را با دندان باز می کردند یا بگو هر بن بستی با اقدام نظامی در هم شکسته می شد. اقدام نظامی راه حل ِ بسیاری از مسایل بود. بخش بزرگی از تاریخ رسمی جهان شرح تجاوز ها و کشورگشایی ها و شکست خوردن ها و پیروز شدن های شاهان و امیران است. بعد از جنگ دوم جهانی توجه به اهمیت ِ " راه حل های دیگر" بیشتر شد و تعداد بیشتری از آدم ها به این نتیجه رسیدند که گاهی نرم افزار ِ مذاکره ظرفیت بیشتری برای حل مشکلات دارد تا سخت افزار ِ اقدام نظامی. این روند رفته-رفته قوت گرفت و تا آنجا پیش رفت که استفاده از قدرت نظامی را در سطح جهانی به گزینه یی بدنام تبدیل کرد. موفقیت کسانی چون مهاتماگاندی در هند و مارتین لوترکینگ در امریکا به تقویت ِ بیشتر این دیدگاه انجامید که برای حل کردن بعضی از مهیب ترین مشکلات بشر راه های دیگری هم هستند که نسبت به خشونت و اقدام نظامی کارساز تر اند.  همزمان با قوت گرفتن این موضع ، نسبیت فرهنگی هم به میدان آمد و نسخه ی رادیکال این نسبیت میان فرهنگ های جهان دیوار های عبور ناپذیر بر افراشت. توجه به این واقعیت که فرهنگ ها سر سخت تر و متصلب تر از آن اند که به آسانی تن به دگرگونی های بزرگ و بنیادین بدهند نیز بسیاری را متقاعد کرد که تا ریشه های فرهنگی ِ مشکلات در یک جامعه زده نشوند ، کارهای دیگر در نهایت نتیجه یی نخواهند داشت. نقش آگاهی ِ فردی و آگاهی ِ عمومی در یک جامعه اهمیت بسیار یافت.
این روند برکات بسیاری داشت. یکی از این برکات پا گرفتن تکثرگرایی فرهنگی بود. فایده ی دیگر اش گسترش گفت و گو به جای تقابل های خشونت آلود بود. ثمره ی دیگر این روند توجه به قدرت ِ دگرگون کننده ی اندیشه بود. در کنار این برکات ، آفت هایی هم سر بر آوردند. تاکید افراطی بر اهمیت فرهنگ ، آگاهی و روش های نرم افزاری سبب شد که بعضی از بزرگ ترین فجایع قرن بیستم مجال ظهور بیابند. یک نمونه اش رواندا بود و نمونه ی دیگر آن بوسنیا. پس از آن که صدها هزار نفر کشته شدند و هزاران خانه و خانمان برباد رفتند ، سر انجام این اقدام نظامی ناتو و غرب بود که در هر دو مورد جلو مهاجمان را گرفت و مانع ِ ریختن خون های بیشتر شد. مدت ها وقت گرفت تا رهبران غربی بر تردید خود غالب شدند و با ابزار خشونت ِ نظامی مهاجمان و کشتارگران را ناتوان کردند.
در افغانستان امروز هم این سخن که " مشکل طالبان راه حل نظامی ندارد" بی وقفه تکرار می شود. گویی این سخن همین که بر زبان کسی بیاید خود به خود درست هم هست. من از شما می خواهم در باره ی آنچه در وضعیت فعلی کشور ما اتفاق افتاده فکر کنید و آن گاه شعار بالا را دو باره ارزیابی کنید. تردیدی نیست که قدرت نظامی طالبان در برابر قدرت نظامی ناتو ، امریکا و خود دولت افغانستان اندک است. تصور کنید که جمعی از رهبران طالبان ( پس از سقوط حکومت شان) گرد ِ هم نشستند تا برای مراحل بعدی کار خود برنامه ریزی کنند. سر انجام همه به این نتیجه رسیدند که " مشکل ناتو ، امریکا و دولت افغانستان راه حل نظامی دارد". از آن روز به بعد طالبان بر اساس این تحلیل خود عمل کردند. به نظر شما طالبان درست فکر کرده بودند ؟ فکر می کنید طالبان موفق شده اند؟ پاسخ هر دو سوال مثبت است. بلی ، طالبان درست فکر کرده بودند و موفق هم شده اند. طالبان با همان توان نظامی ای که دارند توانسته اند دولت را در موضعی قرار بدهند که شب و روز خواهان مذاکره با طالبان باشد. طالبان توانسته اند در دل طرفداران خود امید ایجاد کنند. طالبان توانسته اند افکار عمومی در کشور هایی چون انگلستان ، امریکا ، آلمان و فرانسه را نسبت به موفقیت ناتو و غرب دچار تردید کنند.
حال ، سوال این است :  وقتی که رویکرد ِ " راه حل نظامی دارد" برای طالبان کار می دهد ، چرا برای دولت افغانستان و حامیان غربی اش کار نمی دهد؟ چرا طالبان با مین و کلاشینکوف و سلاح های سبک موفق می شوند اما در این طرف برتری ِ نظامی حاصلی نمی دهد؟
به نظر من مشکل در همان شعار ِ غلط ِ " مشکل طالبان راه حل نظامی ندارد" است. پی گیری این شعار سبب شده که برای مقابله با طالبان هرگز روشی یک پارچه و دوام دار اتخاذ نشود. ممکن است طالبان آدم های با ایمانی باشند و شاید در جامعه ی افغانستان عده یی از ته ِ دل بخواهند که طالبان پیروز شوند. اما واقعیت آن است که نه آدم های با ایمان رویین تن و آسیب ناپذیر اند و نه تکیه گاه اجتماعی گروه ها پیوسته ثابت می ماند.  وقتی که ده نفر پولیس به دست طالبان کشته می شوند همه نا امید می شوند. اما وقتی که خبر کشته شدن چهل طالب پخش می شود بسیاری فکر می کنند که برای طالبان اتقاقی نیفتاده است . گویی آنان بی شمار اند و هر قدر هم که کشته و دستگیر شوند چیزی تغییر نمی کند. این طور نیست. هر طالبی که کشته می شود ، کمر طالبان می شکند. هر طالبی که مجبور می شود سلاح خود را بر زمین بگذارد قدرت تاثیر گذاری خود را از دست می دهد ( بگذار از شدت خشم با مشت به دیوار بکوبد).
این باور که به جای هر طالب ِ کشته شده ده طالب دیگر سر بر می آورند ( به نحوی که گویی طالب شدن از این پس جریانی است ماندگار در تاریخ) ، باوری توهم آلود و بی مبنا است. شما طالبان را برای ده سال گم کنید تا ببینید که دیگر ذایقه ی جامعه طالب را نمی پذیرد.
اگر ناتو ، امریکا و دولت افغانستان با همان اراده یی با طالبان بجنگند که طالبان با آنان می جنگند ، آن که شکست خواهد خورد گروه طالبان است. به این دلیل ساده  که قدرت نظامی طالبان کمتر است. طالبان موجودات اسطوره یی فرود آمده از آسمان نیستند. آنان هم از مرگ می ترسند ؛ آنان هم با امکانات اندک کار زیادی کرده نمی توانند ؛ آنان هم خانه و زنده گی دارند ؛ آنان هم مغز و روان دارند و نا امید و امیدوار می شوند ؛ آنان هم انسان اند. دلیلی ندارد که فکر کنیم طالبان چه مرده باشند و چه زنده ، به هر حال پیروز اند.

ترا به خدای مهربان خود می سپارم ، خوب؟


دیشب در تلفون با مادرم گپ می زدم. در آخر گفت : " ترا به خدا می سپارم". شب از نیمه گذشته بود. در بسترم دراز کشیدم و در باره ی خدا و مادرم فکر کردم. برای من این دو به گونه یی غریب هم- بسته اند.  گفته اند که " استر ذهابک و ذهبک و مذهبک" ( رفت و آمد و دارایی و اعتقاد ات را مخفی نگه دار). با این همه ، دیشب که تامل کردم دیدم که من به خاطر مادرم مسلمان ام. هنوز نوجوانی بودم که مادرم به من گفت : " اگر حلال و حرام را نفهمیدی شیر من هم حرامت باشد". روشن است که منظور او حلال و حرام هایی بود که از شرع اسلام آموخته بود. مسلمان خوب به نظر او کسی بود که حلال را از حرام بازشناسد و خط کشی های شریعت را به دقت رعایت کند. متن و منطق اعتقادات دینی و غیر دینی من در طول سال ها بسیار دگرگون شدند. اما آنچه در همه ی احوال ثابت ماند همان احترام من به حلال ها و حرام های مورد اعتقاد مادرم بود. همیشه احساس می کردم که در فراتر رفتن از باورهای ساده ی سنتی مادرم گناهی است که بعدها به خاطر آن خودم را ملامت خواهم کرد. این است که عمدتا در چارچوب ِ تعریف او از " یک بچه ی مسلمان" ماندم. یعنی اگر از من خواندید که اعتقاد به چند خدایی هیچ ترجیح عقلانی بر اعتقاد به یک خدایی ندارد ، فکر نکنید که – اگر مادرم بخواهد- سنگ فلان قبر را هم زیارت نمی کنم یا تعویذ فلان سید ملا را نیز بر گردن خود نمی آویزم. با پنجه ی فلسفه گریبان باورها را دریدن چیزی است و با رشته ی عاطفه همان گریبان دریده را رفو کردن چیزی دیگر. سر انجام هیچ فلسفه یی قدرت رویا رو شدن با اشک را ندارد. این ، کار ِ اصلاح امور و باورها را دشوار می کند. اما مگر آدم های ِ توانا بر رنج بردن و مستعد ِ شاد شدن مهم تر از باورهای خود نیستند؟
می توان مرا ملامت کرد که چرا به خاطر مادر ِ خود مسلمان ام و نه مثلا به خاطر مزیت هایی که تعالیم اسلام دارند و حسن و کمالی که در خود این دین موجود اند. اما همین ملامت متوجه شما هم هست ، متوجه دیگران هم هست. همه ی ما از الگوهای مورد اعتماد خود رنگ گرفته ایم و می گیریم. اعتمادی که بر الگوهای خود داریم هم در اساس اعتمادی تجربی نسبت به شخصیت الگو است و نه بنا شده بر آزمایش دقیق سخنان او با ابزار فلسفه و منطق. من قبلا هم گفته ام که در مثل اگر ابوجهل می آمد و می گفت که خداوند یکی است کسی سخن اش را جدی نمی گرفت. کم نبوده اند کسانی که در مقاطع مختلف تاریخی مدعی شده اند که از عالمی دیگر خبر آورده اند اما توفیقی در متقاعد کردن مردم نداشته اند. وقتی محمد مردم را به دین خود دعوت کرد مردم به سوی او رفتند. آنان که ایمان آوردند با او به بحث ننشستند که دلایل او برای یکی و یگانه بودن خداوند چیست.
مولوی داستان مرد مسیحی ای را نقل می کند که در میان جمعی از مسلمانان نشسته بود و در برابر استدلال های مسلمانان مجاب شده بود و با این همه مسلمان نمی شد. وقتی از او پرسیدند که حالا عذرت چیست ، جواب داد: دلایل تان را قبول دارم ، اما از روی مسیح می شرمم.
من هیچ دلیل قابل قبولی برای اثبات وجود یا صفات خدا ندیده ام. شما دیده اید؟ همه ی خدا-باوران حرف "شخص"ی را قبول کرده اند که گفته است خدا هست و یکی است. آن شخص پیامبر است. این که مسلمانان در مورد پیامبر اسلام این قدر تعصب دارند هم به همین جهت است که تخریب ِ پیامبر در واقع اسلام را از بیخ و بن نابود کردن است. حال ، اگر شما مستقیما به مساله ی خدا و وجود و صفات اش بپردازید به جایی نمی رسید. اما اگر می خواهید از زبان پیامبر در این مورد سخنی بشنوید سخنان او خیلی روشن است. این که امروز اکثر جوانان با دین و دین اسلام چندان بر سر مهر نیستند علت اش این نیست که آن ها رفته اند و تعالیم اسلام را زیر و رو کرده اند و در آن چیزی نیافته اند. علت اش بیشتر این است که ما با خود پیامبر روبرو نیستیم و در عین حال با کسانی که بنا بود تا حدی جانشین او باشند هم مشکل داریم. الگوها غیر قابل اعتماد اند و تا الگوها غیر قابل اعتماد باشند سخن از تعالیم دین گفتن حرف مفت است.

من بر سر زیارت ِ فلان " ولی ِ خداوند" که معلوم نیست کی بوده با خود و خطاب به مادرم می گویم:" این با عقل من سازگار نیست ، اما دل تو را که نمی توانم بشکنم. خیلی خوب ، زیارت اش می کنم و نیاز ام را از او می طلبم". وقتی هم که مادرم مرا به خدا می سپارد احساس آرامش می کنم. این آرامش از خدا نمی آید ، از کسی می آید که با همه ی دل مهربان خود باور دارد که خدا هست و مهربان است و سپردن من به دست او کار درستی است.

۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

یادش به خیر کتاب

پارسال می خواستم از کراچی به کویته بروم. تکت طیاره گرفتم تا از وحشت ِ سفر ِ شبانه با سرویس های تیز رفتار پاکستانی بگریزم. سفر با این سرویس ها دل آدم را آب می کند. وقتی که به میدان هوایی کراچی رسیدم یک ساعت به زمان پرواز مانده بود. صفحه ی اطلاعات میدان می گفت که پرواز کراچی- کویته به خاطر بدی وضع هوا در کویته به تاخیر افتاده است. اول نیم ساعت بود بعد یک ساعت شد و سر انجام معلوم شد که ما چهار ساعت در میدان هوایی کراچی معطل خواهیم ماند. با خود گفتم باید چیزی بنویسم. نه قلم داشتم و نه کاغذ. بعد فکر کردم که کتابی را که مایکل اگناتیف در باره ی حقوق بشر نوشته بود و از امریکا با خود برده بودم بخوانم. یادم آمد که آن را هم در خانه ی خواهرم گذاشته ام. آخر تصمیم گرفتم که به یکی از غرفه های میدان بروم و مجله یا روزنامه یی بخرم. می گویند جوینده یابنده است ( البته نمی گویند که یابنده چه هست). غرفه یی یافتم پر از کتاب. آن هم نه کتاب های بد ریخت با کاغذ های کاهی و عنوان های خنده آور با خط نستعلیق ِ چشم آزار ، از آن گونه که در بازار های پاکستان مرسوم است. در این غرفه تاریخ تمدن ویل دورانت بود و اتوبیوگرافی نلسون ماندلا. مجموعه یی از داستان های کوتاه چخوف. کتاب های احمد رشید. کتاب جهانی شدن جوزف استیگلیتز. نامه های جواهر لعل نهرو به فرزندش. خلاصه کتاب هایی در این غرفه بودند که فکر نمی کردم باشند. از صاحب غرفه پرسیدم که فروش این کتاب ها چه طور است؟ گفت که چندان خوب نیست. من دنبال کتابی می گشتم که زیاد قطور نباشد و در عین حال هم کتاب خوبی باشد و هم قیمت اش با وضع جیب من بخواند ( فقط هزار و سه صد کلدار داشتم). سر انجام کتاب ِ " هویت و خشونت" نوشته ی امرتیا سن را یافتم. نزدیک بود از خوش حالی صاحب غرفه را بغل کنم. نویسنده امرتیا سن ، موضوع هویت و خشونت و تعداد صفحات کتاب هم مناسب. بهتر از این نمی شد. دیگر جست و جو نکردم و قیمت کتاب را پرسیدم. هزار و دو صد و پنجاه کلدار! گفتم خیر است دیگر. کتاب را گرفتم و جای راحتی پیدا کردم ونشستم و شروع کردم به خواندن اش. ساعت یک بعد از ظهر ِ چهارم جولای سال دو هزار و نه میلادی.  
حالا پس از این مقدمه ، و پس از دانستن این که جوینده یابنده است ، برویم سر دنباله ی داستان و این که یابنده با آنچه یافته بود چه کرد. اگر فکر می کنید که من آن کتاب را همان روز تمام کردم اشتباه می کنید. اگر فکر می کنید پس از نه ماه که از آن تاریخ می گذرد آن کتاب را خوانده ام و حالا می توانم گزارشی از آن به شما بدهم باز اشتباه می کنید. نشانی ِ من صفحه ی87 کتاب را نشان می دهد.  نه ماه و هشتاد و هفت صفحه کتاب خواندن. چه سود که جوینده یابنده است؟
اما کل داستان این نیست. من از نیمه ی جولای تا اواخر نوامبر پارسال بیش از شش هزار صفحه کتاب خواندم. این رقم مطلوبی نیست. اما در برابر هشتاد و هفت صفحه  بد هم نیست.  اکنون ، می خواهم به اصل موضوع ِ این یادداشت بپردازم و آن این که چرا این یکی را نخوانده ام و آن دیگران را خوانده ام؟ علت اش این نیست که امرتیا سن کتاب بدی نوشته و دل آدم را می زند. این هم نیست که من به موضوع مهمی چون " هویت و خشونت" علاقه یی ندارم. زبان هم علت اش نیست. علت در جغرافیا است. من آن شش هزار صفحه را در افغانستان – در جاغوری- خواندم. اگر کتاب امرتیا سن را در کویته نمی گذاشتم حتما آن را هم می خواندم. پس جاغوری جای خوبی بوده ، نه؟ هر کس می خواهد کتاب زیاد بخواند به جاغوری برود. هر کس نمی خواهد کتاب بخواند برود به سانفرانسیسکو ، لندن ، هامبورگ ، مسکو ، پاریس ، آمستردام ، ملبورن و شما می دانید کجاهای دیگر. صبر کنید. قهر نکنید. می دانم شما آدم کتاب خوانی هستید اما همین حالا در یکی از همین شهر ها زنده گی می کنید. نه . جغرافیا نباید ربطی به کتاب خواندن آدم ها داشته باشد. در جاغوری کمتر کسی کتاب می خواند. من از مسئولان کتاب خانه های مکاتب پرسیدم. معلوم شد که حتا معلمان و شاگردان هم کتاب نمی خوانند. در جاغوری هر کس کتاب فروشی باز کند روزش سیاه می شود. پس من چرا آن همه کتاب را خواندم؟ پس من چرا این کتاب امرتیا سن را هیچ تمام نمی کنم؟ پاسخ : در آن جا انترنیت نبود ، در این جا انترنیت هست. هر جا انترنیت هست ( آن هم از نوع تیز رفتارش !) آدم را سوار خود می کند و چنان با سرعت به دور جهان می گرداند که آدم فراموش می کند گاهی مکث کند و از سر این خر شیطان پیاده شود و مثلا کتابی هم بخواند.
می دانم که زنده گی گرفتاری های دیگر هم دارد. می دانم که نباید همه چیز را به انترنیت نسبت داد. اما شکی ندارم که وقتی سخن از میزان ِ کتاب خواندن می رود بسیاری از آدم های عصر ما ( حتا هوش مند ترین های شان هم) از تاثیرات منفی انترنیت در این زمینه بی بهره نمانده اند. در جایی مثل جاغوری عطش ِ کنج-کاوی تان را فقط با کتاب خواندن می توانید رفع کنید. چیز دیگری نیست. در مونشن و سیدنی و کوپنهاگ انترنیت کتاب را از چشم شما می اندازد. در سانفرانسیسکو شما دنباله ی " لپ تاپ" خود می شوید.
من وقتی می خواهم کتاب امرتیا سن را – که نه ماه پیش از کراچی خریده ام- بخوانم دل " یوتیوب" از این همه بی مهری من به درد می آید. چه قدر بی التفاتی؟ سه ساعت است که ازش خبری نگرفته ام! وب سایت ، وب سایت ، وب سایت. وبلاگ ، وبلاگ ، وبلاگ. خبر ، خبر ، خبر. آها ، فیس بوک یادم رفته بود. چت – این پوچ ترین فعالیت بشر در طول تاریخ- را فراموش کرده بودم.
شاید بگویید در جاغوری که انترنیت نیست ، پس چرا مردم کتاب نمی خوانند؟ در آن جا باسواد ها ( که بیشتر جوانان اند) گرفتار موبایل شده اند و به جای فیس بوک " فیس پارتی" دارند. چیزی به نام " بندار" رسم شده. جوانان گله گله به خانه های همدیگر می روند ( هر شب در جایی) و تا صبح با هم " چت" ِ رو در رو می کنند. اگر جاغوری یک امپراطوری می بود و از هم می پاشید تاریخ نگاران بعد ها می توانستند علت فروپاشی آن را در سه عامل ِ موتر کرولا ، تلفون موبایل و بندار ِ جوانان جست و جو کنند.

البته کسانی هستند که با خواندن این یادداشت به فکر آن بیت معروف بیفتند که " کار پاکان را قیاس از خود مگیر". مناقشه یی نیست. اما به راستی شما چه قدر کتاب می خوانید و چه قدر از کتاب نخواندن تان به خاطر این است که اغواگری به نام انترنیت دست از سر تان بر نمی دارد؟ من دو کتاب از کتابخانه گرفته ام و هنوز پس از یک و نیم ماه هیچ کدام را تمام نکرده ام. شما چه طور؟
عده یی بر این باور اند که وبلاگ نویسی کار بیهوده یی است. اما باور کنید وبلاگ نویسی یکی از کارهای بهتر در پهنه ی انترنیت است. حد اقل نوشتن است با چاشنی ای از فکر کردن – به جای وبگردی هایی که به اندازه ی نوشتن یک یادداشت وبلاگی هم حاصل ندارند.
 حال ، از این پس به این وبلاگ سر می زنید یا نه مربوط خودتان می شود! اما آن کتاب نیمه تمام را هر طور شده بخوانید و تمام کنید. اگر مدتی است که کتاب نخوانده اید همین فردا بروید و یک چیزی را برای خواندن پیدا کنید.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

خوشا آسانی ، دریغا مهربانی


 ای میل چیز خوبی است. نه ، " چیز خوبی است" جمله یی است که اهمیت ای میل را به گونه ی شایسته بیان نمی کند. ای میل امکان فوق العاده یی است. شاید اگر ده ابزار برتر جهان در این عصر را نام بگیریم باید ای میل را هم در این لیست شامل کنیم. اما این ابزار فوق العاده هم با "اما" هایی همراه است. من در اینجا به دو وجه از یک خاصیت ِ ای میل اشاره یی می کنم :
ای میل ارتباط و مکاتبه میان آدم ها را آسان کرده است. آسان هم که جاذبه ی جهانی دارد. هر وقت که در برابر چالشی قرار گرفته باشیم عبارت " آسان ترین راه" برای مان دلرباتر می شود. اما به چه چیزی "آسان" می گوییم؟ آسانی چه گونه به دست می آید؟ آسانی با حذف کردن جزئیات یک پروسه به دست می آید. مثلا کسی به ما می گوید که برای رسیدن به فلان هدف باید ده مرحله را طی کنی و در هر مرحله فلان کارها را انجام بدهی. کسی دیگر می گوید برای رسیدن به همان هدف باید پنج مرحله را طی کنی و در هر مرحله فلان کارها را انجام بدهی ( کمتر از کارهایی که در روش ده مرحله یی باید انجام شوند) ، آن گاه ما می گوییم که پیش نهاد شخص ِ دوم آسان تر است.  البته آسانی تضمین نمی کند که بعدا چه پیش می آید ، اما ما آسانی را – مخصوصا اگر به نتایج اطمینان بخش منتهی شود- بیشتر می پسندیم. این گرایش به آسانی معقول هم هست. هنگامی که راه ِ آسانی برای رسیدن به نتایج ِ مورد اطمینان وجود داشته باشد ، آدم عاقل از راه های دشوار نمی رود. ولی قضیه همیشه و در همه جا این قدر ساده و سر راست نیست. شرح اش می دهم :
ظاهرا منطقی ترین برخورد با "هدف" و "نتیجه" این است که بخواهیم آسان به دست شان بیاوریم. در این نوع نگاه تمام ِ جزئیات یک روند برای آن در نظر گرفته می شوند که ما را  به فلان هدف یا نتیجه برسانند و هر چه تعداد بیشتری از این جزئیات را بتوانیم از سر راه برداریم روند بیشتر تسهیل می شود و رسیدن مان به هدف و نتیجه آسان تر می گردد. بنا بر این رویکرد ِ نتیجه گرا  آنچه مهم است هدف و نتیجه است و هر روشی که ما را آسان تر به نتیجه برساند بهتر است. حال ، سوال این است : آیا ما دقیقا می دانیم که با حذف کردن بعضی جزئیات از یک روند یا پروسه چه کاری می کنیم؟ چه گونه تشخیص می دهیم که فلان جزئیات را باید حذف کنیم تا کار آسان شود؟ وقتی که می گوییم فلان جزئیات باید حذف شوند و بدون آن ها هم می توان به عین نتیجه رسید در واقع نقش آن جزئیات حذف شونده  را صفر می دانیم. از کجا به این نتیجه رسیده ایم که نقش ِ آن جزئیات صفر و یا قابل چشم پوشی است؟ پاسخ هایی که در زمینه های مختلف به این سوال می دهیم گوناگون خواهند بود. مثلا عرصه یی از زنده گی شخصی تان را در نظر بگیرید: می خواهید برای زمستان پیش رو چوب ِ سوخت بخرید. می خواهید در این زمینه به یک تصمیم درست برسید. برای رسیدن به یک تصمیم درست با دیگر اعضای خانواده مشورت می کنید و دیدگاه های آنان را در ارزیابی خود می گنجانید. اما از همان ابتدا نظر سه کودک ِ پنج ساله ، شش ساله و نه ساله ی خانواده را از این پروسه حذف می کنید. چرا که فکر می کنید حذف کردن نظر آنان در رسیدن شما به یک تصمیم معقول لطمه یی نمی زند. در بعضی عرصه های دیگر شاید ناگزیر شوید برای حذف جزئیات یک پروسه بیشتر فکر کنید.
اکنون ، برویم سر ِ مساله ی ای میل. به نظر من ای میل کار ما را آسان کرده است و در این مورد هم این آسانی با حذف جزئیات بسیاری ممکن شده است. قبلا کسی باید قلم و کاغذی می گرفت و نامه یی می نوشت و آن نامه را در پاکتی نهاده برای کسی دیگر می فرستاد. شخص گیرنده هم باید منتظر می ماند تا نامه به دست اش برسد. در این روش دستخط من طوری می بود و دستخط شما طوری دیگر. هر کس به گونه یی می نوشت. شما نامه را باز می کردید و در دست تان می گرفتید و می خواندیدش. ای میل این جزئیات را حذف کرده است. شما حالا نویسنده ی نامه را از روی نشانی ای میل اش می شناسید نه از روی دستخط اش. همه ی خط ها و قلم ها یک سان شده اند.  تنوع قلم های شخصی حذف شده است. قلم خورده گی ها حذف شده اند. ناپیراسته گی ِ یک نامه ی طبیعی کلاسیک هم حذف شده است.  دیگر شما با نامه تماس فیزیکی ندارید. ای میل را در صفحه ی کامپیوتر خود می خوانید. دیگر چیزی به نام " رسیدن ِ نامه" هم نیست. می گفتیم " نامه یی که به دست ِ فلانی فرستاد بودید رسید". حالا نمی گوییم " ای میل تان رسید" چون میان فرستادن و رسیدن ای میل فاصله ی قابل ذکری نیست ( همان طور که در تلفن نمی گوییم صدایت رسید)؛ در عوض می گوییم : " ای میل تان را گرفتم". رسیدن حذف شده است و با آن انتظار ِ رسیدن هم حذف شده است. دغدغه ی گم شدن نامه هم حذف شده است. اگر ای میلی را نگرفتید ، ای میلی می فرستید و خواهش می کنید که ای میل دریافت نشده را دو باره بفرستند. حال ، این آسانی که با ای میل آمده  رایگان هم نیامده است. نشانه هایی از گرمای رابطه و پاره هایی از حس ِ شیرین ِ پیوند انسانی در همین جزئیاتی بودند که در ای میل حذف شده اند. فرض کنید در ایستگاه قطار جعبه یی هست که دو دکمه دارد – یکی سیاه و یکی سبز. وقتی دکمه ی سبز را فشار می دهید صدایی از درون جعبه می گوید " دوست ات دارم " و وقتی دکمه ی سیاه را فشار می دهید صدایی می گوید " از تو متنفرم". واکنش شما به این جمله ها چه خواهند بود؟ حال اگر همین جمله ها را از شخصی که در کنار تان ایستاده بشنوید چه واکنشی نشان خواهید داد؟ در صدای آن جعبه همه ی جزئیاتی که به آن جمله ها حسی انسانی می دادند حذف شده اند. از این رو ممکن است شما در برابر آن دو جمله ی متضاد فقط بخندید. این است که تنها شنیدن آن جمله ها و دانستن معنای شان کافی نیست. آدم در جزئیاتی که در پشت آن جمله ها ایستاده اند نیز معنا می جوید و اساسا جمله یی چون " دوست ات دارم" همه ی معنای خود را مدیون این جزئیات است.

در روزهای پیش از نوروز ، نوروز و پس از آن ای میل هایی به دست آدم می رسند که در آن ها مثلا نوشته شده " نوروز همه ی شما پیروز" یا " سال نو را از صمیم قلب به شما تبریک عرض می کنم". فرستنده ی ای میل برای این که از آسانی ِ ای میل استفاده کرده باشد لیستی از پنجاه آدرس ِ ای میل را ردیف می کند و همین جمله ها را یکجا برای پنجاه نفر می فرستد. اما فراموش می کند که این جمله ها وقتی که به توسط ای میل به پنجاه نفر فرستاده می شوند تبدیل می شوند به همان " دوستت دارم" ِ خنده آوری که از ماشین ایستگاه قطار می شنیدیم. یک جمله را برای پنجاه نفر فرستادن هر گونه حس ارتباط انسانی ِ مستقیم با یک فرد خاص را نابود می کند و بار عاطفی ِ آن جمله را به صفر می رساند. چه طور است که من فردا برای هفت صد نفر ای میلی به این شرح بفرستم :
" دوستان عزیز ،
عید تان مبارک. برای همه ی تان آرزوی سلامتی می کنم و دل تان را شاد و لبان تان را پر خنده می خواهم. لطفا سال آینده هم در روز ِ عید همین پیام ای میلی را باز کنید و جمله های فوق را بخوانید".
این کار مرا از زحمت فرستادن ای میل های منفرد به افراد رها می کند و نیز نشان می دهد که من می توانم از سهولتی که ای میل فراهم کرده استفاده ی بهینه کنم. این یعنی زنده باد آسانی ، اما دریغا حس ِ پیوند انسانی.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

در طلب ات خانه به خانه


نوروز شد. سالی دیگر آمد. نوروز را به همدیگر تبریک می گوییم. کلیشه یی هست به شکل ِ " هر روز تان نوروز ، نوروز ِ تان پیروز". البته هر روز نمی تواند نوروز باشد. به گفته ی شاعر " گر سنگ همه لعل بدخشان بودی/ پس قیمت سنگ و لعل یکسان بودی". البته منظور از " هر روز تان نوروز" این است که هر روز تان پر از سرخوشی و شادمانه گی باشد. در اینجا فرض این است که ما در روز نوروز خوش حال می شویم. اما این که می گوییم " هر روز ِ تان نوروز" دعا یا خواسته ی خوبی است که یا هرگز امکان بر آورده شدن اش نیست و یا اگر بر آورده شود چیز جالبی نخواهد بود. چرا؟  برای این که ما شادمانه گی و نشاط را در تقابل با رنج و اندوه می شناسیم.  لعل از آن جهت لعل است و صاحب آوازه که دیگر سنگ ها لعل نیستند. اگر همه ی سنگ ها لعل می بودند ، لعل هم می شد سنگی از سنگ ها. آدم ها پیوسته فراموش می کنند که خودشان منبع معنا بخشی به جهان و رویداد های آن هستند. شاید بسیاری از ما فکر کنیم که مثلا ارزش لعل در ذات ِ لعل است و لعل چون لعل است نسبت به سنگ – که ذاتا چیز کم ارزش تری است- برتری دارد. اما حقیقت آن است که لعل هیچ امتیازی بر هیچ سنگی دیگر ندارد. طلا همان آهن پاره یی است که در کنج حویلی افتاده – منتها از نوع زرد رنگ اش. ما به آن آهن پاره توجهی نمی کنیم ، اما طلا را نزدیک قلب خود جا می دهیم. چرا این کار را می کنیم؟ به این دلیل که تصمیم گرفته ایم طلا چیز بهتری باشد. شاید کسی بگوید که ناظرانی کاملا بی طرف نیز می توانند تایید کنند که ارزش طلا از هر جهت از آن آهن پاره بیشتر است. اما متاسفانه ما در زنده گی انسانی ناظر ِ بی طرف نداریم. همه ی ناظران بخشی از جامعه ی انسانی اند و در پاره یی از تاریخ ِ بشر زنده گی می کنند و بنا بر این نمی توانند بیرون از بشریت و تاریخ اش بایستند و حکمی بدهند که آلوده به ترجیحات بشری نباشد.
اما نوروز :
طلا را بهتر از آهن پاره و لعل را برتر از سنگ دانستن و سیب را بر یک گیاه زهرآگین ترجیح دادن آسان است. اگر طلا کاری می کند که از یک آهن پاره بر نمی آید ، به دلایل کاملا عملی می توان طلا را برتر نشاند. اگر میوه ی خوش طعمی به حال ما مفید می افتد می توان آن را بر یک گیاه زهر آگین و زیان آور ترجیح داد. اما نوروز چه صفتی دارد که ما آن را گرامی می داریم و آن قدر در خوبی اش اطمینان داریم که هر روز ِ زنده گی ِ دوستان خود را نوروز می خواهیم؟
 به نظر می رسد که ما از " حال ِ حاضر" همواره ملول ایم. چرا که " حال" از یک سو آن چیزی را به ما نمی دهد که انتظار داریم به ما بدهد و از سویی دیگر هر "حال"ی بی وقفه به طرف زوال می رود. مثلا من فکر می کنم که کاش همین اکنون مادرم در اینجا می بود. این " کاش" ماده یی است که با انتظار من در آمیخته و به من این تصور را داده است که حضور مادرم در اینجا شادمانی ای وصف ناپذیر با خود می آورد. بخشی از این شادمانی پیش بینی شده  دقیقا در خود همین "کاش" است و به محضی که مادرم در اینجا حضور بیابد این پاره ی قضیه ( یعنی همین شادمانی ِ برانگیخته شده با کاش) نیز ناپدید می شود. همین طور ، وقتی مادرم اینجا باشد فکر می کنم که این روزها و لحظه ها می گذرند و جلو گذشتن شان را هم نمی توان گرفت : ترس ِ زوال.  به این ترتیب "حال" و " اکنون" همواره ملال آور اند. برای گریز از این ملال ، آدمیزاده راه های گوناگونی را جست و جو کرده است. یکی از این راه ها بازگشت به گذشته یی است که گذشته و دیگر نیست. اما خاطره اش هست. به عکس های مان دو باره نگاه می کنیم ، به یاد دوران مکتب خود می افتیم و ازاین قبیل. سنت باستانی نوروز را گرامی می داریم و از این طریق با گذشته یی که خود حتا خاطره یی از چند و چون اش نداریم پیوند برقرار می کنیم و به هر حال بر این فکر خود صحه می گذاریم که هر چه خوب است یا در گذشته مدفون شده و ما اینک ازش یادی می کنیم یا در آینده هست و باید منتظرش ماند. بلی ، راه دیگر گریز از ملال ِ " حال" دل سپردن به آینده است. گویی آینده به صورت ِ خودکار وسایل عشرت و شادمانی مان را فراهم خواهد کرد. نوروز روز ِ اول سال آینده است. روز ِ اول از سالی که به نحوی با ما بیشتر بر سر مهر خواهد بود.
دیده باشید که بعضی کسان وقتی از تلخی ها و ناکامی های روزگار گذشته ی خود قصه می کنند روایت خود از آن تلخی ها و ناکامی ها را پیوسته با "اما" می آمیزند. مثلا می گویند : نان نداشتیم ، خانه نداشتیم ... اما در عوض مهر بود ، محبت بود ، پیوند بود و... . بسیاری شکایت می کنند که امروز مهر و عاطفه کم شده و در گذشته این طور نبود. علت این امر این است که کسی که امروز کمبود نان و خانه و ... ندارد نمی تواند به صورت تجربی بفهمد که نان نداشتن و خانه نداشتن چه گونه چیزی است. چنین کسی هر قدر هم تلاش کند نمی تواند تجربه ی نان نداشتن و خانه نداشتن خود را بازسازی و احساس کند. اما چرا فکر می کند که در گذشته مهر و عاطفه بیشتر بود و حالا کمتر است؟ به این خاطر که مهری که در زمان حال می بینیم از یک سو همیشه کمتر از آن چیزی است که توقع اش را داشتیم و از سوی دیگر با ترس زوال هم همراه است. این سبب می شود که مهر های گذشته را بزرگ تر از آنچه بودند ببینیم و در عمق و اهمیت شان به راه مبالغه برویم. در مورد آینده هم دچار همین خطا می شویم. فکر می کنیم که روزهای آینده به دلایل نا معلومی با کیفیت تر از " امروز" خواهند بود. فراموش می کنیم که روزی که در آینده است در همان روز تبدیل به " امروز" می شود و دقیقا خاصیت های " امروز" را خواهد داشت. بیست و هفتم جوزای سال هزار و سه صد و هشتاد و نه روزی است در آینده. اما در همان روز بیست و هفتم " امروز" است. امروز هم که می بینیم هزار کمبود دارد.
ممکن است در روز نوروز خوش حال باشیم. ولی این خوش حالی در نوروز نیست ، چون نوروز هم مثل هر روز دیگری است و چیز ممتاز یا متفاوتی ندارد. اگر خوش حال هم می شویم به خاطر این است که وسایل خوش حالی مان را در این روز مهیا می کنیم.  در این جا مساله یی پیدا می شود که در نفس خود پارادوکسی هم دارد : ما نمی توانیم همه ی سنگ ها را به لعل و همه ی آهن پاره ها را به طلا تبدیل کنیم. ناگزیریم به میزان طلا و لعلی که می توانیم به دست بیاوریم اکتفا کنیم. اما چرا تصمیم می گیریم که فقط در روزهای عید و نوروز وسایل شادمانی خود را مهیا کنیم؟ نمی شود برای دیگر روزها هم همین کار را بکنیم؟ چرا یک روز را نوروز می کنیم ، در حالی که می توانیم روزهای بیشتری را نوروز کنیم ؟- اگر امکان می داشت که حتما سنگ های بیشتری را لعل می کردیم. در اینجا است که آن پارادوکس رخ می نماید. از یک سو این همه علاقه داریم که به روزهای ِ عید و نوروز برسیم و این یعنی این که این روزها خوب و خواستنی اند. از سویی دیگر ، اگر همه ی روزهای دیگر هم عید و نوروز باشند دیگر عید و نوروز هم مثل هر روز دیگر می شوند و کیفیت خود را از دست می دهند. به عبارتی دیگر ، ما نمی توانیم پیوسته شاد باشیم و همچنان بفهمیم که شادی چیست. شادی در غیبت ِ شادی متولد می شود و اندوه در غیبت ِ اندوه.  روز ِ نوروز پیش از آن که فرا برسد و بعد از آن که گذشته باشد نوروز است. در همان روز ِ نوروز " نوروز" نداریم.
خیام می گفت :

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

اما برای همین خوش بودن است که این قدر خون دل می خوریم و راه می جوییم و آخر سر ناچاریم از اقتضاتات ماشینی فرمان ببریم که در جمجمه ی ما نهاده اند و کار خود می کند ، گویی ما را هیچ نمی شناسد.

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

پرسش های خانه خراب کن


مدتی پیش این یادداشت را نوشتم و ماند. بعضی دوستان گفته بودند که در وبلاگ بیاورم اش:

دیروز با دوستی در باره ی  آفت های پرسیدن ِ مدام گپ می زدم. من دیری است که به این نتیجه رسیده ام که در گیر شدن با پرسش های فلسفی ِ اگزیستانسیالیستی بیش از آن که سود برسانند زیان می آورند. فکر می کنم که سلامت زنده گی آدم گاهی از این راه تامین می شود که بسیاری از گره ها کور بمانند و باز نشوند. آدمی که خانه ی غفلت ِ خود را خراب کند دیگر هرگز روی آرامش را نخواهد دید.
این جهان ( و هر چه در آن هست) را می توان به حال خودش رها کرد تا خفته بماند. نیز ، می توان بیدارش کرد. اگر مثلا این جاده ی زیر پای تان را هیچ نمی بینید و فقط از روی اش عبور می کنید ، جهان را در خفته گی اش رها کرده اید. اما اگر گفتید که این جاده چیست ، هوشیار و بیدارش کرده اید. یعنی جاده از شما می پرسد : من چیستم؟ و این شمایید که باید به او پاسخ بدهید. نه فقط این ، باید به سوال " من چیستم" ِ هزاران چیز دیگر هم پاسخ بدهید. آسمان چیست؟ درخت چیست؟ خاک چیست؟ ستاره چیست؟ و ... تا اینجا جهان را نیمه بیدار کرده اید. ناگهان ذهن تان تابی می خورد و می پرسید : این درخت هر چه هست ، چرا هست؟ این جاده هر چه هست ، چرا هست؟ و درخت و جاده و ... بی درنگ از شما می پرسند : من چرا هستم؟ و شما باید پاسخ بدهید. اکنون جهان کاملا هوشیار و بیدار شده و با سماجت از شما پاسخ می خواهد. سعی می کنید پاسخی پیدا کنید. با خود می گویید : "من باید پاسخی پیدا کنم و به این "چرا ها" جواب بدهم". اما در اینجا ذهن تان تابی دیگر می خورد و اگر چه این تاب خوردن در اول به شکل یک شیطنت ساده  رخ می نماید اما رفته- رفته شما را در کام فاجعه یی غرق می کند که دیگر تا زنده اید رهای تان نمی کند. و حالا شرح این شیطنت فاجعه آور :
وقتی می گوییم " من باید پاسخ چرا ها را بدهم" ، متوجه می شویم که به یکی از چیزهای جهان به نام " من" اشاره می کنیم. من؟ من کیست؟ در این مرحله کمی تکان می خوریم. اما به سرعت خودمان را جمع و جور می کنیم و " دوباره" معنای این جمله که " من باید به فلان سوال پاسخ بدهم " برای مان روشن می شود. اما تجربه ی همان تکانه ی نخستین کار را خراب می کند. از آن پس این سوال که " من کیستم" و بدتر از آن " چرا هستم؟" دیگر دست از گریبان ما بر نمی دارد. این سوال ها اول گاه گاه می آیند و بر دروازه ی ذهن آدم می کوبند ، اما رفته رفته مقیم دایمی خانه ی وجود آدم می شوند و همچون شعله هایی خاموشی ناپذیر پیوسته در این خانه  می سوزند و از سوختن خود خانه را تاریک می کنند. چه گونه ؟ این گونه :
هر " چرا" یی ساخته ی ذهن ماست. " چرا" یک پرسش است. اما سوال این است که وقتی می گوییم " چرا؟" دقیقا چه کار می کنیم؟ با پرسش "چرا؟" چه می خواهیم؟ مثلا اگر من بپرسم " من چرا هستم؟" با این پرسش چه کار می خواهم بکنم؟ معنای این پرسش من چیست ؟ من با این پرسش چه می پرسم؟ بدتر از آن من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ این سوال خوبی است. به راستی من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ اما با خود این سوال که گفتم سوال خوبی است هم مشکل دارم : اصلا چرا می پرسم که من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ همین حالا  از خود می پرسم اما چرا می پرسم که چرا نوشتم که " اصلا چرا می پرسم که من چرا می پرسم که من چرا هستم"؟ از هر طرف که رفتم جز وحشت ام نیفزود/ زینهار از این بیابان وین راه ِ بی نهایت. 

اکنون ، به نظر می رسد که ذهن نباید به خود بپردازد. برای این که پرداختن اش به خود همه چیز را بی معنا می کند. ذهن ما به جهان معنا می بخشد ، اما نمی تواند به خود هم معنا ببخشد. هر تلاش ذهن برای معنا بخشیدن به خود به بی معنا کردن کل هستی و از جمله هستی ِ خود آدم می انجامد. هر پرسش فلسفی در نهایت سر و کارش با فلسفه ی ذهن و فلسفه ی زبان می افتد. تاریخ فلسفه هم گواه است. ذهن تا بازیگر است از خود بی خبر است ، اما به محضی که تماشاچی شد متوجه خود هم می شود و چون وجود خود را نمی تواند توجیه کند ( آن هم در حالی که مایه ی حیات اش توجیه است) از هوش می رود. هوش ما در برابر خود از هوش می رود. این از هوش رفتن هوش در زنده گی روزمره پیامدهای ناگواری دارد. از مستی ِ زنده گی نباید به هوشیاری رسید.  هوشیار شدن همان و در چاه ِ پوچی ِ مطلق افتادن همان. هوشیاری های تکنیکی خوب اند. هوشیاری ِ فلسفی مثل بیدار شدن در کشتی ای است که غرق شده است.

پی نوشت: دوستی نوشته بود که تن زدن از پرسش چیزی جز تنبلی نیست. گرچند غفلت و تنبلی را در زنده گی هر روز خود نکوهش می کنیم ، در بعضی جاها باید خیلی سپاسگزارشان بود. اگر " خواب " هم مثل تنبلی می بود یعنی تا حدودی کنترول بردار می بود ما احتمالا آن را سزاوار نکوهش می شناختیم ، اما خوش بختانه این طور نیست و ما از خواب چه سودها که نمی بریم ( البته فراموش نکنیم که هر آدمی که هشتاد سال عمر کرده باشد به طور متوسط چهل سال اش را خوابیده است).

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

وارد عمل شده اند !


" پلیس در ولایت بغلان در شمال افغانستان گفته که جنگ میان طالبان و حزب اسلامی فرو کش کرده و نیروهای امنیتی برای کنترول وضعیت وارد عمل شده اند". ( بی بی سی).
ما که در افغانستان به دنیا آمده ایم و تمام لحظه های عمر عزیز مان را در آن سپری کرده ایم ، نمی دانیم وضعیت در بغلان از چه قرار است. آن وقت شما انتظار دارید که مثلا یک ناظر یا خبرنگار خارجی اوضاع مملکت ما را بفهمد؟
چند روز پیش نیروهای امنیتی بغلان خبر دادند که میان طالبان و حزب اسلامی جنگی در گرفته و از هر دو طرف شصت نفر کشته شده اند. حالا همان نیروهای امنیتی از فروکش کردن جنگ خبر می دهند. همان نیروهای امنیتی هم برای کنترول وضعیت وارد عمل شده اند.
از ظاهر قضیه این طور پیدا است که در بغلان – حد اقل در آنجاها که جنگ بوده- کنترول منطقه در دست حزب اسلامی و طالبان است. این هر دو مخالف دولت مرکزی اند. سوال این است که حالا چه گونه نیروهای امنیتی دولت برای کنترول وضعیت وارد عمل شده اند؟ نیروهای امنیتی معمولا وقتی " برای کنترول وضعیت وارد عمل می شوند" که در منطقه ی تحت تسلط شان نا آرامی رخ نموده باشد و این نیروها بخواهند آن نا آرامی را بخوابانند. مثلا دو گروه رقیب در بازار با همدیگر می جنگند و نیروهای امنیتی – که قاعدتا قدرت آرام کردن هر دو گروه را دارند- به عنوان عامل مهار کننده وارد میدان می شوند.  حال ، معلوم نیست که نیروهای امنیتی دولت وضعیت کجا را کنترول می کنند و اصلا کنترول کردن در اینجا معنای اش چیست. کنترول می کنند یعنی دیگر نمی گذارند که طالبان و حزب اسلامی با همدیگر بجنگند؟ از هر دو طرف می خواهند که دیگر جنگ نکنند؟ هر دو طرف را خلع سلاح می کنند؟ اگر دولت این قدر قدرت دارد که برای کنترول وضعیت وارد عمل می شود ، چرا از اول اجازه می دهد که در قلمرو اقتدارش گروه های مسلح زنده گی کنند؟
اما نکته ی مورد نظر من زبان مسئولان و مقامات کشوری است. زبانی که یکسره از کلیشه های بی معنا شده آب می خورد. "وارد عمل شدن برای کنترول وضعیت" یکی از این کلیشه هاست.  ازش استفاده می کنند بی آن که غم ِ معنای اش را داشته باشند و به پیامدهای سیاسی اش فکر کنند. گویی نمی توانند با زبانی خالی از کلیشه حرف بزنند.  

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

زندان های خزنده

این روزها کتابی می خوانم در باره ی "ترافیک". در جایی از این کتاب نویسنده از قول راوی فیلم " کرش" (Crash) می آورد:
" در لس آنجلس هیچ کسی با آدم تماس نمی کند.  ما همیشه پشت این آهن و شیشه <موتر> هستیم. دل مان برای یک تماس این قدر تنگ می شود که موترهای مان را به همدیگر می زنیم تا مگر چیزی حس کنیم".
آدم تنها از تنه زدن و تنه خوردن خسته نمی شود. از زندانی شدن در پشت چارچوبی از آهن و شیشه و از سرمای فاصله هم ملول می شود.
 
Free counter and web stats