۱۳۸۸ خرداد ۱۰, یکشنبه

جنگیدن با ریشه های خود

این روزها بحث در باره ی هزاران کتابی که وزارت اطلاعات و فرهنگ ما نابودشان کرده ، داغ است. اکثر کسانی که با این اقدام وزارت فرهنگ و والی نیمروز موافق اند ، دو استدلال عمده دارند :

1- ایران از طریق نشر کتاب و فرستادن شان به افغانستان مشغول تهاجم فرهنگی به کشور ما است و بنا بر این باید جلو ورود کتاب از ایران را گرفت.

2- کتاب های نابود شده ی مورد بحث وحدت ملی افغانستان را لطمه می زدند و به اختلافات فرقه یی کمک می کردند و از همین سبب لازم بود که از بین بروند.

نخست ، اگر از موضع یک ناظر ِ تاریخی به این استدلال های سست نظر کنیم می بینیم که خود همین استدلال ها نشانه های پیش-رفت اند و حتا هنگامی که با خشم و تعصب عرضه می شوند هم هنوز از جنس استدلال اند. به بیانی دیگر ، این که امروز کمتر کسی می گوید که " خوب کردم ، دلم شد ، دست تان خلاص" و خود را مقید به آوردن ِ دلیل و توضیح می داند اندکی امیدوار کننده است. این نشان می دهد که بسیاری به این نتیجه رسیده اند که زور گویی مطلق نه اخلاقا قابل دفاع است و نه کارآیی دارد.

اما آن دو دلیل :

1- در این که دولت جمهوری اسلامی ایران از منفورترین دولت های جهان است تردیدی نیست. در این هم شکی نیست که این دولت برای تامین منافع خود ( و نه لزوما منافع مردم ایران) حاضر است دست به هر کاری بزند. حتا اگر در ایران دولتی دموکراتیک هم سر کار بیاید باز هم نباید انتظار داشته باشیم که منافع ملی ما را بر منافع ملی خود ترجیح بدهد. خوب ، چه کار کنیم؟ به ایران حمله کنیم و نابود اش کنیم؟ شب و روز دشنام اش بدهیم؟ گریه کنیم؟ چه کار کنیم؟

عده یی به این تحلیل رسیده اند که ایران از پشت مرزهای خود نمی تواند کاری کند. بنا بر این می ماند این که عرصه را بر " مزدوران" این کشور در داخل افغانستان تنگ کنیم و از این طریق با ایران مقابله کنیم. این مزدوران کی ها هستند؟ هزاره ها ( شیعه و دری زبان) ، تاجیک ها ( ایرانی نژاد و دری زبان) و دیگر شیعیانی که ممکن است هزاره یا دری زبان هم نباشند. جریان از این قرار است که این مزدوران پیوسته از باداران ایرانی خود فرمان می گیرند و توطئه های جمهوری اسلامی ایران را در افغانستان اجرا می کنند. یکی از این توطئه ها همان تهاجم فرهنگی است. هر کتابی هم که از ایران وارد افغانستان شود پاره یی از همین تهاجم فرهنگی است. هر واژه ی تازه ( یا به تازه گی از متون کلاسیک فارسی ِ دری استخراج شده) یی هم که بر زبان دری زبانان افغانستان برود نشانه یی از تهاجم فرهنگی ایران است. هر شباهت گفتاری ، فرهنگی و مذهبی با آنچه در جامعه ی ایران رایج است ، به این معنا است که ایران در تهاجم فرهنگی خود در کشور ما موفق شده است و بخش هایی از جامعه ی ما را به تسخیر خود در آورده است. نتیجه؟ اگر با این تهاجم فرهنگی مقابله نکنیم ، افغانستان و تاریخ ، فرهنگ و افتخارات اش در کام ایران غرق خواهند شد.

حال ، کسانی که این نگرش مبتنی بر توهم و تئوری توطئه را دارند فراموش می کنند که هیچ از یک از مسایلی چون رابطه ی زبانی ،رابطه ی مذهبی ، رابطه ی فرهنگی ، رابطه ی نژادی و ... آن قدر که آنان گمان می برند ساده نیستند. نقش متحول شونده ی زبان ، مذهب ، فرهنگ و سیاست در درون بخش های مختلف یک جامعه نیز فوق العاده پیچیده و پویا است. مثلا اگر سی سال پیش یک عالم ِ مذهبی بلند پایه ی ایرانی در جامعه ی هزاره ی افغانستان احترام و اقتدار بسیار داشت ، امروز در نزد اکثریت نزدیک به اتفاق نسل نو هزاره ها نه فقط از این احترام و اقتدار خبری نیست ، که بسیاری در برابر این احترام و اقتدار طغیان کرده اند. جفا هایی که جمهوری اسلامی ایران در حق این مردم کرده در حق هیچ مردم دیگر افغانستان نکرده است. بنا بر این ، امروز اکثر هزاره ها تردیدی ندارند که اشتراک مذهبی و زبانی شان با کشور ایران قصه ی مفت است و نباید گرفتار توهم شان کند. این مثال را آوردم تا بگویم که بهتر است به جای تکیه کردن بر یک دگم ِ دیرینه ی جامد ، باید دید که در جامعه ی مان چه تحولاتی رخ می دهند و چه گونه می توان بر این تحولات به نفع همبسته گی ملی خود سرمایه گذاری کرد.

در مثالی دیگر ، می دانیم ( از روی اسناد و شواهد به دست آمده از طالبان) که دولت ایران به طالبان اسلحه می دهد. می دانیم که نود و نه در صد اعضای طالبان پشتون و پشتو زبان اند. می دانیم که گروه طالبان ساخته و پرداخته ی پاکستان است. حال ، آیا درست است که اولا تمام جامعه ی پر تنوع ِ پشتون افغانستان را به نام طالبان بشناسیم ، ثانیا همه ی این مردم را مزدور پاکستان بدانیم و ثالثا پشتون ها را متهم کنیم که با سلاح ایرانی بر ضد وطن و هم وطنان خود می جنگند؟

فرو کاستن پیچیده گی های مسایل بغرنج به دو سه دگم ِ غیر منطقی ِ ثابت فقط روزگار ِ ما افغان ها را سیاه تر می کند. این که فکر کنیم که کشوری است به نام ایران ( یا پاکستان و...) و ما این کشور را خوش نداریم و بنا بر این برای مقابله با آن کتاب ها و رسانه های وارد شده از این کشور را به دریا می ریزیم ، ساده کردن مساله تا سطح هوش ِ ابلهان است. عصر ِ کنونی عصر پذیرش رقابت آزاد رسانه یی و فرهنگی است. پذیرش این رقابت تنها به این دلیل نیست که عده یی فکر کرده اند که این رقابت مفید است و آن گاه به آن تن داده اند. آنانی که می دانند که ما در چه عصری زنده گی می کنیم به خوبی آگاه اند که چاره یی هم جز پذیرفتن این رقابت و قواعد آن نیست. در این عصر نمی توان گفت که من به فلان و فلان سخن گوش نمی دهم چون ازشان خوش ام نمی آید. کسی که در این زمانه خیال می کند که با گوش ندادن به سخنان دیگران آنان را تحریم کرده است ، در واقع فقط خود را محروم کرده است. چرا که چه شما گوش بدهید و چه ندهید ، دیگران از هزاران راه سخنان خود را به گوش مخاطبان خود خواهند رساند.

از سویی دیگر ، محمدابراهیم شریعتی ( ناشری که کتاب های اش را در دریای هیرمند ریخته اند) ، افغان است و زبان مادری اش هم فارسی دری است. او می توانست همان کتاب ها را در کابل یا پیشاور چاپ کند. این چه منطقی است که مکان جغرافیایی چاپ یک کتاب آن کتاب را غیر قابل قبول می سازد؟ آیا اگر دیوان رحمان بابا در لاهور چاپ شود و از آنجا به افغانستان آورده شود، این به معنای تهاجم فرهنگی پاکستان بر افغانستان است؟ ابراهیم شریعتی ایرانی نیست ، افغان است. به قول ِ معروف " از خود ماست". ما را چه شده که با خود در افتاده ایم و با ریشه های خود می جنگیم؟

2- این که می گویند کتاب های به دریا انداخته شده به اختلافات دامن می زدند و باید نابود می شدند ، نیز سخن بی پایه یی است.

اول ، عاملان ِ انداختن این کتاب ها به دریا از چه وقت دانستند که این کتاب ها اختلاف افکن اند؟ پیش از خواندن شان یا بعد از خواندن شان؟ اگر بعد از خواندن این کتاب ها به این نتیجه رسیدند چرا از اول توقیف شان کرده بودند؟ ( اگر پاسخ این است که چون این کتاب ها به زبان فارسی دری بودند و از ایران آمده بودند ، در این صورت مساله روشن می شود. یعنی ما چند تا " کد واژه" داریم و وقتی این کدواژه ها را- که در عنوان ها می آیند- با مکان چاپ کتاب و زبان آن ترکیب می کنیم به این نتیجه می رسیم که کتاب مذکور را باید به دریا بریزیم).

دوم ، چینی ِ وحدت در افغانستان پیشاپیش شکسته است. هر روز هم گفتارها و رفتارهای وحدت شکن بسیاری در این کشور می بینیم که چند عنوان کتاب داستان و تاریخ و تحلیل در برابر شان هیچ اند. از قضا خود همین انداختن کتاب ها در دریا به حد کافی تفرقه افکن بود.

سوم ، وقتی که کسی ادعایی می کند ادعای اش را با ادعایی قوی تر پاسخ می دهند نه با زور ِ شمشیر. با شمشیر هم می توان پاسخ داد. اما دیگر همه ی دنیا یاد گرفته است ( به جز ما) که شمشیر ذره یی بر قدرت ، نفوذ و اعتبار یک اندیشه خدشه وارد کرده نمی تواند. بر عکس ، هر وقت که حاکمان مستبد کتاب ها یا صاحبان اندیشه و قلم را محبوس کرده اند ، بر محبوبیت آنان افزوده اند و بنا بر این شعاع تاثیر شان را چندین برابر کرده اند. به بیانی دیگر ، از زاویه ی کارآمدی ِ محض هم که به قضیه بنگریم در دریا ریختن کتاب ها کار ابلهانه یی است.

حتا فرضی بعید و غیر واقع کنیم و بگوییم که محتویات کتاب های به دریا ریخته شده اختلاف بر انگیز بوده اند. بسیار خوب ، بوده باشند. مساله این نیست که محتوای کتابی اختلاف بر انگیز هست یا نیست. مساله این است که ما با اختلاف نظر های مان چه گونه بر خورد می کنیم. در یک نظام دموکراتیک ، مردم نظرهای متفاوت و متضادی دارند و آن نظرها را به صورت مکتوب و غیر مکتوب ابراز هم می کنند. مهم این است که ما سطح تحمل مان را بالا ببریم و دموکراسی را با همه ی دشواری های اش تمرین کنیم. در کشورهای دموکراتیک پیش رفته هم این طور نیست که آدم ها و نظام ها عاشق ِ دیدگاه های مخالف خود باشند. این قدر هست که تحمل می کنند و بر اساس قانون و حقوق شهروندی تثبیت شده ی مخالفان در قانون باید هم تحمل کنند.

اگر من وزیر اطلاعات و فرهنگ باشم و در نزد من کتابی بیاورند با عنوان " تاریخ پشتون های افغانستان" و در آن کتاب گفته شده باشد که قوم پشتون تنها قوم برتر و ساکن اصلی افغانستان است و دیگران بیش از صد سال تاریخ ندارند و باید این کشور را ترک کنند ، من جلو انتشار این کتاب را نمی گیرم. به دو دلیل : اول حق چنین کاری را ندارم. دوم ، این حد اقلی از مدارای دموکراتیک در کشوری است که می خواهد از مرحله ی خشونت های جنگلی به مرحله ی یک جامعه ی باز و عقلانیت محور عبور کند.


در ضمن خواندن این نوشته ی محمد کاظم کاظمی را هم از یاد نبرید.

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

یک لحظه با خود

امروز سرانجام با دلی لرزان راننده گی کردم. رفته بودم که چیزی بخرم و بخورم. در برگشت ، عصایم را فراموش کردم. یعنی خوب شده ام؟ ای صدها کیلومتر پیاده رفتن ، یادت بخیر! ...

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

هغه واکمنان چه دنیا ته ناوخته راغلی

دستگیر روشنیالی روشنفکر ملی اندیش افغانستان در نوشته یی که در آسمایی منتشر شده در برابر ِ بی خردی اخیر وزارت اطلاعات و فرهنگ ( یعنی همان نابود کردن هزاران جلد کتاب ) اعتراض کرده است. ایشان به نقل از توماس مان نوشته است که آن کس که امروز کتاب را می سوزاند فردا انسان ها را خواهد سوزاند و آن کس که امروز کتاب ها را در دریا می اندازد ، فردا آدم ها را در دریا غرق خواهد کرد. ایشان نوشته است که این گونه آدم ها که می خواهند اختیار آزادی قلم و اندیشه ی دیگران را در دست داشته باشند دیر به دنیا آمده اند : هغه واکمنان چه دنیا ته ناوخته راغلی.

نوشته ی ایشان را حتما در آسمایی بخوانید.

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

روحی بزرگ به اندازه ی تمام ِ تاریخ؟

امروز که در وبستان یله گردی می کردم ، در جایی دیدم که رئیس جمهور سابق ایران – سید محمد خاتمی- در مراسم روز وفات حضرت فاطمه دختر پیامبر اسلام گفته است :

"حضرت زهرا(س) پناهگاه پیامبر(ص)بود، روحی بزرگ به اندازه تمام تاریخ داشت. فرزندی که زخم‌های پیامبر را درمان می کرد و خس وخاشاک را از روی او می‌گرفت و به او دلداری می‌داد. نقش او به قدری ارزنده بود که پیامبر او را مادر خود نامید".

بدون شک پیامبر دختر خود را بسیار دوست می داشته و در تاریخ ها آمده که او را مادر خود می خوانده است. هر وقت که پدری چنین مهری به دختر خود نشان می دهد دل ِ آدم باز می شود.

اما نمی دانم این جمله که " حضرت فاطمه روحی بزرگ به اندازه ی تمام تاریخ داشت" ، اصلا چه معنا می دهد؟

اکثر روحانیان مسلمان سعی می کنند ائمه و بزرگان صدر اسلام را آن قدر بزرگ نشان بدهند که دیگر نتوان در باره ی آنان سوالی مطرح کرد. اما این کار از این پس نتیجه ی معکوس خواهد داد. روزگاری عظمت ِ غیر معقول این بزرگان چیز مثبتی بود. اما اکنون بسیاری به همین دلیل این بزرگان را به عنوان الگوی ایمانی یا اخلاقی خود نمی پذیرند. امروز مساله این است : الگوها باید به گونه یی باشند که بتوان از شان پیروی کرد. وقتی که کسی روحی بزرگ به اندازه ی تمام تاریخ دارد ( با هر معنایی که به این جمله ی تهی بدهیم ) ، دیگر آن قدر دور از دسترس می شود که آدم از خیر الگو بودن اش می گذرد. امامان شیعه اکثر شان همین طور اند. اساسا به محضی که کسی معصوم باشد دیگر صلاحیت الگو شدن برای آدم های غیر معصوم را از دست می دهد. فرض کنید کسی مربی بوکس است. شما شاگرد او می شوید. او به شما یاد می دهد که چه گونه در برابر ضربات مشت حریف مقاومت کنید. آن گاه این مربی در جایی می ایستد و از شما می خواهد که با مشت به سر و صورت اش بکوبید. این کار را می کنید. اما مربی تان هیچ خمی به ابرو نمی آورد. در آخر مربی تان به شما می گوید :

" همیشه همین طور مقاوم و استوار باش. البته من با تو فرق دارم. من طبیعت ام این طور است. یعنی ضربات مشت بر سر و صورت ام کاملا بی تاثیر اند". شما نمی توانید از این مربی چیزی یاد بگیرید. چرا که او مثل شما نیست. شما مربی ای می خواهید که در برابر ضربه ی مشت آسیب پذیر باشد.

آنچه من می خواهم بگویم این است که متورم کردن شخصیت های این بزرگان نه خدمتی به آنان است و نه به مردم زمانه ی ما ( مخصوصا آنانی که به هر دلیل یا علتی ایمان محکمی به این بزرگان دارند اما راه شک و سوال را هم کاملا نبسته اند).

۱۳۸۸ خرداد ۶, چهارشنبه

ما و فسیل های بیدار شده در غارهای باستان

در خبر ها شنیدیم که والی نیمروز با اشاره و رضایت وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان هزاران جلد کتاب متعلق به یک ناشر افغان را به دریا انداخته است. چرا؟ برای این که والی ِ مذکور فکر می کرده که این کتاب ها به اختلافات در افغانستان دامن می زده اند. چرا باید این کتاب ها به این شکل نابود می شدند؟ جناب والی گفته که برای پرهیز از زیر پا شدن کلمات و نام های مقدس ِ مکتوب در این کتاب ها این کار را کرده است.

حال ، چرا روشنفکران افغان بیانیه نمی دهند و از این اقدام وطن پرستانه ی والی نیمروز حمایت نمی کنند؟ شاید به این دلیل که چنین اقدامی قابل دفاع نیست؟ شاید. اما " قابل دفاع نبودن" این اقدام فقط وجه سلبی دارد. یعنی همین قدر که روشنفکری از این اقدام دفاع نکند ، وظیفه ی خود را انجام داده است. این روشنفکر سی سال بعد می تواند در یک میزگرد شرکت کند و وقتی که یادی از این واقعه شد بگوید : " من هرگز از آن اقدام وزارت اطلاعات و فرهنگ دفاع نکردم و حالا هم دفاع نمی کنم".

اما در آب انداختن هزاران جلد از چندین عنوان کتاب نه فقط قابل دفاع نیست ( با هر توجیهی) ، که واکنش ِ اعتراضی ِ فعالانه ی روشنفکران افغانستان را نیز می طلبد. این رویداد ِ طراحی شده در وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان سیاه ترین برگ در کارنامه ی این وزارت ، گرداننده گان آن و دولت منتخب ِ افغانستان است. وزارت اطلاعات و فرهنگ که مثلا از دیگران شنیده است که عده یی در نیمروز هزاران جلد کتاب را در دریا ریخته اند ، ریاکارانه اظهار تاسف کرده است. و این در حالی است که مقامات نیمروز می گویند که وزارت اطلاعات و فرهنگ کاملا در جریان این کار بوده و نسخه هایی از کتاب های توقیف شده را بررسی کرده است.

اگرچه عنوان های چند کتاب از مجموعه ی کتاب های نابود شده نشان می دهند که وزارت اطلاعات و فرهنگ سیاست سرکوب فرهنگی و سیاسی بخشی از مردم افغانستان را دنبال می کند. اما حتا اگر از این واقعیت هم بگذریم ، در آب انداختن یک کتاب به دلیل آن که محتویات آن را نمی پسندیم عین ِ دشمنی با حد اقلی از دموکراسی و آزادی بیان است. خطر هم در همین جاست. گرداننده گان وزارت اطلاعات و فرهنگ ِ ما با حد اقل های یک جامعه و نظام دموکراتیک سر ِ دشمنی دارند. یعنی این که چمچه به ته ِ دیگ خورده است و از این پس باید فریاد روشنفکران بلند شود.

بعضی استدلال می کنند که در همان پایتخت کشور رسانه هایی هستند که با دولت مخالف اند و از سیاست ها و رفتارهای آن آزادانه انتقاد می کنند. واقعیت آن است که دولت عموما و وزارت اطلاعات و فرهنگ خصوصا نمی تواند دهان همه را ببندند ( مخصوصا دهان آنانی را که واکنش شان هزینه های قابل توجهی بر دوش دولت بار کند). اگر زور شان می رسید مطمئن باشید که تا کنون از خانواده ی رو به گسترش رسانه های چاپی و دیداری و شنیداری عضوی نمی ماند که شلاق استبداد را نخورده باشد. این را از نوع برخورد وزارت اطلاعات و فرهنگ با آدم بی پشتوانه یی چون ابراهیم شریعتی می دانیم. اگر این کتاب ها را حفیظ منصور – مسئول پیام مجاهد- وارد کرده بود کسی جرات نمی کرد آن ها را به دریا بریزد. اگر این کتاب ها را برادر کریم خلیلی ، خواهر زاده ی یونس قانونی یا یکی از رفقای گل آغا شیرزی وارد کرده بود ، حالا کلمات این کتاب ها دسته دسته در آب دریا محو نمی شدند.

اگر روشنفکران افغانستان از کم قدرت ترین اعضای خانواده ی خود دفاع نکنند ، کمترین زیانی که این وضعیت به کشور می زند این است که بسیاری را به این نتیجه خواهد رساند که استقلال فردی و حرفه یی شان را ترک کنند و به دامان یکی از جریان های صاحب نفوذ در ساختار قدرت بلغزند. محمدابراهیم شریعتی ده ها عنوان کتاب را روانه ی بازار بی رونق ِ نشر افغانستان کرده است و سال ها با همتی کم نظیر مشغول خدمت به فرهنگ و تاریخ این کشور بوده است. حالا که او همه ی زحمات خود را نقش بر آب می بیند و از لحاظ اقتصادی خسارت بزرگی را متحمل شده است ، چه کار کند؟

مثال دیگری بدهم :

فرض کنید که کسی استاد دانشگاه کابل است ؛ استادی است دانشور و قابل. اهل معرفت است و حوزه ی کار خود را خوب می شناسد و علاقه یی به سیاست رسمی ندارد. گرد ِ بارگاه قدرتمندان هم نمی گردد و با عزت و قناعت زنده گی می کند و فرزندان وطن را آموزش می دهد. حال ، این استاد به دلیل صراحت لهجه و استقلال فکری ِ خود چیزهایی می گوید که مثلا مورد پسند ِ آقای خرم در وزارت فرهنگ و اطلاعات نیست ، یا مقام دیگری در جایی دیگر از سخنان و آرای او خوش اش نمی آید. اینان به تب و تاب می افتند که عرصه را بر این استاد تنگ کنند. فرض کنید برای این استاد راهی جز این نماند که از شر ِ یک قدرتمند به قدرتمندی دیگر پناه ببرد. آیا این یک فاجعه ی ملی نیست؟ آیا نباید ادامه ی این روند کسانی را که مهر آن وطن را در دل دارند و آزادی و آبادی و پیش رفت اش را می خواهند به خشم آورد؟

حالا حکایت یک ناشر است که با خشک مغزی چند تا آدم بی خرد روبرو شده است. نه ، حکایت یک ناشر نیست. حکایت همه ی ماست.

از یک سو طیاره یی از امریکا بر می خیزد و می رود و در یک ولسوالی ِ از همه چیز مانده ی کشور صد نفر را به خاک و خون می کشد. از سویی دیگر ، بی خردانی چند به همین مردم اجازه نمی دهند که چشم بند های سیاه ِ بی خبری را از چشم های خود بردارند و ببینند که در جهان چه می گذرد ، در تاریخ شان چه رفته و چه چشم اندازی در برابر نگاه های نگران نسل های آینده ی شان باز است.

علی امیری – یکی از قلم به دستان همین کشور- در وب سایت " جمهوری سکوت" نوشته است که وزارت فرهنگ بر دیوار ِ گمرک رسما نوشته است که وارد کردن کتاب مقدس مسیحیان به افغانستان ممنوع است. معنای این کار چیست؟ آیا معنای این کار جز این است که به محضی که چشم مردم افغانستان به کتاب مسیحیان بیفتد قرآن از چشم شان خواهد افتاد؟ مهم تر از آن مگر وزیر فرهنگ چه کاره است که فکر می کند حق دارد برای مردم افغانستان خط و نشان بکشد که چه چیز را بدانند برای شان خوب است و چه چیز زیان آور؟ کریم خرم از کجا به این نتیجه رسیده است که مردم افغانستان مردمی بی عقل و کودن اند که نمی توانند کاه را از گندم جدا کنند؟

یکی از همین کتاب های به دریا انداخته شده را در نظر بگیرید. حسن پولادی کتابی نوشته است در مورد تاریخ هزاره ها. عالمی کرمانی آن را به فارسی دری ترجمه کرده و به چاپ سپرده است. فرض کنید ( یک فرض کاذب و غیر واقعی) که در این کتاب نوشته شده که هزاره ها از صدهزار سال پیش در افغانستان زنده گی می کرده اند و تاریخ مردمان دیگر این کشور از صد سال بیشتر نیست. خوب ، وقتی شما چنین چیزی را خواندید ، قلم بردارید و این سخن را با هر زبانی که دل تان می خواهد رد کنید و روایت دیگری عرضه کنید که به نظر شما صحیح تر است. مردم هم عقل دارند و می بینند که کدام روایت از میان ده ها روایت معقول تر و با مستندات تاریخی سازگار تر است. وقتی شما کتابی حاوی یک روایت از سرگذشت تاریخی یک قوم را به بهانه های میان تهی توقیف می کنید و به آب می اندازید ، تنها فرض معقولی که می ماند این است که :

یک – شما با بخشی از مردم افغانستان و تاریخ شان دشمنی دارید.

دو- از قدرت ِ درونی و اعتبار ِ تاریخی آن کتاب می ترسید و چون نمی توانید در برابر اش روایتی رقیب ( با همان درجه ی اعتبار) عرضه کنید ، راهی نمی یابید جز این که آن کتاب تاریخی را از بین ببرید.

در هر دو حال ، شما از یک سو به عمیق تر شدن شکاف های ویرانگر اجتماعی کمک می کنید و از سویی دیگر به شبانی کردن مردم عاقلی می پردازید که در نگاه شما رمه یی از گوسفندان اند .

اگر دولت کرزی واقعا با سیاست های ضد فرهنگی و ضد مردمی وزارت اطلاعات و فرهنگ خود هم سو و هم گام نیست باید کس دیگری را به این وزارت بفرستد و ملتی را از شر ِ بی خردی های یک آدم عقده یی و تنگ نظر نجات بدهد. واقعا وقت آن است که کریم خرم برود و کار ِ هدایت وزارت فرهنگ را به کسی بسپارد که اهل فرهنگ باشد و در حق فرهنگ کشور این قدر جفا نکند.

روشنفکران افغانی هم اگر واقعا به این مقدار از دموکراسی اعتقاد دارند که مردم حق دارند به کتاب های مختلف دسترسی داشته باشند ، باید صدای خود را بلند کنند و از کنار این سیاه کاری ِ خطرناک خاموشانه نگذرند.

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

در دفاع از آموزگاران ِ غیر ِ عاشق

سخنان عزیز رویش در روز معلم را خواندم. متن کامل سخنرانی او را می توانید در وب سایت ِ "جمهوری سکوت" بخوانید. عزیز رویش از آن هایی است که شخصیت ، کار و رفتار ِ شان به سخن شان اعتبار می بخشند. من هر وقت نام رویش را می بینم و می شنوم حسی دلپذیر از احترام به او را در خود می یابم. او روشنفکری است اهل معرفت که از ورود به حوزه ی عمومی و سیاست پرهیز نمی کند. عمر اش دراز باد.

اما در این یادداشت ، من می خواهم شرح بدهم که چرا با بخشی از سخنان او – به این گونه که بیان شده اند- مخالف ام. رویش در جایی از سخنرانی خود در باره ی معلم و معلمی چنین می گوید :


"يك دو سه گفتن معلمي است. الفبا ياددادن نيز معلمي است. فرمول‌هاي كيميا و فزيك را به ذهن دانش‌آموز منتقل ساختن نيز معلمي است. اما، اينها هيچكدام بدون بخش ديگري از كار معلمي به دردبخور نيست: بينايي دادن و آگاهي دادن و زنده ساختن. معلمي با دانش خود در ذهن دانش‌آموز خانه مي‌گيرد. معلمي با آگاهي خود درون قلب دانش‌آموز راه مي‌برد. نمي‌دانم آنچه را پيامبر براي ابوذر داد معلمي مي‌گوييد يا نه. كاري را كه شمس با مولانا كرد چه؟ آن را هم معلمي مي‌گيريد يا نه؟ پيامبر و شمس بر مغز ابوذر و مولانا هجوم نبردند، بر دل شان چنبر زدند. ابوذر و مولانا اگر دريا شدند، از راه مغز خويش نشدند، جاي ديگر شان تكان خورد و از آن جاي ديگر بود كه به زندگي خود معنا بخشيدند. نگاه كنيد كه گاهي توصيه‌هاي بابابزرگي را به جاي معلمي نگيريد. گاهي فضل‌فروشي‌هاي شاعرمشرب را نيز به جاي معلمي نگيريد. گاهي كساني به تب مي‌افتند و براي اينكه تب شان پايين بنشينند معلمي مي‌كنند. گاهي كساني براي اينكه نشان دهند كسي هستند و اعجاب تو و ديگري را برانگيزند، معلمي مي‌كنند. اينها، حد اقل در زماني كه من و تو به سر مي‌بريم، از آن جنس معلماني نيستند كه ما در انتظار شان به سر مي‌بريم. معلمي كردن نوعي عاشقي كردن است و عاشق براي هيچ چيزي، جز حرمت گذاشتن به عشق خويش، عاشقي نمي‌كند..."


به نظر ِ من همان یک ، دو، سه گفتن ، الفبا یاد دادن و فرمول های کیمیا و فیزیک را به دانش آموز منتقل کردن ( که رویش می گوید) به تنهایی هم به درد بخور هستند. اگر کسی هم دل داشت و هم دماغ و هم آموزگار بود و هم عاشق که چه بهتر. در غیر این صورت ، باید دید که از چه کسی در چه چارچوبی چه کاری بر می آید. مهم این است که در جایی که معلمان ِ مختلف درس می دهند یک چارچوب حقوقی- قانونی ِ مشخص وجود داشته باشد که در درون آن رابطه ی شاگرد و معلم به نحوی مطلوب سامان بیابد و به شاگردان امکان بدهد که از محضر معلمان خود استفاده ی لازم را ببرند. این که معلمی فضل فروش ِ شاعر مشرب است ، یا برای فرو نشاندن تب خود معلمی می کند و یا برای ابراز وجود و برانگیختن اعجاب شاگردان رو به آموزگاری آورده است نباید از ارزش کار او بکاهد.

معلمی کردن عاشقی کردن نیست. معلمی آموزش دادن است در یک چارچوب ِ حرفه یی. اگر معلمی عاشق کار ِ خود یا رشد شاگردان خود باشد خیلی خوب تر است. اما آموزگاران ِ عاشق استثناها هستند. بقیه – یعنی اکثریت معلمان دنیا- در یک چارچوب حرفه یی به وظیفه یی که دارند عمل می کنند. در میان این معلمان آدم های فضل فروش، متکبر ، خودستا و خواهان تحسین و اعجاب شاگردان هم بسیار اند. اما جهان ِ آموزش را همین اکثریت ِ غیر عاشق ولی حرفه یی تغییر می دهند.

اشاره ی رویش به ابوذر و مولانا ( که جان های شان در حضور پیامبر و شمس تبریزی دیگر شدند) اشاره به نوادر است. بگذریم از این که آن ابوذری که داکتر علی شریعتی ساخته است ، در تاریخ به آن گونه اصلا شناخته نیست و گفته می شود که در جوامع عرب هرگز چنان شهرتی ندارد. به هر حال ، بنا نیست که همه ی معلمان ابوذر و مولانا پرورش بدهند. پیشرفت های جهان آن قدر که محصول خرد ِ جمعی اند ، پی آمد ِ جان های دیگرگون شده ی نوادر نیستند.

از سویی دیگر ، بین دانش و ارزش ، دل و دماغ و علم و عشق دیواری عبور ناپذیر نیست ، تا فکر کنیم که تعلیمات ِ آموزگاران ِ غیر ِ عاشق هیچ دلی را زنده نمی کنند و جانی را بر نمی انگیزند. گاه ممکن است خشکی و تصلب حرفه یی یک معلم غیر عاشق خیلی بیشتر از شوریده گی و شیدایی یک معلم عاشق در کسی تغییر ایجاد کند. به بیانی دیگر ، تاثیر مثبت یا منفی ِ رفتار یا آموزه های معلمان بر شاگرد همواره خطی و مستقیم نیست. این گونه تعاملات پیچیده گی های حیرت افکنی دارند که بخش های بزرگی از روانشناسی اجتماعی و شناختاری را مصروف خود کرده اند.

همان گونه که گفتم ، آموزگار ِ توانا و عاشق بسیار خوب است. اما باید به یاد داشت که خلوص ِ عاشقانه ی یک آموزگار یا چند آموزگار نیست که جامعه را به سمت دیگرگونی های مثبت می برد. خلوص ِ این آموزگاران در ترکیب با کار ِ آموزگاران ِ غیرعاشق ( و ای بسا فضل فروش و...) است که در شکل خرد جمعی به یک جریان تاثیر گذار تبدیل می شود و جامعه را به پیش می راند. معلمی که برای معاش کار می کند همان قدر در ساختمان پیشرفت و تغییر سهم دارد که معلم عاشقی که از سر احساس مسئولیت همه ی عمرش را بر سر کار آموزگاری می گذارد.

۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه

نام اش را بدل کنید

هشت صبح خبر داده که زلمی خلیلزاد و و حامد کرزی توافق کرده اند که یک " کمیسیون اجرایی ملی " تشکیل شود. مسئولیت یعنی ریاست این کمیسیون اجرایی ملی به آقای خلیلزاد سپرده می شود. متن مسوده ی این توافق را در هشت صبح بخوانید. در این مسوده گفته شده که رئیس جمهور بنا بر اصل شصت و چهار قانون اساسی که صلاحیت های رئیس جمهور را شرح می دهد این کمیسیون را تشکیل می کند. ظاهرا استناد رئیس جمهور به بند بیستم ماده ی شصت و چهارم است : " تأسيس کميسيون ها به منظور بهبود ادارهء کشور مطابق به احکام قانون".

من معنا و منطق این کمیسیون را نفهمیدم. آیا " کمیسیون اجرایی ملی" همان نهاد ریاست جمهوری نیست؟ اگر آقای کرزی باز رئیس جمهور شود ( که با توجه به وضع رقبای او بسیار محتمل است) و این کمیسیون اجرایی ملی هم تشکیل شود ، در واقع افغانستان اولین کشوری خواهد بود که همزمان دو رئیس جمهور خواهد داشت. به این ترتیب ، یکی از مقامات مهم دولت امریکا - بی آن که تابعیت امریکایی خود را ترک کند- گرداننده گی امور افغانستان را به دست خواهد گرفت.

اکنون سوال این است که آیا همه چیز بر اساس برنامه های واشینگتن به پیش خواهد رفت؟

در میان مردم افغانستان شایع است که آن کس که امریکا حمایت اش کند رئیس جمهور خواهد شد. این سخن یک وجه آزارنده دارد و آن این است که پس مردم افغانستان چه کاره اند. عده یی بر آن اند که این گونه نگاه کردن به مسایل کشوری فاجعه بار است و اگر همه به همین باور برسند که حرف آخر را امریکا خواهد زد جامعه یکسره تن به تسلیم خواهد داد و دست از تلاش برای تغییرات بومی برخواهد داشت. اما متاسفانه این نگرش عامیانه ی دایی جان ناپلئونی که سر رشته ی همه چیز در کاخ سفید است واقعیتی را باز می تاباند که دیدن اش چندان سخت نیست. حال ، اگر بسیاری از مردمی که از حکومت کرزی دلزده اند در پشت داکتر عبدالله جمع شوند ، برایش تبلیغات کنند و در روز انتخابات به صورت گسترده به او رای بدهند ، تیم ِ ناکار آمد و فاسد کرزی حتا با پشتیبانی امریکا هم خواهد باخت. اما آیا مردم افغانستان هنوز یاد گرفته اند که چه گونه بر گرد ِ یک مصلحت ِ اساسی جمع شوند؟ پاسخ آشکارا منفی است. در چنین وضعی طبیعی است که قدرت مالی ، اطلاعاتی و تبلیغاتی امریکا بر هر امکان ِ دیگری چیره شود. فقط همین قدرت پول را در نظر بگیرید:

در افغانستان مخصوصا پول معجزه می کند. زمینه ی نقش ِ اعجاز آمیز پول روشن است: فرض کنید کسی هست که می تواند با اراده ی قدرت ِ حاکم و تمایل امریکا تا حدی به صورت موثر مخالفت کند. چنین فردی نمی تواند آرمان گرایی سازش ناپذیر باشد. چرا که اگر چنین می بود اساسا به چهره یی تاثیر گذار در مناسبات سیاسی تبدیل نمی شد. حال ، این فرد می داند که در افغانستان هرکس به حکومت برسد کمابیش مثل بقیه است. نیز می داند که هیچ معلوم نیست تا چند سال دیگر وضعیت افغانستان چه گونه خواهد شد. این فرد وقتی که در برابر پول ِ نقد قرار می گیرد از خود می پرسد : "اگر این پول را نگیرم ، به چه چیزی خواهم رسید؟". این است که پول را می گیرد و به همان سمتی می رود که گفته اند برود. شما چند نفر را در شهر و ده و محله ی تان می شناسید که در برابر ِ پول سر خم نکنند؟ امریکا پول زیاد دارد و با کمی از آن می تواند راه ِ هر انقلابی ِ به شک افتاده و درمانده یی را به سوی" بزرو ِ طوع و خاکساری" کج کند. در این اواخر حتما شنیدید که چه گونه مردان ِ متنفذ سرد و گرم چشیده ی روزگار ِما در برابر "وایاگرا" سر ِ اطاعت فرود آورده اند.

اگر گزارش هشت صبح دقیق باشد و اگر کرزی رئیس جمهور شود ، در این که "کمیسیون اجرایی ملی" یک نهاد ریاست جمهوری دیگر است تردید نکنید.

۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

پوست های ترک خورده ی معنا

این یادداشت در باره ی " را" است. اگر علاقه ندارید نخوانید. همین " را"یی که در جمله ی "من کتاب را برداشتم" می نویسیم.

امروز در دو نوشته از دو نویسنده با مشکل " را" مواجه شدم. این " را" یک پس-آیند ِ مفعولی است ( نام دیگری برایش نیافتم ، ناگزیر آن را پس-آیند خواندم. ادات می گویندش ، اما خیلی خشک و گنگ است). در جمله ی " من کتاب را برداشتم" کتاب مفعول جمله است و "را" معمولا پس از این مفعول می آید. اما جای استفاده از این پس-آیند مفعولی در همه جا این قدر روشن نیست. مثلا :


یک - اگر کسی بگوید " آن کبوتر را که امروز کشتی ، کبوتر ِ همسایه بود " ، در اینجا فعل کشتن بر کبوتر واقع شده ، یعنی کبوتر مفعول است ، اما استفاده از پس-آیند " را" در این جمله غلط است. عبارت ِ " که امروز کشتی" فقط یک عبارت ِ توضیحی است و اگر این بند ِ توضیحی اضافی را برداریم باز جمله باید صحیح باشد. در حالی که اگر این بند را از این جمله برداریم چیزی که بر جا می ماند این است : "آن کبوتر را کبوتر ِ همسایه بود" که آشکارا جمله ی غلطی است.

اما آیا اگر بگوییم " آن کبوتر که امروز کشتی کبوتر ِ همسایه بود"، این جمله درست است؟ به نظر من این جمله هم لنگ است. این کبوتر مورد فعل کشتن قرار گرفته و بنا بر این باید مفعول بودن اش هم به نحوی در ساخت گرامری جمله منعکس شود. از این رو به نظر من جمله ی صحیح تر در این مورد این است :

" آن کبوتر ، که امروز کشتی اش ، کبوتر ِ همسایه بود". این " اش" در آخر کلمه ی کشتی نقش مفعول بودن کبوتر را روشن می کند. بند ِ توضیحی " که امروز کشتی اش " را نیز می توان برداشت بی آن که جمله به لحاظ دستوری آسیب ببیند.


دو- بعضی جمله ها و بندهای توضیحی به نحوی دیگر نیز پس-آیند " را" را به پیچ و تاب می اندازند. مثلا می نویسیم : " این حقیقت را که دولت کرزی دولت فاسدی است همه می دانند". بعضی می نویسند : " این حقیقت که دولت کرزی دولت فاسدی است را همه می دانند". در این جمله ها " که دولت کرزی دولت فاسدی است " معنای " این حقیقت" را توضیح می دهد. در هردوی این جمله ها اگر بند ِ " که دولت کرزی دولت فاسدی است" را برداریم ، جمله " این حقیقت را همه می دانند " بر جا می ماند که جمله ی درستی است. با وجود این، بد نمی شود اگر برای روشن تر کردن معنای جمله و استوار کردن گرامر اش از بعضی نشانه های نوشتاری ِ یاری رسان استفاده کنیم . مثلا بنویسیم:

" این حقیقت را – که دولت کرزی دولت فاسدی است- همه می دانند".

اگر به دقت و صحت دستوری ِ نوشته ی خود بسیار بیشتر بها بدهیم ، در این صورت می توان " را" را در این گونه جمله ها کاملا به کناری نهاد و نوشت : " از این حقیقت – که دولت کرزی دولت فاسدی است- همه آگاه اند".


سه- گاهی استفاده از نشانه های مفعولی ای چون اش ، ام ، شان ، ات ، تان ، ام و مان مشکل را حل می کنند. مثلا می نویسیم : " او را به داخل بازداشتگاه برده و او را تهدید کردند که اگر به جرم خود اعتراف نکند او را می کشند". در این جا سه جمله داریم : او را به داخل بازداشتگاه بردند ، او را تهدید کردند که ... او را می کشند. به جای این همه " او را" نوشتن می توان نوشت :

" او را به داخل بازداشتگاه برده و تهدید کردند که اگر به جرم خود اعتراف نکند می کشندش". این " اش" در اخر کلمه ی می کشند نقش همان " او را" بازی می کند و در عین حال ِ به نویسنده امکان می دهد که از " او را " به تکرار استفاده نکند.


چهار- در افغانستان گاهی " را" را پس از مفعول غیر ِ مستقیم و به جای " به" استفاده می کنند. مثلا در جمله ی " من این موضوع را به هاشم گفتم "، هاشم مفعول ِ غیر مستقیم یا درجه دو است. پیش از مفعول غیر مستقیم معمولا از به ، برای ، نزد ِ و... استفاده می شود. اما بعضی به جای به و برای و... از " را" استفاده می کنند. مثلا می گویند یا می نویسند : " هاشم را گفتم که به مکتب برود". در حالی که درست اش آن است که بگوییم " به هاشم گفتم که به مکتب برود".


این یادداشت را به این خاطر ننوشتم که خدای نخواسته پا در کفش صاحب نظرانی چون کاظم کاظمی کنم. راست اش ، من از ساخت ِ دستوری ِ محکم نوشته ها خوش ام می آید. سستی و از هم پاشیده گی دستوری شان زود ذهن ام را پریشان می کنند. به این می ماند که در یک کشتی نشسته باشید و به جای آن که با آرامش خاطر به افق چشم بدوزید و به چشم انداز ِ مقصد تان خیره شوید پیوسته مجبور شوید که این مهره را در این جا بپیچانید و محکم کنید و آن را رشته را در آنجا گره بزنید و همین طور. به نظر من این سخن که می گویند معنا را بگیر و زیاد دنبال قشر و پوست نرو سخن مفیدی نیست. آدم وقتی می تواند خودش را غرق معنا و درون-مایه کند که سستی ها و آشفته گی های ظاهری یک نوشته پیوسته به چشم سر و چشم ذهن اش سیخ نزنند.

من وقتی به خواندن نوشته ها ی بعضی از نویسنده گان شروع می کنم ، با خود می گویم : " مطمئن ام که آنچه اکنون خواهم خواند آن قدر سالم و استوار هست که من بتوانم ذهن ام را بر درونمایه اش متمرکز کنم". این اطمینان آدم را شیفته ی کار یک نویسنده می کند و از این طریق به نویسنده کمک می کند که اندیشه های خود را با توفیق و تاثیر بیشتری به مخاطبان خود عرضه کند.

یکی از مهم ترین رازهای کامیابی حافظ و سعدی همین استواری کلام شان است. شعرهای حافظ را از این منظر بخوانید. به قول ایرانی ها مو لای ِ درز ِشان نمی رود. اخوان ثالث و شاملو نیز این گونه اند.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

دموکراسی نفس گیر است

مدت ها قبل که قصه ی به تعویق افتادن انتخابات ریاست جمهوری در افغانستان بر سر زبان ها افتاد ،کسان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری و کمیسیون مستقل برگزاری انتخابات انتقاد کردند. انتقاد درستی هم بود. اما بعدتر که دادگاه عالی حکم به ابقای حامدکرزی داد ، قضیه فیصله شد. حالا باز عده یی از نماینده گان مجلس مشروعیت حکومت کرزی از پایان دور اول ریاست جمهوری اش تا برگزاری انتخابات را زیر سوال برده اند. این نماینده گان گفته اند که آقای کرزی و معاونانش به لحاظ قانونی قدرت ِ مشروع ندارند و بنا بر این نباید چیزی به امضای شان برسد.

در این ماجرا می توان اشتیاق حامد کرزی برای ماندن در قدرت را دید ، می توان به وظیفه ی خود عمل نکردن ِ دادگاه عالی را دید و می توان معامله های سیاسی نهان را دید. اما یک چیز دیگر را هم باید دید : نفس گیر بودن دموکراسی را.

شاید بتوان گفت که مهم ترین رکن هر نظام ِ دموکراتیک قوه ی قضائیه ی مستقل آن است ؛ داوری که بتواند همزمان هم از قانون پاسداری کند و هم مستقل از فشارهای سیاسی صاحبان نفوذ و قدرت از زنده گی مردمی که دستی در دستگاه ِ قدرت ندارند دفاع کند.

حال ، پرسش این است که آیا ما می خواهیم که به سمت ِ داشتن چنین قوه ی قضائیه یی برویم یا نه؟ پاسخ فوری این سوال این است که بلی ، می خواهیم. اما این پاسخ قاطع چیزی در این باره نمی گوید که به این هدف چه گونه می توان رسید. عده یی فکر می کنند که وقتی که همه پابندی خود را به دموکراسی و قانون نشان بدهند ، ما صاحب یک نظام دموکراتیک می شویم و در این نظام قوه ی قضائیه هم با تکیه بر استقلال خود همان گونه عمل خواهد کرد که باید بکند. اما در درون ِ جریان رسیدن به یک نظام دموکراتیک یک تناقض نمای ِ دشوار وجود دارد. به این شرح :

بنا کردن یک نظم دموکراتیک ممکن نیست مگر این که جریان ِ این بنا کردن هم دموکراتیک باشد. به بیانی دیگر ، اگر کسانی بخواهند روزی به یک نظام اشاره کنند و بگویند که ما این نظام دموکراتیک را بنا کردیم ، باید خود این معماران نیز از همین حالا و در جریان بنا کردن این نظام به گونه ی دموکراتیک عمل کنند. نمی توان گفت که وقتی یک نظام دموکراتیک روی کار آمد و استقرار یافت آن وقت ما هم به دموکراسی و قواعد آن تن خواهیم داد ، اما تا آن وقت مثل حریفان مان عمل می کنیم. این رویکرد دموکراسی نشناسانه یی است. دموکراسی یعنی تمرین ِ دموکراسی یعنی برای پرورش اش خون دل خوردن و با کژی های ساختاری اش راه رفتن. دموکراسی کم هزینه ترین مدل ِ مدیریت ِ اجتماعی است و نه نظام بی عیبی که از سراپایش جز حسن و ملاحت نریزد.

دو مثال بدهم :

وقتی که پارلمان به داکتر رنگین دادفر اسپنتا وزیر خارجه ی فعلی رای عدم اعتماد داد ، داکتر اسپنتا باید برای اعتبار بخشیدن به نهاد قانونگزاری در کشور به این رای عدم اعتماد احترام می گذاشت. می توانست بگوید : " من انگیزه های پشت ِ این رای عدم اعتماد را می شناسم ، اما کار من انگیزه خوانی نیست. کار ِ من احترام گذاشتن به قاعده یی است که فعلا بر ضد من عمل می کند". اما او این کار را نکرد و گفت که رئیس جمهور می خواهد که او به کار خود ادامه بدهد.

مثال دوم در مورد همین رای دادگاه عالی افغانستان است که گفته حامد کرزی می تواند تا برگزاری انتخابات امسال هم چنان در مقام خود بماند. به نظر من این را باید بپذیریم. ممکن است دادگاه عالی در این تصمیم خود اشتباه کرده باشد. اما ما قبول کرده ایم که این نهاد یعنی دادگاه عالی داور ِ مان باشد. در کشورهای پیش رفته ی دموکراتیک هم این طور نیست که دادگاه ها از فرشته گان آسمانی ِ عاری از خطا و تعلقات پر شده باشند. مردم ، نهادهای مدنی و فعالان سیاسی پیوسته از دادگاه های کشور خود انتقاد می کنند و سعی می کنند آن ها را بهتر بسازند. اما در همین حال به احکام دادگاه های خود گردن می نهند. دادگاه ها باید اعتبار داشته باشند. این اعتبار در طول سال ها و با خون دل خوردن های بسیار ساخته می شود. وقتی که از " خون دل خوردن" می گویم منظور ام این است که ممکن است ما مثلا با فلان حکم دادگاه عالی موافق نباشیم ، اما برای آن که به استحکام رویه های قانونی کمک کرده باشیم به آن حکم گردن می نهیم. البته در همه ی این احوال حق انتقاد و اعتراض و خواهان تغییر وضعیت شدن را برای خود محفوظ می دانیم.

اکنون ، وقتی که نماینده گان پارلمان می خواهند رئیس جمهور و معاونان اش را – با وجود حکم دادگاه عالی مبنی بر ابقای موقت آنان- خلع صلاحیت و قدرت کنند در واقع نشان می دهند که حوصله ی کار کردن با جنبه های ِ ناخوش آیند دموکراسی را ندارند. دموکراسی سخت نفس گیر است ، اما در دراز مدت به سود جامعه است. اگر کسی فکر کرده باشد که دموکراسی یعنی صندوق معجزه یی که از درون آن می توان به هر کس همان چیزی را داد که می خواهد ، باید گفت که چنین کسی دچار سوء تفاهمی عمیق در باره ی دموکراسی و کارکرد آن است. در امریکا مردی به نام جورج واکر بوش هشت سال حکومت کرد و با استفاده از اختیاراتی که داشت کشور خود را در چندین جهت گرفتار بحران های بزرگ کرد. همین آدم با حکم دادگاه عالی امریکا رئیس جمهور شده بود. مردم پس از هشت سال او ، حزب او و سیاست های حزب او را رد کردند و کس دیگری را به ریاست جمهوری خود برگزیدند.

در قضیه ی ادامه ی کار آقای کرزی و معاونان اش مساله این نیست که حکم دادگاه عالی صحیح است یا غلط. مساله این است که احترام به داوری ِ این نهاد رفته رفته به این نهاد اعتبار می بخشد. اگر روزی داوری ِ این مرجع در مثل به زیان عدالت و آزادی و حقوق بشر تمام شد ، روزی دیگر به نفع شان هم خواهد شد. فکر کنید که این مرجع حکم به برکناری آقای کرزی می داد و کرزی آن را نمی پذیرفت ؛ باز هم دموکراسی زیان می دید. احترام به قواعد دموکراتیک اندک اندک و در دراز مدت به استحکام یک نظام دموکراتیک می انجامد. البته که این جریان ممکن است نفس گیر باشد. اما گزینه های جانشین بهتر کدام هایند؟ ما یا صبورانه خشت بر خشت می نهیم و جفای سرما و گرما را تحمل کرده خانه یی را که دوست داریم می سازیم ، یا پیوسته این خشت ها را بر سر همدیگر می کوبیم و در پایان یک قرن به همانجا می رسیم که نقطه ی شروع حرکت ما بود.
 
Free counter and web stats