۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

قافیه های خوش نشین

شریف سعیدی همیشه لطف می کند چون نه شیخ است و نه زاهد ( ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست) و برای من شعر می فرستد. قطع رابطه ی من با شعر و ادبیات اول مزاح بود ؛ بعد رفته-رفته جدی شد. حالا سال ها است که به سراغ آفریده های ادبی نمی روم. در انترنیت  هم پی یافتن شعر بر نمی آیم. در این وضعیت چه قدر خوب است که سعیدی عزیز شعر های اش را برای من می فرستد و چشم بی هنر و خیال راه گم کرده ی مرا می نوازد. در میان چند شعر آخر اش این تصویر کوتاه را دیدم ( با عنوان بره ):

رد شدم ا زکنار قصابی

آب می خورد بره یی در تشت

خون یک انتظار جاری بود

روی چاقوی سرخ ساعت هشت!

با خود گفتم : اگر آن بره در تشت آب نمی خورد ساعت چند می بود؟ وقتی بره در تشت آب بخورد ساعت هشت می شود. یا وقتی که ساعت هشت باشد ، بره باید از تشت آب بنوشد. قافیه ی هشت و تشت چه گونه در این دو بیت آمده اند؟ فرض این است که کلمه ی تشت کلمه ی هشت را احضار کرده . یا هشت تشت را احضار کرده. اما واقعیت آن است که آب خوردن بره از تشت ( در پیش قصابی) تصویری بسیار ملموس و واقعی است. از آن سو ، ساعت هشت هم ساعتی است پذیرفتنی. به بیانی دیگر ، به نظر می رسد که هشت و تشت هر کدام با منطق خود در این دو بیت آمده اند و نه به اجبار قافیه .
این شعر سعیدی فکر مرا به سوی قصه ی شعر کلاسیک و نیمایی و سپید برد. اعتقاد غالب آن است که شعر نیمایی و سپید شعر را از زندان قافیه و عروض و توابع آن ها رهاند. اما پرسشی که در ذهن من می گردد این است : نمی شود کسی به سبک کلاسیک شعر بگوید و در زیر فشار وزن و قافیه هنوز شعر خوب تولید کند و چندان هنر کند که آدم حضور وزن و قافیه را در شعر اش به صراحت حس نکند؟ ممکن است هر شاعری این کار را نتواند. بگذار همین طور باشد. تعداد اندکی شاعر داشته باشیم که از عهده ی
« نیزه بازی اندرین کوهای تنگ »( به تعبیر مولوی) بر آیند. گفتند غزل سرایان و قصیده گویان اول ستون قافیه های خود را می چینند و بعد شعر می گویند. خوب ، عیب این کار چیست؟ اگر کسی بتواند حتا از درون چنین روندی چیزی چون غزل حافظ تولید کند ، ما دیگر چه می خواهیم؟ شاید کسی بگوید که این کار نمی شود. اما دیده ایم که شده است. چه کسی می داند که حافظ غزل های خود را دقیقا چه گونه می آفریده؟ همین امروز هم صدها غزل می خوانیم تا به یکی می رسیم که آفریننده اش نظم گزار هنرمندی بوده. از قضا آن سیستم قدیمی خوب کار می کرد. شاعر با کفایت می ماند و دیگران می رفتند. حالا همه می توانند مقالات خود را تکه تکه کنند و در قطعات کوتاه سر هم بچینند و مجموعه ی شعر سپید عرضه کنند.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

کافر شدن

من تعجب می کنم از این که در میان بسیاری از هم وطنان ما کفر آخر خط است. امروز کسی می گفت که فلانی کافر است. بعد از این که دیگران کلمه ی کافر را شنیدند ، سکوتی در میان افتاد. سکوتی رخنه ناپذیر. کار تمام شده بود. به این جا که رسیدیم به آخر خط رسیده ایم. بسیاری چاره را در این می بینند که از این نقطه برگردند و مثلا شخصی را که کافر خوانده شده کمی از لبه ی پرتگاه این سو تر بکشند. این است که می گویند : نه ، کافر که نیست. ولی اعتقاد اش سست است. و از این قبیل.
می توان پرسید : فرض کنید فلانی کافر هست. ولی وقتی کسی کافر هست دقیقا چه هست؟ یعنی وقتی از مرز مومن بودن گذشتی و وارد قلمرو کفر شدی واقعا چه اتفاقی می افتد؟
گزاره یی هست به این شکل : خدا هست و یکی و یگانه است.
گزاره یی هست به این شکل: خدایی نیست.
بیان جمله ی اول نشانه ی مومن بودن است و بیان جمله ی دوم نشانه ی کافر بودن. اما تفاوت میان آن « هست» و « نیست» واقعا چیست؟ وقتی ما با تاکید می گوییم که خدایی هست یا خدایی نیست ، در واقع کسی را می گوییم هست که نمی دانیم هست و کسی را می گوییم نیست که نمی دانیم نیست. معنای این کار این می شود :
وقتی اصرار می کنیم که خدایی هست در حقیقت می ترسیم که او نباشد. وقتی اصرار می کنیم که خدایی نیست می ترسیم که او باشد. به این ترتیب ، آنانی که تاکید می کنند که خدایی هست ، در واقع در زیر دل خود سخت شک دارند که او باشد. آنانی که تاکید می کنند که خدایی نیست ، در واقع در زیر دل خود سخت نگران اند که او باشد. یعنی مومن همواره با شک یک کافر زنده گی می کند و کافر همواره با شک یک مومن زنده گی می کند. اگر جز این است ما چه کار داریم که خدا هست یا نیست؟
کافران و مومنانی که کاری به کافر و مومن بودن دیگران ندارند به چیزی رسیده اند به نام مدارا. مدارا همان چیزی است که جنس اش در نزد هر اهل مدارایی یکی است. یعنی چه؟ یعنی کافر و مومن یکی اند. خدا هست و خدا نیست یکی اند.  وقتی که در مورد خدا سخن می گوییم به راستی هست و نیست یکی می شوند. وقتی که گفتیم « خدا» دیگر نمی توان گفت که خدا نه هست و نه نیست. لابد یا هست یا نیست. آن که می گوید هست « هست » را برگزیده ( بی آن که دلیلی برای این هست آورده بتواند). آن که می گوید نیست « نیست» را انتخاب کرده ( نیز بی آن که بتواند دلیلی  بیاورد). از این دو هیچ کدام نمی تواند مدعی شود که گزاره ی مورد قبول او با واقعیت منطبق است.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

هفته ی کتاب

در این هفته سر انجام همان کاری را کردم که مدت ها بود هوس اش در سرم بود: خوب کتاب خواندم. امسال از اول تصمیم گرفتم که بیشتر با کتاب باشم تا با کامپیوتر. تا حالا توانسته ام هم نشینی ام با کامپیوتر را کم و کمتر کنم. بعضی می گویند که در انترنیت میلیون ها مقاله و حتا کتاب خوب هستند که آدم می تواند بخواند شان. این درست است. اما انضباط اش کو؟ من حس می کنم که انترنیت بیشتر تماشا-خانه است و کمتر کسی از جاذبه ی تماشای آن در امان است. کتاب این خوبی را دارد که با آن هر کاری نمی توان کرد. کتاب را یا باید خواند یا به کناری نهاد. در انترنیت می توان ده ساعت از این شاخه به آن شاخه پرید و هنوز میل بیشتر گشتن را داشت.

می دانم کتاب را باز به یاد تان آوردم. ببخشید. ناراحت شدید؟

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

آسیب شناسی تشنه گی


در سال ۲۰۰۵ میلادی در مزار شریف از سرک پشت سر دانشگاه بلخ به طرف دفتر کار یکی از دوستان قدیمی می رفتم. پیاده بودم. هوا بسیار گرم بود. پیش دکانی ایستادم تا آب میوه یی بگیرم. صاحب دکان که آدمی میانه سال بود با کسی دیگر بحث می کرد. می گفت که هر روز ده ها دختر جوان از پیش دکان او می گذرند و شکل لباس و آرایش و رفتار بعضی از آن ها واقعا خجالت آور است. می گفت که اگر آزادی این است به درد مردم افغانستان نمی خورد. با خود گفتم : حالا مرا هم سرزنش خواهد کرد. من پتلون خاکی ای به تن داشتم که از قسمت بغل زانوها جیب های آویخته داشت. پیراهن آستین کوتاه و ریش تراشیده را هم بر این پتلون علاوه کنید. کتابی هم در دست های آفتاب نخورده ی خود داشتم. اما او چیزی نگفت. احتمالا در ذهن او من هم عضوی از یک نسل « خراب شده» بودم ؛ نسلی سست و یاوه گرا که روح خود را به فرهنگی بیگانه سپرده بود. با این همه ، من در آنجا فورا دو امتیاز داشتم که آن دختران سزاوار سرزنش او نداشتند : یکی این که من مرد بودم و برای مردان بسیاری چیزها عیب نیستند. دیگری این که من به دکان او  رفته بودم تا چیزی بخرم و برای او بهتر آن بود که میان پولی که می گرفت و نکوهشی که باید می کرد اولی را انتخاب کند.
چرا این طور است؟ چرا هیچ وقت آزادی آن نمی شود که ما می خواهیم؟ می گوییم : « این آزادی نیست» و منظور مان این است که این همان چیزی نیست که قرار بود بیاید و ما را از چنگ همه ی چیز های نامطلوب برهاند. چرا آزادی را هم چون موعودی معجزه گر می بینیم؟
در کشور ما آدم پیوسته احساس تشنه گی می کند. استبداد و عقب مانده گی دیرپا و فراگیر ذهن و زبان و چشم و گوش و خرد و خیال و دست و دهان و عیان و نهان ما را عطش ناک کرده اند. ما تجربه ی آزادی ، عدالت ، دموکراسی ، امنیت و رفاه اجتماعی نداشته ایم و نداریم و تشنه ی این چیزها ییم. عطش داریم. این وضعیت « عطش ناکی» چارچوب تنگی ایجاد می کند که بر مجموعه یی از بینش ها و کنش های آدم های تشنه اثر می گذارد. به این گونه :
۱- آدم تشنه برای رفع عطش خود رو به چشمه و کاریز و دریا می آورد. اگر این ها را نیافت به سوی تالاب و مرداب می رود. اگر در آن جاها آبی ندید به سوی سراب می شتابد. در چارچوب تنگ عطش ، تشنه گی بدترین تجربه و رسیدن به آب بهترین تجربه ی جهان است. آب برای آدم عطش زده چندان خوب و خواستنی می شود که در باره اش کمترین چون و چرا نمی توان کرد. در ذهن آدم عطش زده جزئیات آب حذف می شوند  و صفات آن رنگ می بازند. آب در ذهن چنین کسی یک صفت دارد و آن صفت « خوب» و بل « خوب ترین» است و اصلا آب یعنی « خوب مایع» ی که می توان اش نوشید. اگر در مثل به آدم عطش زده بگوییم که آبی که اکنون به دست او رسیده قیمت دارد و او بعدا باید آن قیمت را بپردازد ، او به این جزئیات توجه نخواهد کرد. نیز ، او حوصله ی دقت در خاصیت های آب و تفکیک کردن میان اقسام آن را هم نخواهد داشت. برای او اکنون یک چیز بسیار مهم است : سیراب شدن.
جامعه یی که شوق آزادی دارد اما در زیر پای استبداد و بی عدالتی به سختی نفس می کشد ، سخت تشنه ی آزادی می شود و از همین رو آزادی را زیباتر و مشکل گشا تر از آنچه هست تصور می کند. نظام دیکتاتوری به صورت ناخواسته دموکراسی را در چشم شهروندان دموکراسی خواه  زیباتر و کارآمد تر از آنچه دموکراسی هست می آراید. دیکتاتور با دموکراسی می ستیزد و هر چه بیشتر و شدید تر می ستیزد عطش دموکراسی خواهی را شدیدتر می کند و هر چه این عطش شدید تر می شود ، واقعیت دموکراسی در هاله یی از جلوه های آرمان-شهری محو تر می شود. به همین خاطر ، هنگامی که یک انقلاب با شعارهای آزادی و عدالت به پیروزی می رسد ، انقلابی های پیروز تازه در می یابند که آزادی آن مسیحای معجزه گری نیست که در فضای خفقان تصور اش را کرده بودند. به همین علت است که بسیاری از دموکراسی خواهانی که هرگز تجربه ی دموکراسی را نداشته اند وقتی به دموکراسی می رسند از نارسایی های و نا رفیقی های دموکراسی به تنگ می آیند. مشکل در کجا است؟ مشکل در آزادی و دموکراسی نیست. در انتظارات متورم کسانی است که در عالم عطش ناکی در دموکراسی و آزادی جز حسن و کمال نمی بینند.
۲- وقتی که عطش ناک ایم و در همین حال آزادی و دموکراسی می خواهیم ، ای بسا که طاقت دیدن آن گونه ی آزادی و دموکراسی را که با انتظارات متورم ما منطبق نباشند نداشته باشیم. این « طاقت نداشتن» دقیقا همان خاصیت استبداد است. یک مستبد پیشاپیش مستبد نیست. او رفته -رفته چیزهایی می بیند و می شنود که طاقت دیدن و شنیدن شان را ندارد و شروع می کند به سرکوب کردن آن ها. هر روز محدودیت تازه یی وضع می کند و قانون سرکوب کننده ی جدیدی در میان می آورد. هر روز مجال تنوع و تکثر را تنگ تر و تنگ تر می کند تا قامت جامعه را با جامه یی که  در خیال خود برای آن دوخته برابر کند. همین طور آن آزادی خواه و دموکراسی طلبی که از بس عطش ناک است هرگز نمی نشیند و در باره ی جزئیات و صفات آزادی و دموکراسی نمی اندیشد ، ممکن است آزادی و دموکراسی را همان چیزهایی  نیابد که در نگار خانه ی خیال عطش ناک خود پرداخته است. این است که ممکن است شروع کند به دست کاری در اندام دموکراسی و آزادی و به سامان کردن آن ها بر وفق تصورات خود. حال ، اگر دیگران با او همراه نشوند او ممکن است « بی طاقت» شود و در جست و جوی راه هایی بر آید که او را از کار و مشورت با دیگران بی نیاز کند. کوتاه ترین این راه ها استقاده از قدرت غیرمشروع است. اما چه باک؟ برای بهتر کردن آزادی و دموکراسی و عدالت می توان از قدرت غیر مشروع استفاده کرد . چرا که به هر حال هدف نیکو است و « دیگران» این هدف نیکو را در نمی یابند.  به اینجا که رسیدیم دیگر عملا وارد ساحت استبداد شده ایم. همه ی دیکتاتورها استدلال شان این است که دیگران نمی فهمند یا می فهمند و به اندازه ی فرد دیکتاتور برای آبادی و سر بلندی میهن ( آن گونه که باید ) دل سوز نیستند.
« وضعیت عطش ناکی» همواره مستعد استبداد پروری است. چرا که در این وضعیت آدم های عطش زده بر گرد شعار ساده و انعطاف ناپذیری جمع می شوند که بر یک انتظار متورم بنا شده است. از سویی دیگر ، ااعضای این مجموعه ی عطش زده به صورت تفصیلی نمی دانند که مدلول بین الاذهانی این شعار ساده ی شان چه جزئیاتی دارد. می گویند آزادی و هر کس از این مفهوم معجزه گر چیزی در ذهن دارد که حوصله ی در میان گذاشتن تفصیلی آن با دیگران را ندارد. می گویند دموکراسی و در تاریکی هر کس عضوی از این فیل را لمس می کند و البته در هیاهوی عطش ناکان مجال آن ندارد که به دیگران بگوید این فیل چه گونه حیوانی است. وقتی که آزادی و دموکراسی آمدند ، تازه معلوم می شود که کمتر کسی آن ها را آن گونه که هستند می خواسته است. آن گاه هر کس که دست بالا یافت آزادی و دموکراسی را چندان می تراشد که در چارچوب انتظارات خودش بگنجند. دیگران چه؟ دیگران همه یا کج فهم اند یا اسیر منافع شخصی خود هستند و نباید زیاد به وز وز های شان اهمیت داد.
حال ، این همان استبدادی است که همه می خواستند از اش بگریزند. این تجربه یی است که در افغانستان پیوسته تکرار می شود. این گمان خطایی است که عشق مان به آزادی و دموکراسی ما را تنها به دموکراسی و آزادی خواهد رساند. ما عطش زده ایم و در اثر این عطش زده گی تصویرهای غیر واقع بینانه یی از دموکراسی و آزادی و عدالت داریم. تا برای تصحیح این تصویرها به مبادلات بین الاذهانی جدی نپردازیم ، احتمال این که عشق مان به آزادی و دموکراسی و عدالت خلاف پرور شود همواره قوی ترین احتمال خواهد بود.


این نوشته نخست در هفته نامه ی « قدرت» چاپ شده.

در خواب گران ، خواب گران ، خواب گران رو

ساعت ۲ پس از نیمه شب است. من ( یکی از شهروندان چیلی تنهایی) در عمق معدن بیداری گرفتار آمده ام. کسی زنگ نمی زند در این وقت شب. مبادا لایه های ضخیم آداب بر سرم ویران شوند و من جان به آن کسی تسلیم کنم که پس به تحقیق شب زنده داران را دوست می دارد. صابران اش را مخصوصا. خوب است که گروه نجات « کلمات» در همین نزدیکی ها است ، در این کتاب بغل دستم.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

کد ها و پرده ها

مولوی می گفت:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده بر می داشتی
در عصر مولوی باور رایج این بود ( حد اقل در میان عارفان) که هستی و هستان همواره در حال حمد و تسبیح اند. فقط ما نمی توانیم صدای شان را بشنویم. چون ما در حجاب ایم و یا میان ما و « هستان» حمد گزار و تسبیح گوی پرده یی است که از میان اش بر نمی توانیم داشت. مولوی می گوید که کاش خود هستی زبانی می داشت و ماجرا را برای ما باز می گفت.
امروز در جایی می خواندم که ممکن است آدم ها روزی بتوانند بر ساز و کار کدهایی که بر مغز و سیستم عصبی انسان عمل می کنند تسلط بیشتری پیدا کنند و آن گاه جهان را به گونه ی کاملا متفاوتی تجربه کنند. روشن است که مبنای این سخن این است که هستی و هستان مستقل از ما نیستند تا فقط لازم باشد که به سخن در آیند یا پرده از روی شان برداشته شود تا ما حقیقت شان را ببینیم و بشنویم. بر عکس ، فرض این است که این ماییم که هستی و هستان را در پرده یی از رمز ها و کدها می پیچانیم. اگر ما بر کدهای جهان ساز خود تسلط بیشتری پیدا کنیم و بتوانیم در ساختار و ساز و کار شان به دلخواه خود دست ببریم جهان ما چیز دیگری خواهد شد. یک پی آیند این موضع این است ( چنان که صاحب مقاله آوٰرده بود) که ما دیگر مجبور نیستیم به چیزی مستقل به نام « روح» باور داشته باشیم. چیزی که مستقل از ساز و کار بدن ما است و می تواند از بدن جدا شود و به حیات مستقل خود ادامه دهد. نویسنده در آخر چیز جالبی اضافه کرده بود. گفته بود : مگر این که کدهای عصبی مان را طوری سامان بدهیم که بر اساس آن بتوانیم به روح باور داشته باشیم.

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

خوب شد؟

دو روز پیش روز تولد من بود ( کژتابی این جمله را نادیده بگیرید). یکی از دوستان برایم نوشته بود ( به انگلیسی) : « تولد ات مبارک. به نظرم خوب شد به دنیا آمدی».
تشکر.
آدم از هر چیز خوبی که در باره ی خود بشنود خوش حال می شود. نمی شود؟ نه ، جدی می گویم ، نمی شود؟ اما این جمله با آن ساده گی و تزلزل نمکین اش لطفی دیگر داشت. احساس کردم - برای یک لحظه- که زنده گی ارزشمند است. آن جمله قدرت تولید این احساس گذرنده را داشت. معمولا نظر من این است که زنده گی با هر حسابی چیز مزخرفی است. بد بین نیستم. حتا ، از قضا، به خاطر این اعتقاد آدم سبک خیالی هم هستم. اما هر چه فکر می کنم نمی فهمم زنده گی را. شاید عیب کار در همین جا است. شاید نباید در باره ی زنده گی فکر کرد. باش ، پس باش. همین. انگار که نیستی ، چو هستی خوش باش ، خیام می گفت.

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

روان-دار می شویم؟

بر اساس گزارش روزنامه ی « هشت صبح»  بیش از ۶۰ در صد مردم افغانستان گرفتار بیماری های روانی اند. « ثریا دلیل» سر پرست وزارت صحت این را گفته است. در همین گزارش آمده که میزان افسرده گی در میان مردان افغانی ۵۹ درصد و در میان زنان ۷۳ درصد است. کاش روزنامه ی هشت صبح این موضوع را کمی بیشتر می کاوید و مثلا گزارش مفصل تری از جزئیات تحقیقی که مبنای این آمار هاست عرضه می کرد.
خواندن این خبر خود افسرده کننده است. اما اگر آمارهای داده شده واقعا بر تحقیقی معتبر متکی باشند در این خبر بد دو مایه ی خوش حالی هم می توان یافت :
۱- در افغانستان پای تحقیق مدرن باز می شود. اگر این رویه ادامه پیدا کند کم-کم داده های معتبر تری مبنای داوری قرار خواهند گرفت و از فضای ارزیابی هایی چون « به خدا کل مردم دیوانه شده اند » بیرون می آییم. آن گاه دیگر جا بر آدم هایی چون «صدیق افغان» هم تنگ خواهد شد و رفته-رفته تعداد بیشتری از آدم ها یاد خواهند گرفت که در پذیرفتن ادعاها سخت گیر تر باشند.
۲- مردم افغانستان هم اندک-اندک صاحب « روان» می شوند. توجه به روان در افغانستان گام مهمی برای گشودن بعضی از گره های مهم در تحلیل های اجتماعی و سیاسی است. فعلا پیش فرض نهفته در اکثر داوری های رایج در افغانستان این است که گفتار و رفتار آدم ها ریشه در طلب منفعت شخصی یا گروهی دارند و مبتنی بر عقلانیت ابزاری محض اند. گویی هیچ کس روان ندارد. من چند سال پیش مقاله یی نوشتم با عنوان « آدم های بی روان» و در آن اشاره کردم که این طور نیست که مثلا در پشت هر فریاد یا گریه ی کرزی حتما محاسبه یی نشسته است. شاید او آدمی احساساتی است. چه قدر از سرنوشت سیاسی و اجتماعی مردم افغانستان در پس-خانه های روان رهبران رقم زده می شوند و نه در آستان عقلانیت شان؟ این سوال را هنوز نمی پرسیم. چرا که در افغانستان آدم ها هنوز بی روان اند.

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

حریفی که نیست


من گاهی با کامپیوتر شطرنج بازی می کنم. وقتی که بازی را می برم حتما محاسبه ی بهتری می کنم و وقتی که می بازم باز به محاسبه ی بهتر می بازم. آنچه خودم را متعجب می کند درگیری عاطفی من با «طرف مقابل» است. طرف مقابل در اینجا محاسبه ی محض است. کسی نیست که بخواهد مرا شکست بدهد. کسی مهره اش را « آنجا» نمی گذارد تا حرکت قبلی مرا « تلافی» کند. کسی نیست که در هنگام شکست من احساس پیروزی کند. پیروزی من هم برای این « طرف مقابل» هیچ معنا ندارد. گاه با خود می گویم : « آهان ، فیل خود را آورد که ...». فیل خود را ؟ آن فیل فیل کیست؟ کدام خود؟
کدام فیل؟ طرف مقابل من که «نمی آورد» ، که فیل نمی شناسد ، که قصدی ندارد.

البته وقتی که در بازی شطرنج با کامپیوتر مهره یی حرکت می کند حرکت اش حساب شده است. اما این حرکت بار عاطفی یا اخلاقی و... ندارد.
ما  نگاه ها و صداها و رنگ ها و نشانه ها را در عالم انسانی نیز تفسیر و معنا می کنیم و در این کار به صورت عاطفی هم درگیر می شویم. پیوسته خطا هم می کنیم. شاید گاهی بهتر آن باشد که اصلا تفسیر نکنیم. شاید دل به دل راه ندارد. ما این راه را می سازیم و آن گاه می گوییم : دیدی که راه داشت؟! شاید کسی فقط زنده گی می کند و در پی آزار ما نیست. ما کاری می کنیم که او در پی آزار ما شود. ما تفسیر ها و تعبیرهای مان را به زور « درست » می کنیم.

۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

در آب ایستاده ی اسفار

هفته ی گذشته دوستی مجموعه ی شعرهای استاد واصف باختری را به من داد که بخوانم ( و البته پس از خواندن آن را به صاحب اش بر گردانم!). این مجموعه به همت ناصر هوتکی چاپ شده است. نام مجموعه « سفالینه یی چند بر پیشخوان بلورین فردا» است. آفرین بر همت آقای هوتکی. آثار استاد باختری رفته- رفته گم می شدند. خواندن دو باره ی اشعار استاد لذتی بسیار داشت. شاید خواندن دو باره نبود. شاید ما هیچ چیز را دو باره نمی خوانیم. چرا که خود ما دوباره نیستیم. من همه ی شعرهای این مجموعه را با اشتیاق خواندم و با هر شعری به سویی رفتم. چیزی که مرا متعجب کرد این بود که استاد باختری چه قدر معترض بوده- و/یا هست. قبلا هم شعرهای استاد را خوانده بودم. اما این مایه اعتراض را در آن ها حس نکرده بودم. اما مخفی نماند ( که اگر بماند چه می شود؟) من در شعرهای استاد دنبال چیز دیگری هم گشتم که برای من جذاب تر بود : بسته های کوچکی از بازتاب های فلسفی و تجربه های وجودی. این بسته ها را هم در بعضی جاها یافتم. اما زیاد نیستند. هر جا که یافتم شان زیبا بودند. در کجاها یافتم شان؟ باشد برای وقتی دیگر. به هر حال ، این مجموعه سفالینه یی چند نیست ( آن گونه که در عنوان آمده ). یا بگو سفالینه اند ، اما از آن ها که بیشتر از برگ های طلا ارزش دارند. سفالینه هایی که از عمق تاریخ می آیند و به عمق تاریخ می روند. اما با هر حسابی بسیار نمی آیند.
تا کام شما هم شیرین شود ( از بصیرت استاد) و تلخ شود از تکرار تجربه های آرمانشهرگرایانه ی سرزمین اسفارپرستان ، این شعر را از این مجموعه بخوانید :

آخر تو هم...


ای ناخدای کشتی پندار
در جستجوی گوهر اسطوره سال ها
- آسیمه سر شتابان-
در آب ایستاده اسفار
هرگز بلور باور باور خود را
بر سنگفرش کوچه شب آزموده ای؟
روزی تو هم
در یک حریق جنگل تاریخ
چتری به سر ز اخگر و خاکستر
از جستجوی یاوه ، تهی دست می رسی
ای تک سوار بیشه پندار
امروز فاتحانه گذر کن
از شهر های روشن اشراق
اما
فردا تو هم به کوچه بن بست می رسی




توضیح:  من شکل نوشته و املا و نقطه گذاری شعر را تغییر ندادم.

حق استخوان و ریشه *

انسان چیست؟ در گذشته انسان ها تلاش کرده اند که به این سوال پاسخ بدهند. در پاسخ ، انسان را تعریف کرده اند. یکی از مشهورترین تعریف های انسان همان « حیوان توانا بر تفکر» است. گویی وقتی که انسان ها می خواسته اند میان خود و حیوان های دیگر حد ممیز محکمی بگذارند کیفیتی به نام « تفکر» را همچون حدی ممیز برگزیده اند. با این همه ، شناختن انسان کار ساده یی است. لازم نیست مجموعه یی از جانداران را جمع کنیم و به کسی بگوییم : در این مجموعه بگردید. اگر حیوانی یافتید که توانا بر تفکر باشد ، آن حیوان انسان است.
ما تا انسانی را ببینیم می شناسیم اش. اما وقتی که تفکر را به عنوان حد ممیز انسان با دیگر حیوانات بر می گیریم در واقع به انسان ها می گوییم : « اکنون شما اثبات کنید که انسان اید». اگر جز این است کافی است که به صورت انسان ها نگاه کنیم و بدانیم که انسان اند. آن گاه این پرسش در میان می آید : چه اندازه تفکر انسان را انسان می کند؟ در اینجا ناگزیر می شویم در باره ی خود « تفکر» تفکر کنیم. فرض کنید انسان قابلیتی دارد که به او امکان می دهد با ربط دادن بعضی تصورات به همدیگر مقدماتی فراهم کند و از این مقدمات به نتایجی برسد. این توانایی استنتاج را تفکر بنامیم. حال ، آیا امکان دارد که ما در روند تفکر و استنتاج خود دچار خطا شویم؟ اگر خطا ممکن باشد خطاهایی که  ما در جریان تفکر خود می کنیم ما را در کجا فرود می آورند؟ در عالم حیوانات یا در عالم انسان ها؟ اگر به ده نفر وظیفه بدهیم که در موردی به تفکر بپردازند ، آیا باید در پایان کار فقط به کسانی نمره داد که به استنتاج صحیح دست یافته اند؟ یا باید قبول کنیم که کسانی که به استنتاج صحیح دست نیافته اند هم تفکر کرده اند؟ آیا استنتاج غلط را هم می توان تفکر نامید یا نه؟ قضاوت مان در باره ی نتیجه ی تفکر - اندیشه- چیست؟
مولوی می گفت :
ای برادر تو همان اندیشه یی
ما بقی خود استخوان و ریشه یی
گر بود اندیشه ات گل ، گلشنی
ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی
در این جا مولوی هم بر اهمیت تفکر تاکید می کند ( بل به اندیشه نقشی فیصله بخش می دهد) و هم خطا در اندیشه را با پی آمدی منفی همراه می کند. گل یعنی اندیشه ی خوب و خار یعنی اندیشه ی بد. گل ترا به گلشن می برد و خار ترا در گلخن فرود می آورد. صورت انسانی ( یعنی همان استخوان و ریشه ) مهم نیست. آن استخوان و ریشه را حیوانات هم دارند. سیرت انسانی مهم است. سیرت انسانی با اندیشه ی خوب خوب می شود و با اندیشه ی بد بد می شود.
ما معمولا از پذیرفتن این سخن که آن چه مهم است سیرت است و نه صورت ، سود می بریم. اما وقتی که پای دادن یا گرفتن « حق» انسان در میان می آید ، همین سخن غالبا مفید به نتایج فاسدی می انجامد. چرا که همه ی انسان ها « صورت انسان» دارند و ما در برخورد با هر آدمی فورا از این داده ی بدیهی یعنی صورت انسانی عبور می کنیم و وارد سبک و سنگین کردن « سیرت» او می شویم. وقتی که نوبت به ارزیابی سیرت می رسد ، ارزیابی های ما همواره تابع پیش فرض های ما هستند. و همین واقعیت است که ماجرا را جنجالی می کند. مثالی بدهم :
فرض کنید کسی هست به نام « آقای الف » که برای اش هیچ پیش نیامده در همه ی عمر خود انسان را « خالی از باور به خداوند» تصور کند. برای چنین کسی « باور به خداوند» تنیده در طبیعت و وجود آدمی است. اگر به این شخص بگوییم که به ارزیابی سیرت هفت نفر دیگر بپردازد ، ممکن است او از این فرض مسلم خود که « این هفت نفر به خداوند باور دارند» به آسانی عبور کند ( چون فکر می کند که این هفت نفر انسان اند!) و آن گاه ارزیابی خود را آغاز کند. اگر به چنین کسی گفته شود که این هفت نفر به خداوند باور ندارند ، او خواهد گفت : « خوب ، ارزیابی تمام شد دیگر. این ها اصلا انسان نیستند». اتفاقی که در اینجا برای آقای الف می افتند این است : او آن هفت نفر را به صورت انسان نمی داند ( چرا که صورت انسان کافی نیست تا انسان را انسان کند ) و از همین رو نیاز می بیند که سیرت شان را ارزیابی کند. اما نوبت به سیرت که می رسد تازه در می یابد که آن ها اصلا سیرت انسانی ندارند تا کسی بخواهد ارزیابی اش کند. به نظر آقای الف باور نداشتن به خدا آدم را یکسره بی سیرت می کند و از عالم انسانی بیرون می راند.
ممکن است موضع آن کس که به خداوند باور ندارد بر یک غلط معرفتی استوار باشد. یعنی خدایی وجود داشته باشد اما او به آنچه وجود دارد باور نداشته باشد و به انکارش برخاسته باشد. اما گذر از معنای معرفتی « غلط» به معنای اخلاقی آن آسان است. کافی است کسی در چنبره یی از دانسته ها ، پیش فرض ها و تعلقات عاطفی ما گیر بیفتد تا او را همزمان هم از نظر معرفتی بر موضع غلطی بدانیم و هم از نظر اخلاقی.
حال ، سوال این است که داور معتبر کیست؟
چه کسی می تواند بر ارتفاعی بایستد و در میان اندیشه های گلشنی و گلخنی قضاوت کند؟ چه کسی می تواند به ما بگوید که اندیشه ی صحیح کدام است و اندیشه ی غلط کدام؟
واقعیت آن است که هیچ کسی از بند دانسته ها و پیش فرض ها و تعلقات خود آزاد نیست. هیچ کسی نمی تواند مدعی شود که از شرایط اجتماعی و تاریخی زمانه ی خود کاملا رها است و این شرایط در قضاوت های او هیچ نمی ریزند. یعنی ما هر داوری را که بر گزینیم یکی از هم قطاران خود را بر گزیده ایم و بنا بر این اندیشه یی که به تصویب او می رسد نیز صواب خالص نیست.
چه کار کنیم؟ بگوییم که همه ی اندیشه ها برابر اند و صحیح و غلطی وجود ندارد؟ بگوییم اندیشه یی که سبب می شود کسی را به سوی آدم کشی براند مساوی است با اندیشه یی که کسی دیگر را به یاری بی چاره گان می کشاند؟ پاسخ این سوال ها منفی است. اما دقیقا به همین خاطر که اندیشه ها می توانند ما را به هر سو ببرند نباید آدمی را مساوی با اندیشه اش کرد و اندیشه را در قلب انسانیت نشاند. در عوض باید صورت را اصل کرد. باید استخوان و ریشه را اصل کرد. مثلا می توان قبول کرد که آدم ها اندیشه های خوب و بد و گلشنی و گلخنی بسیاری داشته باشند. مهم این است که این اندیشه ها این موجودات دارای صورت انسانی را درد ندهند و استخوان ها و ریشه های شان را محکوم رنج و مرارت نکنند. بشر به آدمی زاده بودن خود بشر است و حقوق بشر یعنی حقوق آدمی زاده گی. این یعنی حقوق بشر صورت-مبنا. حقوق بشر صورت -مبنا یعنی وسواس برای رعایت حقوق انسان را از بدیهی ترین نقطه شروع کردن.
شاید کسی بگوید که مثلا مانند روز روشن است که این اندیشه ی طالبانی است که راه و رسم عملی طالبان را شکل می دهد و در نتیجه به تحمیل رنج بر میلیون ها انسان می انجامد. چه گونه می توان از اهمیت این اندیشه چشم پوشید؟
پاسخ من این است که باید به مبارزه با اندیشه ی طالبانی برخاست. اندیشه ی طالبانی را می توان با اندیشه های رقیب اش مقابل کرد. اما مقابله با انسان طالب ( به عنوان عاملی دارای گوشت و پوست و خون ) را نباید با مقابله با اندیشه ی طالبانی اشتباه کرد. طالبی که آدم می کشد مرتکب جرم و جنایت می شود و باید مجازات شود. اما نباید علیه اندیشه ی طالبانی جنگ مسلحانه  براه انداخت. به همین خاطر است که من فکر می کنم با گروهی چون گروه طالبان باید با نگرش امنیتی برخورد کرد و نه ایدئولوژیک. نباید فکر کرد که داشتن اندیشه ی طالبانی کسی را به صورت خود کار « هیمه ی گلخن» می کند. همه می توانند در مورد رقبای ایدئولوژیک خود این چنین فکر و برخورد کنند و این در نهایت جامعه را قرن ها در یک جا ( یعنی در چنبره ی پادشاه گردشی های خونین ) نگه می دارد.

* نخست در هفته نامه ی قدرت منتشر شده.
 
Free counter and web stats