۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

جریمه

یکی از کمدین های کانادایی گفته بود که از این جاکت های گردن دراز ِ یخن گرد خوش اش نمی آید ، چون هر وقت یکی از آن ها را می پوشد احساس می کند که یک آدم بسیار ضعیف با دستان نحیف او را خفه می کند. من امروز جریمه شدم. جریمه یی سنگین. ( نه، به روی کسی مشت نزده ام، از دیوار کسی بالا نرفته ام و... جریمه مربوط به پارکینگ بود). همان حس خفه شدن با دستان نحیف ِ یک آدم ضعیف را تجربه کردم. آدمی که جریمه نشده باشد، ظرفیت جریمه پذیری اش خیلی پایین می آید.
با این همه، این جریمه شدن یک وجه مثبت هم داشت. من به چیز عامی باور دارم به این بیان :" شما استثنا نیستید؛ برای شما هم اتفاق می افتد". مهم نیست چه قدر محتاط اید، یا چه قدر دقت و رعایت و کنترول دارید. این باور تا حدی از سنگینی روانی این جریمه کاست. 

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

حدیث دلتنگی

کسی در فیس بوک نوشته است:

« از این زنده گی یک نواخت خسته شده ام. سال ها است که نه جنگ مهمی در می گیرد٬ نه شهری ویران می شود و نه مردم با توپ و تانک به جان هم می افتند. خیلی که بخت با من یار شود هر چند روزی دعواهای سر کوچه ی چند نفر را می بینم که با دو سه مشت و لگد ختم به خیر می شوند. کاش همین دعوا ها زیاد می بودند. بهتر از هیچ اند. گاه خواب می بینم که همه ی شهر آتش گرفته و صدای رگبار گلوله ها و راکت ها خانه ها را می لرزانند... اما وقتی بیدار می شوم می بینم که همه در خواب مرگ اند و هیچ خبری نیست. اندوهگین می شوم. یادش به خیر٬ ما هم روزی جگر شیر داشتیم».

در زیر این یادداشت فیس بوکی این را می بینیم:

از مشاهدات عمیق فلسفی ۳

اگر در جایی نشسته یا ایستاده ای و آن گاه برای چند ثانیه فراموش می کنی که در کجایی و کمی وقت می برد تا دو باره موقعیت خود را تشخیص بدهی ٬ بدان که فرمان پیری رسیده است. 

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

رمه های جهان متحد شوید



یکی از پندار های رایج در میان اهل نظر افغانستان این است که در این مملکت همه چیز سیاسی شده. شکایت این است که هر جا بروی قصه ی سیاست است و هیچ گوشه یی از زنده گی مردم افغانستان از شر سیاست در امان نمانده. بعضی به خاطر این که خاطر دیگران را جمع کنند و نشان بدهند که آزاررسان نیستند می گویند: من آدم سیاسی نیستم.
اما این تصور که مردم افغانستان بسیار سیاسی هستند و سیاسی فکر می کنند و در این کشور ذهنیت سیاسی بر همه چیز سایه افکنده است تصور گمراه کننده یی است. از سیاست تعریف های متفاوت بسیاری در دست داریم. اما در همه ی این تعریف ها یک چیز کاملا روشن است و آن این است که در سیاست محاسبه ی هزینه و فایده مفهومی مرکزی است. کسی که ذهن سیاسی دارد با خود می گوید: فلان اقدام با فلان مقدار هزینه در فلان شرایط فلان نتیجه را به بار خواهد آورد و آن نتیجه مطلوب من است.

حال در افغانستانی که پنداشته می شود مردمان اش این همه سیاسی اند چنین رویکردی را چه قدر می توان یافت؟
به نظر من غیر سیاسی ترین ذهن های عالم در افغانستان جمع شده اند. کارهایی که ما می کنیم با محاسبه ی هزینه و فایده نسبتی ندارند. کافی است صدایی از دور به گوش مان بخورد تا مثل رمه یی از میمون های سراسیمه شروع کنیم به چرخیدن بر گرد خود و پنجه کشیدن بر روی همدیگر. در تعطیل کردن عقل یگانه ی دوران ایم.

 اگر سیاسی اندیش می بودیم وضع مان خیلی بهتر از این می شد.

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

گزارش سفر من به آینده

من در سفری به آینده ، به سال ۱۴۹۰هجری شمسی رفتم. به تحریریه ی یک روزنامه ی مشهور وارد شدم و سراغ بخش خبرها را گرفتم. از کسی که مطالب را در صفحه ی مونیتور بزرگ رو به روی خود جا به جا می کرد پرسیدم : " ببخشید ، می توانم خبرهای مربوط به افغانستان را بخوانم؟". گفت :" خبرها هنوز تکمیل و تنظیم نشده اند. اما اگر می خواهید در همان شکل بی نظم و ویرایش نشده بخوانیدشان ، بفرمایید". آن گاه دکمه یی را فشار داد و صفحه ی افغانستان در مونیتور ظاهر شد:
  • چیونگ تانگ رئیس جمهور چین اعلام کرد که تا سه ماه دیگر تعداد سربازان چینی در افغانستان را به سه صد هزار نفر کاهش خواهد داد. وی که در یک کنفرانس خبری در قندهار پایتخت بلوچستان سخن می گفت اظهار امیدواری کرد که سربازان افغان از این پس بتوانند روی پای خود بایستند و امنیت کشور خود را تامین کنند. 
  • ده ها هزار افغان خشمگین در اعتراض به توهین نیروهای بین المللی به عنعنات افغانی در سر تا سر افغانستان دست به تظاهرات زدند. بر اساس گزارش ها تا کنون صد و هشتاد و نه نفر در برخورد میان پولیس و تظاهرکننده گان کشته شده اند. گفته می شود ماجرا پس از آن آغاز شد که چند تن از سربازان قزاقستانی که در ترکیب نیروهای حافظ صلح ملل متحد در افغانستان حضور دارند ، دستارهای افغانی را بر سر خود گذاشته و عکس گرفتند و بعد این عکس ها را در وب سایت "بادی بوک" منتشر کردند. این وب سایت عمدتا عکس های برهنه ی کاربران را منتشر می کند و افغان ها این کار را حمله ی مستقیم به عنعنات ملی خود تلقی کرده اند. سخن گوی وزارت آب و برق و معادن افغانستان این عمل سربازان قزاقستانی را غیر مسئولانه خوانده و از افغان ها خواست که از خود خویشتن داری نشان بدهند. 
  • دفتر پادشاه افغانستان در یادداشتی که به رسانه ها فرستاده اعلام کرده است که از این پس زنان افغان می توانند در انتخابات رای بدهند. در این یادداشت آمده است :" از آنجا که جهان همیشه به سوی ترقی و کمال سیر نموده و ملل و اقوام مختلف از اعصار عقب مانده گی و تاریکی خارج می شوند، زمان آن فرا رسیده که ملت متدین افغانستان نیز در تحت رهنمودهای خردمندانه ی پادشاه عالیقدر افغانستان مدارج پیشرفت را طی نماید. با توجه به این که زنان نیمی از پیکره ی اجتماع را تشکیل می دهد و بناء علیهذا لازم است که از استعدادهای اوشان برای ترقی مملکت استفاده گردد. از این به بعد زن های افغان می توانند با حفظ حرمت و وقار و شخصیت اسلامی وملی خود رای بدهند. باشد که ملت غیور افغانستان بار دیگر به قله های شامخ پیشرفت نایل گردد".
در زیر این خبر آخری مدیر بخش اخبار با حروف ریز و سرخ نوشته بود:

یادداشت برای تنظیم کننده ی اخبار مربوط به افغانستان،
درتماس با دفتر پادشاه افغانستان روشن شد که فعلا فقط زنان افغان بالای پنجاه سال می توانند رای بدهند. لطفا این نکته را در متن خبر مشخص کنید. چون اگر خبر به شکل موجود اش منتشر شود ممکن است باز افغان ها تظاهرات کنند و صدها نفر تلف شوند. در ضمن تیتر " زنان افغان می توانند رای بدهند" بسیار تحریک آمیز است. لطفا آن را هم به نحوی تعدیل کنید. تشکر.

بقیه ی خبرها را نتوانستم بخوانم و از دفتر روزنامه بیرون آمدم. آمدم که گزارش سفرم را به شما بدهم.

پند پیران


بخشی از نامه ی انجیل به قرآن:

" سلام عزیزم...
خیلی کیف می کنی که این همه آدم به خاطر تو کشته می شوند؟ زیاد هیجان زده هم نشو. اکثر این آدم هایی که امروز برایت گریبان چاک می کنند ، آن قدر خشره و بی مرام اند که فردا به خاطر پنج پول ترا زیر پا می کنند. باور کن هیچ طرفدار نداشته باشی بهتر از آن است که چند تا احمق عربده کش عاشق ات باشند. روزگاری بود که عده یی به خاطر من آدم ها را به کام آتش می فرستادند. آن هم نه آدم های معمولی؛ خوب ترین ها را. همین که خبر می شدند کسی نسبت به من نظر مساعدی ندارد پوست از سرش می کندند. اما امروز کار به جایی رسیده که اگر مردم کفش های خود را با من پاک کنند هم چرت کسی خراب نمی شود. از سرنوشت من عبرت بگیر".  

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

داستان بی خوابی و انار و انتظار

شب خوابم نمی برد. دنبال آهنگ می گشتم. در آهنگ های ایرانی چیزی نیافتم که مناسب حال باشد. شادترین های شان هم دل آدم را از زنده گی سیاه می کنند. مثلا در شعر هست که " شادی کنید..." ، ولی آن را طوری می خوانند که فکر می کنی همین حالا لشکر یزید خیمه های اهل بیت را در کربلا آتش زده اند و ملایک آسمان دستمال نمی یابند که اشک های خود را پاک کنند. آهنگ های افغانی از این سوی بام افتاده اند. در آهنگ های ایرانی حد اقل می توان چند تا جمله ی معنادار -در سطح همان آهنگ ها- یافت. در آهنگ های افغانی اصرار دارند که انار دانه ندارد، بعد می گویند که دارد ، بعد می گویند دانه دانه و به شک می افتند که انار دانه دارد یا ندارد. یا می گویند:
سر من فدای تو ظالم/ من صدقه ی چشمان تو می شوم/ ای ظالم ، سر من صدقه ی تو ظالم/ سر من قربان تو گردد / ظالم ظالم هییییییییییییییییییییییییییییییی !
آن وقت خیلی لطف می کنند و با زبانی سرشار از عدم ِ خشونت می گویند : دست ِ بی کار بشکند! ( تاثیر هم دارد والله. امروز بند دست من لق می خورد).

خلاصه ، آخر از آهنگ های قدیمی یکی را یافتم. اما گرفتاری آدم گاهی تمامی ندارد. در شعر ابوالقاسم لاهوتی - خدا بیامرزدش- آمده که :
صد ره در انتظارت تا پشت در دویدم/ پایم ز کار افتاد ، آنگه به سر دویدم

آقا در انتظار می دویده ، آن هم حتما از کنج خانه تا پشت در. یک دفعه نه ، دو دفعه نه ، صد ره.  هر بار هم پایش از کار می افتاده و مجبور می شده با سر بدود. نه که فاصله ی درون خانه تا پشت در چندین فرسنگ است و فوق العاده صعب العبور؟

بد بختی است.

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

شما وبلاگی مرا می خوانید؟


من به دستور زبان چندان علاقه مند نیستم. اما گاهی بعضی غلط های دستوری چشم آزار ذهن آدم را به سوی دستور می برد. می خوانیم :
- او دردی مرا نمی فهمید
- پدری من می گفت که ...
- آوازی او را شنیدم

در فارسی کلمه ی " یک" حد اقل به دو معنا به کار می رود: یکی همان عدد 1 است. مثلا در عبارت " یک کتاب و دو کتابچه". دیگری برای اشاره به چیزی که نوع و جنس اش را می دانیم، ولی در باره اش اطلاعات جزئی زیادی نداریم یا آن اطلاعات جزئی و بیان شان برای ما مهم نیستند. مثلا وقتی می گوییم " یک معلم باید چنین و چنان باشد" ، منظور مان از یک معلم هر معلمی است.  " یک معلم" به معلم اشاره می کند، اما مشخص نمی کند که کدام معلم. در این جمله "یک" کاربرد عددی ندارد. کاربرد تعمیم دهنده دارد.  اما وقتی می گوییم "کتابی در حویلی افتاده" هم به 1 بودن آن کتاب اشاره می کنیم و هم به این که به صورت مشخص چیزی در باره ی آن کتاب نمی دانیم. می دانیم 1 جلد است و می دانیم کتاب است. اما مشخصات اش را نمی دانیم یا نمی خواهیم به آن اشاره کنیم.
حال همین "یک" در زبان فارسی به شکل دیگری هم بیان می شود. مثلا می گوییم "کتابی که موضوع اش محیط زیست باشد". در این جا این "ی" در آخر کتاب در واقع نقش همان "یک" را بازی می کند. یعنی یک کتاب که موضوع اش محیط زیست باشد/ هر کتاب که موضوع اش محیط زیست باشد.
اما این "ی" را نمی توان در جایی به کاربرد که محل کاربرد " ِ" یا کسره ی اضافه است. پدر ِ من ، موج ِ دریا ، کلکین ِ خانه. 

مشکل زمانی پیش می آید که مثلا در باره ی "یک پیراهن نارنجی" بنویسیم. یک پیراهن نارنجی همان "پیراهنی نارنجی" است. "ی" در آخر نارنجی "ی" صفت ساز است. اما "ی" در آخر پیراهن در واقع همان "یک" است که می توانست در آغاز عبارت بیاید.البته بسیاری کاربرد کلمه ی "یک" را به جای "ی" نکره غلط می دانند. من بیشتر به این فکرم که کار بچلد!

 فرق بین پیراهن ِ نارنجی و پیراهنی نارنجی چیست؟ به کار بردن یکی از این دو گونه بسته گی به این دارد که کدام یک از آن ها منظور ما را بهتر می رساند. مثلا اگر کسی بخواهد میان دو پیراهن مقایسه یی بکند شاید بگوید "به نظر من پیراهن ِ نارنجی بهتر از پیراهن ِ سرخ است". همان آدم ممکن است در توصیف یک صحنه چنین بگوید: "پیراهنی نارنجی بر طناب آویزان بود".
من در این جا سعی نمی کنم قانون بتراشم. از توضیح مساله هم آشکارا ناتوان ام. گاه فکر می کنم که آدم این چیزها را یا از روی ِ ذوق شخصی می داند و یا نمی داند. آموزش دادن شان هم شاید توفیقی نداشته باشد. اما وقتی می خوانم که کسی نوشته " کتابی من گم شده" خلق ام تنگ می شود. یا وقتی کسی می نویسد " پدر با این مهربانی چه گونه تصمیم گرفته فرزند اش را از مکتب بکشد" ( به جای پدری با این مهربانی...)، احساس بدی پیدا می کنم.
حتما خودم هم در نوشته های خود کارهایی می کنم که خلق شما را تنگ می کند.    

۱۳۹۰ اسفند ۱, دوشنبه

مصیبتی به نام بهشت


"یک بمب گذاری انتحاری در شهر قندهار در جنوب افغانستان، دست کم دو نفر را کشته و سه تن دیگر را زخمی کرده است" (بی بی سی).

نامه ی یک انتحاری به بهشت رسیده به یاران اش:

" دوستان و همراهان عزیز السلام علیکم !
کافران می گفتند که بهشتی وجود ندارد. دروغ می گفتند. بهشت وجود دارد. من همین حالا در بهشت هستم. در قریه ی "آدم آباد". این قریه را به نام حضرت آدم ساخته اند. همه ی چیزهایی که استادان ما در باره اش حرف می زدند در بهشت هستند. باغ های خرم ، میوه های شیرین، زنان زیبا روی، قصرهای افسانه یی و آرامش بی مانند. چیز دیگری که در بهشت هست این است که در این جا آدم فوق العاده دانا می شود. من تا در دنیا بودم نمی توانستم چیزی بخوانم یا بنویسم. حالا می توانم به همه ی زبان های دنیا بخوانم و بنویسم. در دنیا از هیچ چیز خبر نداشتم. در این جا وضع متفاوت است. چیزی نیست که آدم از آن با خبر نباشد. چیزی  نیست که آدم آن را نداند. من یک هفته پیش به این جا رسیدم. همان لحظه که خودم را در موسا قلعه منفجر کردم، فورا به بهشت رسیدم. وقتی که به این جا رسیدم کسی به کمک ام نیامد. چرا که به کمک نیازی نداشتم. هیچ چیز کم نبود. همه ی کارها را خودم...هه هه هه! کار نیست در این جا. همه ی چیزها به صورت خودکار در خدمت آدم هستند. کافی است شما بگویید فلان چیز یا اصلا نگویید فلان چیز، فقط کافی است در دل تان چیزی بگردد ؛ در یک چشم به هم زدن خواسته ی تان بر آورده می شود. در این جا کسی به کسی کاری ندارد. هیچ کس مزاحم کسی دیگر نیست. رفتارها در حد کمال درست اند. رفتار نادرست در این جا اساسا معنا ندارد. چرا که حتا اگر کسی بخواهد ( و نمی تواند بخواهد) رفتار نادرستی بکند، این کار را نمی تواند. بهشتی ها مطلقا فارغ از خطایند. در این جا کسی چیزی نمی خرد، کسی چیزی نمی فروشد. در این جا کسی خانه یی ندارد. هر وقت و در هرجا که اراده کنی ، فورا برایت قصری ساخته می شود...
اما این سخن بین من و شما بماند ، بهشت جای خوبی نیست. من در این یک هفته بسیار خسته شده ام.
حس می کنم که آدم در زنده گی خود مشکل داشته باشد بهتر است. در  بهشت مطلقا مشکلی وجود ندارد. چاشت می شود و شام می شود و آدم هیچ گرسنه نمی شود، تشنه نمی شود. در این جا همه چیز تا آنجا که ممکن است زیبا است. و چون هیچ چیز زشت وجود ندارد، آدم احساس نمی کند که هیچ چیزی زیبا باشد. در دنیا یک زن چادری پوش را که می دیدیم چه خیال ها که نمی کردیم. در این جا هیچ زنی چادری نمی پوشد. می توانی هر لحظه یک میلیون زن داشته باشی. من واقعا نمی دانم این زن ها زیبا هستند یا نیستند. چرا که در این جا هیچ کسی نازیبا نیست. از هوا چه بگویم. نه سرد است و نه گرم. در این جا ترس نیست. شوق نیست. شرم نیست. خشم نیست. هوس نیست. دروغ نیست. پریشانی نیست. انتظار نیست. حرص نیست. نقص نیست.حسد نیست. کینه نیست. ضرر نیست. خطر نیست. احتیاج نیست. رفاقت نیست. حماقت نیست.نادانی نیست. ناتوانی نیست. درد نیست. بیماری نیست. بدتر از همه در این جا مرگ نیست. یعنی من دیگر برای همیشه در بهشت زندانی ام. به خدا دلم می ترکد. کدام نامرد مرا تشویق کرد که به این جا بیایم؟ در بهشت دلتنگی هم نیست. اما باور کنید من دلتنگ شده ام. من از شدت دلتنگی توانسته ام دلتنگ شوم. چند بار تصمیم گرفته ام خود کشی کنم. اما نمی توانم خودکشی کنم. همین پریروز کاردی ساختم بسیار تیز. آن را به شکم خود زدم. ذره یی درد نکرد. یک قطره خون هم نریخت. زخم اش در نیم ثانیه جور شد. دیروز خودم را از یک بلندی انداختم تا کشته شوم. به محضی که از جا کنده شدم ، دو بال خوش رنگ برشانه هایم روییدند و در نتیجه مثل یک پروانه ی سبک بال در یک دره ی بسیار سر سبز فرود آمدم. هزاران فرشته ی سپید پوش به استقبال ام صف کشیده بودند. امروز صبح گفتم برای خود کاری پیدا کنم. فکر کردم که از پیش قصر خود تا سر کوه پشت ِ قصر یک سرک جدید بکشم. فکر کردم که این کار مرا مدتی مشغول خواهد کرد. از خانه بر آمدم تا نقشه ی سرک را بکشم. دیدم که سرک پیشاپیش ساخته شده. باور کنید نزدیک بود منفجر شوم. حیف که نمی توانم دو باره به دنیا برگردم. اگر می توانستم برگردم اول همان یک چشم باقی مانده ی ملاعمر را هم از کاسه ی سرش می کشیدم که خوب دل ام یخ می کرد. آخر این زنده گی است که من در بهشت دارم؟ چرا مرا به این جا فرستادید؟ صد رحمت به جهنم.".

از مشاهدات عمیق فلسفی ۲

اگر مدت ها است که سبزی و ترکاری نخورده ای و کفش های ات را جوره نگذاشته ای٬ به هوش باش که بر لبه ی پرتگاه اعتیاد به انترنیت رسیده ای. 

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

حتا شما هم بیایید

ما در صنف چهار مکتب معلمی داشتیم که عاشق "افعال" بود. می گفت مهم ترین بخش هر جمله فعل است. بعد مثلا می نوشت : " احمد سیب ها را از زمین ..." و آن گاه به ما نگاه می کرد و می پرسید : " خوب احمد سیب ها را از زمین چی؟". می گفت که جمله بی فعل هیچ است.
در همان سال ها و سال های بعد یاد گرفتیم که اجزای " اصلی" کلام چه ها هستند. به چیزهایی چون از ، به ، در ، برای، تا، که و امثال شان اهمیتی نمی دادیم. این ها مهره های کم ارزشی بودند که باید در حاشیه مجلس بزرگانی چون اسم و فعل و صفت می نشستند و به فرمان این بزرگان عمل می کردند. " حتا /حتی" و " هم" و " نیز" حال بهتری نداشتند. "اما" و "ولی" هم از جمله ی همان پیاده های حاشیه رو بودند.
آن وقت ها نمی دانستیم که ممکن است یک "حتا" بیش از تمام افعال و اسم ها و صفت های جهان قدرت  داشته باشد. شما به کسی بگویید " تو آدم خوبی هستی" دل اش باغ باغ می شود. به همان آدم بگویید" حتا تو آدم خوبی هستی". آن وقت متوجه می شوید که تو و آدم و خوب و هستی زیاد تعیین کننده اند یا همان یک "حتا"ی  جنگ افروز.
وقتی که هفت نفر را به میهمانی دعوت کرده اید و به نفر هشتم می گویید " شما هم بیایید" همین یک "هم" ممکن است در ذهن او یک کتاب شود.

چند شب پیش با یکی از دوستان ایرانی صحبت می کردم. در جایی یکی از همین "حتا" های روشن گر و روشنفکری برانداز از دهان اش پرید. من هم چیزی نگفتم. 

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

از مشاهدات عمیق فلسفی

 وقتی یک سال است که دروازه ی الماری ِ ظرف های ات مثل بال ِ شکسته ی یک کبوتر ِ محزون لق می خورد و بسته نمی شود و تو آن را ترمیم نمی کنی ، بدان که وقت اش رسیده کتاب های ات را آتش بزنی. 

حاشیه: آقای عزیز ، خانم محترم ، شما که " درب ِ قوطی" می گویید ما چیزی گفتیم که حالا اعتراض دارید که " دروازه" را برای الماری و یخچال به کار نمی برند؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

در پیچ و تاب زلف اش...سر ها بریده بینی



به نظرم وقت اش رسیده که از این پس در کشورهای اسلامی " المپیک آزار ِ زنان" برگزار شود. به برنده گان درجه یک و درجه دو و درجه سه به ترتیب مدال های ساخته شده از آهن ِ چاقو، چرم ِ شلاق و حنای ِ ریش بدهند. 

در افغانستان به شبکه های تلویزیونی دستور داده اند که " از نمایش سر برهنه و آرایش غلیظ خانم های گوینده جلوگیری به عمل آرند". گفته اند که خانم ها " اخلاق اسلامی و فرهنگ ملی" را پاس بدارند.
توجه کرده اید که هر وقت آدم های متعصب این حرف ها را می زنند، دلیل می آورند که این قیدها لازم اند و آزادی به معنای بی بند و باری نیست. می گویند اگر در این زمینه ها محدودیت هایی وضع نشوند، بد اخلاقی و بی نظمی و هرج و مرج جامعه را در کام خود خواهند کشید. مخالفان ِ این دیدگاه معمولا سعی می کنند نشان بدهند که این نگرانی بی جا است و مثلا آزادی زنان باعث بی بند و باری و هرج و مرج در جامعه نخواهد شد و به فساد اخلاقی نیز دامن نخواهد زد. حال، اگر در متن ِ این تعامل خوب دقت کنیم به نکته ی جالبی می رسیم. آن نکته این است:
وقتی که پای زنان در میان است و متعصبان از بی بند و باری و ناهنجاری و هرج و مرج و زوال اخلاق سخن می گویند این طور به ما القا می کنند که خود طرفدار ِ این چیزها نیستند. یعنی خودشان به انضباطی باور دارند که رعایت اش جامعه را به سامان می کند و از ناهنجاری و فروپاشی اخلاقی نجات می دهد. مجموعه یی از رهنمودهای انضباطی داریم که به صورت کلی به نام " اخلاق اسلامی و فرهنگ ملی" یاد می شود. نمونه یی از این رهنمودهای انضباطی هم همین است که خانم ها با سر برهنه ظاهر نشوند و زیاد آرایش نکنند. از آن سو، مخالفان – که من و شما باشیم- هم قبول کرده اند که متعصبان طرفدار انضباط ِ شدیدتر هستند. به بیانی دیگر، ما وقتی در این زمینه در مورد متعصبان فکر می کنیم به ذهن مان می آید که " این ها اهل انضباط اند و این انضباط را تحمیل می کنند". 

اکنون، سخن من این است که اگر این انضباط گرایی متعصبان را بشکافیم از دل آن چیز دیگری بیرون می افتد. در عمق ِ نگرش متعصبان گرایش وحشت ناکی به قانون جنگل دیده می شود. بیان اش این طور می شود:
 ببینید، ما حیوان محض ایم. امکان ندارد ما گیسوان دلربای زنی را ببینیم و بر آن زن حمله نکنیم. امکان ندارد چشم ما به سفیدی گلو و سینه ی زنان بیفتد و پرهیز از کف ننهیم. ممکن نیست روی ِ زیبا و اندام هوس انگیز زنی را ببینیم و خاموش بنشینیم. حال که این طور است جنون ما را برنشورانید. ما که نمی توانیم پیوسته مواظب خود باشیم. ما که نمی توانیم دایما رنج پرهیزگاری را بر دوش بکشیم. بر ما بسی گران می آید که زحمت بکشیم و خود را چنان با انضباط بار بیاوریم که عملا بتوانیم از خیر تجاوز بگذریم.  
 ملاحظه می کنید که در لایه های زیرین انضباط گرایی متعصبان بدترین نوع "بی انضباطی" نشسته است. منطق متعصبان در واقع این است که چون ما حاضر نیستیم دست از بی انضباطی خود بکشیم ( چون این کار زحمت دارد و از ما هم هزینه و کوشش می طلبد)، راه آسان تری را انتخاب می کنیم و آن این است که به زنان می گوییم پیش چشم ما نیایید که حال ما خوب نیست. شاید دیده باشید که بسیاری از مردها بر اساس همین منطق زنان ِ قربانی تجاوز ِ جنسی را محکوم می کنند. می گویند : خوب ، فلان زن یا دختر گناه خودش بود. کسی که آن گونه لباس بپوشد و رفتار کند ، طبعا راه تجاوز بر خود را باز می کند. فرض اصلی در این ملامت کردن ها این است که از مردها نخواهید که برای انضباط اخلاقی و انسانی خود یک قدم هم بردارند. مردها حیوان اند و دوست دارند حیوان بمانند و این به نفع سلطه ی رخنه ناپذیر شان هست. این زن هایند که اگر نمی خواهند دریده شوند ، باید هرگز از غار بیرون نیایند.
پیش نهاد ِ متعصبان برای محدود کردن آزادی ِ زنان در ظاهر پیش نهادی برای جلوگیری از ناهنجاری های اجتماعی و اخلاقی است. اما باطن ِ این پیش نهاد همان تحکیم قانون جنگل است. از این متعصبان بپرسیم که حمایت از قانون جنگل چه گونه می تواند به اخلاقی تر شدن جامعه و دور شدن اش از هرج و مرج و ناهنجاری کمک کند. 

برای احترام به اخلاق، سلامت حیات اجتماعی و به سامان شدن روابط زنان و مردان در جامعه ی افغانستان پیش نهاد دیگری هم هست: به جای خط و نشان کشیدن برای زنان، مردان افغانی سعی کنند کمی "پرهیزگاری ِ مدرن" یاد بگیرند. پرهیزگاری ِ مدرن بر این اندیشه استوار است که برای من آزادی دیگران آن قدر محترم است که می توانم به خاطر آن وسوسه های حیوانی خودم را مهار بزنم. من چون انسان ام و نه گرگ می توانم به خاطر احترام به آزادی فردی دیگران زحمت بکشم و خودم را چندان منضبط کنم که حتا در حضور قوی ترین وسوسه های جنگلی ِ خود پرهیزگاری بورزم. 

در این یادداشت نمی توان به پیچیده گی های چیزی چون انضباط فردی و اخلاقی پرداخت. من نیک آگاه ام که این مساله با صدها عامل دیگر هم پیوند دارد و وجوه روان شناختی و جامعه شناختی پیچیده ی آن بحث های مفصل تری می خواهند. در این جا، فقط می خواستم دروغ ِ بزرگ متعصبان زن ستیز را به روشنی بیاورم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

امریکا علیه السلام


جمهوری اسلامی ایران چند سالی برای چهارده معصوم گریبان چاک می کرد. بعد آیت الله خمینی امام خمینی شد و تعداد معصومان به پانزده رسید. مدتی است می گویند "امام خامنه یی" و طوری در باره ی او حرف می زنند که آدم فکر می کند او" سوپر معصوم" است. یعنی به نظر می آید که حتا اگر خامنه یی سعی هم بکند نمی تواند خطا کند. معصوم شانزدهم. تا این جا همه چیز طبیعی و قابل قبول است. فقط نمی دانستیم که معصوم هفدمی هم هست و آن فدایش شوم "امریکا" است.

 America Can Do No Wrong


آن که در خواب نیست ، بیدار است

گاهی شده است در مجلسی تصادفا در کنار فردی ناآشنا قرار گرفته باشید و بعد از مدتی احساس کنید که سکوت میان شما و او بسیار طولانی شده ؟ در چنین حالتی با خود فکر می کنید که به خدا بد است دو آدم این قدر وقت کنار هم دیگر نشسته باشند و حرفی نزنند. آخر فرصتی پیدا می شود و شما سر صحبت را باز می کنید. بی چاره هوا! همیشه به کمک مان می آید. می گویید : " امروز هوا بهتر است/ این روزها خیلی سرد شده/ امسال گرمی بی سابقه است/....". یکی از این جمله ها یا مشابه این ها را می گویید. طرف هم که دقیقا با همین معضل اخلاقی بزرگ یعنی همین سکوت طولانی و تحمل ناپذیر رو به رو بود ، یکباره ذوق زده می شود و جواب می دهد : " دیروز و پریروز هوا کمی بهتر بود، امروز زیاد سرد شده ". آن گاه شما از ترس این که مبادا دوباره به آن وضعیت غیر قابل قبول قبلی برگردید ، می گویید: " اصلا کل همین هفته هوا چندان خوب نبود". توپ حالا در زمین طرف مقابل است. طرف پاسخ می دهد : " من در هوای سرد خیلی خنک می خورم"! و شما حیران می مانید که در برابر این حرف حکیمانه چه بگویید. دست پاچه می شوید و می گویید: " والله من هم همین طور هستم". آن وقت با خود فکر می کنید : " عجب مصیبتی شد..." و هنوز در عالم تفکر هوا-محور تان جای دوری نرفته اید که طرف گفت و گوی تان می گوید: " هوا که بسیار گرم باشد هم خوب نیست". 

امشب خواب ام نمی برد. یکی از شما هم نیست که حد اقل در باره ی هوا حرف می زدیم. آخر این همه موبایل و فیس بوک و چت و امثال شان به چه دردی می خورند؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

روز عاشقان



روز ِ عاشقان روز کسانی است که به معنای متعارف و مشهور کلمه عاشق اند. یعنی این روز روز عاشقان خدا و میهن و هنر و ...نیست. روز آدم هایی است که آدم هایی دیگر را دوست دارند. بعضی از عشق زمینی سخن می گویند. گویی چیزی به نام عشق آسمانی هم هست یا ممکن است. برای من تصورش سخت است. جواب دندان شکن این جمله ام را خودم این جا می گذارم و هر کس  عصبانی شد آن را از طرف خود به من بگوید: " کاملا درست است. حالا که تصور عشق آسمانی برای تو سخت است ، پس حتما عشق آسمانی وجود ندارد. چرا که تو مرکز عالمی. همین که عقل تو به عشق آسمانی نرسید ، کار ختم است دیگر! قربان دماغ ات شوم". البته این قسمت آخری را می توان نگفت.
ولی جدی می گویم. مگر ممکن است آدمی هیچ چیزش بتواند آسمانی شود؟ اصلا خود همین کلمه ی " آسمانی" – با هر معنایی که به آن بدهیم- یک مفهوم زمینی است که مربوط به دورانی است که ما آدم ها فکر می کردیم آسمان واقعا وجود دارد و مثل سقفی بر سر ما استقرار یافته.
اگر عاشق اید و این جمله ها را می خوانید حتما می گویید : لطفا روز ما را با این حرف ها خراب نکن.
بسیار خوب. پس روز تان مبارک باشد. اما فراموش نکنید که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها. کدام مشکل ها؟ بسیاری از عاشقان از هجران می نالند. بعضی از جفای محبوب گله دارند و از دیده خون-آب می ریزند. انواع مشکل ها. اما مشکل اصلی در جایی دیگر است: بزرگ ترین مشکل عشق برداشته شدن فاصله ی شما با کسی است که عاشق اش هستید. عشق مثل عید است. روز عید تا نیامده "روز ِ عید" است. شما تا وقتی که می پرسید " روز ِ عید کی است؟" ، روز عید برای تان روز متفاوتی است. همین که روز عید فرا برسد ، روز عید تمام شده است. خود روز عید روزی است مثل بقیه ی روزها. یعنی روز عید را همان روزهایی روز عید می سازند که شما در انتظار عید سپری شان می کنید. اگر شما کاملا بی خبر باشید و کسی در نیم روز ِ عید بیاید و به شما بگوید" امروز عید است" ، کل هیجان روز عید از میان خواهد رفت. عشق هم تا هجران دارد ، عشق است. هجران را که برداشتید، در واقع همان چیزی را برداشته اید که چرخه ی عشق با آن می گردد. هیچ کس در عالم واقع آن قدر خوب و خواستنی نیست که آدم بتواند واقعا عاشق اش بماند. ما عاشق کسانی می مانیم که در دنیای واقعی ما وارد نشوند. عاشق در طلسم ِ خیال ِ آزاد عاشق می ماند. وقتی کسی که عاشق اش هستید پا به درون زنده گی واقعی تان می گذارد، این طلسم باطل می شود و خیال ِ آزاد شما دربند ِ واقعیتی می افتد که اندازه ی مشخصی دارد. محبوب ِ شما حوصله دارد و ندارد ، می فهمد و نمی فهمد، خشم برش می دارد وبر نمی دارد، خسته می شود و نمی شود، مهر می ورزد و نمی ورزد... و بسیار چیزهای دیگر که به تناوب می آیند و می روند. محبوب شما پیر می شود. محبوب شما یک عالم محدودیت دارد. او همان موجود فرارونده یی نیست که از هر گمانی بر می گذشت و در قالب هیچ وصفی نمی گنجید. او که خیال می کردید طلای ناب است، مس ِ پر زنگاری است مثل خود شما. حالا وقت آن است که عشق ِ خام تان را به عشقی پخته بدل کنید. با خود می گویید: " اکنون ، فرصتی برای عشق واقعی دارم. شگفتا! من چه قدر دل بسته ی مجاز بودم. چه قدر خام بودم و همه چیز را در هیجان های خام می دیدم". اما باور کنید شما شروع کرده اید به عاقل شدن. شروع کرده اید به وداع با عاشقی. اسم اش را از عشق خام به عشق پخته تبدیل کنید ، اما اصل ماجرا همان ورود به جهان حساب گری های عاقلانه است. عاقل شدن فوق العاده است. اما هر قدر هم درخشان و سودمند باشد دیگر عشق نیست. برای همین من فکر می کنم ( و امیدوارم این بزرگ ترین خطای زنده گی ام باشد) که عشق چیز مزخرفی است. 



*تصویر از:creativefan
 
Free counter and web stats