۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

کفر گفتن و کافر زیستن

" اعتصاب در حمایت از قوانین ضد 'کفرگویی' پاکستان را فلج کرد" (بی بی سی).

یکی از نماینده گان لایحه یی را به پارلمان پاکستان پیش نهاد کرده که بر اساس آن باید کسی به خاطر کفر گویی اعدام نشود و حد اقل اعدام کردن متهمان به کفر گویی خیلی آسان نباشد. اعتصاب کننده گان دست از کار و بار و تجارت و زنده گی و... کشیده اند تا جلو قانون شدن این پیش نهاد را بگیرند.

حال پرسش این است:  مگر آدم کفر گو با کفر گویی خود چه کار می کند که باید اعدام شود؟ بالاترین حد کفر گویی این است که کسی بگوید " خدایی نیست" ؛ چون اگر کسی چنین چیزی بگوید طبعا مساله ی پیامبری و نزول کتاب و توابع دیگر ِ ایمان به خدا هم منتفی می شوند. اما اگر در همین اوج کفر گویی هم دقت کنیم از درون آن چیز زیادی بیرون نمی آید.

" خدا هست " و " خدا نیست" دو جمله اند. این جمله ها ساخته ی مایند. اتفاقی که در عالم انسانی افتاده این است که ما " هست"  و " نیست " را به صورت منفصل و رو در روی هم می فهمیم. نمی توانیم هر دوی شان را یکجا و همزمان به چیزی نسبت بدهیم. مثلا نمی توانیم بگوییم " خدا هم هست و هم نیست". ذهن تناقض گریز ِ ما این جمله را بر نمی تابد.  این است که ما ناگزیریم یا " خدا هست" را انتخاب کنیم و یا " خدا نیست" را. به بیانی دیگر ، هر گاه به هر دلیلی بگوییم " خدا هست" ، باید از گفتن " خدا نیست " پرهیز کنیم. عکس این قضیه هم صادق است. یعنی وقتی می گوییم " خدا نیست" ، دیگر نباید بگوییم " خدا هست". در عرف زبانی ِ جامعه  وضعیت نرمال همین است و ما در مقام ِ بیان اعتقاد خود چاره یی نمی بینیم جز این که یکی از این دو جمله را بر زبان بیاوریم.

اما در تجربه ی واقعی زنده گی ( بی آن که مجبور باشیم اعتقاد خود را در عرصه ی عمومی بر زبان بیاوریم) ما نه با " خدا هست" زنده گی می کنیم و نه با " خدا نیست". ما با امواج در هم رونده ی شک و یقین زنده گی می کنیم. با " خدا هم هست و هم نیست" زنده گی می کنیم. اگر دردی به جان ما برسد به یاد خدا می افتیم و از او کمک می خواهیم. مهم نیست که از او به چه نامی یاد می کنیم. مهم نیست که رسما وجودش را انکار کرده ایم. دل مان می خواهد کسی – فراتر از نیروهای ناتوانی که در اطراف ما هستند- باشد و به ما کمک کند. آن خدا است. اما در همان حال ، شک داریم که چنان موجودی وجود داشته باشد و واقعا به ما کمک کند. به همین خاطر هیچ وقت منتظر نمی مانیم که" او" به کمک ما بیاید. حس می کنیم که او نیست. یعنی همزمان هم حس می کنیم که او هست و هم حس می کنیم که او نیست. وقتی که درد ِ مان خیلی شدید و مصیبت مان خیلی بزرگ شود فکر می کنیم که خدایی نیست. در همان حال در دل مان می گردد که شاید خدایی هست و گر نه چرا از میان این همه مردم باید فقط خانواده ی مرا سیل می برد؟ شاید خدایی هست و برنامه یی دارد. شاید ما معصیتی کرده ایم. دقیقا در میانه ی همین فکر آتش مصیبت باز در جان مان شعله ور می شود و ما با خشم در درون خود فریاد می کشیم که خدایی نیست. و آن گاه از همین فریاد خود می ترسیم و خاموشانه در درون خود به وجود خداوند اقرار می کنیم. در همین حال اگر کسی بتواند اعتقاد درونی ما را ثبت کند بیان ِ آن اعتقاد در زبان عمومی این طور می شود : " خدا هم هست و هم نیست". اما این جمله فورا بی معنا می شود. چرا که زبان در حوزه ی فهم عمومی چنین چیزی را بر نمی تابد. از شما می خواهند که یکی را انتخاب کنید.

حال ، ممکن است ملاحظات اجتماعی کسی را ناچار کند که مثلا جمله ی " خدا هست" را به عنوان گزارشی از اعتقاد خود انتخاب کند و بر زبان بیاورد. اما گفتن این جمله در واقع اهمیت چندانی ندارد. چرا که آدم ها با تجربه های واقعی هر لحظه ی خود زنده گی می کنند نه با جمله هایی که مجبور می شوند با صدای بلند بیان شان کنند. اگر کسی واقعا با یقینی خدشه ناپذیر با جمله ی " خدا هست" زنده گی کند و این جمله بیان تجربه ی واقعی او باشد ، چنین کسی دیگر مثل بقیه ی مردم نخواهد زیست. او در تجربه یی غرق خواهد شد که مجال زیستن روزمره در هم آهنگی با دیگران را از او خواهد گرفت. زیستن با تجربه ی " خدا نیست" هم همین کار را خواهد کرد. واقعیت آن است که مومن حسابی و کافر حسابی از نوادر اند. به همین خاطر اکثریت قریب به اتفاق مردم حق ندارند بر کفر و ایمان همدیگر خرده بگیرند. کسی که می گوید " خدا هست" و این جمله در زنده گی او تهی از هر معنا و  جلوه و پی آمدی است چه حق دارد که گریبان کسی را بگیرد که می گوید " خدا نیست"؟ حتا مومن ترین مومنان نمی دانند که در عالم زنده گی و تجربه های سهم گین افراد دیگر چه می گذرد و بنا بر این نمی تواند شدت و قدرت امواج شک و یقین در زنده گی آنان را به درستی بشناسد. از این رو نباید به خود حق بدهد که سرخوشانه و از آنجا که خود ایستاده در مورد دیگران حکم بدهد. بسیاری از ما در اکثر اوقات کافر ایم ؛ این قدر هست که می توانیم در مقام بلند بلند حرف زدن جمله ی " خدا هست " را به صدا در بیاوریم.

جامعه ی مدرن و دموکراتیک در واقع جامعه ی تواضع و پرهیز از داوری های متکبرانه است. به همین خاطر در یک جامعه ی مدرن کسی را به خاطر کفر گویی اعدام نمی کنند. آزار هم نمی دهند.  

۶ نظر:

Amin گفت...

سلام بر هاتف متفکر.
همه نوشته هائ شما پر معنا و خواندنئ است ولئ این نوشته شما قیامت است. قلمت نویسا باد.

ناشناس گفت...

سلام آقای هاتف

من فکر می کنم که اکثریت مردم به خداوند ایمان دارند و بدون این ایمان زندگی را نمی توانند تصور کنند. البته منظورم مردم کشورهای مثل افغانستان و پاکستان است. تا جایی که من متوجه شده ام مردم عادی این کشور ها اصلا به ذهن شان اجازه ای یک لحظه فقط یک لحظه ماجراجویی در دشت تردید را نمی دهند.

اما قصه ای که شما پرداخته اید قصه ای مبتنی بر تجربه ای یک روشنفکر است که آگاه است بر خویشتن و کارکرد ذهنش.

امادر ضمن این نظرم من همیشه کلافه شده ام با این سوال در ذهنم که این آدمهای شدیدا مذهبی که باور شان به خداوند ظاهرا خلل ناپذیر است چرا به داکتر مراجعه می کنند وقتی مریض می شوند. یعنی مگر باور ندارد که خداوند هست و همه چیز در دستان او است؟ پس داکتر در این میان چه کاره است؟

دیشب یکی از این تلویزیون های مذهبی فارسی زبان را می دیدم. شیخی ادعا می کرد که امراض مداوا ناپذیر را با دعا تداوی می کند. او می گفت که اکثر این امراض در اثر سحر و جادوی ادمهای بی دین حسود است. آیا به نظر شما وقتی ما منابع رسمی و غیر رسمی ترویج این قسم اندیشه ها را داریم نباید انتظار این نوع جوامع را داشته باشیم؟ در پاکستان سالیان سال است که شبکه های گسترده ای رسمی و غیر رسمی در حال ترویج این افکار است. خوب از مردم چه گله باید کرد؟
به اعتقاد من جامعه ای پاکستان یکی از بدبخت ترین جوامع بشری است. اما افسوس که بخشهای از کشور ما را هم به منجلاب این بدبختی فرو برده و باز هم فرو خواهد برد.

یزدان خان

ساکی گفت...

گاهی تلاش می کنم تصور کنم خدا در نظرم چطوری می بود اگر از پیش برایم وصفش نکرده بودند. آیا دچار این وضع می شدم که مدام بگویم خدایی هست و نیست؟

صحرا کریمی گفت...

من وقتی این مطلبتان را خواندم شدید به نیچه فکر کردم و بر روحش صلوات فرستادم محمدی...

من خیلی وقته که تکلیفم را با خدا روشن کرده ام. برای من وجود دارد همواره، در همه جا ودر همه چیز... البته ادم مومنی نیستم.. اما به وجود خدا ایمان دارم. از زمانی هم که " ترس و لرز" کیر که گارد را خوانده ام،و کله ملاق شده ام ایمانم انگار دارد خالص تر میشود به نوععی... اما ره بسیار است.
شاید ظالمانه باشد این حرف، هرچی سر پاکستانی جماعت بیاید حداقل دل ادم خنک میشود... فقط اینکه اون وسط همیشه کسایی ضربه میبینند که بی گناهند و انوقت دل ادم چندان خنک هم نمیشود.

کفرگویی و هم ساخته و پرداخته ذهن بشر است. ادم نظرش را میدهد... به قول شما خدا هست و یا نیست... مطمئن باشید نظر های ما چندان خدشه ای به بود و نبود خدا وارد نمیکند. اگر هست انکار ما منکرش نمیشود و اگر نیست ادعای ما بر وجودش باعث هستش نمیشود.

زنده باشید

ناشناس گفت...

تحلیلی جالبی بود. استفاده کردم. اما من فکر میکنم نفی و اثبات خدا هیچکدام نه مشکلی را ایجاد می کند و نه حل. کاش مردم دنیا فقط به این معتقد می بودند که خدا هست یا به این معتقد می بودند که خدا نیست. مشکل اصلی از آنجا ناشی می شود که کسانی در تاریخ بشر یا حتی در شرایط فعلی خود را نماینده تام الاختیار خداوند بر روی زمین معرفی میکنند و به مردم از طرف خدا امر و نهی صادر می کنند. از همین لحاظ است که در کشورهای مذهبی مثل پاکستان اگر کسی منکر خدا شود چندان حساسیتی بر نمی انگیزد. حد اقل من نشنیده ام که کسی به خاطر انکار خدا در یکی از این کشورها مجازات شده باشد. اما غوغا آنگاه به پا می شود که کسی جرئت می کند می گوید بالای چشم فلان آدم که خود را نماینده خدا معرفی کرده است(از قبیل پیامبر، خلیفه، امام، صحابه، مجتهد، ولی فقیه، ملا و غیره) ابرو است.

در پاکستان مثلا حزب کمونیست علنا فعالیت و رسمیت و حتی نشرات دارد. یا مثلا در سودان حسن ترابی بنیادگرای اخوانی دو آتشه بسیار به راحتی با حزب کمونیست سودان ائتلاف سیاسی و همکاری نزدیک دارد. اما می بینید که گروه های مسلمان شیعه و سنی که هر دو مومن به خدا و معتقد به رسالت پیامبر هستند چگونه سر موضوع خلفا و امامان دمار از روز گار هم در میاورند.

اتفاقا بر اساس تجربه شخصی خودم، اگر در این کشور ها آدم طوری وانمود کند که مذهبی نیست به مراتب راحت تر است از اینکه بگویی مثلا به فلان مذهب متعلق هستی. مثلا در زمان طالبان چند بار بین پاکستان و افغانستان رفت آمد کردم. بار اول و دوم وقتکه برادران اهل سنت نماز می خواندند من هم نماز می خواندم ولی به شیوه شیعه و با دستان باز. به محض اینکه میدیدند با دست باز نماز می خوانم نگاه های شان نسبت به من تغییر می کرد . حتی بعد از هر بار نماز خواندن احساس خطر می کردم. اما دفعات بعد اصلا نماز نمی خواندم. مثلا وقتکه موتر در وقت نماز توقف می کرد من یا در داخل یا در پهلوی موتر می نشستم مصروف خوردن می شدم یا مثلا می رفتم دست و صورت خود را می شستم. راحت شده بودم!

هادی رسالت گفت...

اقای هاتف برای تفهیم موضوع خیلی میکوشد. شاید هیچ نویسنده ای به این اندازه دل سوز نباشد.
اما نمیدانم چرا بعضی دوستان در مقدمه گیر میکنند. واز زاویه های کوچک تری موضوعات مطرح شده را میبینند.
به نظر من مقصود هاتف در این جا خیلی واضح و روشن است. ثبوت متواضع بودن جامعه ی مدرن و دمکراتیک. و متکبر بودن جوامع مذهبی.

 
Free counter and web stats