دیروز باید یک نام کاربری مربوط به چند سال پیش را به یاد می آوردم. هر چه سعی کردم به یادم نیامد. حافظه ام کمکی نکرد.
حتما گاهی برای تان پیش آمده که چیزی را در جایی بگذارید و با خود بگویید : این را در این جا می گذارم تا بعدا برای یافتن اش سرگردان نشوم. اما بعدا همین کار باعث سرگردانی تان شده. چون کل ماجرا را از بن فراموش کرده اید. با خود می گوییم : این عکس یا سند را در بین کتاب مثنوی معنوی می گذارم تا مشخص باشد که آن را در کجا گذاشته ام! در لحظه یی که این کار را می کنیم صحنه چنان برای مان روشن است که فراموش کردن اش بعید به نظر می رسد. اما دو-سه ماه بعد این صحنه در میان انبوهی از تصاویر تازه محو می شود و ما حتا از یاد می بریم که کتابی به نام مثنوی معنوی هم در خانه ی ما هست. این تجربه غالبا ما را آزار می دهد. اما به نظر می رسد که همین فراموش کاری زنده گی ما را ممکن می کند. چرا که همین مغزی که جای ِ فلان عکس یا سند را از یاد می برد ، چیزهای دیگری را هم از یاد می برد که به خاطر رفتن شان باید از مغز خود متشکر باشیم. مثلا روزی از کسی چنان متنفر شده ایم که با خود می گوییم : " اگر فلانی را امروز ببینم سرش را با این شمشیر خواهم برید!". خوش بختانه در آن روز و آن لحظه آن کس را نمی بینیم. چند روزی می گذرد و متوجه می شویم که دیگر تمایلی به شمشیر کشیدن نداریم. یا گاهی با خود می گوییم : " فردا که فلانی را ببینم به او خواهم گفت که او انسان پست ِ بی وجدانی است. تفی هم بر روی اش خواهم انداخت". فردا همان شخص را می بینیم و پیش اش می رویم و با زبانی نسبتا خالی از خشم گلایه ی مان را با او در میان می گذاریم. دل مان نمی شود که بر روی او تف بیندازیم!
چرا چنین می شود؟ علت این چرخش ها و نرم شدن ها این است که مغز ما کار ِ خود را به خاطر فلان قهر یا مهر معطل نمی کند. از دیروز که جوش می زدیم تا امروز مغز ما با هزاران داده و تصویر دیگر کار کرده است. دیگر آن چه دیروز روشن ترین و حاضرترین تصویر به شمار می آمد امروز آن قدر روشن و حاضر نیست. بر سر آن روشنی و حضور موجی از داده ها و تصویرهای تازه گذشته است.
بعضی آدم ها با همین روند طبیعی همراه می شوند. مثلا اگر گوشه های تیز نفرت شان ساییده شده و کند شده باشند ، چنین حالتی را می پذیرند. اما بعضی آدم های دیگر که فکر می کنند چیز مهمی را از دست داده اند شروع می کنند به بازسازی کینه و نفرت. چون احساس می کنند که فریب خورده اند و کسی یا نیرویی سلاح نفرت را از کف شان ستانده است. آیا بازسازی نفرت ممکن است؟ بلی . اگر سعی کنیم و مواد و ابزار لازم برای این کار را به مغز مان بدهیم آن نفرت از دست رفته را می توان در شکلی دیگر بازسازی کرد. و این کاری است که بسیاری از ما می کنیم. ما تصمیم می گیریم که کینه های مان را نگه داریم و پرورش بدهیم.
مهر و عشق چه طور؟
مهرها و عشق های مان هم همین طور اند. عشق های داغ به عشق های گرم تبدیل می شوند و عشق های گرم رفته – رفته سرد می شوند. البته در عالم ِ مهر- مخصوصا در فرهنگ ما- این روند طبیعی با کج فهمی های بسیار همراه می شود. چرا که در فرهنگ ما عشق با جنون تعریف می شود و منظور از جنون همان هیجان های مهارناپذیر ِ عقل گریز است. آن هیجان ها را که بردارید می گویند شما از عشق بویی نبرده اید. به این می ماند که کسی بگوید سیب یعنی سیب ِ داغ. بعد هر جا که سیب ِ گرم یا سیب ِ سرد ببیند اساسا منکر سیب بودن آن شود.
اگر کارکرد مغز ما نفرت را می فرساید ، بگذاریم بفرساید ، و اگر عشق را کهنه می کند وحشت نکنیم. همین مغز به ما امکان بازسازی و نو سازی هم می دهد ( گر چه بازساخته ها و نوساخته های ما احتمالا طعم و رنگ و بوی متفاوتی خواهند داشت). حالا انتخاب ما چیست؟
۲ نظر:
زیاد هم دست ما نیست که انتخاب کنیم چی را فراموش کنیم و چی را در یادمان بازسازی کرده و زنده نگه داریم. گاهی هم هست که خودمان را گول می زنیم و جالب این که باور هم می کنیم.
یکی خوب گفته بود: اگر خودمان را گول نزنیم، از "واقعیت" می میریم.
ساکی عزیز ،
همان خود را گول زدن یک انتخاب است. ما معمولا " خنده می کنیم" و " گریه می کنیم". و گرنه به صورت طبیعی باید فقط خنده مان بگیرد و گریه مان بگیرد. آدم اگر خوش حالی " کند"، رفته رفته خوش حال "می شود".
البته این که همیشه انتخاب در دست ما نیست درست است. چون به هر حال ما ذهنیت فردی نداریم؛ زبان فردی نداریم و فکر فردی هم نداریم. دیگران هم در چون و چند احوال ما دست می برند.
ارسال یک نظر