۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

می سازد و باز بر زمین می زندش



بی بی سی گزارش داده که بر اساس یک تحقیق سالانه دو هزار و سه صد زن در افغانستان دست به خود کشی می زنند.
دو سه سال پیش نامه یی نوشتم به جاوید زیرک ، هنگامی که شنیدم مادرش از بیماری ای سخت به جهان ِ باقی شتافته است. در آن نامه به رنج های زن در جامعه ی افغانی اشاره کردم. امروز که گزارش بی بی سی را دیدم ، گفتم آن نامه را در اینجا بیاورم ( کی می دانستم که خود جاوید هم این قدر زود می رود):

جاوید عزیز  سلام ،
امیدوارم خوب باشی...

از روزی که شهرزاد خبرم داد که کاروان رونده گان در برابر خانه ی شما نیز ایستاده و یکی از عزیز ترین های حلقه را به سفری رازآلود به جهانی ناشناخته فراخوانده و آن عزیز به کاروان پیوسته و رخت از این جا بیرون برده است ، من حیرانم که برایت چه بنویسم. با مهری برادرانه رفتن مادر را  برایت تسلیت می گویم. به همه ی اعضای خانواده و به آقای زیرک تسلیت عرض می کنم.
آدمی – خیام می گفت- " جامی لطیف" است. او در عجب بود که چرا کسی " می سازد و باز بر زمین می زندش".
قصه ی مادر من و شما البته وجوهی دیگر نیز دارد. این جام لطیف ما سرشته در خشونت و ریخته در قالب مروت ( یعنی همان مردانه گی) است. وقتی گِل ِ این جام از بعد از نه ماه از کارگاه ِ " کوزه گر ِ اعلی " بر زمین فرود می آید ، صدایی بر نمی خیزد. این گِل آن قدر نرم است که وقتی بر خاک می افتد ، صدایی تولید نمی کند؛ کسی از رسیدن اش بر زمین خبر نمی شود و خبر نمی دهد. محموله یی عادی است ؛ یک مشت گل نرم. گاهی کوزه گر ِ اعلی خشت ِ پخته می فرستد ، که به محض افتادن بر زمین غوغا می کند. اما گاهی خشت پخته نمی آید . گل نرم پشت گل نرم می آید. آن وقت می گویند که بی چاره فلانی هفت دختر دارد ، پسر هیچ ندارد.
با این گِل ِ نرم چه کار می کنند؟ می پزندش. ازش جام می سازند. جام های لطیف. اما صبر کنید. جام لطیف؟ جام لطیف چه گونه جامی است؟ جام لطیف جامی است که نازک و ظریف باشد ، کلان نباشد ، به آسانی بشکند و اگر لکه دار شود ، لکه هایش به روشنی به چشم بیایند. آن که به آسانی نشکند ، نازک و ظریف نباشد ، خرد نباشد ، و لکه نما نباشد ، جامی لطیف نیست. جامی نا لطیف است. شاید خشت پخته باشد. با خشت پخته بناهای بلند و حصارهای حصین می سازند. راستی یک فکر خوب : می توان جام های لطیف را در درون این بنا های بلند و حصارهای حصین گذاشت تا در امان باشند ، تا پیش از آن که نوبت فروش شان برسد ، از نگاه دزدان ( یا حتا نگاه های دزدکی) دور بمانند. فکر خوبی نیست؟ گل نرم را جامی لطیف می سازند و خشت پخته را حصاری می کنند بر گرد این جام های لطیف. این قسمی عصمت و شرف این جام لطیف خوب محافظت می شود.
گفتم نوبت فروش. یادم ، یادتان و یادشان باشد که بنای زنده گی بر خرید و فروش گذاشته شده. آخر کوزه گر ِ اعلی هم می خرد و می فروشد. شما دعا می کنید ( یا ملا به نیابت تان ) که " خداواندا ! به آبروی ِ فلان و فلان و فلان به من فرزندی نرینه ی صالح عطا بفرما!". کوزه گر ِ اعلی می گوید : " خیلی خوب . تو صحیح بنده گی کن ، شاید این کار را برایت بکنم ". نه ماه بعد محموله یی در خانه ی تان می افتد. صدا نمی کند. شک بر می داردتان . درست حدس زده اید. گِل ِ نرم است. دختر است. نرینه ی صالح نیست. شاید بهای خوبی نپرداخته بودید. شاید عبادت تان خیلی مزخرف بوده. خوب . نگران نباشید. اگر از این گل نرم بتوانید جامی لطیف بسازید ، می توانید با فروش آن بخت تان را موقتا از سرنگونی نجات بدهید. نگون بخت کسی است که هم گل نرم دریافت کند و هم نتواند از این گل نرم جامی لطیف ( در خور ِ بازار ، در خور ِ خریدار) بسازد.

***
آری جاوید عزیز ،
قصه ی مادر شما و من قصه ی گل نرمی است که صاحب نگون بخت اش نتوانسته از آن جامی لطیف بسازد. جام های لطیف به بالیوود و هالیوود می روند.  قصه ی مادر شما و من قصه ی دختر ِ بی کمال ِ بی جمالی است که در کوره ی مروت ( بخوانید خشونت مردانه ) به کوزه یی زمخت و عاری از لطافت تبدیل شده است. این کوزه ی نالطیف ، نا شکن و دیر شکن است و البته در چشم کسی برق نمی اندازد. این کوزه ی نالطیف دختری است که خواندن و نوشتن نمی داند ، تکنولوژی زیبایی نمی شناسد ، ناز و ادا نمی داند ، اشارت ابرو و پیچش مو نمی داند ؛ بی کمال است. این دختر بینی اش یک رقم است ( نمی دانم ، پهن است) ، چشمش آهوانه نیست ، قدش به سرو نمی ماند ، رویش با ماه نسبتی ندارد ؛ بی جمال است.
این کوزه ی نالطیف از همه سو سنگ می خورد. کسی نگران شکسته شدن اش نیست. در این کوزه شراب ِ مهر نمی ریزند. می گویند شراب مهر در این کوزه خراب می شود. می گویند به زن روی ندهید ، سر شانه ی تان بالا می شود. در این کوزه ی زمخت زهرآب می ریزند. ترشی می ریزند. می گویند پیشانی ترش ِ مردان حافظ عفت و حیای زن است.

جاوید جان ،
مادر من و شما سبوی ِ سنگ خورده و ترک برداشته ی آرزوهای ترش شده است. مادر شما و من کوزه ی حسرت های نهان جوشیده و اعتراض های " خاموش خروشیده" است. پاره های مهمی از این حسرت ها و اعتراض ها که با مادر ما می روند ، با فرزندان ، با ما ، پیوند دارند. مادران ما برای خود چیزی نمی خواهند ، می خواهند؟ به وضع خود اعتراض نمی کنند ، می کنند؟ برای ما می سوزند و می سازند. با رفتن مادر ، چشم حسرت و اعتراضی که ما را شب و روز می پایید و از چشم زخم نگه می داشت ، کور می شود. این رنجی سهم گین است. اما از این سهم گین تر ، آن است که حتا در میانه ی گریستن ما نیز مادر غایب است. می گوییم " مادر ! بی تو من چه کنم ؟" .  نمی گوییم :" مادر ! تو چه گونه زیستی ؟". نمی پرسیم : " گِل ِ وجودت را در کوره ی مروت چه گونه سرشتند؟". نمی پرسیم : " چه گونه از کمال ات پیراستند ، از جمالت کاستند ، تا همیشه سر بزیر بمانی و در خاموشی مطلق چیزی نداشته باشی که با تکیه بر آن بتوانی پنجه در پنجه ی قساوتی بیفگنی که حتا یک لحظه هم دست از سرت بر نداشت. قساوت مردانه یی که تا گور دنبال ات کرد".

***
جاوید جان ،
همه گان می روند. همه گان روزی از سر ِ این ترکیب-گاه ِ غلط انداز که جهان اش می خوانیم ، بر می خیزند. نمی دانم این حقیقت مایه ی پریشانی باید باشد یا موجب شادمانی. اما این را می دانم که کشف این حقیقت در حوالی ِ حواس ِ خودمان ، ما را آدم تر می کند. دانستن و بل لمس کردن این حقیقت که در بازی ِ مرگ و زنده گی ما همواره تماشاگر نخواهیم ماند و روزی ناگزیر وارد این بازی خواهیم شد ، کمی متواضع تر مان می کند. متواضع تر شدن یعنی پروازهای کوتاه تر کردن ، یعنی حجم حیات همدیگر را در اندازه های واقعی تر دیدن و قدر همدیگر را بیشتر دانستن. آخر از ارتفاع چهل هزار پایی که نمی توان حجم جمال و کمال مثلا مادری را دریافت که در میان دیوارهای بلند ِ مردانه گی فراموش و کوچک شده است و به اندازه ی یک کوزه ی شکسته هم تصویر نمی دهد.

رفتن مادر را برایت تسلیت می گویم. شهرزاد خبرم کرد و سخت تکانم داد. اما این هم هست که اگر نزد ِ مادرهای ما بنشینی می شنوی که دل شان از این دنیا خسته است و می خواهند به جایی بروند که کمتر آزرده شان می کند.

امیدوارم صبور و سخت سر بمانی و از فراز ِ این غم سنگین ، نگاهی عمیق تر به گذرنده یی به نام زنده گی بیندازی.

خدا یارت ،


برادر بزرگ تر ( به سال) ات : سخیداد هاتف / سانفرانسیسکو/ 25 سپتامبر دوهزار وهفت

۲ نظر:

صحرا کریمی گفت...

نامه قابل تامل و تفکر و اندوهگینی بود. اما پارادوکس دنیا اینه که الان این دوست شما به دیدار مادرش رفته است.

من وقتی خبر خودکشی زنی را می شنوم ناخواسته بغض گلویم را میگیرد.برایم فرقی نمی کند کجایی است و چه دین و مذهب و قومیتی دارد. هرچند که خودم اگزیستنسیالیستی هستم و خودکشی برایم قابل احترام است. اما فرق بزرگی وجود دارد بین اینکه خودت آزادانه تصمیم به خودکشی بگبری با خودکشی که جامعه، زمانه و روزگار لعنتی وادارت می کند که این تصمیم را بگیری.

نمی دانم مقوله مرگ در هر صورتش مغوله ای پیچیده است. درست است که ساده تر از زندگی رخ می دهد اما پیچیده تر از زندگی تحلیل میشود.

من سالهاست که دربین مرگ و زندگی گیر مانده ام و تا کنون نتوانسته ام برای خیلی از سوالها پاسخی بیابم.و هر زمان که خواسته ام بمیرم مرگ از من گریز کرده و در نهایت چندین روز و گاهی چندین ماه در افسردگی این گریز صد ها بار زنده و با چشمان باز و نفس کشیدنهای عمیق می میرم.

حنا گفت...

آن گل نرم که میگویی احساسات زنانه است ... قلب یک زن است ... و آن گل پخته که زمخت است شاید ظاهرش باشد که زیر بار سنگین زن بودن زود ترک برمیدارد ... می شکند ...
زن را زیر سایه مردش دیدن ظلمی ست بزرگ ...
زن را باید تنها زیر سایه خدا دید و بس ...
زنان سرزمین تو آنقدر باهوش و با وقارند که پسرانی چون تو را تربیت میکنند ... آنها میدانند راه برگرداندن عزتشان تربیت فرزندانی فهمیده است ...
یادم می آید روزگاری در سرزمین من نیز زنان بودنشان را به پای آزادی شان می ریختند ... آنقدر خود را سوزاندند و سوزاندند تا این راه باریک و پر پیچ و خم برای دیگر زنان میهنم باز شود!
هنوز هم راه درازی در پیش داریم ...

 
Free counter and web stats