وقتی خرد سال بودم هر روز فاصله ی میان خانه و مکتب را پیاده طی می کردم. همه پیاده می رفتند و می آمدند. یک ساعت وقت می گرفت تا به مکتب برسیم و بیشتر از یک ساعت ( گاهی دو ساعت) کار داشتیم تا به خانه بر گردیم. در برگشتن به خانه عجله یی نداشتیم و از قضا همه ی استعداد بازیگوشی مان هم در همین وقت گل می کرد. من و چند نفر دیگر این امتیاز را داشتیم که مجبور نبودیم هر روز از یک مسیر به مکتب برویم یا به خانه بر گردیم. هر روز که از مکتب رخصت می شدیم از همدیگر می پرسیدیم: از راه گردنه برویم یا از راه دشت؟ در راه دشت ( " دشت سراب") بازی معروف ما قسم خوردن بود. هر کس باید قسم می خورد که مثلا تا فلان قسمت راه را خواهد دوید و این سوگند را باید عملی می کرد. یا مثلا کسی می گفت که سوگند می خورد تا دست خود را به فلان سنگ نزند به خانه نخواهد رفت. مشکل این سوگند خوردن ها این بود که دیگران سعی می کردند کاری کنند که فرد قسم خورده نتواند قسم خود را عملی کند. اگر یکی می گفت که تا امروز از آب کاریز ننوشد به خانه نخواهد رفت همه جمع می شدند و جلو آب خوردن او را می گرفتند. این بود که هر کس سعی می کرد سوگندی یاد کند که اجرا کردن اش آسان باشد. برای حکیم و قیوم ( دو فرد غول پیکر گروه ) البته هر سوگندی آسان بود. گاه می شد که کسی را ساعت ها نمی گذاشتند که مثلا دست خود را به فلان بته ی خار برساند!
سر انجام روزی فکری به خاطر من رسید. در راه بر گشت به خانه قسم خود را این گونه اعلام کردم : "من قسم می خورم که تا نزدیکی های خانه شما را دنبال کنم و دست ام را به سر هر کدام از شما بزنم"!
از آن پس هفته ها گذشت و من نتوانستم ( چون نمی خواستم!) دست ام را به سر همراهان ام بزنم. تا این که همه خسته شدند و از من خواستند که سوگند بهتری پیدا کنم. در آن مدت کسی به من کاری نداشت و در واقع همه سعی می کردند که از من فاصله بگیرند!
جالب آن بود که برای ما سوگند یاد کردن و عمل کردن به آن چنان اهمیت داشت که حاضر بودیم به خاطر آن هر مشکلی را تحمل کنیم. وقتی کسی می گفت " به خدا" یا " به قرآن" , فکر می کرد که دیگر جایی برای چون و چرا نمی ماند. و این سر سختی کودکانه بود و در عرصه ی بازی. گاه این سرسختی و ابرام بر سوگند را در بزرگ-سالی هم تجربه می کنیم و آن را وارد حوزه ی کار سیاسی و اجتماعی خود نیز می کنیم. مثلا سوگند می خوریم که تا زنده ایم با فلان گروه سیاسی ائتلاف نکنیم یا با فلان رهبر وارد مذاکره نشویم.
هر چند که پایداری , پا فشاری بر اصول و احترام به سوگند های خود جذاب و در بسیاری موارد قابل ستایش اند , با این همه , مطلق کردن شان در عالم سیاست و تعاملات جمعی گاهی ممکن است سخت زیان آور هم باشد.
در روابط فرد-با-فرد هم گاهی ابرام بر خط کشی های درشت چندان معقول نیست. می گوییم " من تا زنده ام روی ام را به طرف خانه ی فلانی نخواهم کرد". آن گاه , سالی می گذرد و امکان یک تعامل معقول میان دو طرف فراهم می شود , اما این " تعهد" یا سوگند نمی گذارد که گام مثبتی به سوی بهبود رابطه برداریم. چون وقتی سوگند خود را اعلام می کنیم در واقع خودمان را هم آسیب پذیرتر می کنیم. در این حالت , شکستن سوگند یعنی بخشی از اعتبار خود را به آب انداختن. و این در حالی است که ماندن در پای چنان سوگند سنگینی هم به هیچ روی خردپذیر نیست.
تهدید کردن هم مایه یی از همین سوگند و تعهد را در خود دارد. وقتی تهدید می کنیم و از عهده ی تهدید خود بر نمی آییم در واقع از اعتبار خود خرج می کنیم. گاه صرف اعلام یک تهدید ما را مجبور می کند که آن را عملی کنیم و از آن پس تا سال ها زیان های عملی کردن آن را تحمل کنیم.
بعضی وقت ها آدم حیران می ماند که چرا در جامعه ی ما سوگند خوردن و تهدید کردن این قدر رایج و آسان است و اکثر مردم در باره ی تبعات آن ها هیچ نمی اندیشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر