۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اتفاق " می افتد" ، در همه جا


امروز صبح ، طبق معمول ، برای قدم زدن به تپه رفتم. لحظه یی بر بلند ترین نقطه ی آن ایستادم. بار ِ اول بود که بر این نقطه می ایستادم.  ریه های ام را از هوای تازه پر کردم و چشم ام را به خیل پرنده گان سفیدی دوختم که از کناره ی تپه فرود آمدند و بر لب ِ آب گرد ِ هم نشستند. پروانه ی خوش رنگی را دیدم و اولین چیزی که به ذهن ام رسید این بود که چه طور شده دو پروانه در دو سوی ِ دنیا عین هم باشند. این فکر به نحو غریبی مرا به این سو کشاند که امکان ندارد آدمی از نسل میمون باشد. اما پیش از آن که درگیری ام با جناب داروین به جاهای باریک بکشد ، از دنبال کردن این فکر گذشتم.
از طرف دیگر تپه فرود آمدم و از شیب تند باریک راهی که باید مرا به تپه یی کوچک تر می رساند ترسیدم. سکوت ِ کوره راه را فقط  گاهی صدای پای موش خرماهایی بر هم می زدند که در انبوهی از علف های زرد بالا و پایین می رفتند. در تمام راهی که آمده بودم کسی را ندیده بودم. اما هنوز نیمی از شیب تند تپه را طی نکرده بودم که خش خشی به گوشم آمد. بر گشتم و دیدم که مردی بایسکل ران با آخرین سرعت ممکن از نوک تپه به طرف پایین می آید. تا من خودم را به کناری بکشم ، این قهرمان بایسکل رانی به من رسید ، شانه اش به شانه ام خورد و مرا به کنار کوره راه انداخت و خودش معلق زنان در درون خارها و علف ها گم شد. فکر کردم که روزگارم سیاه شد.  یک سال پیش کمرم را عمل کرده بودم و این ضربه ی فنی آقای بایسکل ران می توانست چلیپایی کشیده باشد بر دوره ی یک ساله ی نشاط ِ دو باره بر پای خود ایستادن ام. از جایم بر خاستم ، کمرم درد نمی کرد. شانه ام خوب مضروب شده بود. پایین تر رفتم و مرد بایسکل ران با دست و پا و گردن و شکم خون آلود از میان خارها و علف ها برخاسته بود و بایسکل خود را سر پا می کرد. گفتم : سالمی ؟ گفت : نه چندان. تو چه طوری؟ گفتم : نمی دانم و برایش گفتم که مدتی است کمرم را عمل کرده ام.  نگران شد. پرسیدم که چرا به من هشدار نداده  . گفت : کنترول ام را از دست دادم و نفهمیدم چه شد.  بایسکل این بی انصاف حتا زنگ هم نداشت. گفت : " معذرت می خواهم.  بیشتر مردم اصلا به این مسیر نمی آیند و من انتظار نداشتم شما در این جا باشید. این چیزها اتفاق می افتند. ببین به چه روزی افتاده ام". بعد راه اش را گرفت و رفت.

حالا شانه ام درد می کند. امیدوارم کمرم آسیبی ندیده باشد ( آسیبی که بعدا رخ بنماید). هیچ فکر نمی کردم در خاموش ترین گوشه ی زمین - در جایی که کوره راه ِ خاکی  جویبار سکون و آرامش است- کسی با بایسکل بیاید و مرا بر زمین بیندازد و حواس مرا در عالم یک ماجرای ترسناک بیدار کند. اگر آن بایسکل با آن سرعت وحشتناک بر کمرم می خورد ، کار من ساخته بود. در برگشت با خود فکر می کردم که کدام احمقی در چنین راهی بایسکل می راند؟ اما فورا دریافتم که اگر همین یک تجربه ی وحشتناک را از میان برداریم ، یک چیز مهم میان من و آن بایسکل ران مشترک است : نیاز ِ عبور کردن از آن کوره راه ، من پیاده ، او سواره ، من به آهسته گی ، او با سرعت. هر دو هم درس های مان را گرفتیم : اتفاقات زنده گی همیشه از چارچوب های آشنا نمی آیند.

ما چه از نسل میمون باشیم و چه نباشیم هرگز نخواهیم توانست خودمان را از دام اتفاقات کنترول ناپذیر به تمامی برهانیم.  

۴ نظر:

حنا گفت...

جای شکرش باقیه که سالمی ...

حنا گفت...

لطفا یه نگاهی به این بندازید :
http://www.seemorgh.com/entertainment/default.aspx?tabid=2429&conid=67801

رسول گفت...

سلام
خدا را شکر که سلامت هستی
هر جا که باشیم دید حوادث از مابدور نیست. مواظب باشی

ناشناس گفت...

eybaba Hatife jan besyar nazok ws dell to ham khord shoda ke az Bisycle Tarseda wa gar na az top mujahed ham tars nadashtee. eta malom mosha ke amee Ameeraka hawayee shee baldee asto khob neyaa

anyway u have good time and Enjoy ur life with out any problem

see you

 
Free counter and web stats