امروز از بامداد ذهن ام مشغول ِ مرگ بود. فکر می کردم که مرگ چه گونه تجربه یی است. اما به زودی دریافتم ( و به نظر خود خیلی هنر کردم!) که آدم زنده نمی تواند بفهمد مرگ چه گونه چیزی است. آدمی که مرگ را تجربه کرده هم نمی تواند بفهمد. چون برای فهمیدن مرگ باید بتوان به نحوی بیرون از آن ایستاد. اما همین کافی نبود که دست از سر مرگ بردارم ( مهرگان به زنده گی گفته بود که " سر از دست ات برداشتم / دست از سرم بردار". اما من از سر مرگ دست بردار نبودم). گفتم باید چیزی در باره ی مرگ بدانم. آن گاه شروع کردم به ردیف کردن سوال هایی که به مرگ ارتباط دارند. هیچ کدام از سوال هایم پاسخی نداشت. این بار تعجب کردم. یعنی ما نمی توانیم هیچ چیزی در مورد مرگ بدانیم؟ با خود گفتم : چه طور است به این سوال فکر کنم که نبودن در این دنیا چه گونه تجربه یی است؟ اما معلوم بود که فقط کلمه ی مرگ را با " نبودن" تعویض کرده ام...
این حلقه بر در ِ مرگ کوفتن ام هیچ نتیجه یی نداد. سر انجام پذیرفتم که خودم هم باید روزی با ذهنی کاملا خالی با تجربه ی مرگ رو برو شوم . راستی مرگ حتا تجربه هم نیست. چرا که هر تجربه یی را به خاطری " تجربه" می گویند که به آدم مجال گزارش دادن می دهد. مثلا درد دندان داشتن یک تجربه است چون تجربه کننده گزارش می دهد که این درد چه گونه دردی است. از مرگ خود نمی توان توصیف یا گزارشی به دست داد. چرا که آدم تا نمرده مرگی در میان نیست که آدم بگوید مرگ چه گونه تجربه یی است ، و وقتی که مرد خود ِ مردن پایان تجربه است. پایان تجربه یی است که تجربه گر ندارد و پیش از آن که آغاز شود تمام شده است.
کم کم به شناخت مرگ نزدیک می شوم : بلی ، مرگ تجربه یی است که پیش از آن که آغاز شود تمام شده است. اگر این طور باشد ، پس همه ی تجربه هایی که نکرده ایم در واقع پیش از آن که شروع شوند تمام شده اند. با این حساب هر تجربه ی نکرده یی مربوط به ساحت ِ مرگ می شود. این یعنی این که ما پیوسته در ساحت ِ مرگ شناوریم و با هر تجربه یی که می کنیم و از آن گزارش می دهیم گوشه یی از موج ِ مرگ را از روی زنده گی ِ خود پس می زنیم. زنده گی را در تمامت اش زیستن یعنی پیوسته دامان مرگ را از گرد ِ وجود خود پاره کردن ، یعنی پیوسته به تجربه های تازه دست زدن. حال سوال این است که اگر تجربه کردن زنده گی کردن است و اگر تجربه کردن مرگ را به عقب راندن است ، با آن تجربه های زنده گی که ما را به سوی مرگ می رانند چه کار کنیم؟ در این جا است که تراژدی بزرگ زنده گی انسان رخ می نماید. ما واقعا نمی دانیم که کدام تجربه و با چه دامنه یی زنده گی کردن است و کدام تجربه و از کجا به بعد ما را به اندرون ساحت مرگ می لغزاند. این همان " ندانم گاه" ِ جاودانه یی است که تمام افراد بشر را گاه گاه بر سر دو راهی تردید می گذارد :
از چار سو گلوله می بارد . در پشت دیوار بنشینم خوب است یا از سرک عبور کنم و بگریزم؟ همکارم در آب غرق شده ، از پی ِ او خودم را به آب بیندازم یا نیندازم؟ گرده ام درد می کند ، عمل اش کنم یا نکنم؟ و...
در این موارد یا معلوم نیست که کدام گزینه آدم را به سوی مرگ می راند یا این که آدم می داند که چه گزینه یی خطرناک تر است اما دقیقا به این دلیل به استقبال اش می رود که نمی خواهد زنده گی اش در چند تجربه ی راحت و تکراری و عام خلاصه شود. این است که مثلا کسی به جای نشستن در کنار بخاری ِ گرم خانه ی خود به جان کوه های پر برف می افتد و تا قله ی هیمالیا بالا می رود. آنانی که جان خود را برای دیگران در خطر می اندازند از هیمالیا های نوع دیگری بالا می روند. شاید به همین خاطر است که بعضی آدم ها در همان حال که زنده اند پیشاپیش مرده اند چون جز دو سه تجربه ی ملال آور و کهنه و مکرر نمی شناسند. در برابر کسانی هستند که مرده اند اما آدم مرگ شان را باور نمی کند ، چرا که آنان تا زنده بوده اند امواج مرگ را با تجربه های بزرگ و بدیع از خود دور رانده اند و باید زمان زیادی بگذرد تا تجربه های شان رنگ ببازد و غبار مرگ آنان را در خود فرو پیچد. من از دسته ی اول ام. از آن ها که زنده اند اما مرده اند.
۱ نظر:
سلام برادر سخیداد از مدت زیاد است از مطالب زیبایت بهره مند میشوم واقعان بسیار زیبا و روان مینویسید تشکر
ارسال یک نظر