ما با صفت ِ " سطحی" برخورد دو گانه یی داریم. اگر به ما بگویند که زخم ِ پای فرزند مان سطحی است ، خوش حال می شویم. اما در موارد بسیار دیگر صفت " سطحی " حس ناخوش آیندی در ما بر می انگیزد. مثلا اگر کسی بگوید که فلان کتاب را خوانده و آن را کتابی " سطحی" یافته ، ما فکر می کنیم که آن کتاب لاجرم کتاب خوبی نیست. یا وقتی که می شنویم که اشعار فلان شاعر " سطحی" اند ، همین صفت سطحی دل مان را نسبت به شعر های او سرد می کند. این صفت را گاه به آدم ها هم می دهیم. می گوییم : " فلانی خیلی سطحی است". گاه می گوییم : " فلانی خیلی سطحی فکر می کند". در برابر این صفت ( و طعم ناخوش آیندش) صفت " عمیق" را داریم. وقتی نوشته یی ، اندیشه یی و اثری را با صفت " عمیق" توصیف می کنند ، احساس می کنیم که با چیزی مهم تر و ارزشمند تر سر و کار داریم.
حال ، چرا این طور است؟ در عمق چه چیزی هست که در سطح نیست؟ اساسا منظور مان از عمق چیست؟ در بعضی موارد به آسانی می توان میان سطحی و عمیق تمایز نهاد. مثلا اگر فردی به نام الف تفنگی بردارد و هفتاد نفر را بکشد و کسی از ما بپرسد که او چرا چنین کاری را کرده است ، ما می توانیم بگوییم : " خوب دل اش خواسته دیگر. می خواسته آدم بکشد". این پاسخی سطحی است. اگر بخواهیم پاسخی عمیق تر به این سوال بدهیم باید انگیزه های آن فرد را بررسی کنیم و به عوامل و شرایطی که او را به سوی چنان کاری رانده اند بپردازیم. منطقی تر هم این است که فکر کنیم مجموعه یی از شرایط و عوامل سبب شده که آن فرد به کشتن هفتاد نفر دست بزند. معمولا کسی از هیچ شروع نمی کند و با خود نمی گوید : " حالا بروم و چند نفر را بکشم". در این موارد آدم می تواند به راحتی تفاوت یک پاسخ سطحی با یک پاسخ عمیق را ببیند.
اما زنده گی کردن نفس کشیدن است و نه تحلیل کردن. تجربه کردن است و نه پیدا کردن رابطه ی پیچیده ی امور و پدیده ها. درگیر شدن است و نه دنبال پاسخ گشتن . وقتی که کسی سنگی را بر سر ما بکوبد ما از تجربه ی درد فریاد می کشیم و خشمگین می شویم. مجموعه ی عوامل و شرایطی را که در پشت فرود آمدن آن سنگ هستند نمی بینیم. ممکن است بعدها بنشینیم و به تحلیل آن رویداد بپردازیم. اما در همان حالی که سنگ بر سر مان فرود می آید ما با عمق آن رویداد سر و کار نداریم ، بل با سطح تجربی ِ آن رویداد درگیر می شویم. به بیانی دیگر ، زنده گی در سطح اتفاق می افتد ، در سطح جریان می یابد و در سطح تجربه می شود. ممکن است ما تجربه های مان را تحلیل کنیم و واقعا تا حدود زیادی برای خود روشن کنیم که مثلا چه عوامل و شرایطی فراهم آمدند تا فلان تجربه ی ما در فلان مایه و شکل ظاهر شود. اما در وقتی که تجربه یی را از سر می گذرانیم تنها خود آن تجربه را از سر می گذرانیم و نه عوامل و شرایطی را که به آن تجربه منتهی می شوند.
در دنیای روشنفکران و تحصیل کرده گان و با سوادان تقریبا مسلم است که کسی " سطحی" را بر " عمیق" ترجیح ندهد. هر کس که سطحی را بیشتر ارج بنهد ، اعتبار خود را از دست می دهد. می گویند : " خودش آدم ِ سطحی است که چیزهای سطحی را نسبت به چیزهای عمیق برتر می نشاند". اما اگر در مورد زنده گی فکر کنیم و نه روایتی که از آن می پردازیم در می یابیم که زنده گی عمق ندارد. تجربه ی زنده گی به ناگزیر تجربه یی سطحی است. ما نمی توانیم در هنگام تجربه کردن یک لحظه به تمام پیوندهای پشت ِ سر آن لحظه بیندیشیم. در هر تجربه یی مغز و حواس و ظرفیت ِ ادراکی ما با عناصری که در محیط تجربه ی ما هستند درگیر می شوند و این درگیری مجال زیادی برای کنج کاوی در اعماق باقی نمی گذارد. مثلا فرض کنید که شما یکی از دوستان تان را پس از سال ها در کوچه می بینید و به او نزدیک می شوید و دست اش را با هیجان وصمیمیت می فشارید. این یک نمونه از مواجهه ی تجربی تمام عیار است. اما در میانه ی این تجربه شما نمی توانید مثلا از خود بپرسید : اگر من دست نمی داشتم چه گونه دست این دوست ام را می فشردم؟ یا مثلا نمی توانید احساس ِ " دیر دیدن" آن دوست را در آن لحظه تبدیل به اعداد کنید و با خود بگویید : یک سال 365 روز است و من این دوست ام را 12 سال ندیده ام ، در مجموع چند روز او را ندیده ام؟ یا نمی توانید در همان حال در این فکر غرق شوید : اگر این دوست عزیزم را بار دیگر نبینم چه کار کنم؟ نیز نمی توانید با خود بگویید : اگر موهای سر ِ این دوست من کاملا سفید شده بودند ، حالا از دیدن او به من چه احساسی دست می داد؟ شما این چیزها را از خود نمی پرسید و در باره ی شان فکر نمی کنید. فقط نزدیک ِ دوست خود می شوید و دست اش را با صمیمیت می فشارید. این تجربه از بسیاری چیزها خالی است. عناصر فراموش شده ی بسیاری از این تجربه بیرون مانده اند و پیوندهای ادراکی و عاطفی بسیاری در این مواجهه قطع شده اند. برای این که تجربه یی انجام بیابد باید هم همین طور شود و گر نه چرخ زنده گی از کار می افتد. کسی که غذای چاشت خود را می خورد به هیچ سوالی پاسخ نمی دهد ، به گرسنه گی خود پاسخ می دهد. چنین کسی اگر به جای تهیه کردن غذای چاشت شروع کند به یافتن جواب های سوالات خود ، از گرسنه گی می میرد. بازیگری که در میانه ی بازی فوتبال از خود بپرسد " من چرا بازی می کنم و اساسا بازی یعنی چه؟" روز تیم خود را سیاه خواهد کرد.
حال ، اگر زنده گی در سطح جریان می یابد و تجربه می شود ، مهم هم همین است که در این سطح چه جریان می یابد و چه گونه تجربه یی رخ می دهد. این که ما چه گونه این تجربه های سطحی را تجزیه و تحلیل می کنیم اهمیت درجه دوم دارد. در این جا سطح ِ زنده گی ( یعنی آن چیزی که همه ی زنده گی است) مهم تر از عمقی است که ندارد و فقط در تحلیل های ما سر و کله اش پیدا می شود. ما هر وقت که از عمق سخن می گوییم از تجربه ی زنده ی ِ زنده گی سخن نمی گوییم ، از عناصر مرده یی سخن می گوییم که در تجربه ی زنده گی حس ، تجربه و لمس نمی شوند.
پی آمد پذیرفتن چنین دیدگاهی چیست؟ یکی از پی آمد های اش این است که چیزهایی را که در سطح رنج و درد می آورند نمی توان به بهانه ی عمق ( که بنا بر ادعا چیزی پذیرفتنی تر و بهتر است) توجیه کرد. می گویند " نا برده رنج گنج میسر نمی شود". این سخن درستی است. اما وقتی که گنج میسر شد ، معنای اش این نیست که آن رنج های تحمل شده جبران می شوند. همه ی روزها و شب هایی که در رنج سپری شده اند واقعا در رنج سپری شده اند و خود زنده گی بوده اند و نه فقط مقدمه ی روزگار ِ گنج.
زنده گی عمق ندارد. اما تحلیل می تواند عمیق باشد. ما گاهی عمق تحلیل ِ های مان را – در هنگام کالبد شکافی تجربه های زنده گی- با خود تجربه ی زنده گی اشتباه می گیریم و فکر می کنیم که روایت ِ تجربه هایی که بر روی تحلیل های عمیق تر باز باشند خود نیز عمیق اند. از همین رو شاید اگر کسی دیوان بیدل و دیوان صوفی عشقری را در برابر ما بگذارد و از ما بپرسد : کدام یک از شاعران این دو دیوان سطحی تر است؟ ما احتمالا صوفی عشقری را در برابر بیدل سطحی تر خواهیم دید. اما واقعیت آن است که هیچ کسی نمی داند مواجهه ها ی تجربی این دو نفر با رویداد های زنده گی به لحاظ کیفی چه گونه بوده اند و چه قدر می توان بر یکی مهر سطحی و بر دیگری مهر عمیق زد.
پی آمد ِ دیگر پذیرفتن این موضع این است که هر تجربه ی زنده گی محترم است و هیچ کس نمی تواند به بهانه ی این که مثلا سواد یا استعداد اش به او نگاهی " عمیق تر" بخشیده خود را در مقامی برتر ببیند. زنده گی هم برای کم سواد ترین دهقان و هم برای فرزانه ترین فیلسوف فقط در سطح جریان می یابد. نمی توان به صرف این که این تجربه متفاوت تر از آن تجربه است ، این را عمیق و آن را سطحی نامید و آن گاه از برتری عمق بر سطح سخن گفت.
یکی دیگر از پی آمدهای پذیرفتن این موضع پذیرفتن این باور است که " سخت گیری و تعصب خامی است". چرا که آن که سخت می گیرد ظاهرا فکر می کند که جز او که به عمق مسایل رسیده ، دیگران در جهل به سر می برند و از همین رو عقاید غلطی دارند. در حالی که در واقع او هم که ادعای عمیق بودن دارد ، فقط در پی تحمیل سبک زنده گی خود بر دیگران است و بس. او عمق را بر سطح تحمیل نمی کند ، سطحی را بر سطحی دیگر تحمیل می کند.
با این حساب ، آیا تحلیل های عمیق هیچ سودی به حال زنده گی ندارند؟ تحلیل های عمیق مفید اند ، به شرطی که ما تجربه های سطحی زنده گی را با میزان درد و شادی ارزیابی کنیم و نه با خط کش های عمق سنج و سطح یاب. به بیانی دیگر ، می توان با تحلیل های عمیق سطح زنده گی را به گونه یی سامان بخشید که امکان مواجهات تجربی ِ سطحی ِ شادی آور بیشتر شود و امکان مواجهات ِ تجربی ِ سطحی ِ رنج زا کمتر. معنای دیگر سخن این است که اصل گوشت و پوست و خون آدمی است و نه کتاب هایی که در باره ی این گوشت و پوست و خون سخن می گویند. * قرار بود در هفته نامه ی "قدرت" منتشر شود ، اما به دلایلی از نشر باز ماند
۵ نظر:
آیا به نظر شما دلایل چاپ نشدن این نوشته در " قدرت " سطحی بود یا عمیق؟!
کاکه تیغون عزیز ،
احتمالا دلایل سطحی بوده اند. به احتمال غالب نوشته ها زیاد بوده اند و نمی شده همه را در یک شماره چاپ کنند. گاهی نوشته ها در موقع لازم به دست گرداننده گان آن نشریه نمی رسند و ناچار از چاپ می مانند.
اما اگر دلیل عمیق دیگری بوده باشد ، در آن صورت من باید چاره یی بیندیشم یعنی به نحوی و در باره ی چیزهایی بنویسم که آنان بتوانند نوشته ام را چاپ کنند.
شادکام باشید.
اما تا وقتی گذری از سطح نکنیم به عمق نمی رسیم. هوم. نوشته خوبی بود.عمیق بود.
سلام هاتف
مطلب تان تحریک کننده است و شما در باز نمودن اینگونه مطالب استادید و البته در انتخاب مخاطب تان هم استادیدیعنی کسانی را که میخواهید از میان عموم انتخاب میکنید.این هردو توانایی تان چشمگیر و البته قابل قدر است. اما این بحث تان مجال انتقاد ها و گفتگو های زیادی دارد. معمولا "عمق" یک راه کوتاه ولی نامریی است اما "سطح" راه دراز ولی مریی است.اما از عمق که راه کوتاه و نامریی است کوردیناتی در عقل آدم تعبیه شده ولی "سطح" مستقیما در مقابل چشمان آدم قرار دارد و نیاز به مساحی و اندازه گیری و محاسبه و این چیزها برای تعیین مسیر و موقعیت ندارد. مثالش همین بحث خود شماست. که نشان میدهد اگر این زمین کلمه رایج "سطح" را قلبه کنیم میبینیم که در عمق آن چیزهای زیادیست. مثال دیگر؛ کسی را که همدم ماست از دست میدهیم، برایش گریه میکنیم. ظاهرا به نظر میرسد که برای او دلمان میسوزد و گریه میکنیم. اما بعد از تحلیل مختصر متوجه میشویم که در حقیقت برای تنها شدن خودمان گریه میکنیم. این مثال است و نمیتوان آنرا در همه حالات تعمیم داد. بعضا متوجه میشویم که هرچه تحلیل کنیم و لایه ها را زیرورو کنیم اصل علت یا حتی دلیل مقنع همچنان ناپیداست. این موضوع، بحث های خیلی گسترده و آنهم خیلی رسمی(علمی، فلسفی و آکادمیک) و دامنه داری را میتواند در خود جمع کند.
درود
من این نوشته را حالا می خوانم و متاسفم که چاپ نشد. قدرت را که آماده ی چاپ می کردیم، گفتند نوشته ای از هاتف هم رسیده، اما دیر شده بود. قرار شد بگذاریم برای هفته ی بعد. نوشته ی ها شما مستقیم به ما نمی رسند. اگر ممکن باشد مستقیم به یکی از ما یا هم ایمیل قدرت بفرستید بهتر است.
ارسال یک نظر