۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

فصل سرد واقعیت دارد


پارسال یکی از برادر زاده گان ام می گفت که هرگز گریه نکرده است و اصلا نمی داند که چرا دیگران می گریند. گفتم : تو چه دیده ای؟ هیچ کس از سر تفنن نمی گرید. آدم گریه نمی کند ، گریه اش می گیرد.

باری جاوید زیرک در ای میلی برایم نوشته بود که جان اش پر از ملال است و ضمیرش انباشته از بیزاری. گفته بود که خسته و بی حال است. این ها را از جاوید شنیدن شگفتی آور بود. اما نوشته بود. در پاسخ نامه ی مفصل اش که به انگلیسی بود و اکنون حوصله ی ترجمه اش را ندارم این نامه را نوشتم:

سلام جاوید عزیز ،
امیدوارم خوب باشی. خوش باشی.
تشکر از نامه ی خوب ات.
بگذار این نامه را – که به لطف ِ نامه بودن اش و فرستاده شدن اش به تو مجبور نیست تابع هیچ قانونی باشد- با یک اعتراف شروع کنم :
من خوش-حال ام که تو از ملال و تاریکی سخن گفته ای . چند سال پیش من در یکی از یادداشت های کوتاه وبلاگی ات چیزی خواندم که نگرانم کرد. به گمانم نوشته بودی ( کلمات اش دقیق یادم نیست) که این کار را کردی و آن کار را کردی و کالج چنین می گذرد و فلان فیلم را دیده ای و ... . در آخر اشاره یی به غم و ملال و افسرده گی کرده بودی و آنگاه نوشته بودی :
 ( من به این چیزها باور ندارم). Well, I don’t believe in that stuff
آن وقت من غرق ِ این فکر شدم که چنین چیزی در زمانه ی ما چه قدر امکان دارد. چه قدر می توان در برابر ملال و اندوه دیوار کشید ؟ فکر کردم که این جمله ات آشکارا میان چند چند حوزه ی واقعیت خط کشی می کند ؛ آن هم در حالی که در روزگار ِ ما آنچه اصلا نمی پاید همین خط کشی هایند. در گذشته آدم ها می توانستند نسبت به شناخت بسیاری چیزها اطمینان پیدا کنند. مثلا خانه یی بود که دیوارهایش همیشه آنجا بودند. دریایی بود که همیشه از فلان مسیر می گذشت. شاهانی بودند که ممکن بود با لشکری خونریز بر شهر و ده حمله کنند. آسمانی بود که گاهی سیل فرو می فرستاد. قرآنی بود که همیشه یک چیز را تکرار می کرد. پیری بود که باید احترام می شد. زنی بود که باید در خانه می ماند و نان می پخت و گاو را می دوشید. مسیر ِ پیاده روی بود که هرگز بزرگ تر نمی شد. آفتابه ی آبی ای بود که هفده سال در خانه یی خدمت می کرد. هفت تا گوسفندی بودند که گاهی پنج تا می شدند و گاهی ده تا. کفش دوزی بود که همیشه در " همان جا" می نشست و بوت های مردم را پینه می زد و ترمیم می کرد. دیگ بزرگی بود که همه در مهمانی های بزرگ خود از آن استفاده می کردند و آن دیگ از آن ِ حاجی فلانی بود.
در شهرهای ما هم همین طور بود. می توانستی در همه ی یازده سالی که مقیم فلان کوچه درکابل بودی مثلا این طور نشانی جایی را به کسی بدهی: " از خانه یی که دروازه ی آهنی ِ سیاه دارد که گذشتی یک سراشیبی می آید و در آغاز این سراشیبی قسمتی از سرک کنده گی و کپرک دارد. خانه ی فلانی دقیقا روبروی همان کنده گی است". احتمالا می شد از دیواره نگاشت ( گرافیتی) های ثابت نیز برای نشانی دادن استفاده کرد.

اما حالا زمانه دیگر شده است. نه این که آن ساختار گذشته کاملا از میان رفته باشد. چیزی بر آن همه چیز افزوده شده است. ماده یی در این ساختار رخنه کرده  یا در آمیخته است که آن ساختار را سیال کرده است. آن ماده " اطلاعات" و گردش این اطلاعات به روشی تازه و بدون سابقه است. تلفن های همراه ( موبایل) ، انترنیت ( ای میل و همراهان اش)  دیش آنتن ، ویدیو و... در نظام مفهومی ِ جامعه ی ما و نسل ِ نو دست کاری کرده اند. نوع ِ نگاه ما را تغییر داده و خطوط ثابت و از-ازل- به ابد رونده را سیال کرده اند. در گذشته برای یک جوان آسان نبود که در شب های محرم در خانه بماند و بخوابد یا کاری دیگر کند. نمی شد. شب ِ محرم یعنی رفتن به مسجد و بر آتش گرفتن خیمه ی اهل بیت در کربلا اشک ریختن. حالا آن نشدنی شدنی شده است. حالا اگر دختر جوانی به مسجد هم می رود از ترس آن که سرمه ی چشمان اش را آب ببرد ، بر گلوی ِ پاره ی علی اصغر اشک نمی ریزد. حالا جوان ها بوت های شان را به مچی نمی دهند که ترمیم کند. فکر نمی کنند اگر بوت نوی بخرند توفان فاجعه اقتصاد خانواده شان را درخواهد نوردید. روزگاری می گفتند که حاجی فلانی موتر دارد و حتا نگاه کردن به آن موتر شجاعت می خواست. حالا جوان ها کرولا می خرند و می فروشند( در یک خواندن ِ محلی می گویند : جوانمرگی کرولا می دوانه !). حالا جوان ها برای دعوت کردن رفقای خود به یک شب مهمانی به مادر خود التماس نمی کنند که از پدر شان اجازه بگیرد. حالا جوان ها با نامزدهای خود راه می روند ( خودت نمونه اش).
این ها همه نشانه های سیال شدن خطوطی هستند که در گذشته همه ی اجزای زنده گی را در قالب های ثابت نگه می داشتند. همین ثبات قالب ها و متصلب بودن خطوط سبب می شد که شناخت آدم از همه چیز قابل اطمینان باشد. اکنون وضع تغییر کرده است. نظام مفهومی ِ ما دیگرگون شده است و هر روز اجزای زنده گی ما و ساختارهای نگه دار ِ آن ها در این نظام ِ مفهومی تازه و در این جهان نگری نو شونده غرق می شوند.
آیا این تغییر خوب است؟ برای قضاوت کردن در این زمینه باید کمی انتظار کشید. حد اقل منی که قدرت تخیل ام آن قدر کشش ندارد که آینده را به روشنی ببینم ، باید منتظر بمانم.
اما یک پیامد ِ وارد شدن در دنیای امروزی روشن است : ما – یعنی حد اقل آدم هایی از قماش من و تو- مجال چندانی برای شناخت ِ عمیق روزگار خود نداریم. علت اش روشن است. هیچ چیز آن قدر نمی ایستد و معطل ِ ما نمی ماند که ما بتوانیم آن را بشناسیم. دور ِ یک چیز را دایره می کنیم تا آن را بشناسیم . سیلی می آید یا بادی می وزد و نه فقط دایره یی را که ما کشیده ایم که حتا خود همان پدیده را هم بر می دارد و می برد. عباس کیارستمی فیلمساز ایرانی در دو سال اخیر دو مجموعه از شعر های حافظ و سعدی منتشر کرده است- اما به شکلی متفاوت. مثلا در یک صفحه نوشته است :
گل عذاری
ز گلستان جهان
ما را
      بس.
و در صفحه یی دیگر چیزی دیگر – بیتی دیگر از حافظ یا سعدی. نمی گویم این کار درست است یا غلط. در باره اش بحث زیاد کرده اند. اما کار کیارستمی یک چیز را نشان می دهد و آن این است : مردم روزگار ما رفته-رفته می پذیرند که خطوط بزرگ و تیره و ثابت از این پس نازک و کمرنگ و سیال می شوند. در زمانه ی ما دیگر کمتر کسی است که بتواند بگوید : من صوفی ام. و انتظار داشته باشد که مردم بنشینند و مطالعه کنند که صوفی کیست. شتاب ِ زمانه ی ما دیگر فرصتی باقی نمی گذارد که کسی به بیل گیتس نگاهی عمیق بیندازد. در روزگار ما بعید است که " جنگ و صلح" ی دیگر چاپ شود و فروش داشته باشد. " هری پاتر" هم عمده ی جاذبه اش را از قدرت سیال کردن خطوط می گیرد و برهم زدن نشانه های معمول شناخت های عمیق.
ترجمه ی همه ی این ماجرا ها در وجود ما این می شود : آرامشی نیست. ضمانتی نیست. ممکن است اکنون از شادی سرمست باشید ،اما معلوم نیست که تا لحظه یی دیگر چه خواهد شد. شاید تا ساعتی دیگر کشتزارهای سر سبز ِ نشاط ِ شما در موجی از ملال غرق شوند و شما به پلک زدنی خود را بر کرانه ی گستره یی خاکستری از شوری برباد رفته بیابید.

جاوید عزیز ،
پس من خوش-حال ام که اکنون آن حس ِ گاه گاه ِ ملالت را به زبان می آوری. بلی ، همیشه همین طور است. چیزی می نویسیم و فردا بر آنچه نوشته ایم می خندیم. شاید روزی برگردیم و با خود بگوییم: عجب لحظه ی نادری بوده که این چیزها را دیده بوده ام. در همه حال ، بهتر آن است که آدم با تمام ِ وجود وارد ِ این زمانه شود و جدا از این که دیگران از آدم چه توقعی دارند ، همانی باشد که هست. روایت صادقی از خود. همان که شاملو در باره ی آل احمد گفت :
" مردی با گردش آب
مردی مختصر
که خلاصه ی خود بود".
***
اما در مورد تنهایی ات.
همین طور می شود دیگر. چشم ِ آدم که بیش از چشم انداز موجود باز شد ، به خالیگاه می خورد. به خالیگاه هم که نمی توان خیره شد. به گمان ِ من یک علت برخوردن ما به خلاء ( یعنی آنجا که جاذبه ی گفت و گو و تحلیل و... به پایان می رسد) این است که ما زنده گی را مثل یک سوژه ی تحلیل می یابیم و نه مثل یک قصه. ( این را قبلا برای حسین حسرت هم نوشته ام). تحلیل در نهایت سردکننده است ، چون گوشت و پوست و خون و استخوان را از هم جدا می کند. در قصه همه ی چیزها به هم بافته اند. یک روشنفکر ممکن است اعتراض کند که فلان زن که هر روز از دست شوهر خود لت می خورد " به چه دلیل" از او طلاق نمی گیرد. اما خود ِ آن زن که قهرمان قصه ی زنده گی خود است می داند که طلاق گرفتن چه قدر سخت است. و همو گاهی که شاد است از ته ِ دل می خندد و این بار روشنفکر ما عصبانی تر می شود و می گوید: خنده هم می کند. هیچ نمی داند که چه بر سرش آمده است و می آید.
دریغا که آدمی نمی تواند همزمان در چندین عرصه " سر ِ حال" باشد. آدم همواره در یک عرصه اهل " حال"است و در چندین عرصه " اهل ِ قال". من پارسال کتابی خواندم که در آن نویسنده اظهار تاسف کرده بود که آدمی این قدر قدرت گزارش گری بالا دارد. گفته بود که یک آهو ممکن است با کشیدن صدایی از خود به چوچه های خود بگوید که خطر نزدیک است ،اما هرگز نمی تواند بگوید : من از آهویی در فلان جا شنیدم ( و آن آهو از یک آهوی دیگر نقل می کرد ) که ممکن است فردا شیری به ما حمله کند !
این است که ما می توانیم پیوسته بگوییم و بگوییم و بگوییم اما خودمان در حال دیگری باشیم. این ملال آور است. این ملال در افغانستان دو برابر می شود . چرا که در آن جا حتا با قالی هم که قال دندان گیری باشد سر و کار نداریم.
***
در ضمن تشکر از این که وبلاگ مرا می خوانی. تشکر ، چرا که به آدم نوعی احساس ارتباط می دهد. من هم وبلاگ ترا می خوانم و از حال وقال تنیده در آن لذت می برم.

راستی ، من در این نامه چه نوشتم؟

برادر ات : سخیداد هاتف
با مهر ،

سانفرانسیسکو. شانزده جولای دوهزار وهشت.   

۲ نظر:

ناشناس گفت...

dear haatef jan salam.
can you give me jaweed weblog please.
basalamat bashi brother

سخیداد هاتف گفت...

ناشناس گرامی ،
در لیست پیوندهای طرف چپ صفحه وبلاگ " تکه -پاره ها" از جاوید است. وبلاگ جدی ترش که حاوی مطالب مفصل تری بود و قبلا در آن می نوشت " سفرنگ " بود در این آدرس :
http://safrang.wordpress.com/

 
Free counter and web stats