خود کشی علی رضا پهلوی – سومین فرزند شاه ایران- یکی از خبرهای مهم این روزها بود. خبر بدی بود. وقتی که انسانی دست از زنده گی می شوید و خود را می کشد دل آدم تلخ می شود. اما این خود کشی ذهن مرا با سه نکته درگیرکرد :
یک- علی رضا پهلوی چون پسر شاه بود برای بسیاری آدم مهمی بود و به همین خاطر خودکشی اش هم خبرساز شد. خانواده اش گفتند که او از رنجی که به خاطر کشور خود می برد به چنان فرجامی کشانده شد. نه آن ها می توانند او را فردی معمولی ببینند و نه دیگران. در حالی که او هم مثل دیگران بود. این را برای خودم یادداشت می کنم چون احتمالا وقتی دیگر به این مساله باز خواهم گشت.
دو- فرزند شاه بودن واقعیت دشوار و پر پی آمدی بوده. شاید آدم وقتی که فرزند یک شهنشاه باشد در جهانی زنده گی می کند که فروپاشیدن اش را تاب نمی آورد. من فکر می کنم شاه ایران به فرزندان خود یاد نمی داده که در این دنیا فراز و فرودها در هم تنیده اند و غم و شادی به هم آمیخته. دختر شاه در سی و یک ساله گی در لندن خود کشی کرد. این فرزند اش هم در چهل و چهار ساله گی به زنده گی خود پایان داد. دو خود کشی در یک خانواده. فراموشی با همه ی ما هست. این که از یاد می بریم که ممکن است فردا وضعیت مان تغییر کند. در روایت های دینی گفته اند که یاد مرگ دل آدم را نرم می کند. اگر مرگ را نمادی از هر وضعیت ِ بد ممکن بگیریم ، آن گاه شاید خوب باشد که همواره به یاد خودمان بدهیم که وضع امروزین ما پاینده نیست و بنا بر این نباید خیلی دل بسته اش شویم. وضعیت های بد هم نمی مانند. آدم از روان فرسا ترین و تن گزا ترین وضعیت ها هم ممکن است رهایی یابد. اگر این پست و بلند روزگار را همچون واقعیتی پایدار در زنده گی خود بپذیریم شاید به سوی خودکشی نرویم.
البته گفته شده که خود شاه ایران هم افسرده گی های شدید داشته. از این رو احتمال این که عاملی ژنتیک در این میان دخالت داشته باشد نیز هست.
سه- از منظر خودکشی که بنگریم فریب ِ نقش و نگار های جهان را خوردن خوب است. خودکشی جامه ی رنگین جهان را دریدن و با واقعیت عریان آن رو به رو شدن است. البته آنان که خود کشی نمی کنند هم خیلی هنر نمی کنند. بسیاری از ما پیش از آن که هفتاد ساله شویم می میریم. این طور نیست که اگر خود کشی نکنیم فرصت بی پایانی برای زنده گی کردن خواهیم داشت. فقط یک نگاه که به عمر ِ گذشته ی خود بیندازیم در می یابیم که آنچه از دل ِ غبار ِ راه ِ طی شده ی مان خیلی آشکار است خط روشنی از حسرت است. همین و بس. با این همه ، خود کشی ما دل این دنیا را به درد نمی آورد. دل کسانی را به درد می آورد که خود نیز محکوم به زیستن اند. خود کشی ما نزدیکان و دوستان ما را غمگین می کند. کسی که خود کشی می کند دست در دست "چرخ فلک" می گذارد و بر ضد آنانی عمل می کند که او را دوست دارند. این است که در هر خود کشی نوعی خودپرستی مضمر است. در این ادعا که " هیچ چیزی نمی تواند مرا فریب بدهد " نیز همان تکبر را می توان دید. هیچ معلوم نیست که " هرگز فریب نخوردن" چیز خوبی باشد. اگر شما بتوانید همه ی پرده ها را بدرید و همه ی لایه ها را بشکافید ، آن گاه این احتمال هست که در پشت پرده ها و در زیر لایه ها با چیزهایی رو به رو شوید که تاب ِ زیستن با آن ها را نداشته باشید. در قرآن آمده که " انما اموالکم و اولادکم فتنه". درست است. اموال و اولاد فتنه اند و آدم را مشغول می کنند. اما به محضی که آن ها را" فتنه" ببینیم باید قبول کنیم که آن ها به نیرنگ سر ما را گرم کرده اند و باید به نحوی خودمان را از طلسم شان برهانیم. وقتی که این کار را شروع کردیم معلوم نیست که آخر به کجاها می رسیم. حافظ می گفت :
از هر طرف که رفتم جز وحشت ام نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه ِ بی نهایت
اگر اموال و اولاد فتنه اند ، چرا عشق فتنه نباشد؟ چرا امید فریب نباشد؟ چرا رسوم بازی نباشند؟ چرا شب و روز اعتباراتی بی معنا نباشند؟ سر این رشته را بگیرید و حرکت کنید ؛ آخر به همان نتیجه یی خواهید رسید که در آن بیت حافظ بیان شده. می گویند وقتی که عبدالرحمان ابن ملجم شمشیر خود را بر سر حضرت علی فرود آورد ، حضرت علی گفت :" فزت و رب الکعبه. به خدا که پیروز/ رستگار شدم". وقتی که شمشیری که فرق آدم را می شکافد قاصد رهایی و کامیابی می شود آدم می تواند تصور کند که زنده گی کردن چه قدر باید همه ی جاذبه های خود را از دست داده باشد. به این می ماند که کسی به قاتل خود بگوید : من که نمی توانستم خودم را بکشم ، از شما متشکرم که این کار را برای من کردید.
خود کشی هایی که ریشه در مشکلات فیزیولوژیک و عصبی دارند احتمالا با نوع تربیت افراد زیاد ربطی ندارند. اما خود کشی هایی که از نوع نگاه ِ افراد به جهان و زنده گی ناشی می شوند قابل دفع اند. با آن که همه ساله تعداد کمی از آدم ها خود را می کشند ، خوب است آموزگاران و مادران و پدران امکان آن را همواره در ذهن داشته باشند و برای جلوگیری از آن فکر کنند.
من در دوره ی مکتب دوست با استعدادی داشتم که ذهن پرده دری داشت. در همه چیز تردید می کرد و در جایی نمی ایستاد. در دوره ی دانشگاه وضعیت او وخیم تر شد. تا آنجا که نزدیک بود خود را بکشد ( یکی دو بار کارهایی هم کرده بود). وقتی که وضع اش خیلی بد شد تحصیل را رها کرد و رفت. سال ها بعد که او را در پاکستان دیدم هنوز مثل بمبی بود که هر لحظه می توانست منفجر شود. حالا نمی دانم در چه حالی است. به یاد می آورم که وقتی من می خندیدم ناراحت می شد و این که من بسیاری چیزها را جدی نمی گرفتم برای اش غیر قابل قبول بود. اما آن جدیت خودش سر انجام او را تا سراشیبی خود کشی راند.
۸ نظر:
جناب هاتف چند بار از جمله در پست قبلی ات فقط می خواستم بگویم زیاد سخت نگیر که خوب نیست. خیر است که پا به سن گذاشته اید و... اما این بار دیگه نتوانستم تحمل کنم.
من فکر می کنم بجز موارد استثنایی و بقول شما ژنتیکی(؟) اغلب کسانی که دست به خودکشی می زنند آدمهایی هستند که زیاد مخشان کار می کنند و کارشان حسابگری است و افکار دو و درازی دارند و چون بهر حال این رشته دیر یا زود بجایی نمی رسد و می گسلد بنابر این آنها خود را شکست خورده می بینند و بعد در واقع از خود انتقام می گیرند.
باید به طبیعت برگشت و از دانایی و دارایی و توانایی دست شست تارهاشد. نه غم گذشته و نه طمع آینده داشت... و این چیزی است که یک ذهن معمولی و عادی از آن برخوردار است و از زندگی خود لذت هم می برد و زیاد هم عمر میکند.
ناشناس عزیز ،
تشکر از تذکر. این جمله ی " سخت نگیر" را هر چه آدم بشنود مبارک است. اما متوجه نشدم از کجای کدام نوشته ی من متوجه سخت گیری من شده اید.
هاتف عزیز عکس قشنگی در پروفایل ات گذاشته ای عکسی که آدم را به یاد گذر عمر می اندازد، این نوشته و این عکس چقدر تناسب دارد.
سلام اقای هاتف سلام و صد سلام
یک درس خوب و بسیار مفید دیگری.
"انما اموالکم و اولادکم فتنه" من طبق توصیه ی شما سر رشته را گرفتم، و تا توانستم رفتم.سرانجام به جایی رسیدم که بپذیرم که این فرموده ای قرآن شدیدا قابل "باز نگری" ست.
من که با این "باز نگری" شما کاملا موافق ام.
خداوند شما را به خاطر این بازنگری های مخییرانه اجر جمیل دهاد.
آمن یا رب العالمین
اینکه مثلا ذره بین گذاشته اید و دارید دنبال سختگیری می گردید، آیا این خود سخت گیری نیست؟ البته منظور من آن سخت گیری که مولانا فرموده نیست ابدا بل ذهن خود را به هرچیزی مشوش کردن است.
عکس نو مبارک و مواظب باشید که چهل سالگی را گفته اند خیلی خطرناک است!
ناشناس گرامی ،
من به راستی سر انجام متوجه نشدم که منظور شما از سخت گیری چیست. اگر دنبال چیزی گشتن سخت گیری باشد که در آن صورت باید کسانی را بیشتر ملامت کرد که کتاب می نویسند. چرا که یک آدم که در 400 صفحه دنبال یک چیز را رها نمی کند لابد آدم سخت گیری است. همان یک جمله بنویسد و بگذرد.
شادکام باشید.
سلام اقای هاتف
حرفهای شما درست اما آیا واقعا ذهن و سر کشیدن آن به هر سوراخ را می توان کاملا کنترول کرد؟ من گاهی واقعا نمی توانم از پوچی زندگی چشم بپوشم. آیا این گناه من است؟ یا نه شما می گویید این پوچی را ببینید و با آن هم قبول کنید که زنگی پوچ است دیگر. خوب در این صورت ...
نوروز
نوروز گرامی ،
تنها راه گریز از پوچی این است که دریچه های حواس و مغز خود را به روی تجربه های پوچی زدا باز بگذاریم. با استدلال نمی توان از پوچی گریخت. این تجربه های پوچی زدا چیستند؟ نمی دانم. برای هر کس فرق می کند.
ارسال یک نظر