چه قدر توفان های درون ما بی نشانه اند. آدمی چه قدر مختصر است و زبان حال اش چه قدر فشرده. وقتی می خندیم چهره ی مان کمی تغییر می کند. وقتی می میریم باید دقت کنند ، نبض مان را ببینند و مطمئن شوند که قلب مان تیک تیک نمی کند. وقتی از خواب بیدار می شویم حتا پرده ی آویخته بر پنجره ی اتاق مان تکان نمی خورد. وقتی به چشمان همدیگر نگاه می کنیم کوه ها کمترین واکنشی نشان نمی دهند و حتا هیچ پرنده یی از سر شاخه یی نمی پرد.
اگر وقتی دلی می شکست گوشه یی از آسمان می ترکید و از آن خاکستر ستاره های سوخته می بارید و زمین از بارش خاکستر سیاه می شد ، اگر وقتی تبسمی بر لب کسی می نشست سنگ ها بوی عطر می دادند و از آفتاب موسیقی پخش می شد ، اگر وقتی دود ِ تردیدی در درون کسی می پیچید همه ی درخت ها می افتادند... آن وقت شاید می شد گفت که آدمی خود جهانی است.
می گوییم " دلم تنگ است" و اتفاقی نمی افتد. نه از "ت" توفانی بر می خیزد ، نه از "ن" نوایی بلند می شود و نه از "گ" گوزنی نعره می کشد. می گوییم ، مثل این که هیچ نگفته باشیم. یک تکه دستمال کاغذی کافی است که اشک مان را محو کند و اگر سر مان را فقط کمی پایین بیندازیم لبخندمان را کسی نمی بیند.
گفت : من ماهی ام ، نهنگ ام ، عمان ام آرزوست.
۶ نظر:
:(
دلتنگی آغوش محکمی دارد اما بازوانش ناپیداست...
چقدر خوب گفتید. به راستی که ما هر کدام جهانی هستیم.
اما گوزن که نعره نمی کشد. نعره صدای حیوانات شکاری نیست؟
ساکی عزیز ,
مولانا می گفت : آمدم نعره مزن , جامه مدر , هیچ مگو.
دلتنگی اکثرا خیلی لذت بخش است ولی بعضی اوقات کمی آزاردهنده.
khili tanha hastid.
ارسال یک نظر