شنیدیم که مستشار سفارت افغانستان در واشنگتن جناب سفیر ما را لت و کوب کرده است. به ما البته ربطی ندارد. تعجبی هم نکردیم. بیشتر تعجب ما از آن بود که چه طور مقامات سفارت های افغانستان در سراسر گیتی بیشتر از این همدیگر را لت و کوب نمی کنند. راستی، چرا من در این جا به جای ضمیر" من" از ضمیر "ما" استفاده می کنم؟ احتمالا دیدن کلمات لت و کوب در خبر مذکور سبب شده که حس ِ "پناه جستن" در من برانگیخته شود. این است که به جای من ضمیر ما بر زبان ام می آید. "من" خیلی تنها است ( قابل توجه داکتر اسماعیل درمان : روان شناسی را ملاحظه می کنید؟).
و قابل توجه خواننده ی عزیز : این یادداشت در باره ی سفیر محترم افغانستان و مستشار قهرمان اش نیست. اصلا در باره ی لت و کوب نیست. در باره ی چیز دیگری است.
ماجرا از این قرار است که من سه هفته پیش به سفر رفته بودم. وقتی که بر گشتم ، در میدان هوایی تصمیم گرفتم که با ترن/ قطار به محل زنده گی خود بروم. چند دقیقه در ایستگاه منتظر ماندم. وقتی که قطار آمد ، وارد یکی از "خانه" های اش شدم. می گویم خانه. چون نمی دانم اسم اش در زبان ما چیست. کوپه که نیست. چون کوپه اصطلاح فارسی خالص است و در ارومیه ی ایران وضع شده. به هر حال، وارد که شدم چشم ام به یک چوکی خالی افتاد. یک چوکی ِ قشنگ جادار ِ راحت. می خواستم بنشینم که مرد سیاه پوستی که در چوکی سمت راست نشسته بود بر سرم فریادی کشید زهره شکن. چند تا دشنام قبلا نشنیده هم نثارم کرد--- رایگان. به گفته ی فردوسی: برید و درید و شکست و ببست/ مرا هر قدر بود میل ِ نشست. فورا گفتم: " ببخشید. ببخشید. متوجه نبودم". و رفتم و ده متر آن طرف تر جای خالی دیگری یافتم و نشستم؛ تا نشستم ، به کشفی عظیم نایل آمدم و آن این بود:
آها! پس بی خود نبوده که آن چوکی خالی بوده.
و در همین جا می رسیم به موضوع اصلی این یادداشت. البته اگر این فکرهای پریشان بگذارند که آدم حرف خود را بزند. به نظر شما من باید در آن موقعیت چه کار می کردم؟ اگر می گفتم "آقای عزیز، این چوکی مال شخصی شما نیست وشما حق ندارید کسی را از نشستن برآن منع کنید"، احتمالا آن آقای نه چندان محترم بر می خاست و در نقش یک مستشار قوی پنجه به حساب من می رسید. اگر من هم بر سر او فریاد می کشیدم چه؟
توجه کرده اید که من این سوال ها را پس از آن می پرسم که دیگر در قطار نیستم و آن جناب هم رفته که به چند آدم کتابزده ی دیگر سبق ِ زنده گی بدهد. گفتم کتابزده و یادم آمد که بگویم " دانیل کینمن" در کتاب تازه ی خود سر همین مسایل کار کرده. یعنی سعی کرده نشان بدهد که ما در مورد جهان ِ اطراف و تجربه های خود چه گونه فکر می کنیم و با آن ها چه گونه برخورد می کنیم. او به خوبی نشان داده که بخش مهمی از تصمیم گیری های ما در بسیاری از موقعیت ها "سنجیده" نیست. به این معنا که ( اگر با زبان او سخن بگوییم) تفکر ما همواره با دو سیستم کار می کند. سیستم 1 و سیستم 2. سیستم ِ یک و سیستم ِ دو، نه. سیستم 1 و سیستم 2. سیستم 1 برداشت ها و واکنش های سریع و شهودی ما را شکل می دهد و در ناخودآگاه ِ ما عمل می کند. سیستم 2 حوزه ی سنجش های تفصیلی و خودآگاه ما است. ما وقتی به آن دو خط - که در آغاز این یادداشت می بینید- نگاه می کنیم ، خط پایینی را درازتر می بینیم. یعنی هر بار که نگاه کنیم آن خط را درازتر خواهیم دید. اما وقتی که " دقت " می کنیم می دانیم که طول آن خط با طول خط بالایی مساوی است. نکته این است که دانستن ِ این که این دو خط طول مساوی دارند، سبب نمی شود که ما خط پایینی را درازتر نبینیم. در این جا سیستم 1 می گوید " خط دومی درازتر است" و سیستم 2 سعی می کند این برداشت را اصلاح کند. و عجب آن که در بسیاری موارد سیستم 2 ( که اساسا "تنبل" است) فقط بر همان برداشت های سیستم 1 صحه می گذارد. خطاهای ما در عرصه ی قضاوت ها وتصمیم گیری ها نیزغالبا ریشه در همین واقعیت دارد. اما سیستم 1 گاه بسیار کارآمد است. اگر من پیش از آن که سعی کنم بر آن چوکی ِ بدشگون در قطار بنشینم نگاهی به چهره ی آن مرد می کردم ، می توانستم در چهره اش بخوانم که نباید در کنارش بنشینم. البته برای این که تصمیم می گرفتم به چهره ی بسیار ناراحت او نگاه کنم ، باید سیستم 2 مغز من این تصمیم را به من اعلام می کرد که نکرد. در عوض، سیستم 2 مغز من عنان خود را به دست سیستم 1 داد که می گفت " آی چوکی ِ خالی ! بنشین ، بنشین!".
اگر به انگلیسی می خوانید این کتاب را حتما بخوانید. اسم اش این است:
Thinking, Fast and Slow
By: Daniel Kahneman
خودم هنوز آن را تمام نکرده ام. هر وقت تمام شد سعی می کنم گزارش مفصل تری بدهم.
می خواستم اشاره یی به این کتاب بسیار خوب بکنم. طبیعی است که این یادداشت متضمن هیچ گونه نتیجه گیری خاصی نیست.
۲ نظر:
بسیار جالب بود. گر چه اینگلیسی ام زنگ خورده, اما سر فرصت (چند سال بعد) حتمن مطالعه اش می کنم.
در ضمن, من جای شما بودم یک دست کتک می زدم اش, تا آدم تر شود. تازه, تجربه ی شخصی ام نشان داده که دست به یخن شدن, اعتماد به نفس را بالا می برد و همین طور, آن حالت هُرّی ریختن دل آدم, تضعیف می شود و همین طور, اگر درین گونه موارد سرت را پایین بیاندازی یا به گونه یی انکار کنی و بگذری, بعدها کمی عذاب وجدان می گیری که چرا من اینگونه ام. من دو سال وینگ چون (دفاع شخصی) کار کردم که خیلی خوب بود. اما بعد از اینکه ایلا دادم, آن حالت بسیار وحشتناک هُرّی ریختن دل, باز هم به جان ام آمد, تا جایی که دست ام می لرزید. بعد از اینکه یکی دو بار دست به یخن شدم, با دل و جرات تر شدم و آن حالت تقریبن از بین رفته. یکی از استادان رزمی به ما می گفت که در دل هر کدام از ما یک اژدها وجود دارد که با تمرین های دفاع شخصی, این اژدها بزرگتر و قوی تر می شود. (این قسمت از یادداشت ام به خاطر مثالی ست که زده اید, بگذریم, اگر ادامه بدهم شروع تشریح حرکات رزمی می کنم!)
اما بحث اصلی خیلی برای ام جذاب است. یعنی در تصیم گیری های سیاسی هم نقش دارد! چه گونه این سیستم 2 را فعال کنیم خودش باز جای بحث دارد. من این عکس را در فیسبوک ام می هلم.
سلام،
جالب بود، در حین خواندن این مطلب بیاد لت خوردن جناب «صفیر» نه، ببخشید سفیر افتادم.
ارسال یک نظر