من تعجب می کنم از این که در میان بسیاری از هم وطنان ما کفر آخر خط است. امروز کسی می گفت که فلانی کافر است. بعد از این که دیگران کلمه ی کافر را شنیدند ، سکوتی در میان افتاد. سکوتی رخنه ناپذیر. کار تمام شده بود. به این جا که رسیدیم به آخر خط رسیده ایم. بسیاری چاره را در این می بینند که از این نقطه برگردند و مثلا شخصی را که کافر خوانده شده کمی از لبه ی پرتگاه این سو تر بکشند. این است که می گویند : نه ، کافر که نیست. ولی اعتقاد اش سست است. و از این قبیل.
می توان پرسید : فرض کنید فلانی کافر هست. ولی وقتی کسی کافر هست دقیقا چه هست؟ یعنی وقتی از مرز مومن بودن گذشتی و وارد قلمرو کفر شدی واقعا چه اتفاقی می افتد؟
گزاره یی هست به این شکل : خدا هست و یکی و یگانه است.
گزاره یی هست به این شکل: خدایی نیست.
بیان جمله ی اول نشانه ی مومن بودن است و بیان جمله ی دوم نشانه ی کافر بودن. اما تفاوت میان آن « هست» و « نیست» واقعا چیست؟ وقتی ما با تاکید می گوییم که خدایی هست یا خدایی نیست ، در واقع کسی را می گوییم هست که نمی دانیم هست و کسی را می گوییم نیست که نمی دانیم نیست. معنای این کار این می شود :
وقتی اصرار می کنیم که خدایی هست در حقیقت می ترسیم که او نباشد. وقتی اصرار می کنیم که خدایی نیست می ترسیم که او باشد. به این ترتیب ، آنانی که تاکید می کنند که خدایی هست ، در واقع در زیر دل خود سخت شک دارند که او باشد. آنانی که تاکید می کنند که خدایی نیست ، در واقع در زیر دل خود سخت نگران اند که او باشد. یعنی مومن همواره با شک یک کافر زنده گی می کند و کافر همواره با شک یک مومن زنده گی می کند. اگر جز این است ما چه کار داریم که خدا هست یا نیست؟
کافران و مومنانی که کاری به کافر و مومن بودن دیگران ندارند به چیزی رسیده اند به نام مدارا. مدارا همان چیزی است که جنس اش در نزد هر اهل مدارایی یکی است. یعنی چه؟ یعنی کافر و مومن یکی اند. خدا هست و خدا نیست یکی اند. وقتی که در مورد خدا سخن می گوییم به راستی هست و نیست یکی می شوند. وقتی که گفتیم « خدا» دیگر نمی توان گفت که خدا نه هست و نه نیست. لابد یا هست یا نیست. آن که می گوید هست « هست » را برگزیده ( بی آن که دلیلی برای این هست آورده بتواند). آن که می گوید نیست « نیست» را انتخاب کرده ( نیز بی آن که بتواند دلیلی بیاورد). از این دو هیچ کدام نمی تواند مدعی شود که گزاره ی مورد قبول او با واقعیت منطبق است.
می توان پرسید : فرض کنید فلانی کافر هست. ولی وقتی کسی کافر هست دقیقا چه هست؟ یعنی وقتی از مرز مومن بودن گذشتی و وارد قلمرو کفر شدی واقعا چه اتفاقی می افتد؟
گزاره یی هست به این شکل : خدا هست و یکی و یگانه است.
گزاره یی هست به این شکل: خدایی نیست.
بیان جمله ی اول نشانه ی مومن بودن است و بیان جمله ی دوم نشانه ی کافر بودن. اما تفاوت میان آن « هست» و « نیست» واقعا چیست؟ وقتی ما با تاکید می گوییم که خدایی هست یا خدایی نیست ، در واقع کسی را می گوییم هست که نمی دانیم هست و کسی را می گوییم نیست که نمی دانیم نیست. معنای این کار این می شود :
وقتی اصرار می کنیم که خدایی هست در حقیقت می ترسیم که او نباشد. وقتی اصرار می کنیم که خدایی نیست می ترسیم که او باشد. به این ترتیب ، آنانی که تاکید می کنند که خدایی هست ، در واقع در زیر دل خود سخت شک دارند که او باشد. آنانی که تاکید می کنند که خدایی نیست ، در واقع در زیر دل خود سخت نگران اند که او باشد. یعنی مومن همواره با شک یک کافر زنده گی می کند و کافر همواره با شک یک مومن زنده گی می کند. اگر جز این است ما چه کار داریم که خدا هست یا نیست؟
کافران و مومنانی که کاری به کافر و مومن بودن دیگران ندارند به چیزی رسیده اند به نام مدارا. مدارا همان چیزی است که جنس اش در نزد هر اهل مدارایی یکی است. یعنی چه؟ یعنی کافر و مومن یکی اند. خدا هست و خدا نیست یکی اند. وقتی که در مورد خدا سخن می گوییم به راستی هست و نیست یکی می شوند. وقتی که گفتیم « خدا» دیگر نمی توان گفت که خدا نه هست و نه نیست. لابد یا هست یا نیست. آن که می گوید هست « هست » را برگزیده ( بی آن که دلیلی برای این هست آورده بتواند). آن که می گوید نیست « نیست» را انتخاب کرده ( نیز بی آن که بتواند دلیلی بیاورد). از این دو هیچ کدام نمی تواند مدعی شود که گزاره ی مورد قبول او با واقعیت منطبق است.
۸ نظر:
نمیدانم اگر به این چنین حرفها گروگان شویم تمام عمر در شک میگذرد حالانکه کلک هایت زمانی به نوشتن این مطلب انرژی مصرف میکرد بلاخره اگر دقت میکردید میافتید که محرکی است که به تو قوه تفکر وانرژی قابل مصرف میدهد تا به تایپ مطالبت بپردازی وزندگی کنی واز این بالاتر اگر برویم، باعلمی شدن کایینات پرازکهکشانهاوملیاردهاستاره وسیاره باگردش منظم که اصلا زمین وزمینیان کوچکترشده میرود خود دلیلی میاورد بر ناظم که لایتناهی است.
پاک است آن ذاتیکه آفرید انسانرا از پاره خون بسته وآموخت به آو علم که نمیدانست.
جناب طاهریان
درست است. این حرف ها که گفتید برای من و شما که معتقدیم کار می دهند. ولی بی باوران این حرف ها را نمی پذیرند.
البته بنده در زمینه خدا کمی ایمان که چه عرض کنم، بلکه اعتقادم راسخ و پا برجاست... حالا این را به حساب مومنی می گذارند یا نه، چندان مهم نیست اصل مطلب این است که بنده دوستان " کافر" در این مملکت زیاد دارم و ارزششان به مراتب بیشتر از مسلمان زاده های ان سوی کوههاست...
و گفته اند: کافر همه را به کیش خود پندارد.
اما بگذارید قصه کوتاهی را برایتان تعریف کنم:
بنده خدایی شانس دنیا بهش رو کرد و رفت هنگ کنگ، بنده خدا چون بغیر از دیوارهای فرو ریخته شهرش جایی را ندیده بود، فکر کرد که هنگ کنک اخر دنیا است و بهشت برین و غرور به غبغبه اش ریخت و صاف صاف در میان هنگ کنگی های تنگ چشم قد و بالایی نشان داد... این بنده خدا یک دفعه فکر کرد خدا شده است... تصمیم گرفت هر روز برود و مشتهایی به دیوار های سنگی بهشت هنگ کنگی بزند تا خدای اش قوت پیدا کند...قصه دراز نشود ... کودکی تنگ چشم که حس ششم قوی داشت و به هزران دلیل بی پاسخ درک کرد وجود این خدای زمینی را...
امد پیشش و گفت: ای خدای بزرگ و قوی که چشمانی گشادتر از ما داری، توپ من افتاده ان سوی دیوار میشود برایم بیاوریدش...بنده خدای خدا فکر کرده، چرتی زد، از همان چرتهای وطنی، دید اگر برود بالا، به احتمال بسیار قوی برایش اتفاقی خواهد افتاد به نام مرگ و او ترسید... خوب این حدس از روی غرور خدایش بود... چند مشتی به دیوار زدو قد راست کرد و گفت نمی تواند چون دیوار در حال فرو ریختن است به خاطر مشتهای قوی او و اگر او بالا برود دیوار فرو میریزد و میمیرد...پسر تنگ چشم هنگ کنگی غمی در دلش افتاد...
یکباره به هزاران دلیل بی پاسخ دیوار روی بنده خدا گشاد چشم فر رویخت و توپ در دستان پسرک جای گرفت ... پسرک نگاهی به بنده خدا انداخت و راهش را گرفت و رفت...
اخر داستان اینکه ان بنده خدا شاید از هنگ کنگ برگشته باشد و جایی دیگر به دیوارهای خدا مشت میزند و ابراز خدایی میکند....و یا نه زیر سایه دیوار وطنی نشسته و فکر خدایی میکند...
با سلام !
اعتقاد به هستی خداوند ، حداقل فایده اش ، انگیزه زندگی و حیات است و شور و حرکت. ولی اعتقاد به نیستی خداو ند ، حداقل ضررش ، یأس و نا امیدی از زندگی و حیات است. بی اعتقادی به خدا ، منجر به نهیلیسم و پوچگرائی میشود و آخر ، خودکشی و نیستی شخص .
اگر کسی بگوید که این نظام بزرگ هستی با تمام اسرار و شگفتیهایش از ذرات منظم اتم و سلول گرفته تا جهان منظم کهکشانها ، خالق و خدائی ندارد ، مثل این است که بگوییم ، کتابها ، نویسنده ای ندارد و حروف خود به خود ترکیب یافته و کتاب شده . خانه سازنده ای ندارد و چوب و خشت و مصالح ساختمانی خود به خود کنار هم جمع شده .
بهر حال اعتقاد به هستی و نیستی خداوند سرمنشأ نوع زندگی ، شکستها و پیروزیهای انسان میباشد.
موفق باشید
محمد تقی دانش www.qanonmandi.blogfa.com
به اینکه خدای هست و یانیست کاری ندارم اما انچه که برای مهم است وتازه گی دارد نظریه "مدارا"است که ازطرف نگارنده برای حل این مشکل مطرح می شود.مدارا در واقع نشاندن این دو گروه متخاصم در کنار هم بدون اینکه به حوزه عقیدتی هم دیگر بتازند و در پی نفی آن برایند.
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
بهروز باشید
سلام
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان محبت با دوشمنان [مخالفان]مدارا.
اگر مدارا باشد دشمن تبدیل به مخالف میشود،حالا این مخالف مومن به خدا باشد ویا منکر وجود خدا.
نکته( یا مشکل) این است که کدام دین جای مدارا با دیگران را برای پیروانش گذاشته است؟
نکته این هم هست که آیا بی دینی لزومن برابر است با بی اعتقادی به وجود خدا؟
سلام هاتف عزیز و خانندگان.
هنوز کدام اردوگاه فلسفی نتوانسته بودن یا نبودن خدارا به اثبات رسانده باشد. آن کنشها و وا کنش های مادی را که ماتر یالیسم علمی و دیالنکتیک ماتر یالیستم تعریف کرده - خدا بخوانیم ، خسرانی نخواهیم دید و فقط سر نوشت امر و نهی کتب آسمانی مبهم خواهد ماند ، پناه آنها هم بخدا.
ارسال یک نظر