ساعت ۲ پس از نیمه شب است. من ( یکی از شهروندان چیلی تنهایی) در عمق معدن بیداری گرفتار آمده ام. کسی زنگ نمی زند در این وقت شب. مبادا لایه های ضخیم آداب بر سرم ویران شوند و من جان به آن کسی تسلیم کنم که پس به تحقیق شب زنده داران را دوست می دارد. صابران اش را مخصوصا. خوب است که گروه نجات « کلمات» در همین نزدیکی ها است ، در این کتاب بغل دستم.
if one does not succeed at first, he should have some cake
-
من فقط آینه قدی توی دستشویی آفیس را قبول دارم. حس می کنم خود واقعی م را
نشان می دهد و زاویه نورش درست است و بدون مشکل و عقب وجلو کردن یه تصویر قدی
می ده...
۱ نظر:
فکر میکنم از زندگی خسته شدی. به راستی هم خسته کن میشه وقتی همه چیز در زندگی تکراری شوه و کاری هم نتوان کرد. حق با صادق هدایت بود.
ارسال یک نظر