ساعت ۲ پس از نیمه شب است. من ( یکی از شهروندان چیلی تنهایی) در عمق معدن بیداری گرفتار آمده ام. کسی زنگ نمی زند در این وقت شب. مبادا لایه های ضخیم آداب بر سرم ویران شوند و من جان به آن کسی تسلیم کنم که پس به تحقیق شب زنده داران را دوست می دارد. صابران اش را مخصوصا. خوب است که گروه نجات « کلمات» در همین نزدیکی ها است ، در این کتاب بغل دستم.
روزمره از تعطیلات
-
امروز کار کردم، یه قسمتی از بودجه سال. جدید رو گذاشتم روی سیستم تا ببینم
تنظیمات ش درست کار می کنه یا نه. یه ثبت مهم هم برای سال جدید زدم. هنوز همه
چیز ...
۱ نظر:
فکر میکنم از زندگی خسته شدی. به راستی هم خسته کن میشه وقتی همه چیز در زندگی تکراری شوه و کاری هم نتوان کرد. حق با صادق هدایت بود.
ارسال یک نظر