۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه

حق استخوان و ریشه *

انسان چیست؟ در گذشته انسان ها تلاش کرده اند که به این سوال پاسخ بدهند. در پاسخ ، انسان را تعریف کرده اند. یکی از مشهورترین تعریف های انسان همان « حیوان توانا بر تفکر» است. گویی وقتی که انسان ها می خواسته اند میان خود و حیوان های دیگر حد ممیز محکمی بگذارند کیفیتی به نام « تفکر» را همچون حدی ممیز برگزیده اند. با این همه ، شناختن انسان کار ساده یی است. لازم نیست مجموعه یی از جانداران را جمع کنیم و به کسی بگوییم : در این مجموعه بگردید. اگر حیوانی یافتید که توانا بر تفکر باشد ، آن حیوان انسان است.
ما تا انسانی را ببینیم می شناسیم اش. اما وقتی که تفکر را به عنوان حد ممیز انسان با دیگر حیوانات بر می گیریم در واقع به انسان ها می گوییم : « اکنون شما اثبات کنید که انسان اید». اگر جز این است کافی است که به صورت انسان ها نگاه کنیم و بدانیم که انسان اند. آن گاه این پرسش در میان می آید : چه اندازه تفکر انسان را انسان می کند؟ در اینجا ناگزیر می شویم در باره ی خود « تفکر» تفکر کنیم. فرض کنید انسان قابلیتی دارد که به او امکان می دهد با ربط دادن بعضی تصورات به همدیگر مقدماتی فراهم کند و از این مقدمات به نتایجی برسد. این توانایی استنتاج را تفکر بنامیم. حال ، آیا امکان دارد که ما در روند تفکر و استنتاج خود دچار خطا شویم؟ اگر خطا ممکن باشد خطاهایی که  ما در جریان تفکر خود می کنیم ما را در کجا فرود می آورند؟ در عالم حیوانات یا در عالم انسان ها؟ اگر به ده نفر وظیفه بدهیم که در موردی به تفکر بپردازند ، آیا باید در پایان کار فقط به کسانی نمره داد که به استنتاج صحیح دست یافته اند؟ یا باید قبول کنیم که کسانی که به استنتاج صحیح دست نیافته اند هم تفکر کرده اند؟ آیا استنتاج غلط را هم می توان تفکر نامید یا نه؟ قضاوت مان در باره ی نتیجه ی تفکر - اندیشه- چیست؟
مولوی می گفت :
ای برادر تو همان اندیشه یی
ما بقی خود استخوان و ریشه یی
گر بود اندیشه ات گل ، گلشنی
ور بود خاری تو هیمه ی گلخنی
در این جا مولوی هم بر اهمیت تفکر تاکید می کند ( بل به اندیشه نقشی فیصله بخش می دهد) و هم خطا در اندیشه را با پی آمدی منفی همراه می کند. گل یعنی اندیشه ی خوب و خار یعنی اندیشه ی بد. گل ترا به گلشن می برد و خار ترا در گلخن فرود می آورد. صورت انسانی ( یعنی همان استخوان و ریشه ) مهم نیست. آن استخوان و ریشه را حیوانات هم دارند. سیرت انسانی مهم است. سیرت انسانی با اندیشه ی خوب خوب می شود و با اندیشه ی بد بد می شود.
ما معمولا از پذیرفتن این سخن که آن چه مهم است سیرت است و نه صورت ، سود می بریم. اما وقتی که پای دادن یا گرفتن « حق» انسان در میان می آید ، همین سخن غالبا مفید به نتایج فاسدی می انجامد. چرا که همه ی انسان ها « صورت انسان» دارند و ما در برخورد با هر آدمی فورا از این داده ی بدیهی یعنی صورت انسانی عبور می کنیم و وارد سبک و سنگین کردن « سیرت» او می شویم. وقتی که نوبت به ارزیابی سیرت می رسد ، ارزیابی های ما همواره تابع پیش فرض های ما هستند. و همین واقعیت است که ماجرا را جنجالی می کند. مثالی بدهم :
فرض کنید کسی هست به نام « آقای الف » که برای اش هیچ پیش نیامده در همه ی عمر خود انسان را « خالی از باور به خداوند» تصور کند. برای چنین کسی « باور به خداوند» تنیده در طبیعت و وجود آدمی است. اگر به این شخص بگوییم که به ارزیابی سیرت هفت نفر دیگر بپردازد ، ممکن است او از این فرض مسلم خود که « این هفت نفر به خداوند باور دارند» به آسانی عبور کند ( چون فکر می کند که این هفت نفر انسان اند!) و آن گاه ارزیابی خود را آغاز کند. اگر به چنین کسی گفته شود که این هفت نفر به خداوند باور ندارند ، او خواهد گفت : « خوب ، ارزیابی تمام شد دیگر. این ها اصلا انسان نیستند». اتفاقی که در اینجا برای آقای الف می افتند این است : او آن هفت نفر را به صورت انسان نمی داند ( چرا که صورت انسان کافی نیست تا انسان را انسان کند ) و از همین رو نیاز می بیند که سیرت شان را ارزیابی کند. اما نوبت به سیرت که می رسد تازه در می یابد که آن ها اصلا سیرت انسانی ندارند تا کسی بخواهد ارزیابی اش کند. به نظر آقای الف باور نداشتن به خدا آدم را یکسره بی سیرت می کند و از عالم انسانی بیرون می راند.
ممکن است موضع آن کس که به خداوند باور ندارد بر یک غلط معرفتی استوار باشد. یعنی خدایی وجود داشته باشد اما او به آنچه وجود دارد باور نداشته باشد و به انکارش برخاسته باشد. اما گذر از معنای معرفتی « غلط» به معنای اخلاقی آن آسان است. کافی است کسی در چنبره یی از دانسته ها ، پیش فرض ها و تعلقات عاطفی ما گیر بیفتد تا او را همزمان هم از نظر معرفتی بر موضع غلطی بدانیم و هم از نظر اخلاقی.
حال ، سوال این است که داور معتبر کیست؟
چه کسی می تواند بر ارتفاعی بایستد و در میان اندیشه های گلشنی و گلخنی قضاوت کند؟ چه کسی می تواند به ما بگوید که اندیشه ی صحیح کدام است و اندیشه ی غلط کدام؟
واقعیت آن است که هیچ کسی از بند دانسته ها و پیش فرض ها و تعلقات خود آزاد نیست. هیچ کسی نمی تواند مدعی شود که از شرایط اجتماعی و تاریخی زمانه ی خود کاملا رها است و این شرایط در قضاوت های او هیچ نمی ریزند. یعنی ما هر داوری را که بر گزینیم یکی از هم قطاران خود را بر گزیده ایم و بنا بر این اندیشه یی که به تصویب او می رسد نیز صواب خالص نیست.
چه کار کنیم؟ بگوییم که همه ی اندیشه ها برابر اند و صحیح و غلطی وجود ندارد؟ بگوییم اندیشه یی که سبب می شود کسی را به سوی آدم کشی براند مساوی است با اندیشه یی که کسی دیگر را به یاری بی چاره گان می کشاند؟ پاسخ این سوال ها منفی است. اما دقیقا به همین خاطر که اندیشه ها می توانند ما را به هر سو ببرند نباید آدمی را مساوی با اندیشه اش کرد و اندیشه را در قلب انسانیت نشاند. در عوض باید صورت را اصل کرد. باید استخوان و ریشه را اصل کرد. مثلا می توان قبول کرد که آدم ها اندیشه های خوب و بد و گلشنی و گلخنی بسیاری داشته باشند. مهم این است که این اندیشه ها این موجودات دارای صورت انسانی را درد ندهند و استخوان ها و ریشه های شان را محکوم رنج و مرارت نکنند. بشر به آدمی زاده بودن خود بشر است و حقوق بشر یعنی حقوق آدمی زاده گی. این یعنی حقوق بشر صورت-مبنا. حقوق بشر صورت -مبنا یعنی وسواس برای رعایت حقوق انسان را از بدیهی ترین نقطه شروع کردن.
شاید کسی بگوید که مثلا مانند روز روشن است که این اندیشه ی طالبانی است که راه و رسم عملی طالبان را شکل می دهد و در نتیجه به تحمیل رنج بر میلیون ها انسان می انجامد. چه گونه می توان از اهمیت این اندیشه چشم پوشید؟
پاسخ من این است که باید به مبارزه با اندیشه ی طالبانی برخاست. اندیشه ی طالبانی را می توان با اندیشه های رقیب اش مقابل کرد. اما مقابله با انسان طالب ( به عنوان عاملی دارای گوشت و پوست و خون ) را نباید با مقابله با اندیشه ی طالبانی اشتباه کرد. طالبی که آدم می کشد مرتکب جرم و جنایت می شود و باید مجازات شود. اما نباید علیه اندیشه ی طالبانی جنگ مسلحانه  براه انداخت. به همین خاطر است که من فکر می کنم با گروهی چون گروه طالبان باید با نگرش امنیتی برخورد کرد و نه ایدئولوژیک. نباید فکر کرد که داشتن اندیشه ی طالبانی کسی را به صورت خود کار « هیمه ی گلخن» می کند. همه می توانند در مورد رقبای ایدئولوژیک خود این چنین فکر و برخورد کنند و این در نهایت جامعه را قرن ها در یک جا ( یعنی در چنبره ی پادشاه گردشی های خونین ) نگه می دارد.

* نخست در هفته نامه ی قدرت منتشر شده.

۱ نظر:

هادی رسالت گفت...

سال ها قبل یک جمله ی مشهور یکی از نویسندهای مشهور را به نقل قول یکی از استادانم شنیدم.اینکه"دنیا در حال تغیر نیست، این اندیشه های ماست که در حال تغیر است".
صنف هشت بودیم.استاد علی قاسمی معلم دری ما بود. ساعت درسی نیز دری بود. نقل قول های زیادی از مولاناشد.
از جمله همین که:
ای برادر تو همان اندیشه یی
الخ....
امروز که بااین شعر مولانا برخوردم.به یاد صنف هشتم افتادم و آن جمله یی آقای سروش.
تازه متوجه میشوم که این حرف های آقای سروش ریشه در کجاها که ندارد.
آقای هاتف تشکر از نوشته یی خوب شما. درس خوبی بود.از درسی که در همان روز در ساعت دری خوانده بودم خیلی بهتر بود.
"و یک شاره یی" دیگر بر اینکه قضاوت کردن و داوری کردن "حریم شکن" کاریست خطرناک.
و بس انسان سوز، و بی مروت.

 
Free counter and web stats