۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

میان ماه ِ من تا ماه ِ گردون


دوست عزیزی به نام اجمل مرا به خاطر نوشتن یادداشتی در باره ی " ابوذر غزنوی" متهم به " قوم بازی" کرده است. به نظر من این مساله خیلی مهم است و می خواهم در این مورد با دوستان گفت و گو کنم.

این دوست گرامی قوم بازی را در مقابل ملی گرایی گذاشته است و این تقابل البته تقابل معقولی هم هست. آدمی که قوم بازی می کند ملی گرا نیست و آدمی که ملی گرا است قوم بازی نمی کند. اما این صورت ِ بسیار کلی و مجمل ِ مساله است. وقتی که وارد جزئیات شویم و نگاهی دقیق تر بر بافت پیچیده ی این مساله بیندازیم ، رویه ها و باریکی های دیگر آن را هم خواهیم دید. به این شرح: 
ما برای رسیدن به ملی گرایی یا اندیشه ی ملی باید از قوم گرایی و قوم بازی عبور کنیم. اما این کار به یک خیز نمی شود. چرا که میان قوم گرایی و ملی گرایی ساحت ِ میانه ی گسترده یی هست که باید با حوصله ی تمام پیموده شود. نه فقط خودمان باید حوصله ی پیمودن این فاصله را داشته باشیم ، که هر وقت دیدیم دیگران هم در این راه گام می زنند باز حوصله داشته باشیم و بگذاریم آنان با تانی و تامل به راه خود ادامه بدهند. اما این ساحت میانه ی گسترده که می گویم چیست؟
این ساحت میانه همان گستره ی تجربیات تاریخی هر کدام از ماست. این ساحت میانه در بر گیرنده ی همه ی خرده تعاملاتی است که در متن فرهنگ محلی و بافت اجتماعی ِ خاص هر کدام از ما وجود داشته اند و هنوز وجود دارند. ما برای رفتن به سوی ملی گرایی نمی توانیم همه ی این تجربیات و خرده تعاملات را – که سازنده ی هویت جمعی مایند- کاملا ترک کنیم و پشت سر بگذاریم. ما به هر سو که عزیمت کنیم از درون این تجربیات و خرده تعاملات عزیمت خواهیم کرد. فرض کنید دو قوم در افغانستان هستند که بناست به سمت ملی گرایی حرکت کنند. یکی تجربه ی قتل عام شدن دارد و دیگری این تجربه را ندارد. این تجربه های متفاوت بر سرشت و آهنگ ِ حرکت این دو قوم به سوی ملی گرایی تاثیرات متفاوتی خواهند داشت. به این می ماند که به دو نفر بگوییم که از خانه های کهنه ی خود بیرون بیایند و به خانه ی دیگری کوچ کنند که نوتر و بهتر است. حالا شما می توانید به خرده تعاملاتی که هر یک از این دو با محیط خانه های ی قدیمی خود داشته اند فکر کنید. مثلا از این دو نفر آن یکی که لنگ است قطعا عصای خود را هم با خود برخواهد داشت و به خانه ی جدید خواهد آورد.
در افغانستان ملی گرایی وقتی معنای درستی می یابد که ساکنان این کشور ( و به طور خاص روشنفکران اش) از موضعی همدلانه به تجربه ها و خرده تعاملات زنده گی همدیگر نظر کنند و به آن ها احترام بگزارند. ما باید با واقعیت های زنده گی همدیگر کنار بیاییم و در متن همین واقعیت ها طرحی از ملی گرایی عرضه کنیم که اگر هم بسیار درخشان نبود واقعی تر از توهمات کسانی باشد که می خواهند از آسمان مدینه ی فاضله نازل کنند. مثالی بدهم :
من هزاره ام. قوم هزاره در افغانستان نسل اندر نسل میراث دار تجربه ی تحقیر شده گی و ستم دیده گی بوده است. این ساخته ی خیال من نیست. حقیقتی است که گواهان بسیاری مکتوب اش کرده اند و نمونه های زنده اش هم هنوز در چار طرف ما فراوان اند. من در متن چنین تجربه یی متولد شده ام و همه ی خرده تعاملات زنده گی ام لحظه به لحظه با این تجربه ی تاریخی و اجتماعی آمیخته بوده است. من "هزاره ی موش خور" ام و بینی ام ( که مثل هر بینی ِ دیگر فقط بینی است و ابزار تنفس) همواره مایه ی تمسخر و تفریح هم وطنان ام بوده است. لهجه ام پیوسته سبب ریش-خند شدن ام بوده و در جامعه از کم ترین امکانات برای رسیدن به منزلتی برابر با دیگران بهره مند بوده ام. حال ، تردیدی هست که این تجربه ی هم تاریخی و هم روزمره برای من درد آور بوده باشد؟ قصه ی این تجربه ی دردناک را ممکن است گاهی دیگران هم شنیده باشند. اما شنیدن قصه کجا و تجربه ی زیسته کجا؟ در این وضعیت ، کسی پیدا می شود به نام عبدالعلی مزاری. او می گوید من این وضعیت را قبول ندارم. من می گویم این مردکه دیوانه است. یعنی چه که این وضعیت را قبول ندارد؟ مگر جز این وضعیت چیز دیگری هم ممکن است؟ بعد او بر سیستمی که هم مرا تحقیر کرده و هم ایمان من به امکان تغییر را از من ستانده است ، بر می شورد. رفته- رفته دل من هم گرم می شود و در من هم حسی از عصیان در برابر نظام تحقیر و ستم جوانه می زند. کم-کم باور به خودم را باز می یابم و امکان تغییر وضعیت برای من هم به چیزی قابل دسترس تبدیل می شود. ناگهان در می یابم که آنچه تحقیر را کار آمد می کند قدرت خود تحقیر نیست ، بل تحقیر پذیری من است. این است که تصمیم می گیرم تحقیر را نپذیرم و در چشم ستمگر نگاه کنم و بگویم : تحقیرم کن ، به زندان ام بینداز ، تیر باران ام کن ، با تانک از روی جنازه ام عبور کن ، خانه ام را آتش بزن و ... اما بدان که من تحقیر ات را نپذیرفته ام و فردا فرزندان ام نیز همین سخن را به تو خواهند گفت.
اکنون ، مساله این نیست که عبدالعلی مزاری آدمی دموکرات بود یا نبود. مساله این نیست که او در ویرانی کابل سهم داشت یا نداشت. مساله اصلا این نیست که او آدمی خوب بود یا آدمی بد. این پرسش ها در متن یک تجربه ی دیگر مطرح می شوند نه در متن تجربه ی من. در تجربه ی من عصیان بر نظام سلطه ی تحقیر و ستم اصل بود و نه دموکراسی و نه افتخارات "وطن عزیز ما افغانستان" ( که در آن برای من سهمی نبود) و نه این که فردا اقدامات عبدالعلی مزاری از محک ِ آزمون های حقوق بشری سر بلند بیرون خواهد آمد یا نه. وقتی که خانه ی مرا سیل می برد و دیگران کف می زنند و می خندند من با خودم فکر می کنم : چه طور است که خانه ی همه گان را سیل ببرد و آن گاه همه با هم کف بزنیم و بخندیم.
ابوذر غزنوی هم – با همه ی عیب هایی که داشت- یک مزاری کوچک بود. من یادم هست که ابوذر می گفت : " اگر همه ی هزاره ها – تا آخرین نفر- در راه به دست آوردن حقوق انسانی خود نابود شوند باکی نیست". من این سخن ابوذر را قبول ندارم. اما می دانم که همین روحیه بود که باورهای شکسته ی مردم مرا کمی ترمیم کرد و هزاره ها را از شرمساری و سر افکنده گی ای که پاره ی از ذات و هستی شان شده بود بیرون آورد.
حال ،اگر من به سوی ملی گرایی می روم دقیقا به این خاطر است که اعتماد به خودم را باز یافته ام و فکر می کنم در ملی اندیشی و ملی گرایی نابود نمی شوم. دیروز که با روحیه یی ویران ، اعتماد به نفسی در هم شکسته و نگرشی  سرشار از حس حقارت زنده گی می کردم نمی توانستم ملی گرا باشم ، چون ملی گرایی معنایی نداشت. ملی گرایی مفهومی ایجابی و مثبت است و از دل ترس و بی اعتمادی پدید نمی آید. حالا می بینید که همان چیزی که ممکن است از منظر شما " قوم بازی" جلوه کند ، برای من ایستگاهی برای عزیمت به سوی ملی گرایی است؟ ما می توانیم از راه های مختلف به سوی ملی گرایی عزیمت کنیم ، به شرط آن که همدیگر را قبول کنیم و به تجربه ها و خرده تعاملات ِ زنده گی های متفاوت همدیگر احترام بگزاریم.

مورد احمدشاه مسعود را در نظر بگیرید. اکثر تاجیک ها مسعود را قهرمان ِ خود و بل قهرمان ملی می دانند.  بدترین و ابلهانه ترین واکنش نسبت به این نگرش تاجیک ها این است که فکر کنیم تاجیک ها احمق اند که او را قهرمان می دانند. ممکن است برای من مسعود قهرمان نباشد و حتا قهرمان منفی باشد. اما خوب است لحظه یی پای مان را در کفش تاجیک ها کنیم و از منظر آنان هم به قضیه نظری بیندازیم. مسعود کسی بود که با هوش بسیار و پشتکار فوق العاده و ایمان به ظرفیت تاجیک ها مسیر زنده گی سیاسی تاجیک ها را برای همیشه تغییر داد. او به تاجیک ها یاد داد که اگر نمی خواهند به منقرض شده های سیاسی تاریخ بپیوندند ، به او بپیوندند و برای بهروزی خود مبارزه کنند. حالا انتظار دارید که تاجیک ها قبر مسعود را آتش بزنند؟

من در مورد حاکمیت پشتون ها هم اعتقادی دارم که بسیاری ها را از من می رماند. من به دوستان ام می گویم که باید تلاش پشتون ها برای انحصار قدرت را همدلانه درک کرد. نه به این خاطر که پشتون ها برتر اند یا صلاحیت بیشتری برای حاکمیت دارند. بل به این خاطر که پشتون ها برای چند قرن در این کشور تجربه ی حاکمیت بلا منازع انحصاری داشته اند و دست برداشتن از چنین روندی هر چه باشد آسان و شیرین نیست. می گویم که نباید انتظار داشت که روحیه ی آن کس که از دست می دهد و آن کس که به دست می آورد یکی باشد. به بیانی دیگر ، اقوام دیگر افغانستان هر قدر هم که در خواست ِ مشارکت در قدرت محق باشند ، باید به جای رویکردهای انعطاف ناپذیر و خصمانه رویکردی همدلانه نسبت به انحصارگرایی پشتون ها داشته باشند. عزیمت پشتون ها به سوی دموکراسی و حقوق شهروندی برابر برای همه ، از درون تجربه یی می گذرد که برای دیگر اقوام افغانستان شناخته نیست.
  
ما نباید در پی آن باشیم که وقتی کسی وارد منزل ملی گرایی می شود مثل یک صفحه ی سفید کاغذ باشد. کافی است این آدم صمیمانه به گفت و گو و منطق احترام بگزارد و ذهن اش بر روی روایت های متفاوت و نقدهای آرام یا تند باز باشد.

اکنون ، نسخه یی از روشنفکری هست که بر اساس آن وظیفه ی روشنفکر عبور از خط ها و آن گاه پاک کردن خط هایی است که از شان عبور کرده است. با این روش روشنفکر از ساحت ِ آشنای زنده گی عوامانه بیرون می رود و با سرعت هم بیرون می رود. این حسنی دارد . چرا که ایستادن در بیرون یک نظام فکری یا اعتقادی و سیاسی به آدم فرصت خوب نگاه کردن می دهد و این امکان را فراهم می کند که آدم بتواند به سوژه ی خود با دیدی نقادانه نظر کند. اما خروج سریع از ساحت های آشنا یک خطر بزرگ هم دارد و آن ترک این ساحت ها بدون شناختن شان است. همین مفهوم ِ " قوم گرایی" را در نظر بگیرید. در عالم روشنفکری ما قوم گرایی چیز بدی است. من هم فکر می کنم قوم گرایی چیز بدی است. اما نباید قوم گرایی را تبدیل به  یک " زباله دانی" بزرگ کرد و همه چیز را در آن انداخت. هر سخنی که از تجربه ی یک قوم برود لزوما قوم بازی و قوم گرایی نیست.  نباید به هر سخنی در این مورد نام قوم گرایی داد. چرا که این کار همان زباله دانی ساختن است. بیشتر مردم فکر می کنند که آنچه در زباله دانی انداخته شده بد و بی ارزش است نه این که آنچه بد و بی ارزش است باید به زباله دانی انداخته شود. ما وقتی در برابر زباله دانی قرار می گیریم با خود نمی گوییم : بگذار ببینم در این جا چه چیزهایی خوب و به درد بخور هستند و چه چیزهایی زشت و بیکاره اند. فرض ما این است که بودن یک چیز در زباله دانی خود بهترین دلیل بر زشت و بی کاره بودن آن چیز است. به این ترتیب وقتی در جایی خواندیم که مثلا " من ازبک ام و ازبک ها را دوست دارم" آن گاه ممکن است آن را به زباله دانی " قوم گرایی" بیندازیم و چیزی را که بیان یک تجربه ی کاملا مشروع است به یک چیز بی ارزش و حتا بد تبدیل کنیم.

۷ نظر:

رسول گفت...

سلام هاتف گرامی.
اگر بخواهیم سخن از قومبازی ویا قومگرایی بمیان آوریم جا دارد که این را هم بیان کنیم.
همیشه وقتی سخن از هزاره بودن خود بمیان می آوریم دیگران یعنی مردم غیر هزاره ها فکر میکنند که ما قومگرایی را وسعت میبخشیم. اگر بنا باشد که سخن قومگرایی را در همه اقوام افغانستان جستجو کنیم میابیم که این حس در بین همه وجود دارد ولی بنا به تجربه های تاریخی آنان میباشد طوریکه شما ذکر نموده اید. وقتی به ظاهر شاه اسم بابا ملت گذاشته میشود کسی انتقاد نمیکند که این کار مورد پسند همه نیست و به داود خان که بر ضد ظاهر کودتاه نمود لقب قهرمان ملی را به خود اختصاص میدهد هیچ عقل در میان نمی آید که بگوید این کار درست نیست چون اگر ظاهر بابای ملت باشد پس داود چرا قهرمان ملی شد ویا اگر داود قهرمان ملی شد پس ظاهر چرا بابای ملت شد زیرا این دو نفر حتی از یک فامیل بودند و عملهای شان کاملا ضد هم بودند. خیانتهای اینهار را با اسمگذاری ملی میخواهد به ذهن مردم بابا و قهرمان ملی جایگذاری کنند دراین ضمینه کسی چنین قومگرایی مورد انتقاد قرار نمیدهدو این دو شخص متضاد را بعنوان بابا وقهرمان ملی قبول میکنند کدام عقل سلیم چنین چیزرا میپسندد؟ گیرم که اگر کسی غیر از هزاره 62% فیصد از مردم شان قتل عام گردد و باقی شان برای برده داری به تاجران هندی و غیره فروخته شوند بیاید دم از ملی گرایی بزنند. و قتی احمد شاه مسعود اسم قهرمان ملی را به خود اختصاص میدهد این قهرمانی وی از کجا می آید؟ مسعود باریختاندن خون شهدای غرب کابل لقب قهرمانی را به خود اختصاص داد نه آنکه طالبان را از وطن رانده باشد و یا دست بیگانه ها را کوتاه کرده باشد. اشخاص که انتقاد میکنند و مارا متهم به قومگرایی میکنند میخواهند بازهم همان ایده های پلید و خرافاتی خود را بر ما بعنوان برتری شان عرضه نمایند ویا عذاب وجدان تاریخی را که به آنها دست میدهند خاموش کنند و دوباره به همان سو راه شان را ادامه دهند.
حس ملی گرایی وقتی به من ایجاد میشود که حماسه چهل دختران هم یک حماسه ملی شناخته شود حس ملی گرایی وقتی به وجود من پیدا میشود که 62% فیصد قتل عام مردم ما هم یک تراژدی ملی شناخته شود حس ملی گرایی وقتی سراغ من را میگیرد که از عبدالرحمن بعنوان خاک فروش و عیاش ملی و قاتل هزاره ها یا قاتل ملی یاد گردد نه امیر المومنین. در ضمن تشکر از شما که واقعا خیلی خوب بیان نموده اید این مسله را

افغان بلاگر گفت...

سلام
قومیت و قومگرایی یا هر گرایش بی فایده دیگری جزو زندگی عمومی این مردم شده است. با این نظر شما هم موافقم که باید به تدریج از قوم گرایی گذشت و به ملی گرایی رسید. البته من خودم هم ملی گرایی را خوش ندارم و صد البته از قوم گرایی نیز متنفرم. نکته این است که مردمان سایر نقاط دنیا به فکر برداشتن همین مرزهای سیاسی یا به قول ما ملی هستند و ما هنوز در تب و تاب گذر به مرحله ملی گرایی هستیم. اینجاست که مشخص می شود تفاوت از غرب تا شرق تا کجاست. آقای محمد کاظم کاظمی هم در وبلاگ خود بحث افتخار را آغاز کرده اند. خواندن حرفهای ایشان نیز خالی از لطف نیست.
پاینده باشید

حسین عباسی گفت...

با سلام
ضمن تأیید نظر آقا رسول میخواستم سئوالی مطرح کنم.
اگر در یک اطاق که چند نفر در آن زندگی کنند ،همه اهل اطاق وجود و حق یک نفر را انکار کنند و این آدم بیاد وبگویید من هم هستم ،من هم حرف دارم ، من هم اسم دارم،آیا این ابراز وجود دال بر خود پرستی است؟

ناشناس گفت...

سلام بر هاتف عزيز
فقط يك نكته،
شهيد مسعود فقط و فقط قهرمان پنجشيري ها و فرانسوي هاست(!)

اگر كمي از نزديك ببينيد اختلاف جدي ميان بدخشاني هاي طرفدار رباني و مسعود شديد بود، هراتي ها نه مسعود را قبول داشتند و نه رابطه مسعود با اسماعيل خان مثل رابطه يك هم حزبي بود.

مسعود قهرمان پنجشيري هاست، در تاريخ پنجشير هيچ مردي در حد مسعود ظهور نكرده بود، وقتي شير پور كابل را ببيني و تكيه زدن بر كرسي هاي دولتي با شايستگي يا بي شايستگي و وقتي اعتماد به نفس پنجشيري ها را از نزديك ببيني به خود مي گويي بايد هم مسعود را پرستند حتي اگر ديگران او را خوش نداشته باشند و يا در او چيز فوق العاده يي نيابند.

مغول ها هم چنگيزخان را ستايش مي كنند در حالي كه او تمام تمدن خاورميانه را با خاك برابر كرد و يك آدم كش بزرگ بود. حالا وارد اين بحث نشويم كه جانشينانش چه كارهاي ارزنده يي بر جا گذاشته اند.

بگذار يكي دو دهه ديگر هم بگذرد اگر نسل بعدي نام مسعود را به ياد آورد باز بگوييد قهرمان ملي. شهيد مزاري هم براي هزاره ها همين نقش را دارد.

من با اين كه پنجشيري ها، مغول ها و يا هزاره ها قهرمانان شان را ستايش كنند هيچ مشكلي ندارم، تنها مي خواهم همه درك كنيم كه بقيه قهرمان ما را قهرمان خود نمي دانند، آنها حق دارند كه قهرمان اسطوره يي ما را مثل يك آدم عادي سبك و سنگين كنند و بدي ها و خوبي هايش را ليست كنند.

حمزه واعظی گفت...

سلام هاتف بسیار عزیز!
سپاسگزارم که آدرس وبلاکت را برایم دادی. دیروقت بود که ازخواندن نوشته های پرمعنا وتیزبینی های ژرفت محروم بودم. امشب با ولع تمام نوشته های این وبلاک را نوشیدم. بدون اغراق وتعارف، من همیشه از ادبیات فخیم و زبان فاخرت واقعا لذت می برم.
من با دید جامعه شناسانه ات نسبت به مفهوم " ملی گرایی" بسیار موافقم. به صورت مختصر می توانم به گفته های شما این این نکات را اضافه نمایم که عینیت یافتن این مفهوم در جامعه ی قومی و " ملت نشده" ی افغانستان مستلزم فرصت یافتن چند عنصر و پیش نیاز است:
1. درک، تأیید وبه رسمیت شناختن هویت های متکثر فرهنگی، زبانی،اجتماعی، مذهبی، ایدئولوژیک، جنسیتی وتباری همه ی اقوام وسکنان این سرزمین؛
2. فراهم آمدن یک دولت ملی کلان نگر، مشارکتی وعدالت گستر که تمام شهروندان را صاحب " حق" و"تکلیف" برابر بداند وفرصتهای یکسان ومساوی را برای رشد فرهنگی، اجتماعی واقتصادی شان ایجاد نماید
3. رشد و بلوغ شکیبایی اجتماعی و یا " تولرنس فکری" در تعامل اجتماعی اقوام که نخست شناخت درستی از همدیگر پیدا کنند وسپس از پیشداوری وبد باوری نسبت به همدیگر عبور کنند؛ به داشته ها وارزشهای اخلاقی، هنجارها وباورهای اجتماعی، تعلقات نژادی والگوهای سیاسی ـ تاریخی همدیگر احترام بگذارند.
به گمان من، راه درست رسیدن به این مرحله این است که ما در گفتمان اجتماعی باید درک کنیم واین واقعیت را بپذیریم که تنها کافی نیست که اقوام وشهروندان افغانستان از سر ناگزیری وبصورت صوری، همدیگر را "تحمل" کنند. درتحمل کردن نوعی "تحقیر" نهفته است؛ یعنی اینکه مثلا هموطن پشتون یا تاجیک ویا نورستانی من، باور بر کاستی شخصیت و حقارت فرهنگی وباطل بودن مذهب منی (مثلا هزاره) داشته باشد، اما از روی بزگواری و "بخشش کلان کارانه" وجود مرا با بی رغبتی واکراه "تحمل" کند. این نوع تحمل کردن، مبنای "حس مشترک" را در تعامل ملی پدید نمی آورد. بنیاد ملی گرایی، ویا بهتر است بگوییم "کلان اندیشی ملی" بر ظهور یک " حس مشترک" وعقلانی ای که آن هم بر محور یک امر کلان ومشترک شکل گرفته باشد، پدید می آید.
بسیاری از نظریه پردازان جدید اروپایی که گفتمان شکیبایی ویا تولرنس را بعنوان یک فضیلت اخلاقی مطرح می کنند، دقیقا برهمین نکته تأکید دارند که تولرنس را به مثابه یک ارزش فرهنگی ـ فلسفی نباید به معنای تحمل، بلکه بیشتر به وطیفه ی به رسمیت شناختن دیگران، چه بعنوان فرد وچه بعنوان جمع، براساس اصل برابری معنا کنیم ودر روابط اجتماعی وشهروندی در نظر وعمل بگیریم.
بنابراین، در افغانستان ما نیز، تاز زمانی که نفرت ها، تحقیر نمودن های ستبر شده در ذهن و روان ما نسبت به همدیگر وجود داشته باشد وما همدیگر را بعنوان همدین، بشر، صاحب هویت وشأن شهروندی به رسمیت نشناسیم وفرد وگروه ویا در اندیشه وباور اخلاقی خود، قومی را زشت وحقیر و پست تر ودرجه دوم بپنداریم ولی از روی ناگزیری ومصلحت " تحمل" ش کنیم، حس مشترک ملی تکوین نمی گردد و ارزشهای مشترک ملی پدید نمی آید.

هاشم گفت...

هاتف عزیز دورد!
کارنامه ای مزاری بیش از یک اعتراض نبود!
هرچند سخن گفتن ونقد کردن این مسایل کاردشواریست و من خود وقتی به این مباحث میرسم پای عقل ام لنگ میشودوعقده های قومیت و تجربه های شخصی زندگی ام برنوع پرداختم به مسایل ازاین گونه تاثیر میگذارند .بااشاره براین که اگرمن بتوانم این اسیب را به حد اقل برسانم چنین به مزاری خواهم پرادخت :مزاری همراهان وحرکت اش را من در دادگاه وجدان شخصی ام به قضاوت نمیگیرم زیرا بر این دادگاه قوانین لایتناهی ناشی از تعاملات وتجربه های من حکم میرانند ودربسا موارد شاید حکم غلط یا توهم صادر کنند . زیرا مثلا: افراد مزاری در یک زمان یکی از عزیزترین کسان مراکشتند وخانه ماراتاراج کردند وازاین زاویه من به یک قضاوت اخلاقی عاطفی وحقوقی میرسم که خود بحث دیگریست . اما به نظرمن مناسب ترین روش برای فهم از مزاری وعملکرد او و هم اندیشانش بررسی فکر وعمل آنها درپیوند بایک وضعیت تاریخی است وضعیتی که در ان فاشیسم ورئاسیسم(حالا به تعاریف امروزی ان )برکل مناسبات این مردم مسلط گردیده وبه همگان چهره اش را به نحوی از انحا نشان داد.وشاید کمتر کسی با ین نظر مخالف باشد که پس از ورود مجاهدین در سال71بینش وعامل قومیت مهمترین ابزاروانگیزه برای بسیج نیروها ی با تعلقات قومی متفاوت دربرابر هم بودند.وبرهیچ کسی هم پوشیده نیست که در افغانستان لااقل در همین دوسه سده اخیر کل مناسبات قدرت سیاسی وسامانه های اجتماعی برمبنای فرهنگ قبیله ای وقوم محور متبارز گردیده است .پس چنین است که گیرودار برسرنحوه ای حصول واداره ای قدرت، جاگرفتن در مناسبات اجتماعی وتوزیع منابع اقتصادی تاحد زیادی در سیطره ویا در بستر سامانه های قبیله ای (به تعاریف جامعه شناسانه ای ان ) تحقق یافت . حالا دریک چنین وضعیت
در یک جغرفیا چند قبیله ای که در کنارهم میزیستند مثلا یکی از انها بردیگران مسلط شده و قدرت را به نحو خشونت آمیز آن بر دیگران اعمال کرد که دراین میان یکی از این قبایل بیشتر از دیگران قربانی آن فرهنگ گردید ، فرهنگی که خشونت ونفی فزیکی دیگران اصلی ترین نهاد ان بوده است. و همواره ماموریت و فلسفه وجودی ان همرنگ سازی رنگ های دیگر با رنگ قبیله غالب بود. دراین میان چند آدم از همان قبیله محروم و غارت شده برخاست و بر وضعیتی که آنها را نسل اندر نسل ویران کرده بود،شورید. اما مسئله این است که ابزار این اعتراض فرق میکرد . این اعتراض نمیتوانست با راه اندازی تظاهرات مسالمت آمیز یا تحسن اجرا شود . این اعتراض میبایست با خشونت وتمام شدت انجام میشد. زیرا از نظر ایجابات اجتماعی و تاریخی ، رسم زمانه همان بود . مثالی بدهم شاید به توضیح مسئله کمک کند. فرضا : یک گروهی آدم ها در یک زمان معیین که تا دندان هم مسلح استند برگروهی دیگر که از قضا یا هردلیلی دیگری کمترین امکان ( انگیزه ی و مادی) برای دفاع ندارند ، مسلط میشوند وتمام داروندار آنها را غارت میکنند. حالا این وضع زمانی طولانی را در بر میگیرد و این گروه مغلوب باید همواره برای گروه غالب باج بدهد. یک زمان گروهی مغلوب به ستوه آمده و می شورد و اراده میکند که برای تغییر وضعیت شان از جان شان بگذرند حالا در چنین حا لت چگونه باید اینها عمل کنند بروند تظاهرات مسالمت آمیز که هیچ کسی با آن به عنوان وسیله برای تحقق خواسته هاآشنا نیست ، بکنند یا با زرو کمی که دارند مبارزه کنند . مسلما که گزینه دوم عقلانی تر و مناسب تر است.
مزاری آن اعتراض را با همان ابزار زمانه اش انجام داد. وآن کاری بود که میبایست برای زدودن یک تاریخ حقارت ومحرومیت انجام میداد.
و من الله توفیق .

akbari (shaheed zada گفت...

salam hatefe aziz
omed shadiha dayemo qayeme rozgart basha! az abozare shaheed man ham khaterate forawan daram. abozar yaki az qurbqneyqne aslie rozogare mast.khodayash be amorzad. degaram zamane mano shoma rawane hamengona naweshtahara ra beshar neiaz darad ta naweshtahaye arman garaiane milli!

 
Free counter and web stats