۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

ظالم ها از او می ترسیدند


دوستی در باره ی ابوذرغزنوی خاطره گرد می آورد. از من خواست در مورد او چیزی بنویسم و نوشتم. فکر کردم آوردن اش در وبلاگ هم ضرری نداشته باشد*.

گفت بنویس " گاوهای بیداد گل های آزادی را چریدند و ...". خنده ام گرفت. گفت : "چرا می خندی؟" گفتم : "  آخر شما تحلیل تاریخی –سیاسی می نویسید. این چه گونه جمله یی است؟".
گفت : " پس چه گونه بگویم؟".
گفتم : " یک جمله ی صاف و ساده بگویید".
گفت : " آن اش را خودت اصلاح کن. بگذار من حرف ام را بگویم".
فردای آن روز " حسین علی" محافظ اش با ناراحتی به من گفت : " می دانی که اگر کسی به طرف استاد چپ نگاه کند ، با این کلاشنیکوف غار-غارش می کنم؟ ". گفتم : " بلی ، می دانم". گفت : " پس از این پس حرف دهان ات را بفهم". کمی گیج شدم. گفتم : " حسین ! من که چیزی نگفته ام". گفت : " دیروز استاد از دست ات شکایت کرد".  فهمیدم که چه شده. حسین علی نمونه ی ساده دلی و خوش باوری بود. شام آن روز ابوذر را دیدم و گفتم : " این حسین علی یک روز مرا خواهد کشت". گفت : " دیشب به او گفتم که هاتف نوشته های مرا مسخره می کند! ". برای حسین علی همین کافی بود.
روزی از این که فرماندهانی چون او آدم هایی مثل حسین علی را محافظ خود می گمارند انتقاد کردم. او اما نظر دیگری داشت و می گفت که هر کدام از این حسین علی ها به صد تا روشنفکر و آخوند می ارزند. وقتی ضابط احمد از مزار آمد حسین علی را با او به قره باغ فرستاد. ضابط احمد بعدتر کشته شد. نمی دانم حسین علی چه شد و شاه خان – محافظ ِ دیگر ابوذر در بامیان- کجا رفت و حالا کجاست.
***
در بازار انگوری ، در جاغوری ، این سو و آن سو می رفتم. ناگهان موتری در کنارم توقف کرد. ابوذر از موتر پایین آمد. سلام و علیکی کردیم. گفت : " اتی عرض ام به حضور شما که ما امشب در خانه ی شما میهمان هستیم". این " اتی " ( یعنی پدر) تکیه ی کلام اش بود. گفتم : " مشکلی نیست". اما یکباره تصمیم خود را تغییر داد و گفت : " نه ، امشب باید برگردیم به سنگماشه ، کار داریم". . این آخرین باری بود که او را دیدم.
***
از لیلیه ی دانشگاه بلخ تا کارته ی صلح با خود فکر می کردم که طالبان با رهبران اسیر شده ی حزب وحدت چه کار خواهند کرد. وقتی به خانه رسیدم ، هوا تاریک شده بود. نمی دانستم که ابوذر هم در میان اسیران است. رادیو بی بی سی با یکی از سخن گویان حزب وحدت مصاحبه داشت و آن سخن گو که یادم نیست کی بود گفت که خبر به قتل رسیدن عبدالعلی مزاری به دست طالبان درست است و یکی از کسان دیگری که همراه ِ او به قتل رسیده ابوذر غزنوی است. یادم آمد که می گفت : " من می دانم که دیر یا زود کشته می شوم ، اما دوست دارم تیر باران ام کنند". ظاهرا طالبان او را زیر شکنجه کشته بودند و با موتر از روی پیشانی اش گذشته بودند.
***
ابوذر آدمی باسواد و کتاب خوان بود. در بامیان که بود همه می خوابیدند اما او تا ساعت های سه و چهار صبح کتاب می خواند. کم می خوابید. نمازهای اش سریع و مختصر بودند. آن قدر سریع که به قول شیخ توسلی ( یکی از دوستان نزدیک او ) " آدم فکر می کند که ابوذر در سوره ی حمد فقط الحمدلله الضالین! می گوید". ابوذر کور و متعصب نبود. بخش عمده ی فکرش مشغول بهروزی هزاره ها بود ، اما به دیگر اقوام افغانستان احترامی راستین داشت و به افغانستان به عنوان وطنی مشترک برای همه ی ساکنان آن واقعا مهر می ورزید. از نظر شخصی آدمی گرم جوش ، بذله گو و پر انرژی بود. با حرارت سخن می گفت و نه از ستودن خود ابایی داشت و نه از این که گاه- گاه بر عیب های خود بخندد. از دانش و هوشمندی ستایش می کرد اما عشق اش حماسه بود. شاید فرمانده نظامی بودن و گرایش روشن اش به امور حماسی سبب شده که بسیاری فکر کنند او یک قوماندان بی مغز بود و فقط جنگیدن می دانست. اما این طور نبود. ابوذر اجازه نمی داد کسی غیرت و شجاعت اش را زیر سوال ببرد و در این کار افراط می کرد. می گفت : " هر کس به تحقیر مشت بر دهان تان زد ، پای تان را در حلق اش فرو کنید". اما گرایش افراطی اش به غیرت و سرفرازی سبب نمی شد که با مذاکره و سازش از بن مخالف باشد یا اندیشیدن را به کلی به کناری نهاده باشد. راه حل مشکل افغانستان را در نظام فدرالی می دانست و در باره ی فدرالیزم مطالعات زیادی کرده بود.
من نمی دانم نوشته های ابوذر اکنون در کجایند. او معمولا می نشست و آنچه را فکر کرده بود دیکته می کرد تا یکی دیگر بنویسد. بعد نوشته را اصلاح می کرد. من از زمستان 1371 شمسی تا بهار 1372 در بامیان بودم و شش صد صفحه از گفتارهای او را بر کاغذ آوردم. چند بار که گفتم مبتدای جمله اش با خبر خود بی ربط شده ، اسم مرا " استاد مبتدا!" گذاشت.
 باری کتاب " حقوق اساسی و نهادهای سیاسی" ( از ابوالفضل قاضی) را می خواند. روزی در میان گفتار ِ خود جمله هایی آورد که فکر کردم از همان کتاب باشند. گفتم : " این همان پاراگرافی نیست که چند روز پیش با صدای بلند از کتاب حقوق اساسی می خواندید؟". گفت : " هست ، چرا؟". گفتم : " شما حق ندارید نظر نویسنده یی را بگیرید و به عنوان نظر خود منتشر کنید". گفت : " من خودم هم در این زمینه دقیقا همین طور فکر کرده بودم !".
در باره ی ارزش ِ نوشته های فراوان او نباید مبالغه کرد. در حقیقت ، بخش بزرگی از نوشته های او – که به گمانم در هیچ جا چاپ نشده اند- بازتاب عقاید شخصی اوست و از لحاظ استناد تاریخی و دقت نظر آکادمیک مشکلات فراوانی دارد. با این همه ، در این نوشته ها ما با وجهی از شخصیت او آشنا می شویم که عمدتا پنهان مانده است: این که او آدم اهل فکری بود و حد اقل در مورد مشکلات ِ قوم خود اندیشه های قابل توجهی داشت.
ابوذر از آدم های آرمانگرایی بود که از دین و مذهب کمتر سخن می گفت و از ظلم و عدالت بیشتر. به خاطر آرمان های خود تفنگ هم برداشته بود ، قلم هم می زد ،  مردم را هم بسیج می کرد و آماده ی روبرو شدن با پی آیند های حرکت های خود هم بود. جاه طلب و بلند پرواز بود. می گفت که می خواهد یک اردوی صدهزار نفری تعلیم یافته از میان مردم خود بسازد اما گله داشت که " ال خاتو" با او همکاری نمی کند ( او در جمع دوستان نزدیک خود از مزاری به نام ال خاتو یاد می کرد).
نمی دانم آینده گان در باره ی ابوذر چه قضاوتی خواهند کرد. اما یک چیز روشن است: تا زنده بود ظالم ها از او می ترسیدند.   

*در عکس مقبره ی ابوذر را می بینید.

۱۵ نظر:

Shaharzad گفت...

یادم هست در موردشان برایم گفته بودید...

احسان درویش گفت...

سلام استاد عزیز.
با این موافقم که ظالم ها از او می ترسیدند. اما از نزدیک نمی شناختم.
بدرود.
در چکیده ها یک نوشته گک دارم بنام " خواب چندین لایه"

ساعی گفت...

هاتف عزیز سلام برشما
شاید بهار 72 بود که ابوذر به مزار آمده بود. در هوتل برات به دیدار اش رفتیم. در ضمن صحبت ها از مخالفت اش با معرفی نمودن کسی به عنوان وزیر یاد کرد. می خواست شدت مخالفت خود را گفته باشد.- چیزی نزدیک به این مضمون -گفت: از مزاری پرسیدم که چه طور جرأت کردی که یک کمونیست را از طرف حزب به وزارت معرفی کنی، باکدام دست ات معرفی نامه او را امضا کردی؟...
بعد با همان لهجه همیشگی اش اضافه کرد: گفتوم اون مو ناخون توره مونتی نوم.


فکر می کنم موقعی که مزار آمده بود، دست از مخالفت برداشته بود. چند روزی که در مزار بود، در برخی ملاقات ها ما را هم با خود می برد. می گفت می خواهد خاطرات اش را بنویسد. از بعضی ها زندگی نامه اش را می خواست، تادر مجموعه یی که می خواست نشر شود، یادی از آن ها بنماید. اگر کسی همت کند و خاطرات او را نشر کند، کار ارزشمندی خواهد بود.
خدا رحمت اش کند. 

fereshta گفت...

hagh dasht! rohash shad bad

سخیداد هاتف گفت...

سلام ساعی عزیز ،
یک روز آقایان علاء رحمتی و ستیز غزنی از مزاری انتقاد می کردند ( البته پس از آن که ابوذر انتقاد خودش را کرده بود). ابوذر رو به علاء رحمتی کرد و گفت : "من که انتقاد می کنم ابوذر هستم! به خدا اگر کل شورای مرکزی تان به یک تار ریش مزاری بیارزد". آنان مصلحتا خندیدند. وقتی آن ها رفتند ابوذر با عصبانیت گفت : " این ها دل شان هست که خود را با من برابر کنند. من حق دارم انتقاد کنم!".
این را گفتم که روشن کرده باشم مخالفت او با مزاری مخالفت خصمانه نبود. همیشه می گفت : این حزب دو نفر دارد. من و ال خاتو.
این که این عقیده ی او درست بود یا نادرست، بماند. اما نشان می داد که برای مزاری وزنی قایل است که برای هیچ کس دیگر قایل نیست.

روح الله یعقوبی گفت...

ظالم ها از او می ترسیدند ........... او آنگونه بود چون ابوذر بود و نمی شود او بود و چون او نبود

زنده باشی

ناشناس گفت...

من هم تا زمانی که ابوذر را ندیده بودم، او را به عنوان یک انسان خشن، وحشی و بدور از انسانیت و منطق میشناختم، اما وقتی از نزدیک دیدم نظرم 180 درجه تغییر کرد. الحق والانصاف که دارای ویژگی های خوب زیادی بود. روحش شاد و یادش گرامی باد.

موسوی

ساعی گفت...

هاتف ارجمند، عمرت بلند باد که یادی از شهید ابوذر کردی. خوب شد توضیح دادی که مخالفت او با شهید مزاری، خصمانه و روی مسایل شخصی نبود. او یک سلسله معیار هایی برای خود داشت. برای اش بسیار سخت بود که کسی از طرف تشکیلات او به وزارت برود که هیچ ارتباط ایدئولوژیک و تشکیلاتی با ابوذر نداشت. وابوذرها،سال های سال در مقابل او جنگیده بودند.
بعد ها البته دیدگاه های اش با استاد مزاری خیلی نزدیک شد.
می خواستم بگویم که او در بیان دیدگاه خود محافظه کاری نمی کرد. حتا در مقابل استاد مزاری، نه تنها دچار تردید و لکنت نمی شد که با قاطعیت سخن اش را می گفت.
خداوند روح مزاری و ابوذر را شاد و آرام بدارد.

ناشناس گفت...

سلام هاتف:
تقدیم به سالارشهدای جاغوری ((ابوذر غزنوی)).
خوب شد که دراین وبلاگ از قهرمان یاد کردی که درمیان شهدای جاغوری یاد وخاطزه اش زنده وجاوید است. دریکی ازروزهای گرم تابستانی بود. درمکتبخانه تبقوس در س می خواندم. رسم بود که نزدیک ظهر مکتبخانه را برای یک ساعت و نیم تعطیل می کرد. خیلی های که خانه ایش نزدیک بود ،برای صرف غذا خانه می رفتند .منهم خانه رفته بودم وقت برگشتم دیدم که بجه هااهسته اهسته از جلوی پنجره رد می شود گفتم چه خبر است؟ گفتند ابوذر پاتو امده همان که ریش بلند دارد او اینجا خوابیده است . من ازشنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم چون اسم وآوازه ابوذررازیاد شنییده بودم .آهسته ازگوشه پنچره نگاه کردم که مرد باریش بسیار بلند وچهره کاملا هزارگی نزدیک پنجره خوابیده است وکلاشینکوف خود را هم کنارش گذاشته بود در این هنگام بود که مرحوم بیانی امد اوکه شنید ابوذر امده است بی نهایت خوشحال شد بعد برای ابوذرچای ونان همراه با شکر تهیه کرد. وبچه ها را به افتخار ابوذر همان روز زوتر مرخص کردند بعد که ابوذر از خواب بیدار شد وضوء گرفت ونمازش را خواند. جمعی از شاگردان به همراه اخوند امینی وبیانی به دیدارش رفتیم ابوذر واقعا مرد دوست داشتنی وخوش برخورد وخوش مزاج بود . اوبا بیانی خیلی شوخی می کرد . تا جای که بیانی به یادش اورد که ابوذر انشب یادت هست که بینی ات شکست وبا قلم راستش کردیم. ابوذر خیلی خنده کرد واشاره کرد به دماغش که کج بودن بین ام به خاطر شوخی های دوران گذشته است وبعد گفت بچمه بیانی حالا نوبتش است که دیه اش را ازشما و... بیگرم .ابوذر ازمدرسه تبقوس خاطرات زیا داشت ومی گفت .می خندید . انشب که ابوذر در تبقوس امده بود اول محرم بود بیانی وامینی از ابوذر خواست که امشب در مسجد تبقوس سخنرانی کند .ابوذر گفت به شرط که کل مردم تبقوس بیاید من سخنرانی می کنم . بیانی هم که ادم فعال بود بعد ازآذان مغرب وعشا ازبلند گوی مسجد اعلان کرد که ابوذر امشب سخنرانی می کند . با اینکه اول محرم بود وقاعدتا درشبهای اول کمتر جمعیت شرکت می کند. امامجمعیت فروان امده بودومسجد مملو ازجمعیت شده بود . ابوذرآنشب سخنرانی کرد او سخنرانیش را بااین جمله اغاز کرد :(( بنام خدای حسین)) وسپس در باره شهادت ومقام شهید سخنرانی کرد دروصف مولایش حسین سخنان زیبای را ایراد کرد وروضه اش هم با شیوه دیگر بود. شاید نوار سخنرانیش تاهنوز در مکتبخانه تبقوس باشد. روحش شاد ویادش گرامی باد .

صفا گفت...

فکرمیکنم زمستان سال 1373 بود، دربامیان، دریک شب سرد وبرفی، کناربخاری، داستان فولکلوریک سلسال و شاه مامه را چنان بازیبایی و مهارت وجزییات حکایت کرد که من تاآندم درهیچ کجایی و از هیچ کسی نشنیده بودم. تفاوت های زیادی بین حکایت او و آنچه دیگران نوشته اند وجودداشت. باشتیاق تمام دریک فرصت تاآنجاکه بخاطرم مانده بود یادداشت کردم امامتاسفانه مانند صدها یادداشت دیگرم هنگام فرارازمزارآنرانیز ازدست دادم.

درآن شب همچنان از برخورد های بگفتهء او ضدفرهنگی "بت شکنی" مجاهدین که همه ساله هنگام نوروز بربت های بامیان تیراندازی میکردند شدیداً انتقاد کرد.
روحش شاد

ناشناس گفت...

سلام بر استاد هاتف

چطور شد که به ناگهان قومباز شدی؟ یک روز دم از ملی گرایی می زنی و روز دیگر از بد ترین عناصر قومی ستایش می کنی؟ شاید من گیج باشم یا نه کم کم روح قومگرای تان در برزخ بی نان و نمک ملی گرایی افغانستان به دنبال سراب قومپرستی افتاده است؟ مزاری و ابوذر در بر بادی افغانستان دست داشتند. این از یاد تان نرود.

اجمل

ناشناس گفت...

دوستان عزیز!
همه آنچه ابوذر گفته بود، شعاری بیش نبود. یکبار به کارنامه او ونقش برجسته اش در جنگ های داخلی، جنگ های جاغوری وقره باغ نگاه کنید واز برادر کشی ها و جفاهایش هم بگوئید. او فقط به خاطر اینکه حاجی معلم و جمران یک حرکتی بود، آنها را بی رحمانه کشت و صدها آدم مثل آنها را.
برای او هزاره بودن مطرح نبود، نصری بودن ملاک بود. هرکه نصری نبود، دشمن تلقی می شد.
به نکاتی که شما یادداشت کردید، احترام دارم ولی خوب است که از جنایت ها و جفاهایش و برادر کشی هایش هم بگوئید. ابوذر شانس آورد که درکنار بابه مزاری کشته شد. آنچه امروز ابوذر را ابوذر کرده است، مردن در کنار بابه بزرگ مزاری است. وگرنه او شایستگی چنین ستایش شما را ندارد.
یکبار به قره باغ بروید واز مردم آنجا بپرسید که از ابوذر چه خاطره دارد؟ نه تنها در قره باغ انسان هزاره را کشت، بلکه حتی به درخت های بادام و زراعت مردم هم رحم نکرد. مثل جهان سوز در غزنی و جنگیز در شهر غلغله بامیان.
من به عنوان یک هزاره اصلا او را نمی بخشم. او بخشودنی نیست. شما اگر از ابوذر حرف می زنید از دل مادرانی که پسرانش بدست او به قتل رسید هم حرف بزنید.

ناشناس گفت...

Salam
Why there are always obstacles are appearing in our ways whilst a small window of opportunities is opening its door towards us? We have suffered enough from political instabilities in our country, especially we ‘’the Hazara nation’’ our right has been denied for centuries, we were discriminated because what and ‘’who’’ we were! and our appearance was full of guilt….we never had opportunities in our life to live and to have the same right as other nations in Afghanistan…..i think enough is enough we must learn from the past and leave the dark side of our history aside and move on and engage our self with the real world…..Haatef Aziz, you are a great writer and your enlightenments are shining, lets it doesn’t take its reflection from us!

ناشناس گفت...

سلام دوستان. منهم یک خاطره از شهید ابوذر دارم. یک روز در غرب کابل من با شهید ابوذر در خانه شهید بابا مزاری میرفتیم جنگ عجیبی بود از هر طرف راکت می امد اخرین روز های غرب کابل بود که سقوط میکرد. جنگ انقدر شدید بود که ما نتوانستیم پیش بابا مزاری بیرویم برگشتیم به قرار گاه من پیش نهاد کردم که باید از کابل برویم. چنان بشدت با من بر خورد کرد. گفت که در این شرایط چگونه این پشنهاد را با من میکنی مردم و مزاری را تنها میگذاری؟ از ان حرکت نا بخردانه خود تا کنون پیشیمان هستم.

تمکی گفت...

سلام خدومت نوسنده محترم یک عرض داشتم اگر در تمکی امده باشین ابوذر شهید همیشه انجا میامد از طرف نیقلعه که که طرف سنگماشه میرفت ابوذر شهید شعر هم میگفت یادم هست که خیلی کوچک بودم تشویقم میکرد که باید برای خودت یک کاره ای شوی ما دفترچه خاطرات از بزرگان ان دور داریم از جمله شهید احمد زاده و شهید جوادی اخلاصی شهید پیکار جو شهید و خیلی بزرگان ان زمان یادشان گرامی باد

 
Free counter and web stats