یادداشت قبلی خیلی جالب بود... یعنی هر دو یادداشت قبلی... با شما موافقم که باید هر وضعیت را در چهارچوب بزرگتری دید و فقط به یک طرف ماجرا اکتفا نکرد... من بسیار شده که حرف مادرم را کاملا منطقی نیافته ام ولی از روی احترام پذیرفته ام و بعدا دیدم که به خاطر حکمتی که تجربه به او داده است حرف و نصیحت او به من یاری رسانده است.
-
کار کردم، رفتم گل خریدم و میوه و سبزیجات... چرا هر چی می خرم فکر میکنم
چیزی را از یاد برده ام؟ قیمه گذاشتم، خوراک مرغ با سبزیجات، خانه را جارو
برقی کشید...
این همه سختی ارزش دارد؟
-
بهترین نعمتی که من در این دنیا بزرگ با این همه تظاهر دارم اینکه 1 پدر دارم
که همتا نداره. پدری که برام بهترینه همه جا همراهم هست بعضی وقت ها با خودم
میگم چ...
...و هنوز حال من خوب نیست
-
بیش از یک هفته از حملهء انتحاری بزرگ در مرکز شهر گذشته است.
همان روز حمله، جلسهء کاری داشتم. در تمام لحظات جلسه، چیزی نمی شنیدم فقط
اجساد در برابر چشمان...
سال که نیکواست از آغازش پیداست
-
سال که نیکواست ازآغازش پیداست
امروز آسمان هلسینکی افتابی بود وهفته اول سال نودرفنلند رنگ دیگر بخود دارد
و زمین جامه سپید پوشیده است بهاردیدار آوآرگان در...
دهمزنگ ، تقابل روشنايي و تاريكي
-
خشمگین ام مثل خیلی از هموطنان دگرم. کابل، خفه کردن صدای مردم کابل و جنبش
مدنی روشنایی همه را خشمگین و متاسف ساخته است. دهها کشته و صدها زخمی چیزی
نیست که ...
روز مرگی...
-
آوازِ پرنده در صبحگاهان از آنسوي كوه طنين انداز كه مي شود؛ چشمانم را مي
گشايم؛ موهايم را شانه مي زنم و لبهايم را سرخ مي خندم قاه قاه. تمام روزمرگي
من فقط ش...
EsmatZeerak.Com
-
Hi, for those of you still visiting this neglected-piece-of-me, please
visit esmatzeerak.com. It’s much better and frankly more entertaining.
اعلامیه مشترک نامزدان ریاست جمهوری افغانستان
-
Source: BBC
شکی نیست که کشور عزیز ما در یکی از حساس ترین مراحل تاریخ سیاسی خویش قرار
دارد. عبور موفقانه از این مرحله حساس نیازمند داشتن یک دولت قوی و...
وبلاگ جدید
-
من بعد دوست دارم نوشته هایم را که معطوف به تجارب زندگی در ملبورن است در
وبلاگ "سلام ملبورن" بنویسم که فکر می کنم بیشتر به درد کسانی بخورد که ساکن
این شهر ...
سه شعر تازه
-
لغزش شبی که خم شدی و چادرت ز سر لغزید به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید به
خنده شانهی احساس را تکان دادی که چادرت ز سر شانه تا کمر لغزید... گره زدی
به کمر...
۴ نظر:
تنها نیستید... شب با خیلی ها می ماند..
یادداشت قبلی خیلی جالب بود... یعنی هر دو یادداشت قبلی... با شما موافقم که باید هر وضعیت را در چهارچوب بزرگتری دید و فقط به یک طرف ماجرا اکتفا نکرد... من بسیار شده که حرف مادرم را کاملا منطقی نیافته ام ولی از روی احترام پذیرفته ام و بعدا دیدم که به خاطر حکمتی که تجربه به او داده است حرف و نصیحت او به من یاری رسانده است.
شعله اش هنوز رهاست و آزاد...
هاتف گرامی دروووووووووود
مثل همیشه زیبا می نویسی ، شبها می آیند و میروند یا ما؟؟؟؟
بدرود
سلام. جمله زیبایی خلق کرده اید. گاهی کوتاه نویسی مذاق خواننده را شیرین تر می سازد.
ارسال یک نظر