بهار است. برف ها آب شده اند. زمین در زیر اولین نگاه های صبحگاهی ِ آفتاب عرق کرده. خاک نرم است. سنگ ها درخشان اند. سبزه ها نابالغ. چشمه ناب ترین های خود را بیرون می ریزد ، اما کسی تشنه نیست. درختان توت و بادام گویی از بهجتی مشترک سرمست اند و به مدد ِ نسیم برای همدیگر شاخه تکان می دهند. بیدها و سپیدارها از دریای شب بیرون آمده اند – پاکیزه ، و در آفتاب ایستاده اند –خاموش. هوا سبک است. صبح است و من پیاله ی شیری را که نمی توانم ننوشم- چون قانون است- نوشیده ام. از خانه بیرون آمده ام به قصد آن که به جای هر روزه بروم. به چمن. پیش آب و علف و پروانه. پروانه ها. پدرم هر روز نگاه نکوهش بار خود را به من می دوزد و می گوید : "چرا با داوود بازی نمی کنی ، چرا با محمدعلی به ده ِ بالا نمی روی پیش بچه های دیگر؟". اما بودن با آب و علف و پروانه در زیر سنجد ها کجا و تشله بازی با بچه ها در ده بالا کجا؟ من اولی را دوست دارم. کفش هایم پر آب می شوند و مش مش می کنند. لباس ام گل آلود می شود. دست هایم سرخ می زنند. اما چه کیفی دارد این قدر نادان بودن ، کودک بودن ، دل خود را ، بل جان خود را ، به روی معجزه ی آب و علف و پروانه گشودن.
***
بهار است. معلم می گوید که این روزها هنوز مکتب سر و سامانی نیافته و بنا بر این بهترین وقت برای خواندن " آن کتاب ها" است. می گوید صبح ها پیش از آن که بچه ها جمع شوند باید خودت را به خانه ی ما برسانی ، یک ساعت درس بگیری و بعد به مکتب بروی. هر روز صبح نماز می خوانم و حرکت می کنم. از خانه ی ما تا مکتب یک ساعت راه ِ پیاده روی است. خانه ی معلم نزدیک مکتب است. با شتاب خودم را به خانه ی معلم می رسانم. از من می پرسد : "دیروز چه خوانده بودیم؟" و من درس دیروز را باز می گویم. معلم گاهی تحسین ام می کند و گاهی با ناراحتی می گوید : " چرا دقیق نمی خوانی؟". درس ها برای من سنگین اند- اما شیرین هم هستند. اسلام شناسی شریعتی می خوانم. مجموعه ی آثار شانزده و هفده. عشقی که به ریاضی دارم روز به روز سردتر می شود. عشق تازه یی یافته ام : شریعتی. اسلام را به شکلی دیگر شناختن. کارخانه گی های صنفی ام عقب می مانند. با اعداد بیگانه و بیگانه تر می شوم. هر روز که به خانه می آیم مقاله های یک پاراگرافی می نویسم. در پی ِ تغییر جهان ام. در آستانه ی خطا.
***
بهار است. سال اول دانشگاه دل ام را شکسته. در تردیدم که سال دوم را ادامه بدهم یا ادامه ندهم. محیط دانشگاه محیطی مرده است. در وقفه های تفریح از صنف بیرون می آییم. چای می خوریم . بحث سیاسی می کنیم بیشتر. گاهی در باره ی کتابی حرف می زنیم. اما سوژه ی محبوبی که هر روز باید به ناگزیر به آن بپردازیم بی سوادی استادان دانشکده است و شکایت از نوت دادن های شان. من پای ثابت جمعی سه چهار نفره هستم و سر های ما همواره با مسایل سیاسی داغ است. فقط گاهی کسی نگاه اش را بر می گرداند و می گوید : " این دختر خیلی مقبول نبود؟". و آن وقت برای چند دقیقه شروع می کنیم به مسخره کردن گوینده. همیشه از خود می پرسم : "واقعا ما در این جا چه کار می کنیم ، من چرا در این جا هستم؟". تنها جای ملال شکنی که می شناسم کتابخانه ی ایرانی هاست در مرکز شهر. از آن جا کتاب می گیرم و می خوانم. درس مطلقا نمی خوانم. رفقایم هم نمی خوانند. بیشتر هم صنفی های مان آن قدر با پست کارت های سنجی دت و امیتابهچن سرگرم اند که اصلا لازم نیست به فکر رقابت با آنان بیفتی. همه هم کامیاب می شوند. چرا که اگر رسم ناکام کردن جاری شود...بگذریم.
***
بهار است. باز به بامیان آمده ام. این بار برای کاری فوق العاده مهم. از من دعوت کرده اند که در دانشگاه بامیان درس بدهم. از کجا شروع کنم؟ معلوم نیست. اشتیاق شاگردان باورنکردنی است. عطش ِ آموختن شان وحشت ناک است. در صحن ِ دانشگاه تا ترا می بینند جمع می شوند. می گویند " چیزی بگو ، هر چه باشد". گروه – گروه دنبال ِ داوود ناجی می افتند. هر جمله اش را از هوا می ربایند. در صنفی که من درس می دهم کسی است که نسبت به دیگران مسن تر است. روزی درس تمام می شود و یکی از من سوالی سیاسی می پرسد. پاسخ اش را می دهم. در بیرون یکی از شاگردان به من نزدیک می شود و می گوید : "بهتر است کمی احتیاط کنید. آن نفر را که در پیش صنف می نشیند و از دیگران مسن تر است می شناسید؟". می گویم نه ، و او توضیح می دهد که او پسر یکی از فرماندهان است و ممکن است از این گونه سخنان خوش اش نیاید. چند روز بعد کسی به من تذکر می دهد که تبلیغات منفی نکنم. احساس خفه گی می کنم. من معلم زبان فارسی ام اما شاگردان صنف من به سرنوشت سیاسی خود علاقه ی بیشتری دارند تا به نقش ِ پسوندها در ترکیب واژه گان. هر بار هم که می گویم درس بخوانید و دنبال سیاست نروید ، چنان با بهت و دلزده گی به من نگاه می کنند که خودم را هم به شک می اندازند. خودم هم جوان ام و دلیلی ندارد که آنچه می گویم مثلا به پشتوانه ی تجربه قابل قبول تر از سخنان دیگر جوانان باشد. همه چیز بامیان ، همه چیز افغانستان ، غرق در التهاب است. فکر می کنم که " چه دستان کنم تا روم جایی دیگر".
***
بهار است. اما هوای پیشاور پیشاپیش داغ شده. پشت میز دفتر نشسته ام و گزارش های نقض حقوق بشر می خوانم. وظیفه دارم که ویرایش و جمع بندی شان کنم. دلم تنگ است. هر روز خبرهای بدی از افغانستان می رسد. طالبان هر کاری که دل شان می خواهد می کنند. غصه ی تنهایی و تاریکی ِ راه پیش رو بر مغزم نشسته و می فشارندش. آهنگ ِ " گر زلف پریشان ات در دست صبا افتد " ِ ظاهر هویدا را در " تیپ" می گذارم. پیشانی ام را بر میز می گذارم و وقتی او می خواند که " ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم/ تا آخر از این توفان هر تخته کجا افتد " رسما گریه می کنم. ساعتی بعد راحت علی همکار پاکستانی ام به درون می آید و می فهمد که گریسته ام. سعی می کند آرام ام کند. می گوید : " من برادر کلان ات هستم ، هر وقت مشکلی داشتی به من بگو". دلم می خواهد بگویم " اگر زورت می رسد به هموطن هایت بگو که دست از سر افغانستان بردارند تا من در این تنهایی کده ی حیات آباد در نگیرم". اما پاسخ آن سخن مهرآلود این نیست. تشکر می کنم و باز در میان اوراق غرق می شوم.
***
بهار است. صندوق پست را باز می کنم. خالی است. هوا ابری است. این جا کجاست؟ راستی ، خدا کند بر سر ِ چراغ سرخ ِ ترافیک کمره نبوده باشد و عکس نگرفته باشد. هوش ام نبود ؛ از چراغ سرخ گذشتم. فکرم به دنیای ِ آب و علف و پروانه رفته بود. در ضمن ریش ام را باید بتراشم. یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ... نه دیگر از حساب خارج است. چه قدر سفید شده اند.
۹ نظر:
هنوز اول راه است؛ این راه از حساب خارج است...
بنوسید که نوشتن ریش را سیاه می کند اگر روی را نکند...
کاش بیشتر از این هذیان های غبار گرفته بنویسید. شاید من بسیار "اسکیپیست" و حقیقت گریز شده ام ولی کمتر از نوشته های جدی در بلاگ ها لذت می برم و بیشتر از هذیان و خاطره و زنده گی..
آن خطاط سه گونه خظ نوشتی . یکی سیاسیات ، دیگری فلسفیات و آن دیگر دلییات . و من آن دو را نیز خواندم اما نه مثل این یکی .
سلام استاد.
من هم همان لحضات را به یاد دارم- از بامیان می گویم و سال 77. خیلی خوب بود. گرچه من محصل طب بودم ولی در صنف عصر هنگام ناجی بودم(صنفی که برای همگی- جدا از برنامه درسی رسمی- ادبیات درس میداد.) ودر دفتر تان هم می آمدم. با من در نوشته هایم کمک می کردید و من یک کتابچه از نوشته های شعر گونه ام را برای اصلاح به شما داده بودم ولی با آمدن ما به جاغوری(رخصتی بین دو سمیستر) بامیان را طالب گرفت و هر کس بسوی رفت. داود ناجی را بارها در کابل دیده و میبینم ولی شما رفتید- شاید به آرامش رسیدید. در 79وقتی کابل آمدم با بعضی ها آشنا شدم. احوال تان را از معین و فکرت گرفتم و در فیس بوک یافتم تان. دیگه چه بگویم؟ کاش زیاد می نوشتید.
موفق باشید.
این آخری که گفتی -فلش فوروارد- بود یا راستی "دیگر از حساب خارج شده اند"؟
محمد عزیز ،
نه ، فلش فوروارد نبود؛ این قدر هست که من حساب ام خیلی بد است. در ضمن ریش سفید که از هفت هشت تا بیشتر شد ، به هر حال از حساب خارج است دیگر ، نیست؟!
درویش عزیز ،
بلی ، قصه ی بامیان خیلی بیش از این هاست که نوشته ام. شاید روزی نوشتم شان.
شادکام باشید.
در افغانستان آدم آرزو می کنه که ریشش سفید شوه چون اگه یک ریش سفید همرای یک ریش سیاه یا ریش تراشیده غالمغال کنه، که زیاد می کنن، مردم همه طرف ریش سفیده می گیرن. حتا اگر محق نباشه. سر جوان قار می شن که: جای پدرت اس، نمی شرمی؟ انگار کسی که پدر آدم بود یا جای پدر آدم بود حق داره هر کار کنه. ده کشوری که آدمایی مثل مجددی سیاست مدار اند.
سلام لالا جان..
این نوشته را بسیار دوست داشتم.. گاهی اینگونه هم بنویسید.
از متن ادبی شما متشکرم اما بسیار سرد نوشتین حتما دی غمگینی دارین
ارسال یک نظر