ساعت ۲ پس از نیمه شب است. من ( یکی از شهروندان چیلی تنهایی) در عمق معدن بیداری گرفتار آمده ام. کسی زنگ نمی زند در این وقت شب. مبادا لایه های ضخیم آداب بر سرم ویران شوند و من جان به آن کسی تسلیم کنم که پس به تحقیق شب زنده داران را دوست می دارد. صابران اش را مخصوصا. خوب است که گروه نجات « کلمات» در همین نزدیکی ها است ، در این کتاب بغل دستم.
استانبول ۳- خوش می گذرد؟ یا کسی اینجا کتاب نمی خواند ...
-
برنامه امروز دیدن ایاصوفیاست. قرارم این بود که نه صبح آنجا باشم اما الان
ده است و تلفن به چارج است و مغزم هنوز به ساعت دی سی کار می کند. خانه ام در
سکوت...
۱ نظر:
فکر میکنم از زندگی خسته شدی. به راستی هم خسته کن میشه وقتی همه چیز در زندگی تکراری شوه و کاری هم نتوان کرد. حق با صادق هدایت بود.
ارسال یک نظر