مولوی می گفت:
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده بر می داشتی
در عصر مولوی باور رایج این بود ( حد اقل در میان عارفان) که هستی و هستان همواره در حال حمد و تسبیح اند. فقط ما نمی توانیم صدای شان را بشنویم. چون ما در حجاب ایم و یا میان ما و « هستان» حمد گزار و تسبیح گوی پرده یی است که از میان اش بر نمی توانیم داشت. مولوی می گوید که کاش خود هستی زبانی می داشت و ماجرا را برای ما باز می گفت.
امروز در جایی می خواندم که ممکن است آدم ها روزی بتوانند بر ساز و کار کدهایی که بر مغز و سیستم عصبی انسان عمل می کنند تسلط بیشتری پیدا کنند و آن گاه جهان را به گونه ی کاملا متفاوتی تجربه کنند. روشن است که مبنای این سخن این است که هستی و هستان مستقل از ما نیستند تا فقط لازم باشد که به سخن در آیند یا پرده از روی شان برداشته شود تا ما حقیقت شان را ببینیم و بشنویم. بر عکس ، فرض این است که این ماییم که هستی و هستان را در پرده یی از رمز ها و کدها می پیچانیم. اگر ما بر کدهای جهان ساز خود تسلط بیشتری پیدا کنیم و بتوانیم در ساختار و ساز و کار شان به دلخواه خود دست ببریم جهان ما چیز دیگری خواهد شد. یک پی آیند این موضع این است ( چنان که صاحب مقاله آوٰرده بود) که ما دیگر مجبور نیستیم به چیزی مستقل به نام « روح» باور داشته باشیم. چیزی که مستقل از ساز و کار بدن ما است و می تواند از بدن جدا شود و به حیات مستقل خود ادامه دهد. نویسنده در آخر چیز جالبی اضافه کرده بود. گفته بود : مگر این که کدهای عصبی مان را طوری سامان بدهیم که بر اساس آن بتوانیم به روح باور داشته باشیم.
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده بر می داشتی
در عصر مولوی باور رایج این بود ( حد اقل در میان عارفان) که هستی و هستان همواره در حال حمد و تسبیح اند. فقط ما نمی توانیم صدای شان را بشنویم. چون ما در حجاب ایم و یا میان ما و « هستان» حمد گزار و تسبیح گوی پرده یی است که از میان اش بر نمی توانیم داشت. مولوی می گوید که کاش خود هستی زبانی می داشت و ماجرا را برای ما باز می گفت.
امروز در جایی می خواندم که ممکن است آدم ها روزی بتوانند بر ساز و کار کدهایی که بر مغز و سیستم عصبی انسان عمل می کنند تسلط بیشتری پیدا کنند و آن گاه جهان را به گونه ی کاملا متفاوتی تجربه کنند. روشن است که مبنای این سخن این است که هستی و هستان مستقل از ما نیستند تا فقط لازم باشد که به سخن در آیند یا پرده از روی شان برداشته شود تا ما حقیقت شان را ببینیم و بشنویم. بر عکس ، فرض این است که این ماییم که هستی و هستان را در پرده یی از رمز ها و کدها می پیچانیم. اگر ما بر کدهای جهان ساز خود تسلط بیشتری پیدا کنیم و بتوانیم در ساختار و ساز و کار شان به دلخواه خود دست ببریم جهان ما چیز دیگری خواهد شد. یک پی آیند این موضع این است ( چنان که صاحب مقاله آوٰرده بود) که ما دیگر مجبور نیستیم به چیزی مستقل به نام « روح» باور داشته باشیم. چیزی که مستقل از ساز و کار بدن ما است و می تواند از بدن جدا شود و به حیات مستقل خود ادامه دهد. نویسنده در آخر چیز جالبی اضافه کرده بود. گفته بود : مگر این که کدهای عصبی مان را طوری سامان بدهیم که بر اساس آن بتوانیم به روح باور داشته باشیم.
۴ نظر:
خسته نباشید!
این نظریه سالهاست که به گونه های مختلف طرح شده ونظریه های زیادی هم در رد آن گفته شده.
موضوع این مطلب شما گردش به عقب از "طریقی نو" است.
گردش به عقب از طریقی نو را نفهمیدم.
ارادت
از شما بعید است!!!
...کمی فکر کن عزیزم...!
salam!
dar tawalodetan kami dir rasidem bebakhshid. mikhaham darin sal az omre tan ba yaki az Arezu haye khili ghashang wa bozorgetan berasid. makhsosan Arezu mikonam degar hichgah tanha nabashid.
ba arze hormat
ارسال یک نظر