۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

رسانه های سایه زدا


گوردن براون نخست وزیر انگلستان لحظاتی پس از گفت و گو با خانمی  او را در حلقه ی نزدیکان خود " زنی خشک مغز" خواند. حالا جوال بیار و مشنگ ببر. تمام تلویزیون های جهان این خطای فاحش او را نشر کردند. براون مجبور شد عذر خواهی کند. آیا رقیبان انتخاباتی عمده ی او ( نیک کلیگ و دیوید کامرن) در تبلیغات انتخاباتی خود از این خطای براون استفاده خواهند کرد؟ معلوم نیست.
نکته ی اصلی در قدرت عجیب رسانه های مدرن است که چه گونه آدم ها را از سایه بیرون می آورند و در مدتی کوتاه موجی می آفرینند که نظیرش در تاریخ آدمی نبوده است.

در سال دو هزار و پنج میلادی انتخابات پارلمانی افغانستان برگزار می شد. حضرت وهریز هم خود را نامزد کرده بود. نمی دانم آقای وهریز در کجا چه چیزی در باره ی " جمهوری اسلامی افغانستان" گفته بود. یکباره شایعه افتاد که کسی به نام وهریز که از فرط ِ تکبر خود را حضرت ! می گوید به اسلام توهین کرده و گفته که ما نیازی به اسلام نداریم . شبی در خانه ی مامای من میهمان بودیم. حدود پنجاه نفر آمده بودند که همه – به جز کسی که دسترخوان را هموار می کرد- کارشناس امور سیاسی افغانستان و جهان بودند و حد اقل خود چنین می پنداشتند. یکی می گفت که اگر همین "شاه گل رضایی"  یک سرک ساخت شما بر روی من تف کنید. دیگری می گفت که "معلم خادم" خوب ترین ِ نامزدها است. سومی اعتقاد داشت که ما آدم نمی شویم و از ما نمی شود. هر کس که در جایی یک پاره گوش ِ فارغ  می یافت سراغ اش می رفت و به ارشاد آن گوش می پرداخت. تا صحبت رسید سر ِ ضدیت همان نامزد مشکوک  که اسلام را قبول نداشت. یکی از ماماهای من که در مسلمانی اش خللی نیست گفت : " اگر من در آن جا می بودم یک مشت بر دهان اش می زدم که می فهمید اسلام چیست". من که تا آن لحظه ساکت بودم دیدم که اگر دیر بجنبیم این جماعت می روند و وهریز را آهریز می کنند. گفتم که منظور وهریز این بوده و آن نبوده و سر انجام موفق شدم حد اقل مامای خودم را کمی آرام کنم.

در جایی که رسانه ی مدرن نباشد امکان سنجش و ارزیابی دقیق سخنان آدم ها هم کم می شود. مردم بیشتر با شایعه های سنجش ناپذیر روبرو می شوند و یا اصلا خبر نمی شوند که کی چه گفته است. نکته ی بسیار مهم این است که رسانه های مدرن شمشیر های دو لبه اند. وقتی که هستند آدم نمی تواند در حضور شان خود را در سایه گم کند. یک جمله ی نسنجیده ی آدم وقتی که بر امواج این رسانه های مدرن سوار می شود دیگر معلوم نیست که سر از کجا می کشد. و از قضا باز همین رسانه های مدرن هستند که به مثلا گوردن براون مجال می دهند که فقط به خاطر چیزی عذر خواهی کند که گفته است و ضبط شده است و نه به خاطر چیزهایی که هرگز نگفته و دیگران از دل خود ساخته اند . از سویی دیگر،  وقتی این رسانه های مدرن نیستند ای بسا که مردم از خوب ترین اندیشه های آدم هم با خبر نشوند  و در نتیجه شعاع تاثیر اندیشیده های آدم هرگز از یک محدوده ی کوچک فراتر نرود.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

جمهوری ِ گرگ ها


همکار ِ ما از در که وارد شد با چهره ی خندان گفت : می دانی رفیق ، امروز لپتاپ خریدم. گفتم : مبارک باشد ، به چند خریدی؟ گفت : به چند خریده باشم خوب است؟ گفتم : به شش صد ، هفت صد ، هشت صد ، نه صد. گفت : نه ، تو عجب ساده یی هستی ، لپتاپ را کی به این قیمت ها می خرد؟ به هشتاد دالر خریده ام! گفتم : روزنامه نخریده باشی ! که یک باره موج خنده اش فضا را پر کرد. گفت : تو از کجا فهمیدی؟ گفتم : چرا ، چه شده؟ گفت : یک کثافت نیرنگ باز امروز این روزنامه ها را به جای لپتاپ به من فروخت ! بسته بندی اش کاملا حرفه یی بود. همه چیزش می گفت که در درون بسته لپ تاپ است. اما در داخل بسته فقط روزنامه چیده بودند.

من تجربه ی مستقیم چنین چیزی را داشتم. چند سال پیش با سه چهار نفر از دوستان از فروشگاه معروف " آفیس دیپو" بر آمدیم ( این فروشگاه  وسایل اداری و قلم و کتابچه و ... می فروشد). مرد سیاه پوست بسیار خوش برخوردی پیش ما آمد و به یکی از جوانان گروه ما گفت که کمره ی فیلمبرداری برای فروش دارد – با تخفیفی باور نکردنی. هر چه من و یکی دو نفر دیگر سعی کردیم که این دوست مان را از خریدن آن کمره منصرف کنیم دم ِ سرد ِ ما در او اثر نکرد ، چون او داغ ِ داغ شده  بود! صد دالر داد و بسته را گرفت و مرد سیاه پوست با سرعت برق ناپدید شد. بسته را که باز کرد نه ده تا روزنامه را بیرون آورد و دهان اش از شگفتی باز ماند. از کمره خبری نبود.

آنچه برای من در این دو مورد جالب بود این بود که هر کس این قصه را شنید خریدار را ملامت کرد. البته کسی که این گونه نیرنگ ها خیلی زود در جان اش اثر می کنند تا حدی  سزاوار ملامت است. اما آن که واقعا سزاوار نکوهش است کسی است که دیگران را فریب می دهد. تمام گناه ِ یک خریدار ساده دل در این مورد این است که سخنان یک انسان دیگر را باور کرده است.
در بعضی عرصه های دیگر هم همین طور است. مثلا زن تحصیل کرده و زیبایی را می بینید که با چشمانی اشک آلود در پس زانوی غم نشسته و بر تمام آنچه که میان او و یک مرد شیاد گذشته با اندوه می اندیشد. می گوید: " این آدم به من گفت که مرا دوست دارد و این دوست داشتن اش به خاطر خوبی هایی است که در شخصیت یگانه ی من یافته است. او هر چه جاذبه ی روشنفکرانه بود در پیش من ریخت و مرا مجذوب خود کرد. اما حالا می فهمم که او فقط یک شکارچی ماهر است و همچو من افتاده دارد صد قتیل". بعد که از دوستان و نزدیکان این خانم بپرسی که قضیه چیست ، همه شروع می کنند به ملامت کردن او. می گویند : " ما زیاد به او گفتیم که این مرد یک شارلاتان است ، اما او گوش نکرد". یعنی هر کس که به خاطر اعتقاد صمیمانه اش به خوبی آدم ها ساده دلی می کند و فریب می خورد و کلاه اش را بر می دارند خدا یار جان اش باشد؛  گناه خودش است. این ملامت کردن قربانی ( قربانی ِ باور و اعتماد به دیگران) به نحوی شارلاتان ها و فریبکار ها را تبرئه می کند. مبنای این ملامت کردن ها باور دل شکنی است که دل آدم را از زنده گی سیاه می کند و آن این است : این تویی که همیشه باید با یک چشم بخوابی و چشم دیگرت را باز نگه داری ، مبادا گرگی شکم ات را بدرد یا دزدی لباس ات را ببرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

خانه ام ابری است


 هزار دریای بر انگیخته ، لجام گسیخته ، شانه بر شانه ی همدیگر می سایند ، می غرند ، عرق می کنند ، پوست همدیگر را می درند و از پا در می آیند و باز  با غریو بر می خیزند و به جان هم می افتند و در دایره های تنگ و فراخ گلوی همدیگر را می فشارند و رها می کنند و با چشم ها و دهان های دریده  بر سر همدیگر آوار می شوند. این در آدمیزاده قطره ی اشکی می شود که بی صدا می درخشد و در سکوت فرو می لغزد.

چه قدر توفان های درون ما بی نشانه اند. آدمی چه قدر مختصر است و زبان حال اش چه قدر فشرده. وقتی می خندیم چهره ی مان کمی تغییر می کند. وقتی می میریم باید دقت کنند ، نبض مان را ببینند و مطمئن شوند که قلب مان تیک تیک نمی کند. وقتی از خواب بیدار می شویم حتا پرده ی آویخته بر پنجره ی اتاق مان تکان نمی خورد. وقتی به چشمان همدیگر نگاه می کنیم کوه ها کمترین واکنشی نشان نمی دهند و حتا هیچ پرنده یی از سر شاخه یی نمی پرد.

اگر وقتی دلی می شکست گوشه یی از آسمان می ترکید و از آن خاکستر ستاره های سوخته می بارید و زمین از بارش خاکستر سیاه می شد ، اگر وقتی تبسمی بر لب کسی می نشست سنگ ها بوی عطر می دادند و از آفتاب موسیقی پخش می شد ، اگر وقتی دود ِ  تردیدی در درون کسی می پیچید همه ی درخت ها می افتادند... آن وقت شاید می شد گفت که آدمی خود جهانی است.

می گوییم " دلم تنگ است" و اتفاقی نمی افتد. نه از "ت" توفانی بر می خیزد ، نه از "ن" نوایی بلند می شود و نه از "گ" گوزنی نعره می کشد. می گوییم ، مثل این که هیچ نگفته باشیم. یک تکه دستمال کاغذی کافی است که اشک مان را محو کند و اگر سر مان را فقط کمی پایین بیندازیم لبخندمان را کسی نمی بیند.

گفت : من ماهی ام ، نهنگ ام ، عمان ام آرزوست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

گریبان دریده ی اخلاق


دیشب از فروشگاه آب و آب میوه گرفتم. وقتی بیرون آمدم ، مردی ژنده پوش ِ ژولیده مویی از من پول خرد خواست. سرم را پایین انداختم و از کنارش گذشتم. قرار گرفتن در این وضعیت همیشه آزارم می دهد. گدا برای من "یاد آور" است ؛ یاد آور پیچیده گی های اخلاقی روابط انسانی. به بیانی دیگر ، گدا از من فقط پول نمی خواهد. او همچنان از من می خواهد که وقتی از کنارش گذشتم به چندین سوال ِ اندیشه سوز هم پاسخ بدهم. ما در برابر گدا* یکی از این چهار کار را می کنیم :
1- به او کمی پول می دهیم
2- به آرامی یا به تندی به او می گوییم که پول نداریم تا به او بدهیم
3- به او می گوییم که پول داریم اما به او نمی دهیم
4- به خواست اش اعتنایی نمی کنیم و خاموشانه از کنارش می گذریم

گزینه ی اول گزینه ی خوبی است. وقتی به گدایی پول می دهیم در کاستن از رنج او تا حدی سهیم می شویم. اما قضیه در همین جا به پایان نمی رسد. آیا می توان به همه ی گداها پول داد؟ اگر به بعضی گداها کمک می کنیم و به بعضی دیگر کمک نمی کنیم ، معیار ِ انتخاب این برخورد های دوگانه ی ما چیست؟ آیا بهتر است به یک گدا صد افغانی بدهیم یا این صد افغانی را میان صد گدا تقسیم کنیم؟ گیرم به یک گدا صد افغانی دادیم ، این صد افغانی ما چه گرهی از کار فروبسته ی او می گشاید؟ آیا همان یک بار و یک روز کمک کردن به کسی کافی است؟ اگر کافی نیست کار ِ درست در این زمینه چیست؟

گزینه ی دوم به نفع ماست. پول مان پیش خودمان می ماند. اما با دروغی که گفته ایم چه کار کنیم؟ گدا از من نخواسته بود که همه ی زنده گی ام را به او بدهم. فقط کمی پول خواسته بود. چه طور است که من برای ساختن یک لباس دو هزار افغانی دارم اما پنج افغانی ندارم که به یک گدا بدهم؟ چه گونه است که اگر یک رفیق من از من یک هزار افغانی بخواهد این پول را بی تردیدی در خدمت او می گذارم ، اما نوبت که به یک گدای درمانده رسید از دادن یک افغانی به او خودداری می کنم؟  نه فقط این ، دروغ هم می گویم که این یک افغانی را ندارم. من که یک افغانی ندارم چه طور زنده گی می کنم؟ تیل موترم را از کجا پیدا می کنم؟ این لباس مجلل را از کجا آورده ام؟ این چیزهایی را که خریده ام و در خریطه گذاشته ام چه گونه خریده ام؟

گزینه ی سوم متضمن دروغی نیست. به گدا می گویید که به او پول نمی دهید ، خلاص. اما چرا نمی دهید؟ شما را چه شده  که حتا حاضر نیستید کمترین کمکی به یک انسان دیگر بکنید؟ اگر خودتان محتاج چیزی باشید و از دیگران کمک بخواهید و دیگران به روشنی کمک خود را از شما دریغ کنند ، چه احساسی خواهید داشت؟ البته شما مجبور نیستید و هیچ قدرتی بالای سر تان نیست که شما را مجبور کند به گدا پول بدهید. اما سوال این است که آیا باید همیشه آدم مجبور باشد تا به نیازمندان یاری برساند؟ فرض کنید شما را موتر زده و در کنار سرک افتاده اید و ناله و فریاد می کنید. به نظر شما چرا باید کسی به کمک شما بشتابد؟

گزینه ی چهارم مثل گزینه ی سوم است. این قدر هست که در این گزینه نه به گدا پول می دهیم و نه با او سخنی می گوییم. نادیده اش می انگاریم. البته ، باز ، خودمان از نادیده انگاشته شدن خوش مان نمی آید. وقتی دیگران ، در موقعیت های مختلف ، با ما چنان برخورد می کنند که گویی اصلا وجود نداریم سخت ناراحت می  شویم. مخصوصا اگر در حالت نیازمندی باشیم و کسی نادیده مان بینگارد و با رفتار خود به ما بگوید که " من خودت را نمی بینم ، نیازت که بماند" خود را در وضعیت بدتری می یابیم.  

عده یی استدلال می کنند که فلان گدا تنبل است و آن گدای دیگر که می لنگد اصلا لنگ نیست و تقلب می کند و... .
در همه ی این احوال واقعیت این است که کسی آن قدر در درون خود فروپاشیده که حاضر شده برای یک افغانی دست خود را پیش دیگران دراز کند. ممکن است کسی به لنگ بودن تظاهر کند ، اما وقتی کسی چنین کاری کرد و لنگ بودن ساخته گی خود را ابزار گدایی ساخت در یک چیز او نمی توان تردید کرد : لنگی ِ درونی ِ او واقعی است و نه تصنعی. ما معمولا این وجه مساله  را در چنین افرادی نمی بینیم.

وجود گدا و گدایی در یک جامعه یاد آور بحرانی اخلاقی است.  

*تصویر از رامبراند است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

میان ماه ِ من تا ماه ِ گردون


دوست عزیزی به نام اجمل مرا به خاطر نوشتن یادداشتی در باره ی " ابوذر غزنوی" متهم به " قوم بازی" کرده است. به نظر من این مساله خیلی مهم است و می خواهم در این مورد با دوستان گفت و گو کنم.

این دوست گرامی قوم بازی را در مقابل ملی گرایی گذاشته است و این تقابل البته تقابل معقولی هم هست. آدمی که قوم بازی می کند ملی گرا نیست و آدمی که ملی گرا است قوم بازی نمی کند. اما این صورت ِ بسیار کلی و مجمل ِ مساله است. وقتی که وارد جزئیات شویم و نگاهی دقیق تر بر بافت پیچیده ی این مساله بیندازیم ، رویه ها و باریکی های دیگر آن را هم خواهیم دید. به این شرح: 
ما برای رسیدن به ملی گرایی یا اندیشه ی ملی باید از قوم گرایی و قوم بازی عبور کنیم. اما این کار به یک خیز نمی شود. چرا که میان قوم گرایی و ملی گرایی ساحت ِ میانه ی گسترده یی هست که باید با حوصله ی تمام پیموده شود. نه فقط خودمان باید حوصله ی پیمودن این فاصله را داشته باشیم ، که هر وقت دیدیم دیگران هم در این راه گام می زنند باز حوصله داشته باشیم و بگذاریم آنان با تانی و تامل به راه خود ادامه بدهند. اما این ساحت میانه ی گسترده که می گویم چیست؟
این ساحت میانه همان گستره ی تجربیات تاریخی هر کدام از ماست. این ساحت میانه در بر گیرنده ی همه ی خرده تعاملاتی است که در متن فرهنگ محلی و بافت اجتماعی ِ خاص هر کدام از ما وجود داشته اند و هنوز وجود دارند. ما برای رفتن به سوی ملی گرایی نمی توانیم همه ی این تجربیات و خرده تعاملات را – که سازنده ی هویت جمعی مایند- کاملا ترک کنیم و پشت سر بگذاریم. ما به هر سو که عزیمت کنیم از درون این تجربیات و خرده تعاملات عزیمت خواهیم کرد. فرض کنید دو قوم در افغانستان هستند که بناست به سمت ملی گرایی حرکت کنند. یکی تجربه ی قتل عام شدن دارد و دیگری این تجربه را ندارد. این تجربه های متفاوت بر سرشت و آهنگ ِ حرکت این دو قوم به سوی ملی گرایی تاثیرات متفاوتی خواهند داشت. به این می ماند که به دو نفر بگوییم که از خانه های کهنه ی خود بیرون بیایند و به خانه ی دیگری کوچ کنند که نوتر و بهتر است. حالا شما می توانید به خرده تعاملاتی که هر یک از این دو با محیط خانه های ی قدیمی خود داشته اند فکر کنید. مثلا از این دو نفر آن یکی که لنگ است قطعا عصای خود را هم با خود برخواهد داشت و به خانه ی جدید خواهد آورد.
در افغانستان ملی گرایی وقتی معنای درستی می یابد که ساکنان این کشور ( و به طور خاص روشنفکران اش) از موضعی همدلانه به تجربه ها و خرده تعاملات زنده گی همدیگر نظر کنند و به آن ها احترام بگزارند. ما باید با واقعیت های زنده گی همدیگر کنار بیاییم و در متن همین واقعیت ها طرحی از ملی گرایی عرضه کنیم که اگر هم بسیار درخشان نبود واقعی تر از توهمات کسانی باشد که می خواهند از آسمان مدینه ی فاضله نازل کنند. مثالی بدهم :
من هزاره ام. قوم هزاره در افغانستان نسل اندر نسل میراث دار تجربه ی تحقیر شده گی و ستم دیده گی بوده است. این ساخته ی خیال من نیست. حقیقتی است که گواهان بسیاری مکتوب اش کرده اند و نمونه های زنده اش هم هنوز در چار طرف ما فراوان اند. من در متن چنین تجربه یی متولد شده ام و همه ی خرده تعاملات زنده گی ام لحظه به لحظه با این تجربه ی تاریخی و اجتماعی آمیخته بوده است. من "هزاره ی موش خور" ام و بینی ام ( که مثل هر بینی ِ دیگر فقط بینی است و ابزار تنفس) همواره مایه ی تمسخر و تفریح هم وطنان ام بوده است. لهجه ام پیوسته سبب ریش-خند شدن ام بوده و در جامعه از کم ترین امکانات برای رسیدن به منزلتی برابر با دیگران بهره مند بوده ام. حال ، تردیدی هست که این تجربه ی هم تاریخی و هم روزمره برای من درد آور بوده باشد؟ قصه ی این تجربه ی دردناک را ممکن است گاهی دیگران هم شنیده باشند. اما شنیدن قصه کجا و تجربه ی زیسته کجا؟ در این وضعیت ، کسی پیدا می شود به نام عبدالعلی مزاری. او می گوید من این وضعیت را قبول ندارم. من می گویم این مردکه دیوانه است. یعنی چه که این وضعیت را قبول ندارد؟ مگر جز این وضعیت چیز دیگری هم ممکن است؟ بعد او بر سیستمی که هم مرا تحقیر کرده و هم ایمان من به امکان تغییر را از من ستانده است ، بر می شورد. رفته- رفته دل من هم گرم می شود و در من هم حسی از عصیان در برابر نظام تحقیر و ستم جوانه می زند. کم-کم باور به خودم را باز می یابم و امکان تغییر وضعیت برای من هم به چیزی قابل دسترس تبدیل می شود. ناگهان در می یابم که آنچه تحقیر را کار آمد می کند قدرت خود تحقیر نیست ، بل تحقیر پذیری من است. این است که تصمیم می گیرم تحقیر را نپذیرم و در چشم ستمگر نگاه کنم و بگویم : تحقیرم کن ، به زندان ام بینداز ، تیر باران ام کن ، با تانک از روی جنازه ام عبور کن ، خانه ام را آتش بزن و ... اما بدان که من تحقیر ات را نپذیرفته ام و فردا فرزندان ام نیز همین سخن را به تو خواهند گفت.
اکنون ، مساله این نیست که عبدالعلی مزاری آدمی دموکرات بود یا نبود. مساله این نیست که او در ویرانی کابل سهم داشت یا نداشت. مساله اصلا این نیست که او آدمی خوب بود یا آدمی بد. این پرسش ها در متن یک تجربه ی دیگر مطرح می شوند نه در متن تجربه ی من. در تجربه ی من عصیان بر نظام سلطه ی تحقیر و ستم اصل بود و نه دموکراسی و نه افتخارات "وطن عزیز ما افغانستان" ( که در آن برای من سهمی نبود) و نه این که فردا اقدامات عبدالعلی مزاری از محک ِ آزمون های حقوق بشری سر بلند بیرون خواهد آمد یا نه. وقتی که خانه ی مرا سیل می برد و دیگران کف می زنند و می خندند من با خودم فکر می کنم : چه طور است که خانه ی همه گان را سیل ببرد و آن گاه همه با هم کف بزنیم و بخندیم.
ابوذر غزنوی هم – با همه ی عیب هایی که داشت- یک مزاری کوچک بود. من یادم هست که ابوذر می گفت : " اگر همه ی هزاره ها – تا آخرین نفر- در راه به دست آوردن حقوق انسانی خود نابود شوند باکی نیست". من این سخن ابوذر را قبول ندارم. اما می دانم که همین روحیه بود که باورهای شکسته ی مردم مرا کمی ترمیم کرد و هزاره ها را از شرمساری و سر افکنده گی ای که پاره ی از ذات و هستی شان شده بود بیرون آورد.
حال ،اگر من به سوی ملی گرایی می روم دقیقا به این خاطر است که اعتماد به خودم را باز یافته ام و فکر می کنم در ملی اندیشی و ملی گرایی نابود نمی شوم. دیروز که با روحیه یی ویران ، اعتماد به نفسی در هم شکسته و نگرشی  سرشار از حس حقارت زنده گی می کردم نمی توانستم ملی گرا باشم ، چون ملی گرایی معنایی نداشت. ملی گرایی مفهومی ایجابی و مثبت است و از دل ترس و بی اعتمادی پدید نمی آید. حالا می بینید که همان چیزی که ممکن است از منظر شما " قوم بازی" جلوه کند ، برای من ایستگاهی برای عزیمت به سوی ملی گرایی است؟ ما می توانیم از راه های مختلف به سوی ملی گرایی عزیمت کنیم ، به شرط آن که همدیگر را قبول کنیم و به تجربه ها و خرده تعاملات ِ زنده گی های متفاوت همدیگر احترام بگزاریم.

مورد احمدشاه مسعود را در نظر بگیرید. اکثر تاجیک ها مسعود را قهرمان ِ خود و بل قهرمان ملی می دانند.  بدترین و ابلهانه ترین واکنش نسبت به این نگرش تاجیک ها این است که فکر کنیم تاجیک ها احمق اند که او را قهرمان می دانند. ممکن است برای من مسعود قهرمان نباشد و حتا قهرمان منفی باشد. اما خوب است لحظه یی پای مان را در کفش تاجیک ها کنیم و از منظر آنان هم به قضیه نظری بیندازیم. مسعود کسی بود که با هوش بسیار و پشتکار فوق العاده و ایمان به ظرفیت تاجیک ها مسیر زنده گی سیاسی تاجیک ها را برای همیشه تغییر داد. او به تاجیک ها یاد داد که اگر نمی خواهند به منقرض شده های سیاسی تاریخ بپیوندند ، به او بپیوندند و برای بهروزی خود مبارزه کنند. حالا انتظار دارید که تاجیک ها قبر مسعود را آتش بزنند؟

من در مورد حاکمیت پشتون ها هم اعتقادی دارم که بسیاری ها را از من می رماند. من به دوستان ام می گویم که باید تلاش پشتون ها برای انحصار قدرت را همدلانه درک کرد. نه به این خاطر که پشتون ها برتر اند یا صلاحیت بیشتری برای حاکمیت دارند. بل به این خاطر که پشتون ها برای چند قرن در این کشور تجربه ی حاکمیت بلا منازع انحصاری داشته اند و دست برداشتن از چنین روندی هر چه باشد آسان و شیرین نیست. می گویم که نباید انتظار داشت که روحیه ی آن کس که از دست می دهد و آن کس که به دست می آورد یکی باشد. به بیانی دیگر ، اقوام دیگر افغانستان هر قدر هم که در خواست ِ مشارکت در قدرت محق باشند ، باید به جای رویکردهای انعطاف ناپذیر و خصمانه رویکردی همدلانه نسبت به انحصارگرایی پشتون ها داشته باشند. عزیمت پشتون ها به سوی دموکراسی و حقوق شهروندی برابر برای همه ، از درون تجربه یی می گذرد که برای دیگر اقوام افغانستان شناخته نیست.
  
ما نباید در پی آن باشیم که وقتی کسی وارد منزل ملی گرایی می شود مثل یک صفحه ی سفید کاغذ باشد. کافی است این آدم صمیمانه به گفت و گو و منطق احترام بگزارد و ذهن اش بر روی روایت های متفاوت و نقدهای آرام یا تند باز باشد.

اکنون ، نسخه یی از روشنفکری هست که بر اساس آن وظیفه ی روشنفکر عبور از خط ها و آن گاه پاک کردن خط هایی است که از شان عبور کرده است. با این روش روشنفکر از ساحت ِ آشنای زنده گی عوامانه بیرون می رود و با سرعت هم بیرون می رود. این حسنی دارد . چرا که ایستادن در بیرون یک نظام فکری یا اعتقادی و سیاسی به آدم فرصت خوب نگاه کردن می دهد و این امکان را فراهم می کند که آدم بتواند به سوژه ی خود با دیدی نقادانه نظر کند. اما خروج سریع از ساحت های آشنا یک خطر بزرگ هم دارد و آن ترک این ساحت ها بدون شناختن شان است. همین مفهوم ِ " قوم گرایی" را در نظر بگیرید. در عالم روشنفکری ما قوم گرایی چیز بدی است. من هم فکر می کنم قوم گرایی چیز بدی است. اما نباید قوم گرایی را تبدیل به  یک " زباله دانی" بزرگ کرد و همه چیز را در آن انداخت. هر سخنی که از تجربه ی یک قوم برود لزوما قوم بازی و قوم گرایی نیست.  نباید به هر سخنی در این مورد نام قوم گرایی داد. چرا که این کار همان زباله دانی ساختن است. بیشتر مردم فکر می کنند که آنچه در زباله دانی انداخته شده بد و بی ارزش است نه این که آنچه بد و بی ارزش است باید به زباله دانی انداخته شود. ما وقتی در برابر زباله دانی قرار می گیریم با خود نمی گوییم : بگذار ببینم در این جا چه چیزهایی خوب و به درد بخور هستند و چه چیزهایی زشت و بیکاره اند. فرض ما این است که بودن یک چیز در زباله دانی خود بهترین دلیل بر زشت و بی کاره بودن آن چیز است. به این ترتیب وقتی در جایی خواندیم که مثلا " من ازبک ام و ازبک ها را دوست دارم" آن گاه ممکن است آن را به زباله دانی " قوم گرایی" بیندازیم و چیزی را که بیان یک تجربه ی کاملا مشروع است به یک چیز بی ارزش و حتا بد تبدیل کنیم.

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

ظالم ها از او می ترسیدند


دوستی در باره ی ابوذرغزنوی خاطره گرد می آورد. از من خواست در مورد او چیزی بنویسم و نوشتم. فکر کردم آوردن اش در وبلاگ هم ضرری نداشته باشد*.

گفت بنویس " گاوهای بیداد گل های آزادی را چریدند و ...". خنده ام گرفت. گفت : "چرا می خندی؟" گفتم : "  آخر شما تحلیل تاریخی –سیاسی می نویسید. این چه گونه جمله یی است؟".
گفت : " پس چه گونه بگویم؟".
گفتم : " یک جمله ی صاف و ساده بگویید".
گفت : " آن اش را خودت اصلاح کن. بگذار من حرف ام را بگویم".
فردای آن روز " حسین علی" محافظ اش با ناراحتی به من گفت : " می دانی که اگر کسی به طرف استاد چپ نگاه کند ، با این کلاشنیکوف غار-غارش می کنم؟ ". گفتم : " بلی ، می دانم". گفت : " پس از این پس حرف دهان ات را بفهم". کمی گیج شدم. گفتم : " حسین ! من که چیزی نگفته ام". گفت : " دیروز استاد از دست ات شکایت کرد".  فهمیدم که چه شده. حسین علی نمونه ی ساده دلی و خوش باوری بود. شام آن روز ابوذر را دیدم و گفتم : " این حسین علی یک روز مرا خواهد کشت". گفت : " دیشب به او گفتم که هاتف نوشته های مرا مسخره می کند! ". برای حسین علی همین کافی بود.
روزی از این که فرماندهانی چون او آدم هایی مثل حسین علی را محافظ خود می گمارند انتقاد کردم. او اما نظر دیگری داشت و می گفت که هر کدام از این حسین علی ها به صد تا روشنفکر و آخوند می ارزند. وقتی ضابط احمد از مزار آمد حسین علی را با او به قره باغ فرستاد. ضابط احمد بعدتر کشته شد. نمی دانم حسین علی چه شد و شاه خان – محافظ ِ دیگر ابوذر در بامیان- کجا رفت و حالا کجاست.
***
در بازار انگوری ، در جاغوری ، این سو و آن سو می رفتم. ناگهان موتری در کنارم توقف کرد. ابوذر از موتر پایین آمد. سلام و علیکی کردیم. گفت : " اتی عرض ام به حضور شما که ما امشب در خانه ی شما میهمان هستیم". این " اتی " ( یعنی پدر) تکیه ی کلام اش بود. گفتم : " مشکلی نیست". اما یکباره تصمیم خود را تغییر داد و گفت : " نه ، امشب باید برگردیم به سنگماشه ، کار داریم". . این آخرین باری بود که او را دیدم.
***
از لیلیه ی دانشگاه بلخ تا کارته ی صلح با خود فکر می کردم که طالبان با رهبران اسیر شده ی حزب وحدت چه کار خواهند کرد. وقتی به خانه رسیدم ، هوا تاریک شده بود. نمی دانستم که ابوذر هم در میان اسیران است. رادیو بی بی سی با یکی از سخن گویان حزب وحدت مصاحبه داشت و آن سخن گو که یادم نیست کی بود گفت که خبر به قتل رسیدن عبدالعلی مزاری به دست طالبان درست است و یکی از کسان دیگری که همراه ِ او به قتل رسیده ابوذر غزنوی است. یادم آمد که می گفت : " من می دانم که دیر یا زود کشته می شوم ، اما دوست دارم تیر باران ام کنند". ظاهرا طالبان او را زیر شکنجه کشته بودند و با موتر از روی پیشانی اش گذشته بودند.
***
ابوذر آدمی باسواد و کتاب خوان بود. در بامیان که بود همه می خوابیدند اما او تا ساعت های سه و چهار صبح کتاب می خواند. کم می خوابید. نمازهای اش سریع و مختصر بودند. آن قدر سریع که به قول شیخ توسلی ( یکی از دوستان نزدیک او ) " آدم فکر می کند که ابوذر در سوره ی حمد فقط الحمدلله الضالین! می گوید". ابوذر کور و متعصب نبود. بخش عمده ی فکرش مشغول بهروزی هزاره ها بود ، اما به دیگر اقوام افغانستان احترامی راستین داشت و به افغانستان به عنوان وطنی مشترک برای همه ی ساکنان آن واقعا مهر می ورزید. از نظر شخصی آدمی گرم جوش ، بذله گو و پر انرژی بود. با حرارت سخن می گفت و نه از ستودن خود ابایی داشت و نه از این که گاه- گاه بر عیب های خود بخندد. از دانش و هوشمندی ستایش می کرد اما عشق اش حماسه بود. شاید فرمانده نظامی بودن و گرایش روشن اش به امور حماسی سبب شده که بسیاری فکر کنند او یک قوماندان بی مغز بود و فقط جنگیدن می دانست. اما این طور نبود. ابوذر اجازه نمی داد کسی غیرت و شجاعت اش را زیر سوال ببرد و در این کار افراط می کرد. می گفت : " هر کس به تحقیر مشت بر دهان تان زد ، پای تان را در حلق اش فرو کنید". اما گرایش افراطی اش به غیرت و سرفرازی سبب نمی شد که با مذاکره و سازش از بن مخالف باشد یا اندیشیدن را به کلی به کناری نهاده باشد. راه حل مشکل افغانستان را در نظام فدرالی می دانست و در باره ی فدرالیزم مطالعات زیادی کرده بود.
من نمی دانم نوشته های ابوذر اکنون در کجایند. او معمولا می نشست و آنچه را فکر کرده بود دیکته می کرد تا یکی دیگر بنویسد. بعد نوشته را اصلاح می کرد. من از زمستان 1371 شمسی تا بهار 1372 در بامیان بودم و شش صد صفحه از گفتارهای او را بر کاغذ آوردم. چند بار که گفتم مبتدای جمله اش با خبر خود بی ربط شده ، اسم مرا " استاد مبتدا!" گذاشت.
 باری کتاب " حقوق اساسی و نهادهای سیاسی" ( از ابوالفضل قاضی) را می خواند. روزی در میان گفتار ِ خود جمله هایی آورد که فکر کردم از همان کتاب باشند. گفتم : " این همان پاراگرافی نیست که چند روز پیش با صدای بلند از کتاب حقوق اساسی می خواندید؟". گفت : " هست ، چرا؟". گفتم : " شما حق ندارید نظر نویسنده یی را بگیرید و به عنوان نظر خود منتشر کنید". گفت : " من خودم هم در این زمینه دقیقا همین طور فکر کرده بودم !".
در باره ی ارزش ِ نوشته های فراوان او نباید مبالغه کرد. در حقیقت ، بخش بزرگی از نوشته های او – که به گمانم در هیچ جا چاپ نشده اند- بازتاب عقاید شخصی اوست و از لحاظ استناد تاریخی و دقت نظر آکادمیک مشکلات فراوانی دارد. با این همه ، در این نوشته ها ما با وجهی از شخصیت او آشنا می شویم که عمدتا پنهان مانده است: این که او آدم اهل فکری بود و حد اقل در مورد مشکلات ِ قوم خود اندیشه های قابل توجهی داشت.
ابوذر از آدم های آرمانگرایی بود که از دین و مذهب کمتر سخن می گفت و از ظلم و عدالت بیشتر. به خاطر آرمان های خود تفنگ هم برداشته بود ، قلم هم می زد ،  مردم را هم بسیج می کرد و آماده ی روبرو شدن با پی آیند های حرکت های خود هم بود. جاه طلب و بلند پرواز بود. می گفت که می خواهد یک اردوی صدهزار نفری تعلیم یافته از میان مردم خود بسازد اما گله داشت که " ال خاتو" با او همکاری نمی کند ( او در جمع دوستان نزدیک خود از مزاری به نام ال خاتو یاد می کرد).
نمی دانم آینده گان در باره ی ابوذر چه قضاوتی خواهند کرد. اما یک چیز روشن است: تا زنده بود ظالم ها از او می ترسیدند.   

*در عکس مقبره ی ابوذر را می بینید.

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

بامیان

امروز صبح به صورت تصادفی عکسی از بامیان دیدم و هوسی در دلم گشت و به روشنی بر زبانم آمد : کاش حالا در بامیان بودم. 

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

عصر ِ کوتاه گرایی


در زمانه ی عجیبی زنده گی می کنیم. بگویم چرا عجیب ؟  یا نگویم؟ اگر دلایل ام را برای این که در زمانه ی عجیبی زنده گی می کنیم بنویسم ، این نوشته طولانی می شود . اگر دلایل ام را  ننویسم شما نوشته ی کوتاهی – در حد یک جمله – خوانده اید ، اما من فرصت گفتن دلایل خود را نیافته ام و برای شما هم مهم نبوده است که بدانید چرا در زمانه ی عجیبی زنده گی می کنیم یا چرا کسی این طور فکر می کند.
زود باش ، حرف ات را بگو
گاهی شده است که به طول و عرض یک نوشته نگاهی کرده باشید و با خود گفته باشید " گم اش کن ، حوصله اش نیست" ؟ و اگر بعضی از ما چنین تجربه یی داشته باشیم آن گاه پرسش این است:  حوصله ی خواندن یک مقاله که نباشد ، حوصله ی خواندن چه هست؟  البته می توان یک نوشته ی طولانی را خواند و آن را مزخرف یافت. اما این فرق می کند با این که از اول تصمیم بگیریم که فقط نوشته هایی را بخوانیم که دو سه پاراگراف داشته باشند و نه بیش تر. از فلانی می پرسی که فلان نوشته را خوانده است یا نه. می گوید :" نه ، خیلی طولانی بود". اگر نوشته یی که خواندن اش پانزده دقیقه وقت می گیرد طولانی است ، پس گلیم ِ کتاب پیشاپیش جمع است.
 توصیه می کنند که " مختصر و مفید بنویس". نمی شود. مختصر که نوشتی فایده اش هم مختصر می شود. اگر کسی مهملات می نویسد ، فرقی نمی کند که ده جمله بنویسد یا صد جمله. اما اگر کسی چیزهایی می نویسد که به خواندن می ارزد ، آن گاه معقول تر آن است که به او اجازه بدهیم دیدگاه ِ خود را باز کند و منظومه ی منسجمی از اندیشیده های خود عرضه کند- حتا اگر این کار ِ او به طولانی شدن نوشته اش بینجامد. ما از این که کسی اندیشه یی را با ظرافت های بیشتر و پیوندهای در هم تنیده تر عرضه کند ضرر نمی کنیم.
خیلی طولانی بود  
" خیلی طولانی بود " یا " خیلی طولانی هست" یکی از شکایت های مشهور زمانه ی ما در باره ی نوشته ها و برنامه ها و... شده است. این شکایت را نمی توان کاملا به کناری نهاد و به آن اعتنایی نکرد. در این زمانه عوامل زیادی سبب شده اند که وقت کم داشته باشیم و نتوانیم مثل گذشته با خاطر فارغ از دغدغه ی وقت زنده گی کنیم. بنا بر این کسانی که می نویسند باید سعی کنند تا آنجا که ممکن است موجز تر و رسا تر بنویسند. اما به نظر نمی رسد که شکایت از طولانی بودن نوشته ها همیشه به خاطر کمبود وقت باشد. کسی که می تواند سه ساعت را در فیس بوک بگذراند و در این سه ساعت به صدها تصویر و یادداشت یک جمله یی سر بزند ، لاجرم بیست دقیقه وقت برای خواندن یک مقاله نیز خواهد داشت. این قدر هست که خواندن یک مقاله هم تمرکز می خواهد و زمانه ی ما زمانه ی تمرکزگریزی است. گویی ما حوصله ی روند ، دامنه و سلسله را نداریم و واحدهای کوچک تر و زود گذر تر را بیشتر می پسندیم ؛ به جرقه ، تکه-پاره و پرش ها و برش های از هم گسیخته متمایل تر ایم.
عقب افتادم
می پرسند: " آیا می دانید که ...؟" یا " خبر داری که ...؟". این پرسش ها حجم دانسته های ما را به چالش می خوانند. آن گاه اگر ما معتقد باشیم که داشتن حجمی بزرگ تر از دانسته ها بهتر است همه ی فیلتر ها را بر می داریم و اجازه می دهیم که هر نوع اطلاعاتی وارد ذهن و ضمیر ما شوند. در این صورت هر وقت که - به هر علتی-  از گرفتن اطلاعات گوناگون باز بمانیم فکر می کنیم که عقب افتاده ایم. اطلاعات زمانه ی ما هم آن قدر متنوع اند که برای گرفتن همه ی  شان هرگز وقت کافی نخواهیم داشت. ظاهرا چاره یی که برای این مشکل سنجیده ایم این است که از هر چیز یک عکس فوری بگیریم و بگذریم. به این گونه عصر ِ ما عصر حکمرانی کلیپ ها شده است و ذهن ِ ما قلمرو پرش های کوتاه.

اکنون ، بیایید مسایل به اختصار مطرح شده ی بالا را با تفصیل بیشتری بشکافیم... . نه ، این کار این نوشته را طولانی تر خواهد کرد. فعلا خواندن این یادداشت دو و نیم دقیقه وقت می گیرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

جاذبه ی مقاومت ناپذیر ِ رفتارهای غیر عقلانی


دوستی با نام تیمور در باره ی"  نقش عمل غیر عقلانی در زنده گی" پرسیده است. از قضا من مدتی پیش در این زمینه کتابی خواندم که دقیقا همین مساله را بررسی کرده بود. نام کتاب این بود :
SWAY
(The Irresistible Pull of Irrational Behavior)
 Ori Brafman & Rom Brafman

نویسنده گان این کتاب عوامل مختلفی را که سبب می شوند ما رفتارهای غیر عقلانی از خود نشان بدهیم بررسی می کنند. چند نمونه ی خوب از مطالعات موردی در این زمینه را هم آورده اند. مهم ترین نکته ی این کتاب برای من تحلیل آن از نقش ِ منفی ِ چیزهای خوب بود. مثلا در یک آزمون ( تفصیل اش بماند) گروه های دو نفری تشکیل دادند و مقداری پول در اختیار هر گروه قرار دادند. در هر گروه یک نفر می توانست پول داده شده را میان خود و شریک ِ خود تقسیم کند. اگر احمد و محمود در یک گروه بودند یکی از این دو حق داشت پول را هر طور که دل اش می خواست تقسیم کند. در مثل اگر احمد این اختیار را داشت می توانست پول را نصف-نصف تقسیم کند. می توانست خودش سهم کمی بگیرد و به محمود سهم زیادتری بدهد و یا بر عکس. در هر حال ، اگر محمود از سهم خود ناراضی می بود و پول داده شده را نمی پذیرفت ، در نتیجه هر دو پولی دریافت نمی کردند و باید کل مبلغ را بر می گرداندند.
نتیجه ی این آزمون جالب بود. وقتی که 100 افغانی در میان بود و محمودها 60 افغانی از این مبلغ را برای خود نگه داشتند و 40 افغانی را به محمودها دادند ، اکثر محمودها از گرفتن 40 افغانی خودداری کردند و در نتیجه هم احمدها و هم محمودها یک پول هم دریافت نکردند. چرا محمود 40 افغانی را نپذیرفت؟ به خاطر این که فکر می کرد احمد عدالت و انصاف را رعایت نکرده. بنابر این به این نتیجه رسیده بود که اگر هر دو هیچ چیز دریافت نکنند بهتر از آن است که احمد به صورتی غیر عادلانه سهمی بیشتر ببرد.
در این مثال روشن است که محمود رفتاری غیر عقلانی می کند. درست است که 60 افغانی بیشتر است ، اما 40 افغانی هم پول است و وقتی رایگان بیاید چرا آدم آن را نپذیرد. این که احمد نتواند 60 افغانی را بگیرد ، به حال  محمود چه فایده یی دارد؟ این که محمود 40 افغانی رایگان را از دست بنهد ، چه سودی به او می رسد؟ در این جا ملاحظه ی انصاف و عدالت ذهن و روان و رفتار محمود را هدایت می کند نه عقلانیت.
آیا گرایش به عدالت و انصاف گرایشی مثبت نیست؟ هست. اما همین گرایش مثبت هم اگر با عقلانیت همراه نشود می تواند به حرمان ها و باخت های بیشتر منتهی شود.

حال همین آزمون را به عرصه یی دیگر- عرصه ی مبارزه ی سیاسی و اجتماعی- منتقل کنید. کسی هست که فکر می کند در درستی ِ آرمان حق طلبانه و عدالت خواهانه اش هیچ خللی نیست. امکان دارد چنین کسی آن چنان در حقانیت آرمان خود غرق شود که فراموش کند که در غیاب ِ عقلانیت ای بسا که آرمانی موجب حرمان شود و شوری سبب ِ شر.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

معطل

کلمات گریخته اند ، خواب نمی آید ، شب نمی رود.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اگر تو زهر دهی بِه که دیگری تریاک؟


در یادداشت قبلی پرسیده بودم که " آیا مهربانی را باید فارغ از محتوا و درون مایه اش ارزیابی کرد؟ اگر نه ، چه گونه می توان از موضعی قابل دفاع  به نقد رفتارهایی پرداخت که فکر می کنیم غلط اند اما از نیتی نیک و دلی سرشار از مهر برخاسته اند؟". تشکر از دوستانی که نظر دادند.

این بیت را همه خوانده ایم که " دشمن دانا که غم جان بود/ بهتر از آن دوست که نادان بود". یا این یکی را:  " دوستی با مردم دانا نکوست/ دشمن دانا به از نادان ِ دوست". می دانیم که وقتی می گوییم " دشمن ِ دانا" به یکی از خصوصیات این دشمن اشاره می کنیم. همین طور وقتی می گوییم " دوست ِ نادان" از یکی از خصوصیات این دوست سخن می گوییم. هیچ کسی را نمی توان فقط دانا یا نادان خواند. آدم ها به جز دانایی و نادانی چیزهای دیگری هم در وجود خود دارند. حال ، من نمی دانم چرا از دشمن مثبت ترین خصوصیت اش را که همان دانایی باشد گرفته اند و آن را در برابر منفی ترین خصوصیت دوست یعنی نادانی اش گذاشته اند و آن گاه به این نتیجه رسیده اند که دشمن دانا بهتر از دوست نادان است. دانایی در دشمن یعنی این که عقل ابزاری ِ این دشمن خوب کار می کند ( آن هم بر ضد شما). نمی توان گفت در این جا دانایی  شامل مهربانی هم می شود. چرا که در این صورت باید از مفهومی به نام " دشمن مهربان " سخن بگوییم که اساسا دشمنی را بی معنا می کند. از آن سو ، دوست ِ نادان هم به جز نادانی لابد خصوصیات دیگری نیز دارد و آن خصوصیات سبب دوستی ِ ما با او شده اند.  دشمن دانا کسی است که دانا است اما از شما کینه به دل دارد و به هر طریقی که ممکن باشد به شما آسیب می رساند. دوست نادان کسی است که نادان است اما جز خیر و خوبی شما را نمی خواهد و هر جا که دست اش برسد به شما کمک می کند. پس چرا دشمن دانا که غم ِ جان بود بهتر از آن دوست که نادان بود؟ کسانی که چنین اعتقادی دارند فکر می کنند که رفتارها را باید با معیار دانایی و نادانی سنجش کرد. فرض شان این است که آنچه از دانایی بیاید – حتا اگر از جانب دشمن باشد- بهتر و قابل قبول تر از آن چیزی است که برخاسته از نادانی باشد ، حتا اگر از جانب دوست باشد.
اما مشکل این موضع در این جا است که ریشه ی همه ی رفتارها را به دانایی و نادانی وصل می کند و در باره ی آنچه در چارچوب دانایی انجام می یابد نگرش مثبت و در باره ی آنچه در چارچوب ِ نادانی صورت می پذیرد نگرش منفی دارد.  اکنون ، چیزهایی چون دوست داشتن و مهر ورزیدن ساحت هایی از امکانات وجودی ما هستند که ممکن است ملازمه یی با دانایی یا نادانی ما نداشته باشند. هیچ دلیلی ندارد که فکر کنیم آن کس که داناتر است مهربان تر هم هست یا دوست داشتن اش اصیل تر ، عمیق تر و ارزشمند تر است. همین طور نادانی ِ یک فرد اصلا دلیل نمی شود که فکر کنیم او از دوست داشتن و مهرورزیدن هم ناتوان است و اگر دوست بدارد و مهر بورزد باید برای مهر او ارزشی قایل نشد. نمی توان گفت مهر ِ یک مادر نادان به فرزند ِ خود مهر نیست و یا مهری است که به هر حال به حال فرزند او زیان آور خواهد بود.  
پس با مهربانی ها و دل سوزی هایی که پی آمدهای معکوس دارند ، چه کار کنیم؟ مادری صمیمانه باور دارد که اگر دخترش به مکتب برود ، این مکتب رفتن به زیان او خواهد بود و بنا بر این به مصلحت نزدیک تر آن است که او درس نخواند. با این مادر چه گونه باید برخورد کرد؟ و بر همین قیاس.
به نظر من هیچ پاسخ ساده و جامعی برای این گونه سوال ها وجود ندارد. عده یی تنها به مهربانی یا دل سوزی پدر و مادر خود اکتفا نمی کنند و این مهربانی ها و دل سوزی ها را به لحاظ محتوایی هم نقد می کنند و از این نقد خود سود هم می برند. پدر و مادر شان هم سود می برند. عده یی دیگر ، با پدر و مادر خود هم آهنگ می شوند و این هم آهنگی به نفع شان تمام می شود. این چیزها در تحت شرایط و احوال گوناگون باز می شوند و به سر انجام منطقی – یا غیر منطقی-  خود می رسند.
با این همه ، می توان گفت که هر کسی باید ببیند که این پاره یا آن پاره از واکنش های اش در یک چارچوب بزرگ تر چه معنا می دهد. فرض کنید کسی هست که  به صورت کلی زنده گی را پوچ می داند و چارچوب ِ کلان زنده گی اش خالی از هر نوع هدفی است. برای چنین کسی بی معناست که سر جزئیات فلان برنامه ی کوچک با دیگران بجنگد. یا مثلا دختری هست که فکر می کند در آینده درس نخواهد خواند و اصلا درس خواندن کاری است بیهوده. آن گاه همین دختر شب و روز با پدر و مادر خود جنجال دارد که چرا با رفتن او به مکتب موافق نیستند. برای چنین کسی مهم است که موضع غلط ِ پدر و مادر خود را نقد کند و در این کار تا آن جا پیش برود که بر مهر و شفقت آنان نیز چلیپا بکشد. اما همین آدم وقتی که به مکتب می رود درس نمی خواند و آنچه را در بدل ِ هزاران کش-مکش ِ دل شکن به دست آورده مثل یک مشت خاک ضایع می کند.
همین مثال ازدواج اجباری یا ازدواج تنظیم شده به دست مادران و پدران را در نظر بگیرید. من مخالف این نوع ازدواج ام. اما به گمان من غلط است اگر فکر کنیم که هر وقت در امر ازدواج انتخاب با ما نباشد نتیجه حتما فاجعه است.  بعضی فکر می کنند که اگر خودشان شریک زنده گی خود را انتخاب کنند یک فرد انسانی را انتخاب می کنند و اگر پدر و مادرشان این کار را بکند حیوانی شریک زنده گی شان خواهد شد. می توان و باید در برابر ازدواج های اجباری ایستاد. اما در عین حال می توان به یاد داشت که در ازدواج های غیر اجباری هم ما به منبعی به نام " جامعه ی انسانی" مراجعه می کنیم و شریک زنده گی خود را از میان همین آدم هایی انتخاب می کنیم که در دسترس پدران و مادران ما هم بوده اند. می توان به بازار رفت و مواد غذایی خرید و چیزی برای چاشت خود تهیه کرد. اما اگر به یکی از دوستان خود زنگ بزنیم که امروز برای چاشت " یک چیز" بیاورد ، او هم سنگ و چوب یا زهر ِ مار نخواهد آورد. دانستن این نکته به ما کمک می کند که شرایط و محدودیت های انتخاب های خود را هم از یاد نبریم.
ممکن است کسی بگوید : " اگر من در پی ِ انتخاب آزادانه ی خود در چاه بیفتم بهتر از آن است که کس دیگری برای من تصمیم بگیرد و انتخاب کند- نتیجه هر چه باشد". با چنین کسی البته نمی توان بحثی معقول کرد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

تیغ ِ مهر و گردن ِ اعتراض


مدتی است که با یکی از جوانان گفت و گویی در مورد رابطه ی او با پدر و مادرش دارم. می گوید که پدر و مادرش او را " نمی فهمند" و سعی می کنند عقاید خود را بر او تحمیل کنند. نمی دانم پدر و مادر او تا کجا بر او فشار می آورند که در چنبره ی عقاید و باورهای آنان فکر و زنده گی کند. اما این را تا حدی می دانم که آدم های جامعه ی ما در هیچ چیزی پایدار نباشند در تحمیل عقاید خود بر دیگران سماجتی دارند مدال آور. با این حساب ، ممکن است این جوان حق داشته باشد از این خصوصیت پدر و مادر خود گله مند باشد. اما آنچه برای من شگفتی انگیز است این است که او موضع ِ پدر و مادر خود را یکسره نقد ِ محتوایی می کند. به این معنا که آنچه برای او اهمیتی درجه اول دارد محتوای سخنانی است که آنان به او می گویند و درونمایه ی ارزش هایی است که آنان در پی ِ تحمیل شان بر او هستند. من از او خواستم که از زاویه یی دیگر هم به موضع ِ مادر و پدر خود نگاه کند. آنان – به گواهی خود این جوان- اصلا بدخواه فرزند خود نیستند. این که  با چنان سماجتی سعی می کنند فرزند شان را به راه خود ببرند هم از این روست که فکر می کنند راه ِ آنان به جاهای بهتری می رسد. آنان از سر " مهربانی" آن گونه رفتار می کنند.
حال ، آیا مهربانی را باید فارغ از محتوا و درون مایه اش ارزیابی کرد؟ اگر نه ، چه گونه می توان از موضعی قابل دفاع  به نقد رفتارهایی پرداخت که فکر می کنیم غلط اند اما از نیتی نیک و دلی سرشار از مهر برخاسته اند؟  من باید در این مورد فکر کنم و نتیجه ی فکرم را در اینجا خواهم آورد. نظر شما در این باره چیست؟  

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

این همه از دست ِ توست

اگر شک دارید که آیت الله خامنه یی پلیدترین دیکتاتور ِ جهان است در این جا بخوانید که او با مردم خود چه می کند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

ببخشید من فرزند تان را کشته ام؟


پوزش طلبیدن از پی ِ خطایی که کرده ایم معمولا کار درستی است. پوزش طلبیدن اولین گام و حد اقلی از تلاش برای ترمیم کژی یا کاستی ای است که سبب اش ما بوده ایم. اهل ِ خرد هم معمولا پوزش پذیر اند و می دانند که در ِ پوزش را باز گذاشتن برای همه گان خوب است. نوبت ِ خود آدم هم می رسد.
اما در بعضی جاها پوزش خواستن – حتا اگر اخلاقا کاری درست باشد- به هیچ دردی نمی خورد. نمونه اش همین معذرت خواهی هایی که این روزها مثلا به دنبال کشتن غیرنظامیان می کنند. می گویند : "ما عمیقا متاسف ایم و معذرت می خواهیم. ما می دانیم که این رنج برای همیشه با بازمانده گان قربانیان خواهد ماند". در این جا معذرت خواستن کاملا بی معنا می شود. چرا که معذرت خواستن وقتی معنا دارد که شما به طور موجهی به طرف مقابل تان نشان بدهید که امکان تصحیح خطایی که از شما سر زده به نحوی وجود دارد. یا آنچه شما به عنوان " بدل ِ خطا" عرضه می کنید می تواند به لحاظ ِ کیفی تا حد زیادی خطای تان را جبران کند. قید ِ " به لحاظ کیفی " را آوردم چون وقتی ما از کسی ناراحت می شویم این ناراحتی صرفا به خاطر این نیست که او هزار افغانی از جیب ما دزدیده است ، به این علت هم هست که چیزی به نام اعتماد و اخلاق را  زیر پا کرده است. معذرت خواهی باید تا حدی که ممکن است هم وزن خطا باشد. اگر مثلا به کسی دشنامی داده اید و حالا به راستی پوزش می طلبید ، این " پوزش طلبی صادقانه" هم وزن آن دشنام است و می تواند زخم ِ آن دشنام را التیام ببخشد. اما اگر پدر کسی را کشته اید و حالا معذرت می خواهید در واقع به آن کس می گویید : " به نظر ِ من همین پوزش خواستن من ، این کلماتی که به کار می برم و احساسی که در این کلمات می گنجانم ، هم وزن ِ آتش دردی است که عمق استخوان شما را می سوزاند. می دانم رشته یی را در زنده گی تان پاره کرده ام که برای شما بسیار عزیز بوده. اما یک لحظه باشید ، من جادویی بلدم و می توانم با ردیف کردن واژه ها این رشته ی گسسته- تا -همیشه را بازسازی کنم". ولی روشن است که در این مورد نمی توان هیچ چیزی به عنوان ِ " بدل ِ خطا" عرضه کرد. هیچ چیزی نمی تواند جانشین جان ِ آدمی شود. هیچ لطفی از عهده ی بازسازی پیوندی بر نمی آید که تا همیشه گسسته است و  به هیچ حیلتی هرگزش نمی توان باز آورد.
من فکر می کنم که وقتی که مثلا نیروهای ناتو یا امریکا به خاطر قتل غیر نظامیان معذرت خواهی می کنند ، این معذرت خواهی ها کاملا خلاف پرور اند. آدم فکر می کند کسی سعی می کند مرا بازی بدهد. و این حس ، معذرت خواهی را تبدیل می کند به نمک پاشیدن بر سر زخمی که هنوز ازش خون می آید.  

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

موی سفید و فرصت بلوغ


در ادبیات فارسی و نیز در مکالمه های متعارف روزمره گاهی جمله یی می شنویم به این گونه : او ریش خود را در آسیا ( یا آسیاب) سفید کرده است. یا : ریش ام را که در آسیاب سفید نکرده ام.
 برای کسانی که آسیاب را ندیده باشند: آسیاب جایی است که در آن گندم یا جو و... را آرد می کنند. این را گفتم چون آسیاب آن گونه که می شناختیم کم کم از بین می رود و ممکن است عده یی اصلا ندانند آسیاب چیست و چه گونه جایی است. با از بین رفتن آسیاب طبعا معنای اصطلاح " ریش در آسیاب سفید کردن" نیز از دسترس ما دورتر می شود. در آسیاب ریش آدم با آرد سفید می شود و این گونه سفید شدن ریش هم آسان است و هم ناپایدار و هم به اشتباه افکن.
اما ریش ِ سفید و پیچه ی سفید چه چیزی در باره ی صاحبان خود می گویند؟ در فرهنگ ما موی سفید زنان و مردان و البته ریش سفید مردان برانگیزنده ی احترام است یا بیشتر مردم فکر می کنند که باید این چنین باشد. اما سعدی چندین قرن پیش گفته بود :" توانگری به هنر است نه به مال و بزرگی به عقل است نه  به سال". از زمان سعدی به این طرف هر چه عقل سلطه ی خود را بیشتر گسترانده است ، بزرگی ِ ناشی از "سال" بیشتر از چشم ها افتاده است. در واقع اگر امروز به جوانی بگویید که " شما مجبور نیستید به کسی صرفا به این دلیل که سالخورده تر است احترام ِ بیشتر بگزارید" ، او فکر خواهد کرد که سخن رهایی بخشی شنیده است. اگر بزرگی به عقل است و نه به سال ، روشن است که جوانی که عقل دارد اما سال های زیادی از عمرش نگذشته با جمله ی " بزرگی به عقل است نه به سال" احساس همدلی بیشتری خواهد کرد.
می دانیم که برای سالخورده شدن باید منتظر ماند. به هیچ حیله یی نمی توان حرکت سال ها را تند تر کرد و مثلا در سی ساله گی هشتاد ساله شد. اما در مورد عقل چنین محدودیتی وجود ندارد. این است که وقتی شرط ِ بزرگی را از داشتن ِ سال به داشتن ِ عقل تغییر می دهیم در حقیقت میدان رقابت برای کسب ِ بزرگی را وسیع تر و انعطاف پذیرتر می کنیم.  به بیانی دیگر ، اگر قبلا  فقط" بزرگ ِ سالخورده" داشتیم از این پس می توانیم " بزرگ ِ کم سن و سال" هم داشته باشیم. در گذشته اگر کسی می توانست ثابت کند که ریش اش واقعا در اثر سالخورده گی سفید شده ( و نه با آرد ِ آسیاب!) کافی بود که به بزرگی اش احترام بگزاریم. اما با میدان دار شدن عقل به عنوان شرط  اصلی ِ بزرگی ، می توان به یک ریش سفید گفت : " درست است که ریش ات در آسیاب سفید نشده ، اما این برای من کافی نیست. من باید ببینم که عقل ات در کجای کار است". برای دفاع از این موضع می توان شواهد زنده هم آورد. می توان به جوانی اشاره کرد که بسیار عاقل است و در همان حال پیر ریش سفید یا پیچه سفیدی را یافت که سرشار از جهالت و بی عقلی است. تا این جا ، گذر از سال به عقل به عنوان شرط بزرگی مشکلی ندارد. اما در این جا ابهامی هست که روشن شدن اش ممکن است به باز سنجی ِ این موضع قابل دفاع بینجامد. آن ابهام به این شرح است :
ما به بزرگی احترام می گزاریم. یعنی هر وقت که چیزی ( مخصوصا چیزهای مطلوب)  در ظرف ذهن و روان ما بریزد و این ظرف را لبریز کند و از گنجایش این ظرف فراتر برود  در ما حس ِ " احترام" بر انگیخته می شود. مثلا دویدن معمولی یک آدم چیزی در حد ظرفیت ذهن و روان ما است. به صورت عادی ما انتظار داریم – و دیده ایم- که آدم ها بتوانند بدوند. اما اگر دونده یی به اندازه ی یک پلنگ تیز بدود ، این وضعیت بزرگ تر از ظرفیت ذهن و روان ماست و این است که در برابر چنین دونده یی  آن حس احترام را در خود می یابیم.
حال ، ما وقتی به یک ریش سفید احترام می گزاریم ، به چه چیزش احترام می گزاریم؟ بزرگ-سالی اش که چیزی فراتر از ظرفیت ذهن و روان مان نیست. می دانیم که آدم ها به صورتی عادی هشتاد ساله و نود ساله می شوند. به عقل اش هم احترام نمی گذاریم. چرا که ما احترام گذاشتن مان را با دیدن مو یا ریش سفید او آغاز کردیم نه با آزمایش عقل اش. پس به کدام بزرگی در یک آدم موسفید یا ریش سفید احترام می گذاریم؟ ساده ترین پاسخ به این سوال این است که خوب ، ما هم تحت تاثیر فرهنگ گذشته هستیم و چون در گذشته بزرگی به سن بوده و نه به عقل ، ما هم هنوز تقلید از گذشته گان خود را کاملا ترک نکرده ایم. این پاسخ خوبی است. اما هنوز می توان پرسید : چرا گذشته گان ما چنین کردند؟ چرا آن ها ریش و موی سفید را معیار گرفتند و نه عقل آدم ها را؟  نکند موی سفید و سال ِ زیاد آن قدر هم بی معنا نباشند که درابتدا به نظر می رسند.
به نظر من احترام به موی سفید ، ریش سفید و سالخورده گی رگه های برجسته یی از خردمندی و فرزانه گی دارد. سالخورده گی با تجربه همراه است. تجربه را نمی توان فشرد و به کسی داد. نمی توان پیش از موقع درگیرش شد. تجربه وقت می برد و هر پاره اش به هنگام ِ خود می آید. یک تجربه ممکن است در همان نخستین بار پر از کامیابی باشد. همان تجربه می تواند در بار ِ دوم ناکامی بیاورد. همان تجربه در بار سوم می تواند کامیابی های بیشتری به بار بیاورد. همان تجربه ممکن است در نوبت چهارم به فاجعه بینجامد. در نوبت ِ نخست نمی توان این سه نوبت دیگر را دید. کسی که از همه ی این مراحل گذشته تصویر دقیق تری از " فراز و فرود" زنده گی دارد و بنا بر این هیجان ها و امیدها و سر خورده گی ها و ناامیدی های اش به تعادل قابل اعتمادتری رسیده است. این تعادل قابل اعتماد همان بلوغ است. آدم ها قرن ها با تکرار ِ فراز ها و فرود های زنده گی درگیر بوده اند و در این درگیری ها یاد گرفته اند که به صاحبان تجربه های بسیار ( یعنی همان موسفیدان و ریش سفیدان) احترام بیشتری بگذارند. مثلا وقتی جوانی به آسمان ها پریده که چه خوش بخت ام من ، پیری به او گفته که کمی کمتر مستی کند. این جوان به حرف آن پیر گوش نداده.  در نوبتی دیگر همین جوان در پس ِ زانوی غم نشسته و زمین و زمان را تیره و تار یافته. این پیر به او گفته که زنده گی همه اش این ظلمتی نیست که او اکنون گرفتارش شده و بنابر این باید امید خود را از کف ننهد. رفته – رفته این جوان متوجه چیزی می شود: " در این پیر چیزی هست که ظرف ذهن و روان من گنجایش اش را ندارد. او از منظر دیگری به من و جهان نگاه می کند که من از درک اش عاجزم . او بزرگ تر است". احترام.  احترامی که ما اکنون به پیران و سالخورده گان داریم در حقیقت احترامی است که در طول ِ زمان انباشته شده و کاملا قابل دفاع است.  
حال ، می توان به درستی حدس زد که در گذشته  هم حتما پیران جاهل و بی عقلی بوده اند که نمی توانسته اند منبع هیچ نوع خردمندی و فرزانه گی بوده باشند. این درست است. اما هیچ آدم عاقلی به خاطر این که در سبد میوه اش چند میوه ی گندیده هم هستند ، کل سبد میوه ی خود را به دریا نمی ریزد.
امروز تعداد زیادی از جوانان با تکیه بر سوادی که خود دارند و پیران شان از آن بی بهره اند ، با پیران و موسفیدان خانواده و محیط خود بسیار ناسازگار می شوند. در بعضی موارد شاید حق داشته باشند که چنین شوند. اما به طور کلی ، به نظر من افراط در اعتقاد به " بزرگی به عقل است نه به سال" ما را از منبع بزرگی از فرزانه گی محروم خواهد کرد. سخن سعدی را باید به عنوان یک هشدار ِ کنترول کننده در جایی به کار برد که به عقل هیچ بهایی نمی دهند. اما به هوش باید بود که بعضی از جلوه های عقل جز با گذر سالیان رخ نمی نمایند و جز در کوره ی تجربه پخته نمی شوند. " پیران جاهل" و " شیخان گمراه" زیاد داریم ، اما فقط کسی که عقل خود را تعطیل کرده باشد می تواند خود را از خرد ِ و تجربه ی پیران عاقل و شیخان ِ راه شناس محروم کند.  

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

هذیان های غبار گرفته


بهار است. برف ها آب شده اند. زمین در زیر اولین نگاه های صبحگاهی ِ آفتاب عرق کرده. خاک نرم است. سنگ ها درخشان اند. سبزه ها نابالغ. چشمه ناب ترین های خود را بیرون می ریزد ، اما کسی تشنه نیست. درختان توت و بادام گویی از بهجتی مشترک سرمست اند و به مدد ِ نسیم برای همدیگر شاخه تکان می دهند. بیدها و سپیدارها از دریای شب بیرون آمده اند – پاکیزه ، و در آفتاب ایستاده اند –خاموش. هوا سبک است. صبح است و من پیاله ی شیری را که نمی توانم ننوشم- چون قانون است-  نوشیده ام. از خانه بیرون آمده ام به قصد آن که به جای هر روزه بروم. به چمن.  پیش آب و علف و پروانه. پروانه ها. پدرم هر روز نگاه نکوهش بار خود را به من می دوزد و می گوید : "چرا با داوود بازی نمی کنی ، چرا با محمدعلی به ده ِ بالا نمی روی پیش بچه های دیگر؟". اما بودن با آب و علف و پروانه در زیر سنجد ها کجا و تشله بازی با بچه ها  در ده بالا کجا؟ من اولی را دوست دارم. کفش هایم پر آب می شوند و مش مش می کنند. لباس ام گل آلود می شود. دست هایم سرخ می زنند. اما چه کیفی دارد این قدر نادان بودن ، کودک بودن ، دل خود را ، بل جان خود را ، به روی معجزه ی آب و علف و پروانه گشودن.
***
بهار است. معلم می گوید که این روزها هنوز مکتب سر و سامانی نیافته و بنا بر این بهترین وقت برای خواندن " آن کتاب ها" است. می گوید صبح ها پیش از آن که بچه ها جمع شوند باید خودت را به خانه ی ما برسانی ، یک ساعت درس بگیری و بعد به مکتب بروی. هر روز صبح نماز می خوانم و حرکت می کنم. از خانه ی ما تا مکتب یک ساعت راه ِ پیاده روی است. خانه ی معلم نزدیک مکتب است. با شتاب خودم را به خانه ی معلم می رسانم. از من می پرسد : "دیروز چه خوانده بودیم؟" و من درس دیروز را باز می گویم. معلم گاهی تحسین ام می کند و گاهی با ناراحتی می گوید : " چرا دقیق نمی خوانی؟". درس ها برای من سنگین اند- اما شیرین هم هستند. اسلام شناسی شریعتی می خوانم. مجموعه ی آثار شانزده و هفده. عشقی که به ریاضی دارم روز به روز سردتر می شود. عشق تازه یی یافته ام : شریعتی. اسلام را به شکلی دیگر شناختن. کارخانه گی های صنفی ام عقب می مانند. با اعداد بیگانه و بیگانه تر می شوم. هر روز که به خانه می آیم مقاله های یک پاراگرافی می نویسم. در پی ِ تغییر جهان ام. در آستانه ی خطا.
***
بهار است. سال اول دانشگاه دل ام را شکسته. در تردیدم که سال دوم را ادامه بدهم یا ادامه ندهم. محیط دانشگاه محیطی مرده است. در وقفه های تفریح از صنف بیرون می آییم. چای می خوریم . بحث سیاسی می کنیم بیشتر. گاهی در باره ی کتابی حرف می زنیم. اما سوژه ی محبوبی که هر روز باید به ناگزیر به آن بپردازیم بی سوادی استادان دانشکده است و شکایت از نوت دادن های شان. من پای ثابت جمعی سه چهار نفره هستم و سر های ما همواره با مسایل سیاسی داغ است. فقط گاهی کسی نگاه اش را بر می گرداند و می گوید : " این دختر خیلی مقبول نبود؟". و آن وقت برای چند دقیقه شروع می کنیم به مسخره کردن گوینده. همیشه از خود می پرسم : "واقعا ما در این جا چه کار می کنیم ، من چرا در این جا هستم؟".  تنها جای ملال شکنی که می شناسم کتابخانه ی ایرانی هاست در مرکز شهر. از آن جا کتاب می گیرم و می خوانم. درس مطلقا نمی خوانم. رفقایم هم نمی خوانند. بیشتر هم صنفی های مان آن قدر با پست کارت های سنجی دت و امیتابهچن سرگرم اند که اصلا لازم نیست به فکر رقابت با آنان بیفتی. همه هم کامیاب می شوند. چرا که اگر رسم ناکام کردن جاری شود...بگذریم.
***
بهار است. باز به بامیان آمده ام. این بار برای کاری فوق العاده مهم. از من دعوت کرده اند که در دانشگاه بامیان درس بدهم. از کجا شروع کنم؟ معلوم نیست. اشتیاق شاگردان باورنکردنی است. عطش ِ آموختن شان وحشت ناک است. در صحن ِ دانشگاه تا ترا می بینند جمع می شوند. می گویند " چیزی بگو ، هر چه باشد". گروه – گروه دنبال ِ داوود ناجی می افتند. هر جمله اش را از هوا می ربایند. در صنفی که من درس می دهم کسی است که نسبت به دیگران مسن تر است. روزی درس تمام می شود و یکی از من سوالی سیاسی می پرسد. پاسخ اش را می دهم. در بیرون یکی از شاگردان به من نزدیک می شود و می گوید : "بهتر است کمی احتیاط کنید. آن نفر را که در پیش صنف می نشیند و از دیگران مسن تر است می شناسید؟". می گویم نه ، و او توضیح می دهد که او پسر یکی از فرماندهان است و ممکن است از این گونه سخنان خوش اش نیاید. چند روز بعد کسی به من تذکر می دهد که تبلیغات منفی نکنم. احساس خفه گی می کنم. من معلم زبان فارسی ام اما شاگردان صنف من به سرنوشت سیاسی خود علاقه ی بیشتری دارند تا به نقش ِ پسوندها در ترکیب واژه گان. هر بار هم که می گویم درس بخوانید و دنبال سیاست نروید ، چنان با بهت و دلزده گی به من نگاه می کنند که خودم را هم به شک می اندازند. خودم هم جوان ام و دلیلی ندارد که آنچه می گویم مثلا به پشتوانه ی تجربه قابل قبول تر از سخنان دیگر جوانان باشد. همه چیز بامیان ، همه چیز افغانستان ، غرق در التهاب است. فکر می کنم که " چه دستان کنم تا روم جایی دیگر".
 ***
بهار است. اما هوای پیشاور پیشاپیش داغ شده. پشت میز دفتر نشسته ام و گزارش های نقض حقوق بشر می خوانم. وظیفه دارم که ویرایش و جمع بندی شان کنم. دلم تنگ است. هر روز خبرهای بدی از افغانستان می رسد. طالبان هر کاری که دل شان می خواهد می کنند. غصه ی تنهایی و تاریکی ِ راه پیش رو بر مغزم نشسته و می فشارندش. آهنگ ِ " گر زلف پریشان ات در دست صبا افتد " ِ ظاهر هویدا را در " تیپ" می گذارم. پیشانی ام را بر میز می گذارم و وقتی او می خواند که " ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم/ تا آخر از این توفان هر تخته کجا افتد "  رسما گریه می کنم. ساعتی بعد راحت علی همکار پاکستانی ام به درون می آید و می فهمد که گریسته ام. سعی می کند آرام ام کند. می گوید : " من برادر کلان ات هستم ، هر وقت مشکلی داشتی به من بگو".  دلم می خواهد بگویم " اگر زورت می رسد به هموطن هایت بگو که دست از سر افغانستان بردارند تا من در این تنهایی کده ی حیات آباد در نگیرم". اما پاسخ آن سخن مهرآلود این نیست. تشکر می کنم و باز در میان اوراق غرق می شوم.   
***
بهار است. صندوق پست را باز می کنم. خالی است. هوا ابری است. این جا کجاست؟ راستی ، خدا کند بر سر ِ چراغ سرخ ِ ترافیک کمره نبوده باشد و عکس نگرفته باشد. هوش ام نبود ؛ از چراغ سرخ گذشتم. فکرم به دنیای ِ آب و علف و پروانه رفته بود. در ضمن ریش ام را باید بتراشم. یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ... نه دیگر از حساب خارج است. چه قدر سفید شده اند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

عقلی شوریده

برنامه ی " چهره ها" ی بی بی سی در باره ی احسان یارشاطر را ببینید. حیف که این برنامه کمتر از نیم ساعت است. عشق یعنی این.

هر کس که عقل دارد مزدور بیگانه گان است


فرض کنید که روز سه شنبه است و در خانه نشسته اید. کسی از اعضای خانواده نزد شما می آید و می گوید : یکی از مرغ های مان را روباه برد. می روید و می بینید که به راستی یکی از مرغ های تان غایب است. همسایه می گوید که من به چشم خود دیدم که روباهی آمد و یکی از مرغ های شما را با خود برد. ساعتی می گذرد و یکی دیگر از اهالی محل می آید و شکایت می کند که یکی از مرغ های او را روباه برده است. تا شام تعداد شکایت ها به ده تا می رسد. نگران می شوید و با اهالی محله می نشینید و عقل خود را روی عقل آن ها می گذارید تا برای این مشکل راه حلی پیدا کنید. شب می گذرد و فردا چهارشنبه  نامه ی مفصلی از روباه دریافت می کنید به این مضمون :
" اهالی محترم ِ دهکده ی مرغ آباد السلام علیکم ،
بر همه گان واضح و مبرهن است که دهکده ی مرغ آباد نیاز به امنیت دارد و مخصوصا مرغ های عزیز این دهکده به طور مضاعف محتاج امنیت اند. بنا بر این ما با درک مسئولیت وجدانی خود پیش نهاد می کنیم که تدابیری برای بهتر کردن وضع امنیتی دهکده اتخاذ شود. برای انجام این مهم ، ما به یک کمر بند امنیتی محکم نیاز داریم و از آنجا که روباهان بهتر از کسان دیگر با دهکده ، روانشناسی مرغ ها ، نیازهای آنان و راه ها و بی راهه های محل آشنایند ، امنیت دهکده به طور کل و امنیت مرغانچه ها به طور خاص باید به روباهان سپرده شود. اعضای این تیم امنیتی را روباه بزرگ – روباه خان- انتخاب خواهد کرد. در ضمن اگر ما بخواهیم روباهان به صورت درست کار خود را انجام بدهند باید همه ی سگ ها را از دهکده اخراج کنیم ، چرا که پارس سگان موجب تشویش خاطر روباهان می شود و این ممکن است بر میزان موفقیت آنان در امر تامین امنیت تاثیر منفی بگذارد.
با احترامات فایقه ،
روباه خان ، رئیس محله ی روباهستان ".

بنا بر گزارش بی بی سی حامد کرزی رئیس جمهور افغانستان گفته  که  پارلمان تحت تاثیر مداخلات ویرانگر خارجی اصلاحیه های پیش نهادشده ی او برای قانون انتخابات را رد کرده است.  اکنون به این بخش از قضیه توجه کنید: 
" از جمله تغییراتی که در این قانون ا نجام شده بود، واگذاری صلاحیت انتخاب  تمامی اعضای کمیسیون رسیدگی به شکایات انتخاباتی به رئیس جمهوری بود... قانون جدید حکم می کرد که تمامی اعضای این کمیسیون، شهروندان افغان باشند. در قانون فعلی، سه نفر از جمله پنج عضو کمیسیون رسیدگی به شکایات انتخابات، شهروندان خارجی هستند (بی بی سی)".
نمی دانم این مرد دیوانه شده است یا فکر می کند مردم افغانستان ذره یی عقل ندارند. وقتی یک رئیس جمهور در انتخابات با بیش از یک میلیون رای تقلب می کند و این تقلب به دست کمیسیون مستقل انتخابات صورت می گیرد و کمیسیون سمع شکایات هم به شکایت ها رسیده گی نمی کند ، روشن است که آدم عاقل سر رشته ی فساد را به دست می آورد. آن گاه ، همین رئیس جمهوری که تقلب می کند می خواهد که اعضای کمیسیون رسیده گی به شکایات انتخاباتی  رقیبان را خودش تعیین کند. یعنی من تقلب کرده ام و پای تقلب خود هم می ایستم و اگر کسی شکایت دارد بیاید پیش خودم و شکایت خود را مطرح کند. در این کمیسیون ناظر خارجی هم نباید باشد. چرا که دفعه ی قبل معلوم شد که زور من به خارجی ها نمی رسد. اگر من باشم و پسران خاله ام و انتخابات را برگزار کنیم و کسی هم مزاحم تقلب مان نباشد خیلی خوب است.
کرزی هم مثل همه ی کسانی که یا دیکتاتور بالفعل اند یا به طرف دیکتاتوری می روند هر چیز را به عوامل بیگانه نسبت می دهد. گویی هر کس عقل داشت خارجی است. هر کس تشخیص داد که کار از کجا می لنگد مزدور خارجی هاست. تنها کودن ها و ابلهان و رونده گان " بز رو ِ طوع و طاعت" اند که وطن پرست اند. 

وقتی آدم ها خیلی شبیه ِ همدیگر می شوند


این روزها الاهه سرور باز هم به خاطر آهنگ ِ " سنگسار" خود سر زبان ها افتاده است. گفت و گوی اسد بودا با او را هم احتمالا خوانده اید. اگر نخوانده اید می توانید آن را در این جا بخوانید.
من در توانایی و استعداد هنری الاهه سرور در عالم موسیقی هیچ تردیدی ندارم. موسیقی در جان ِ اوست. از آن هایی است که گویی نمی شده گذار شان جز به کوی موسیقی بیفتد. حالا که یوتیوب هست و انترنیت  من هم آهنگ های الاهه سرور را به تکرار پیدا می کنم و ازشان لذت می برم. اما گفت و گوی بودا با او به نظرم گفت و گوی خوبی نیست. نه از این جهت که چرا خانم سرور آن حرف ها را زده یا بودا چرا آن پرسش ها را در برابر او نهاده است. چیز دیگری است: من حاضرم به محضی که گواه خلافی پیدا کنم نظرم را تصحیح کنم و پوزش بطلبم، اما عجالتا فکر می کنم که پاسخ هایی که در این گفت و گو به سوال ها داده شده اند ، پاسخ های الاهه سرور نیستند و در دست بودا پرداخته شده اند. و این کار به نظر من کار درستی نیست. لزومی ندارد که یک هنرمند خوب حتما اندیشه ور و روشنفکر قابلی هم باشد و اگر نبود ما با روش های غلط برای او چنان چهره یی بسازیم. می ماند این که آدم ها خیلی زیاد شبیه همدیگر شوند و عین حرف ها را بزنند. این امکان دارد. نظر شما چیست؟
 
Free counter and web stats