۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

میوه ی عشق در ترازوی عقل


بگفت: آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت: اندوه خرند و جان فروشند 
امروز روز والنتاین بود – یوم العشاق.  نقل شده که امپراتور روم دستور داده بوده که جوانان مجرد بمانند تا بتوانند در لشکر او برزمند. ظاهرا عقیده ی رایج آن بوده که ازدواج سبب می شود که مردان جوان سربازان خوبی نشوند. یکی از قدیسان به اسم والنتاین ( که در آن هنگام کشیشی بوده) به صورت مخفیانه امور ازدواج جوانان را سامان می بخشیده و با این کار خود دستور امپراتور را نادیده می گرفته است. برای او حکم اعدام می دهند. او در شب ِ اعدام خود به دختری که خود دل بسته اش بوده یادداشتی می فرستد و در آن می نویسد : " از طرف والنتاین ات". این البته فقط یک روایت از والنتاین و ریشه های تاریخی آن است.  اکنون ، البته والنتاین هم به لحاظ شکلی و هم از نظر مفهومی با اشکال و معناهای اولیه ی خود متفاوت شده است.

ما روز والنتاین نداریم اما ادبیات ما پر است از عشق. بارزترین نمونه ی عشق ، عشق یک آدم  به آدمی دیگر است. اما دقیقا همین ملموس ترین نسخه ی عشق ِ انسانی است که در فرهنگ ما هرگز به آسانی نمی توان در باره اش سخن گفت. آنانی هم که توانسته اند  از همین عشق ِ زمینی ( گویی آسمانی اش هم هست!) سخن  بگویند این کار را به مدد ِ اقتدار ِ ادبی خود کرده اند. در مثل سعدی می توانست غزل های لطیفی بسراید ، اما یک فرد عادی نمی توانست با زبانی نا پیراسته و درشت بگوید که فلان زن یا مرد را دوست می دارد. سخن گفتن از عاشقی افراد عادی را رسوا می کرد ، اما برای بزرگان شهرت ِ ادبی ِ بیشتر می آورد. شاید علت اش هم این بود که عشق ِ فرد عادی مصداق عینی داشت و به یک فرد مشخص با نام و نشانی ِ مشخص اشاره می کرد ، اما عشقی که مثلا سعدی از آن سخن می گفت از یک سو اشاره به عشقی عام داشت و از سویی دیگر به تفسیرهای مجازی هم راه می داد. مرتضی مطهری کتابی دارد با عنوان "تماشاگه راز" و در آن جهدی بسیار کرده تا نشان بدهد که شعرهای حافظ بی استثنا به ملکوت متصل اند و پیوندی با عالم خاکی و عشق های زمینی ندارند. این که بعضی زلف و رخ و خال و چشم و ابرو و قامت در غزل فارسی را این قدر تفسیر نمادین کرده اند و هر کدام از این کلمات را به چیزی ورای ِ دنیای روزمره پیوند زده اند  نیز از این رو است که می خواسته اند از به رسمیت شناختن ِ دولت عشق ِ زمینی بپرهیزند. از قضا این تدبیر هم نتیجه ی معکوس داده است و آن مشروعیت یافتن این مفاهیم و اجازه ی ورود ِ گسترده ی شان به قلمرو گفتار ِ عمومی مردم است.

وجه بسیار جالب ِ دیگر عشق در فرهنگ ما پاسخی است که به سوال " عشق چیست؟" داده اند و هنوز هم پاسخی غالب و تک تاز است. آن پاسخ این است : عشق جنون است. گفت : با هر کمال اندکی آزاده گی خوش است/ گیرم که عقل کل شده ای بی جنون مباش. در این جا جنون همان عشق است که در برابر عقل نهاده شده. بزرگترین نماد ِ عاشقی در ادبیات فارسی "مجنون" است. نظامی در منظومه ی " خسرو و شیرین" در باره ی " فرهاد" بسیار چیزها می گوید و از آن جمله اشاره ی او به " مهندس" بودن فرهاد است. اما آنچه فرهاد را در فرهنگ ما مشهور کرده آن پاره از کارش هست که عطش ِ جنون طلبانه ی ما در عرصه ی عشق را سیراب می کند : کندن ِ کوه با تیشه.
این تقابل عشق و عقل در فرهنگ ما از هر کجا آمده باشد هم به عقل ضربه زده است و هم به عشق. عجیب آن است که عشق را بی حمایت عقل به میدان هزاران چالش می بریم و وقتی این عشق با سر ِ شکسته و دهان ِ خون آلود از میدان برگشت فریاد مان به آسمان بلند می شود. گویی انتظار دیگری هم می شد داشت. این همه ناله از " جفای ِ یار " که در فضای فرهنگی ما طنین انداز است و ادبیات عاشقانه ی ما را پر کرده علتی جز این ندارد که فکر می کردیم یار ِ ما نمی تواند جفا کند چون او مغز و روان و قلب ِ آدمیزاده گان را ندارد و از کیهانی دیگر ، از جایی برتر ، نازل شده است. می توان به کسی که دوست اش داریم بگوییم : " من چون بسیار دوست ات دارم عقل ام را به صورت بیست و چهار ساعته در خدمت ِ محافظت از رشد و سلامت ِ این عشق می گمارم. اگر دیدی که این محافظ گماشته بیست و چهار ساعت بیدار است ناراحت نشو. او فقط وظیفه اش را انجام می دهد". ما در عوض ، از چنین برخوردی پرهیز می کنیم چون فکر می کنیم وقتی پای جنون در میان نباشد عشقی هم در کار نیست.
از طرفی دیگر ، عشق حتا در بهترین حالت ِ خود سرشار از " خواسته ها " است. ما می خواهیم فاصله ی میان ما و آنچه در وجود و زنده گی ِ محبوب مان هست کم شود. می خواهیم به نحوی ( به هر نحوی) از آنچه در محبوب مان می پسندیم " بهره مند" شویم. اگر چنین باشد – و من فکر می کنم که چنین است- آن گاه عشق به صورتی دیالکتیک در پی ِ تراشیدن و حتا نابود کردن خود است. چرا؟ برای این که اگر شما بخواهید عاشق بمانید باید به خواسته های هدف گرفته شده در وجود و زنده گی محبوب تان نرسید. چرا که یک "خواسته" تنها پیش از آن که در دسترس مان قرار بگیرد خواسته است. رسیدن به یک خواسته به معنای پایان یافتن خواستن است.  این واقعیت را عقل پیش چشم ما می نهد و از ما می خواهد که پیامدهای ناگزیر ِ چاراسپه تاختن های خود به سوی مقصد را از نظر دور نداریم.
بعضی از زنان و مردانی که عاشق هم می شوند و با هم ازدواج می کنند گاهی با تجربه های دل شکنی روبرو می شوند. مثلا زن پس از مدتی در می یابد که دل ِ همسر اش برای عشقی دیگر می تپد. با خود می گوید: " این چه طور ممکن است؟ آیا او به من دروغ می گفت که می گفت عاشق ام هست؟". ممکن است پیش از ازدواج دروغ نگفته باشد ، اما سخن بر سر اکنون است که عاشق در دوزخ ِ وصال از خواب جنون بیدار شده و برای بازگشت به آن جنون ِ از دست رفته باز می خواهد عاشق باشد. عاشق کسی که اینجا و در کنارش نیست ، شیدای آروزیی فعلا دورترک .
به این جا که می رسیم بیشتر احساس می کنیم که تعریف عشق به مثابه ی جنون را دور بیندازیم و سهم ِ عقل را در دوست داشتن بیشتر کنیم.  قرارداد ِ وفا و راستی بستن یکی از این تصمیم های عاقلانه است. .  وفا در خود عشق نیست. راستی هم در خود عشق نیست. این ها از تشخیص های مهم عقل اند. مبنای این موضع این است :
من دیگر عاشق نیستم ، اما امیدوارم وفا و راستی و پایداری اخلاقی بتوانند مهری دیگرگونه میان ما بیافرینند که در آن از جنون خبری نباشد.
***
من به یاد دارم که وقتی صنف نه بودم پدرم در کتایچه ی یادداشت ام این بیت را نوشته بود :
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
اما حالا فکر می کنم که مشکل در دادن " خاطر" به یاری و دیاری نیست. مشکل در این است که  اولا ندانیم که نمی توان خاطر به همه ی یار ها و دیار ها داد و یار این همه یار و دیار ماند  و ثانیا  نفهمیم که دادن خاطر به یارها و دیارهای فراوان همان تعطیل کردن خرد و داوری آن است. شاید خردمندانه تر آن باشد که از غار ِ گریز از آدم ها بیرون بیاییم اما راهی ِ دشت ِ جنون هم نشویم  و در میانه ها خانه ی متواضعانه یی بسازیم از وفا و راستی و دروازه ی این خانه را بروی مهر ِ عاقلانه ی آدم های دیگر هم نبندیم.  

۶ نظر:

ناشناس گفت...

درود گرامی
اغلباً اتفاق می افتد که نوشته هایت را حرف به حرف وکلمه به کلمه چند بار ودرچندین جا بخوانم. ازین که بگذریم، با اذعان به توصیف خیلی خیلی دقیق ونزدیک به واقعیت سوالهایی زیادی درباب این نوشته ات پیدا می شود "حتی با یکبار خواندن خود شما از آن " که نمی توان ازآنها با آسانی درگذشت.

1- آیا فقط این کار سرخودانه عشق " بی مشوره با عقل " است که امور زندگانی آدمی را این قدر زار وذلیل وآدم را رسوای چهارکنج دنیا( آنگونه که درحدیث قیس " مجنون " وفرهاد ازعشق آمده است ) می کند، یعنی هیچ عامل دیگری (با توجه به مطالعات جدید روان شناسی، زیست شناسی ، سیاست زیستی ) اگردقیق ترجمه کرده باشم ) , Biopoliti وو ) درسرکشی وطغیان این پدیده سهم ندارد؟
2- یکبار درصحبتی خودمانی شما ازعامل "situation " درتوضیح وتوصیف کردار آدمی یاد کردید وخیلی هم بجا وجالب آن را دربرش ها وچوکات های ویژه خود شان تبیین کردید. حال با توجه به تغییروضعیت فرهنگ ، هنجارها ونظام اخلاقی ، سیاست های اداره تن ، فرد وجامعه ووو هزاران عامل شبیه دیگر آیا نباید تعریف وفهم جدید ازپدیده ی مثل عشق بدست داد ؟ وچرا درذات گرایی واستعلا اندیشی پیشینی خود کماکان گیرماند. کمی سراپاکنده طرح شد، امید مزه ی رخداد والنتاین را خراب نکرده باشد.

ناشناس گفت...

جناب با تبر غربزدگی به جان فرهنگ چندین هزار ساله ما افتاده اید. شاید به نظر خود فربه به نظر آیید اما انسانهای آگاه و مسوول و مبارز می دانند که شما از خویشتن خویش تهی گشته اید.

روشنفکران پولساز غرب نشین آنقدر در غربگرایی افراط می کنند که حتی همان غرب جهانخوار هم این بی مایه ها را میمون بیشتر نمی دانند که چهار پا در تقلید از غرب می دوند. این یک خیانت بی نظیر به آرمان نسل مبارز و آگاه وطن است.

کاظم وحید

پویا گفت...

سلام و سلامتی !
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است ... عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما .حافظ

سخیداد هاتف گفت...

جناب کاظم وحید ،
از لحن نوشته ی تان دریافتم که شوخی می کنید. خیلی تصنعی بود. می خواستید داغ ام کنید و بخندید. خندیدم. بلند. زنده باشید.

ناشناس گفت...

wish you have written a single line about AFSHAR how many people had been died there was hazara and from jaghory

سخیداد هاتف گفت...

با سلام به شما ،
نوشته اید :
"- آیا فقط این کار سرخودانه عشق " بی مشوره با عقل " است که امور زندگانی آدمی را این قدر زار وذلیل وآدم را رسوای چهارکنج دنیا( آنگونه که درحدیث قیس " مجنون " وفرهاد ازعشق آمده است ) می کند، یعنی هیچ عامل دیگری (با توجه به مطالعات جدید روان شناسی، زیست شناسی ، سیاست زیستی ) اگردقیق ترجمه کرده باشم ) , Biopoliti وو ) درسرکشی وطغیان این پدیده سهم ندارد؟
2- یکبار درصحبتی خودمانی شما ازعامل "situation " درتوضیح وتوصیف کردار آدمی یاد کردید وخیلی هم بجا وجالب آن را دربرش ها وچوکات های ویژه خود شان تبیین کردید. حال با توجه به تغییروضعیت فرهنگ ، هنجارها ونظام اخلاقی ، سیاست های اداره تن ، فرد وجامعه ووو هزاران عامل شبیه دیگر آیا نباید تعریف وفهم جدید ازپدیده ی مثل عشق بدست داد ؟ وچرا درذات گرایی واستعلا اندیشی پیشینی خود کماکان گیرماند. کمی سراپاکنده طرح شد، امید مزه ی رخداد والنتاین را خراب نکرده باشد".

یک- فکر می کنم باید به عوامل دیگر هم می پرداختم. اشاره ی تان کاملا صحیح است. اما بدبختی این است که یادداشت های وبلاگی را نمی توان بیش از این طولانی کرد. نمی خوانندشان احتمالا.
دو- من هم بر این باورم که باید همراه با دگرگونی های گسترده یی که در اذهان و در واقعیت های زنده گی امروزی مان آمده ، نگاهی دوباره به مفاهیمی چون عشق هم بیندازیم. اما در این کار باید احتیاط کرد. چون واقعا نمی دانیم که در برابر هر کیلومتری که تغییرات ذهنی یا تکنولوژیک می پیماید آیا روان ما هم یک کیلومتر به پیش می رود یا نه. به نظر می رسد که چنین تناظری وجود ندارد و ما در قرن بیست و یکم هم گاه و بل به کرات جلوه هایی از روان انسان ِ بیست قرن پیش را در رفتار های خود باز می تابانیم. البته در این نگرش خطر افتادن در پرتگاه ذات گرایی وجود دارد و احتمالا ذات گرایان هم چون دیدند که آدم در قرن ها به مشکل یک قدم به پیش بر می دارد به این نتیجه رسیدند که از همان روزی که " گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند" برای همیشه یک عنصر ثابت هم در آن نهادند که هیچ کاری در موردش نمی توان کرد.

شادکام باشید.

 
Free counter and web stats