۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

1 نیست ؟ پس 100 بدهید لطفا


"وزارت تجارت افغانستان اعلام کرده که ظرف یک ماه آینده مدت طی مراحل صدور مجوزهای تجارتی و مدارک مربوط به کالاهای صادراتی را از چند هفته به یک  روز کاهش می  دهد" ( به نقل از بی بی سی).

وزارت تجارت این کار را از طریق ساده سازی مقررات می کند و به این ترتیب قصد دارد هم راه فساد را ببندد و هم جریان امور را برای مردم و تاجران آسان کند. به عبارت " مدت طی مراحل صدور مجوزهای تجارتی و مدارک مربوط به کالاهای صادراتی" دقت کنید. وزارت تجارت می خواهد این طی مراحل در یک روز صورت بگیرد. گویی جانشین معقول " چند هفته" همان " یک روز" است. واقعیت آن است که در کشورهایی که فساد اداری ندارند یا کمتر دارند نیز انجام کارها وقت می گیرند. اما در این گونه کشورها به مراجعه کننده اطلاع می دهند که طی مراحل صدور فلان مجوز  مثلا حداقل یک هفته و حد اکثر سه هفته وقت می گیرد. به این ترتیب مراجعه کننده گان برنامه ی زنده گی خود را از روی همین اطلاع تنظیم می کنند و اطمینان هم دارند که مثلا پس از سه هفته کارشان تمام می شود. در افغانستان مشکل این نیست که چرا گرفتن فلان مجوز یا تهیه ی فلان مدرک بیش از یک روز وقت می گیرد. مشکل این است که زمان لازم برای انجام یک کار و بررسی یک درخواست هیچ سقفی ندارد و کسی نمی داند چه وقت کارش به انجام می رسد. مشکل این است که مدیر فلان اداره پای یک سند را امضا نمی کند مگر این که مطمئن شود که در برابر امضای خود رشوتی دریافت می کند. مشکل این است که یک نفر صاحب اقتدار در فلان وزارتخانه می تواند کار مردم را از ده روز تا صد روز و تا قیامت به تاخیر بیندازد. در سیستم های اداری سالم نهاد های دولتی قوانین و دستور العمل های داخلی دارند و افراد ِ کارمند در آن نهادها حق ندارند به دلخواه خود این قوانین و دستور العمل ها را نقض کنند.
ما دو انتخاب نداریم که یکی فوق العاده خوب باشد ( یک روز) و دیگری فوق العاده بد باشد ( چندین هفته). میان یک روز و چندین هفته مثلا یک هفته هم هست. دو هفته هم هست. اما به نظر می رسد که در کشور ما ایستادن بر یک حد میانه کار آسانی نیست. عادت کرده ایم که میان یک و صد خیز برداریم. نمونه ی بالا یک نمونه ی رسمی است. موارد غیر رسمی تر این تمایل به شکستن تعادل را نیز می توانیم در زنده گی هر روزه ی خود بیابیم :

- از دوست تان می پرسید : " بیست افغانی دارید؟". او دست خود را در جیب خود می کند و پنجصد افغانی را از جیب خود می کشد و به شما می دهد. شما می گویید که تنها به بیست افغانی احتیاج دارید  ولی او اصرار می کند که  پنجصدی اش را بگیرید. پنجصدی اش را می گیرید و چند روز بعد در حالی که از دوست تان ده ها بار تشکر می کنید یک هزار افغانی را از جیب خود می کشید و به او می دهید. او هر چه اصرار می کند که به شما پنجصدی داده بود ، شما نمی شوید. می گویید : " جیب ما و ترا کی تقسیم کرده؟!" و گپ از بیست افغانی می گذرد و به سراسر زنده گی سرایت می کند.

-  از دکاندار می پرسید که فلان جاکت را به چند می دهد. می گوید به هفت صد افغانی. می گویید به یک صد و پنجاه افغانی می خرم اش. دکاندار عصبانی می شود و جاکت را بر می دارد و می گوید که شما خریدار نیستید. از دکان اش بیرون می روید و در بیرون دکان با خود فکر می کنید که اگر آن جاکت را به پنج صد بخرم خوب می شود. بر می گردید و دو باره قیمت پیش نهادی خود را می گویید. اما دکاندار که هنوز اعصاب اش آرام نشده می گوید : هزار افغانی هم بدهی به تو نمی فروشم ( چرا که وظیفه ی اول او دفاع از حیثیت آن جاکت است و بعد فروختن اش). از دکان اش خارج می شوید. از پشت سر تان صدا می زند : بیا ، بیا به پنجصد ببرش.  شما بر می گردید و در حالی که غیرت تان بل بل می جوشد می گویید : همو جاکت را اگر به مفت هم بدهی نمی برم ( چرا که شما فعلا باید اول دمای اعصاب خود را چاره یی کنید تا بعد نوبت به دفع سرما برسد).

- کسی به خانه ی شما می آید. به او می گویید که ساعتی تنها بماند تا شما بروید و نان چاشت تهیه کنید. می گوید : "به هیچ وجه زحمت نکشید. همین چایی که فعلا می خوریم کاملا کافی است. مگر ما برای خوردن آمده ایم . بنشینید که لحظه یی قصه کنیم". از شما اصرار و از او انکار. صد دلیل می آورد که همان چای خالی صحیح است  و او صبحانه را دیر خورده و اصلا هیچ اشتها ندارد و میان شما و او از این حرف ها نیست و از این قبیل. بعد از دو ساعت این فرد به خانه ی خود می رود و می گوید : " چیزی بیاورید که بخورم. از گرسنگی مردم. دو ساعت در خانه ی پدر لعنت فلانی نشستم و یک دفعه نگفت که تو چیزی خورده ای نخورده ای...".

- دلبسته ی کسی می شویم و اولین چیز ناچیزی که خدمت او تقدیم می کنیم " جان " است. به او قول می دهیم که اگر لازم شود از دادن جان خود در راه ِ او هم دریغ نخواهیم کرد. اگر چرخشی پیش آمد و رابطه سرد شد و آتش فشان ِ عشق مان از فوران باز ماند ، آن گاه جان خود را که نمی دهیم بماند ، سلام هم نمی دهیم.

- وبلاگی می سازید به اسم " رهانه" و هر روز در آن می نویسید و به خواننده گان خود می گویید که از این پس قصد دارید روزانه سه بار این وبلاگ را بروز کنید. ماهی می گذرد و یک روز از خواب بر می خیزید و در وبلاگ خود می نویسید : " دوستان عزیز ، من تا سی و سه سال دیگر رفتم. تشکر از همراهی تان تا امروز. خدا حافظ".

۲ نظر:

Unknown گفت...

یا هیچ درس نمی خوانیم یا نزدیکی های امتحان که شد از بیست و چار ساعت سه ساعتش را می خوابیم و بقیه اش را به شدت درس می خوانیم که به علت بی خوابی، صدای رادیو آرمان از اتاق های دیگر، و هارن کل موتر ها در بیرون موثریت چندانی ندارد.

فرشته گفت...

نگند به این بهانه باز دارید خدا حافظی میکنید؟

 
Free counter and web stats