دیروز با دوستی صحبت از " باور" و اعتقاد شد. امروز در باره اش فکر می کردم.
دیده ایم که وقتی دو نوجوان با هم جنگ می کنند و مثلا پدر کلان یکی از این نوجوان ها می آید و از نواسه ی خود حمایت می کند ( و احیانا فحش می دهد و خروش بر می دارد) , ناظران می گویند : عجب ! آن دو که نوجوان اند. این پیرمرد با تجربه هم خون گرمی و بی طاقتی می کند.
در پشت این تعجب آمیخته به ملامت یک فرض خوابیده و آن این است : آدم های با تجربه و سرد و گرم چشیده چندان فراز و فرود دیده اند و آن قدر کنج و کنار زنده گی را معاینه کرده اند که بدانند که نباید تندی و خون گرمی کرد. به عبارتی دیگر , مشاهده ی مداوم و حضور شخصی در تجربه های گوناگون آدم را از باوری دور می کند و به باوری دیگر می رساند.
از آن سو , محتوای باور هر چه باشد و با هر چون و چند معرفتی که همراه باشد , پایه های نگه دارنده ی باور معرفت نیست. احساس و عاطفه است. حس تعلق است و این که فلان عقیده به جان ام نزدیک است و به دلم می نشیند.
حال , اگر مشاهدات کسی پیوسته از یک جنس باشد و یا اغلب مشاهدات اصلی اش از یک جنس باشند , امکان دارد که باورهای چنین کسی زیاد - زیاد و زود به زود دستخوش تغییر نشوند. برای تغییر این باور ها ( در روندی غالب و یک نواخت) واقعا باید اتفاقی بیفتد که اگر هم تک باشد باید چنان عظیم و عمیق باشد که بتواند مرداب باورهای در خود مانده ی آدم را زیر و رو کند. گاهی سلسله یی از اتفاقات به تدریج به تغییر باور آدم کمک می کنند و رفته- رفته آدم را به آن سوی خط عبور می دهند.
در این میانه چیزی هست با عنوان " با وجود این". رسیدن آدم ها به این قید یکی از مهم ترین مرحله های رشد شان است. ذهنی که با این قید کار می کند و باوری که با این قید همراه است نشان از آن دارد که صاحب آن ذهن و آن باور بر وجود گزینه های دیگر ( حد اقل یک گزینه ی دیگر) آگاهی دارد. وقتی که مثلا می گوییم " من به فاتحه باوری ندارم ، با وجود این به فاتحه ی فلانی می روم" نشان می دهیم که باور نداشتن خود به فاتحه را تنها گزینه ی درست ِ نهایی نمی دانیم و برای اش آن چنان وزنی قایل نیستیم که هر چیز دیگر را در پای اش فدا کنیم. وقتی می گوییم که " فلانی عقاید مرا قبول ندارد ، با وجود این من هم چنان دوست اش دارم" ، نشان می دهیم که یاد گرفته ایم میان عقل و عاطفه ی مان توازنی برقرار کنیم. این که باور داشته باشیم که بر قرار کردن چنین توازنی خوب است ، از تجربه و مشاهده می آید. با استدلال محض می توان کسی را متقاعد کرد که مقدار بیشتری قید " با وجود این" را در ذهن و رفتار خود وارد کند ، اما آنچه این قید را وارد باور آدم می کند تجربه و مشاهده است. ما کم-کم و در طول سالیان و از نظر کردن در جهان و درگیر شدن در گرفتاری ها و گشایش های اش یاد می گیریم ( و این یادگرفتن به دل ما می نشیند) که زنده گی همان چهار قلم اعتقاد دگماتیک نیست و رنگ و بو و طعم زنده گی خیلی متنوع تر از آنی است که ما می پنداریم یا اکنون می پسندیم.
از آن سو , محتوای باور هر چه باشد و با هر چون و چند معرفتی که همراه باشد , پایه های نگه دارنده ی باور معرفت نیست. احساس و عاطفه است. حس تعلق است و این که فلان عقیده به جان ام نزدیک است و به دلم می نشیند.
حال , اگر مشاهدات کسی پیوسته از یک جنس باشد و یا اغلب مشاهدات اصلی اش از یک جنس باشند , امکان دارد که باورهای چنین کسی زیاد - زیاد و زود به زود دستخوش تغییر نشوند. برای تغییر این باور ها ( در روندی غالب و یک نواخت) واقعا باید اتفاقی بیفتد که اگر هم تک باشد باید چنان عظیم و عمیق باشد که بتواند مرداب باورهای در خود مانده ی آدم را زیر و رو کند. گاهی سلسله یی از اتفاقات به تدریج به تغییر باور آدم کمک می کنند و رفته- رفته آدم را به آن سوی خط عبور می دهند.
در این میانه چیزی هست با عنوان " با وجود این". رسیدن آدم ها به این قید یکی از مهم ترین مرحله های رشد شان است. ذهنی که با این قید کار می کند و باوری که با این قید همراه است نشان از آن دارد که صاحب آن ذهن و آن باور بر وجود گزینه های دیگر ( حد اقل یک گزینه ی دیگر) آگاهی دارد. وقتی که مثلا می گوییم " من به فاتحه باوری ندارم ، با وجود این به فاتحه ی فلانی می روم" نشان می دهیم که باور نداشتن خود به فاتحه را تنها گزینه ی درست ِ نهایی نمی دانیم و برای اش آن چنان وزنی قایل نیستیم که هر چیز دیگر را در پای اش فدا کنیم. وقتی می گوییم که " فلانی عقاید مرا قبول ندارد ، با وجود این من هم چنان دوست اش دارم" ، نشان می دهیم که یاد گرفته ایم میان عقل و عاطفه ی مان توازنی برقرار کنیم. این که باور داشته باشیم که بر قرار کردن چنین توازنی خوب است ، از تجربه و مشاهده می آید. با استدلال محض می توان کسی را متقاعد کرد که مقدار بیشتری قید " با وجود این" را در ذهن و رفتار خود وارد کند ، اما آنچه این قید را وارد باور آدم می کند تجربه و مشاهده است. ما کم-کم و در طول سالیان و از نظر کردن در جهان و درگیر شدن در گرفتاری ها و گشایش های اش یاد می گیریم ( و این یادگرفتن به دل ما می نشیند) که زنده گی همان چهار قلم اعتقاد دگماتیک نیست و رنگ و بو و طعم زنده گی خیلی متنوع تر از آنی است که ما می پنداریم یا اکنون می پسندیم.
۳ نظر:
سلام
با وجود این مطلبتان من معتقدم که باور صرف بر پایه حس نیست. باور می تواند یک امر کاملا عقلانی باشد. البته من نه از دوره روشنگری هستم و نه از سلسله عقلانیت طلبان. یک انسان ساده پسا ساختارگرا... این روزها باورها نیز دستخوش ساختارهای عقلانی هستند و حس زمانی پا به میان می گذارد که کمبود مصالح ساختاری وجود داشته باشد... متاسفانه...
هاتف عزیز،
نمیفامم که باور چی ربطی به ناراحتی یک پیرمرد از جنگ دو طفل دارد. منظورت این است که پیرمردها از آنجا که سرد و گرم و ملایم را هر سه چشیده اند دیگر سودای جنگ در سر ندارند؟ زهی خیال خام، مثل باطل
سلام به شما و بحث خوب تان!
به نظر من، معرفت و باور وقتی در پهلوی هم می ایستند به کنش شکل می دهند.
تجربه و معرفت است که پویایی و حرکت را از بند /چهار قلم اعتقاد/دگم برون می کند.
زنده باشید.
ارسال یک نظر