۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

این من نیستم!

دیروز وقتی وارد پارکینگ قهوه خانه یی شدم که معمولا محل تجمع! من است (چون همه ی من های من معمولا شام ها درهمین قهوه خانه به هم می رسند. من ِعصبانی، خسته، شاد، اندیشه مند، بی خیال، سبک، غمگین، ژولیده، لوکس، فیلسوف، تنبل، وارخطا...)، می خواستم موترم را پارک کنم که یکی پیش دستی کرد و آن جایی را که قانونا و شرعا حق من بود، گرفت. با خود گفتم:" حرام زاده"!
وقتی وارد قهوه خانه شدم و نشستم، از این که چنین کلمه یی بر زبانم رفته بود تعجب کردم. از کی به بعد دشنام می دهم؟ من که این نیستم و نبودم. آن هم نه هر دشنامی. حرام زاده! این دشنام را از کجا آورده ام؟ مگر نه این است که با این کلمه به مادر او هم فحش داده ام؟ چرا این فحش بر زبان ام آمد؟ یعنی برای من این قدر مهم است که کسی حلال زاده باشد یا حرام زاده؟ چه طور شد که منی که پیوسته مراقب ام نفرت در جانم لانه نکند، این گونه، گیرم در نزد خود، خواستم آن آدم را زشت ببینم و نفرین کنم؟

سایکو آنالیز شروع کردید؟

نه، منظور من چیز دیگری است. دنباله ی فکرم به جای دیگری رفت یعنی. به این فکر کردم که وقتی می گوییم "من این نیستم"، در واقع چه می گوییم. وقتی می گوییم "من این نیستم"، لابد تصویری از خود داریم دیگر. حتما جلوه یی از خود را در برابر آن تصویر می گذاریم و هر دو را با هم مقایسه می کنیم و بعد مثلا حکم می دهیم که فلان جلوه یی که از خود دیدیم ربطی به " من ِ اصلی" (همان تصویر ِ معیار) ندارد. اما سوال این است که آیا واقعا چنان تصویر استانداردی از خود در ذهن داریم؟ یعنی ممکن است داشته باشیم؟ برای این که چنین عکس ثابت و معیاری از خود داشته باشیم تا بتوانیم هر "جلوه"ی دیگر از بودن ِ روزمره ی خود را در برابر آن بگذاریم و ارزیابی کنیم، لازم می آید که از یک چیز دیگر هم مطمئن شویم: باید مطمئن شویم که زنده گی ما تاریخچه ی روشنی دارد و در این تاریخچه ی روشن همه ی چیزهایی که "شخصیت اصلی" ما را ساخته اند، مانده اند و بقیه ی اجزای کم اهمیت این تاریخچه فرو ریخته اند و از میان رفته اند. مثلا سخیداد هاتف، در چشم خودش، تاریخچه یی دارد و در این تاریخچه آنچه با او مانده اند این و این و این و این است. این ها عناصر سازنده ی شخصیت اویند و با او مانده اند. بقیه ی عناصر این تاریخچه چه؟ آن ها کجایند؟ آیا واقعا ریخته اند و محو شده اند یا هستند اما به چشم نمی آیند؟ حتا اگر حالا دیگر در وجود او نباشند، آیا این به این معناست که نقش و تاثیر خود را هم برجا نگذاشته اند؟

راست اش، آن حرامزاده گفتن فقط یادآور دیگری بود- در کنار ده ها یادآور دیگر- که به این مساله فکر کنم. اصل ماجرا از جای دیگری آمده بود. چندی پیش نامه هایی را نگاه می کردم که، در سال ها، به دیگران فرستاده ام. در این نامه ها چیزهایی یافتم که خودم را متعجب کردند. نوشته ام "قربان محبت تان". قربان محبت تان؟ من هرگز از کلمه ی قربان استفاده نمی کنم. محبت اصلا از جمله ی واژه گان من نیست. نه، این من نیستم! از کجا می فهمم که این من نیستم؟ از این که فکر نمی کنم، یعنی گمان نمی کنم، هرگز نامه هایی را که می نویسم با این عبارات بی مزه به پایان برسانم.
در نامه یی دیگر، نوشته ام:
" ... ممکن است شما درست بگویید، ولی من واقعا احساس خاصی نسبت به مردن هیچ کسی ندارم. یعنی به من چه ربطی دارد که این همه آدم را آب برده؟".
وحشتناک است. این من نیستم. من این نیستم. من آدم خوش قلبی هستم. من وقتی در پیاده رو قدم می زنم و می بینم که صفی طولانی و پر جوش از مورچه ها پیش پایم هست، گام بلندی بر می دارم تا مورچه یی تلف نشود. چه طور ممکن است کشته شدن هزاران آدم در سیلاب را ببینم و تکان نخورم؟ چه طور ممکن است بگویم این رنج ِ سهمگین به من ربطی ندارد؟ ولی این نامه ها را من نوشته ام. جای ِ این پاره از "من بودن"ِ من در تصویری که فکر می کنم همیشه تصویر اصلی من است، در کجاست؟ بدتر این که این چیزها را حتا فراموش کرده ام. معنای این وضعیت جز این نیست که من فقط گمان می کنم که تاریخچه یی پشت سرم هست و سرگذشت مفصلی دارم. خیال می کنم یک خط متداوم از کودکی من آمده و تا نوجوانی و جوانی و تا اکنون کشیده شده و من به صورتی کاملا جمع و جور در تازه ترین نقطه ی این پیوستار ایستاده ام. واقعیت این است که اکنون، من هیچ تاریخچه یی ندارم. خیلی که تلاش کنم ممکن است دو هزار نقطه ی از هم گسیخته را به یاد بیاورم که شاید بتوان در چند صفحه گنجانیدشان.
یک چیز بدتر:
چیزهای بسیار مهم را به یاد نمی آورم. اما مثلا در ذهن ام مانده که وقتی سه ساله بودم یک صبحگاه ِ سرد زمستانی آفتابه ی آبی کهنه ی خانه ی ما در سر صفه بود. یا در صنف دوم که بودم کسی بر دروازه ی تشناب (در سمت چپ بالای دروازه) با ذغال نوشته بود خوش آمدید! آخر این ها را من چه کنم؟ آن پاره های بهتر کجایند؟ ذهن ام می گوید پاره های بهتر می خواهی؟ سعی کن به یاد بیاوری - از طریق عقب رفتن لحظه به لحظه- که در بیست و چهار ساعت گذشته چه کار کرده ای و چه گونه "بوده ای". دو ساعت که به گذشته بر می گردم، گیچ می شوم...


فکر می کنم نباید بگویم که "من این نیستم/ این من نیستم". از کجا می دانم؟ کجا بر آنچه هستم اشراف دارم که بگویم این من نیستم؟ شاید من همین آدمی هستم که فحش هم می دهد. 

۴ نظر:

ناشناس گفت...

درود جناب هاتف
چه خوب شد که برگشتی، و امیدوارم که در این صفحه ماندگار باشی و سر از جایی دیگری در نیاری. اگر هم جایی رفتی دوباره در خانه ای همیشه گی ( رهانه ) برگردی.
آنقدر زیبا مینویسی که گاهی آدم از خود می پرسد، این ها چیزهای است که به شکل گذری از ذهن من هم گذشته یعنی قلم تان خیلی روان و ساده است که به جان آدم می شیند.
راستی: فکر نکنی که از شما تعریف میکنم و به سرتان هوا بخورد و هوایی شوید و دوباره سکوت کنید مثلی اینکه با قلم قهر کردید و نه نویسید ویا هم به جایی دیگری فرار کنید.
در ضمن یک پینهاد دارم. البته اگر موضوع حسادت در بین نباشد. اگرچه حسادت همیشه است، چه بخواهیم و چه نخواهیم. ولی حداقل اگر کم رنگ باشد.
یعنی ممکن است که یک سایت جدید که دو ستانی زیادی چیز هایی از همین جنس بنیوسند و همه ی شان یکجا در دست رس باشند. تا ما را هم شما ها اینقدر سرگردان این سایت و آن سایت نکنید. اگر هم یکی از شما در دست رس نبودید یا هم به خود استراحت دادید، ولی دیگران سرجایی شان باشند.
اگرچه سایت هایی زیادی است که راستش آنقدر نوشته هایش به دل چنگ نمیزند. مثلی برنامه های تلویزون داخلی بی محتوا و عصب خوردکن است.
میگم اگر یک کانال یا شبکه ای تلویزونی به اختیار شما نویسنده گان به دل چنگ زن، میبود چه میشد واه واه واه.
موفق و پیروز باشید.
در دل نگیرید گاهی آدم از کلمات رکیک هم استفاده میکند یعنی این کلمات بلاخره یکجایی کاربرد داشته باشد، نمیشه که کاملآ از لیست لغات ذهن خود خارج شان کرد.

الهام گفت...

سلام
نوشته های شما را همیشه می خوانم، همیشه. از زمانی که من در سال 90 و در دوازده سالگی با وبلاگی آشنا شدم که قسمت توضیحاتش نوشته بود:
گفت: زشت است که در محضر فرهیخته ها، همه ی دار و ندارت شده این ریخته ها
مطالب شما را می خوانم. از آن مطلبی که در مورد موشک ها و طالبان و ساختمان ولایت غزنی و ایران و این حرفها بود شروع کردم و تا آنجایی که بیخبر از وبلاگ به فیسبوک کوچیدین. وقتی فیسبوک ساختم برگشتم به عقب و نوشته هایتان را، همه ی نوشته هایتان را خواندم.
وقتی نوشته های شما را می خوانم، فقط می دانم که باید بزرگ شوم. باید بخوانم. باید بدانم. چیزی که مسلم است، این است که من خیلی کوچکم و هنوز هیچ چیزی نمی دانم. نوشته هایتان مرا به فکر می اندازند. وادارم می کنند که بخوانم. گیجم می کنند :)
ممنونم که اینقدر مرا به فکر می اندازید.

شب ستا گفت...

سلام
در عرصه ی جسم نیز سوال "این من نیستم" بارها برای فرد تکرار می شود، شاید روزی چند بار. از آنجایی که چهره اولین سخنگوی فرد در مورد هویت اش هست و اکثر مواقع ابتدا از این طریق مورد قضاوت قرار می گیرد، افراد همیشه سعی می کنند از این دریچه "خود ایده آل" خود را به نمایش بگذارند. آرایش کردن یکی از مهمترین و عمومی ترین روش های در دسترس است. دو دیدگاه در مورد آرایش کردن وجود دارد؛ دیدگاه کارکردگرایان و فمنیست های کلاسیک که مخالف آرایش کردن هستند و دیدگاه فراساختارگرایان و فمنیست های پست مدرن که موافق آرایش کردن هستند. در دیدگاه اول فرض بر این است یک "خود حقیقی" یا ثابت وجود دارد که مستقل از ماسک های ظاهری افراد است لذا هر نوع آرایش افراد را از حقیقت شان دور می کند. در دیدگاه دوم تلاش می شود تا اندیشه ی ذات گرایانه در باب خود، بی مصرف و ترویج "خود به مثابه ماسک" مطرح شود. این ها معتقدند مسئله این نیست که آرایش "خود حقیقی" را پنهان می کند بلکه برعکس، برای منعکس کردن درون فرد ضروری است. نیزگفته می شود که این انتقادها به آرایش بر فرض اشتباهی مبتنی است که گویا خود حقیقی ای وجود دارد که مستقل از ماسک های ظاهری افراد است، در حالی که اساسا "خود" از ماسک های متعددی شکل گرفته است.

در مورد اینکه چرا صحنه یا تصویر آفتابه ی آبی در فلان جا برای ات گاهان نبش قبر می شود اما چیزهای مهم در قبرستان حافظه جا خوش می کند جوابی نیافته ام چون خودم هم مدتی پیش در این باره فکر می کردم و تک صحنه هایی از دوران کودکی ام را با دوستانم در انجمنی مجازی و در قالب نوشته یا عکس در میان گذاشتم. چیزی که جالب است این است که امروز وقتی به سراغ آن انجمن رفتم و نوشته های خودم را خواندم متوجه شدم دیگر چیزی از آن تک صحنه ها در یادم نمانده. یعنی به نظرم شما هم آن تصویر آفتابه ی آبی را فراموش خواهید کرد و دیگر براییتان نبش قبر نخواهد شد.

شب ستا گفت...

ویرایش خط اول: جمله ی "این من نیستم" ...

 
Free counter and web stats