۱۳۹۴ تیر ۴, پنجشنبه

اسپی که فقط لگد می زند

به نظر شما چرا... سوالی باید بپرسم که جذاب باشد... چه بپرسم که در همین اولین جمله شما را نرماند؟ به نظر شما چرا فساد اداری در افغانستان این قدر سخت جان است و از بین نمی رود؟ سوالی دل انگیزتر از این نیافتم. راست اش، سوال هیچ وقت دل انگیز نیست. سوال کردن مثل ِ کوفتن بر دروازه ی بسته است. پرسش یعنی بر در ِ بسته کوفتن به نیت ِ باز کردن آن. این که همان جمله ی قبلی بود. صبر کنید. می خواهم قفل ِ ذهن خود را باز کنم و اندیشه یی را با شما در میان بگذارم. اما نمی دانم آن را چه گونه روی کاغذ بیاورم. این طور بیان اش کنم: پرسیدن یعنی در میان نهادن یک خواهش با یک در ِ بسته. بدتر شد؟ می خواهم بگویم شما دچار حالتی هستید که می توان آن را "حالت پرسایی" نامید. نمی دانید پرسش تان چیست، نمی دانید پرسش تان را از کی و از کجا باید بپرسید و نمی دانید پاسخ پرسش تان چیست. این حالت ِ پرسایی چیزی میان سوال نداشتن و سوال ِ روشن داشتن است. گاهی آدم هیچ سوالی ندارد، گاهی سوال روشن و مشخصی دارد. گاهی در میانه ی این دو حالت است. یعنی نه بی پرسش است و نه پرسش روشن و صورت بندی شده ی واضحی دارد. شما وقتی در این حالت هستید، چه کار می کنید؟ می دانید که باید از این حالت برآیید. در دو طرف تان دو راه باز است:

یکی زدودن آن حالت پرسشی از ذهن تان از طریق درگیر شدن با تجربه های متفاوت و دیگری نشستن و آن فضای گنگ را به پرسشی مشخص تبدیل کردن. مثلا فرض کنید ساعت یازده ی قبل از ظهر است و شما در یک چار راهی در کابل ایستاده اید. در مقام یک ناظر، احساس می کنید که در برابر کلاف پیچیده ی آن پاره از حیات اجتماعی که در پیش چشم تان باز می شود و درهم می رود، سوالی دارید. شاید جرقه یی در ذهن تان می گوید "این چیست؟". این "این چیست؟" شباهت زیادی با یک سوال دارد، اما واقعا سوال نیست. بیشتر جرقه یی است از یک "حالت ِ پرسایی". شاید ازدحام موترها - به گونه یی که در چهار راه جایی برای سوزن انداختن نمانده- این جرقه را در ذهن تان برانگیخته. شاید سر و صدا و گرد و خاک و دودی که شما را محاصره کرده ذهن شما را واداشته که با خود بگویید "این چیست؟". حالا اگر سوار یک سرویس شهری شوید، احتمالا آن حالت پرسایی تان در برابر این تجربه ی مشخص رنگ می بازد.
اما یک کار دیگر هم می توانید بکنید:
همان گونه که بر سر چهار راه ایستاده اید، می توانید حالت ِ پرسایی گنگ تان را بشکنید و چند پرسش مشخص بپرسید. مثلا می توانید بپرسید: چرا موترهای این شهر این قدر کهنه اند؟ چرا ترافیک این قدر سنگین است؟ چرا هیچ قانونی بر رفتار هیچ کسی حاکم نیست؟ پایتخت کشور ما چه گونه این چنین مزدحم شد؟  اگر یک حاکم یا شهردار بخواهد این وضع را اصلاح کند، چه کارهایی باید بکند؟... می توانید صد سوال بپرسید. مهم این است که حالا شروع کرده اید به پرسیدن سوال های مشخص. به درون غبار ِ آن حالت ِ پرسایی پیشین خود نوری افگنده اید و می خواهید بفهمید در ذهن تان چه می گذرد.

اما ماجرا تازه از همین جا آغاز می شود.
فرض کنید شما پرسش های مشخصی را پرسیده اید. حالا چه کار می کنید تا جواب آن پرسش ها را پیدا کنید؟ در این جا معمولا "یک چیزی" در ذهن مان هست که به ما می گوید پاسخ فلان پرسش را در کجا باید جست و جو کرد. به بیانی دیگر ذهن ما همیشه با یک "چارچوب ارجاعی" مجهز است. این چارچوب ما را به جاهایی ارجاع می کند که ظاهرا پاسخ ها در آن جاها هستند یا باید جست و جو شوند. معنای این سخن این است که این چارچوب ارجاعی به من می گوید: اگر می خواهی پاسخ فلان پرسش را بدانی، باید فلان در را بکوبی. آن وقت، در که باز شد تو پاسخ سوال ات را می بینی.
اکنون، تصور کنید که شما هر سوالی بپرسید، آن چارچوب ارجاعی شما را به یک در ِ مشخص ارجاع بدهد و بگوید آن در را بکوبید. این در کدام در است؟ مثلا من می پرسم "چرا در شهر کابل درخت این قدر کم است؟". چارچوب ارجاعی ِ ذهن من می گوید که برای یافتن پاسخ برای این سوال باید دروازه ی ِ "نگرش ِ سیاسی حاکمان" را بکوبم. یا سوال من این است که "چه شد که مثلا پنج گروه قومی در کابل با هم جنگیدند" و چارچوب ارجاعی ذهن من می گوید که پاسخ این سوال را باید در "دخالت اجنبی ها در امور داخلی وطن ما" جست و جو کنم. هر کدام از این "در"هایی که من می کوبم - به اشاره و به مدد ِ آن چارچوب ِ ارجاعی- وقتی که باز می شود، پاسخ یا پاسخ هایی پیش ِ روی من می گذارد.

حال، خود ِ این چارچوب ِ ارجاعی از چه موادی ساخته شده؟ این سوال مهمی است. چرا که همین چارچوب ارجاعی، بسته به این که خود از چه موادی پدید آمده باشد، تعیین می کند که ما در هنگام جست و جوی پاسخ برای سوال های مان به کدام درها ارجاع شویم. چارچوب های ارجاعی ِ ذهن ما می توانند از مواد متنوعی ساخته شده باشند و اجزای بسیار گونه گون داشته باشند. همین طور می توانند خیلی بسیط و یک لایه و تک عنصری باشند. در نتیجه، می توان انتظار داشت که فلان چارچوب ارجاعی بسیط و تک عنصری پیوسته ما را به کوبیدن یک در یا تعداد اندکی از درها هدایت کند، یا فلان چارچوب ارجاعی پیچیده و چند لایه و متنوع ما را به چندین در ِ متفاوت ارجاع بدهد.

آنچه من می خواهم از این وضعیت بیرون بیاورم این است:
در افغانستان، چارچوب ِ ارجاعی اذهان ما اساسا یک چارچوب ارجاعی ِ سیاسی است و به همین خاطر همواره ما را به سوی جست و جوی پاسخ های سیاسی برای هر مساله یی می راند. یعنی به ما می گوید که هر وقت سوالی داشتید، ببینید که چه کسی در کجا تصمیم کاملا حساب شده یی گرفته که وضعیت به فلان شکل در آید و منظورش از اجرای آن سیاست چه بوده. در این چارچوب ارجاعی ذهنی که ما داریم، عناصری چون دانش اقتصاد، روان شناسی، علوم شناختاری و رفتاری، جامعه شناسی و مردم شناسی تقریبا کاملا غایب اند. و چون این عناصر غایب اند، طبعا به خاطر مان هم نمی گذرد که مثلا برای توضیح ِ کم بودن درخت در شهر کابل ممکن است یک تبیین اقتصادی یا جغرافیایی بسی روشنگرتر و واقعی تر از یک تبیین سیاسی باشد. 
مثال دیگری بدهم:
فرض کنید در ماه حمل چهارصد نفر در بدخشان زیر زمین لغزه می شوند، در ماه ثور هشت صد نفر در بامیان قربانی سیلاب می شوند، در ماه  جوزا پنج صد نفر در پکتیا در اثر شیوع کولرا از بین می روند و در ماه سرطان شش صد نفر در شبرغان مسموم می شوند و جان می دهند و این سلسله ی فاجعه تا آخر سال ادامه می یابد. فرض کنید در واکنش رئیس جمهور به این سلسله از آغاز تا حالا تفاوتی می بینید. این تفاوت از کجا می آید؟ به بیانی دیگر، تبیین صحیح این تفاوت را چه مدلی از تحلیل بهتر ممکن می کند؟ در افغانستان، چون چارچوب ارجاعی ذهن ما به نحو بسیطی تک عنصری و سیاسی است، مدل تحلیل ما نیز به ناگزیر غالبا فقط سیاسی است. به این معنا که اگر مثلا رئیس جمهور در آغاز سال واکنشی بسیار سریع و شدید نشان داد و حالا چنان واکنشی نشان نمی دهد (یا بر عکس)، تنها تبیینی که ما از این وضعیت به دست می دهیم این است که رئیس جمهور لابد آن رفتار را به دلایل کاملا سیاسی در پیش گرفته. آنچه در این میان کاملا مغفول می ماند این است که وقتی که سلسله یی از فاجعه در طول یک سال در کشور باز می شود، این روند سلسله یی از بازتاب های روان شناختی، جامعه شناختی، اقتصادی و شناختاری را هم به جریان می اندازد که ممکن است ربطی به ترجیحات سیاسی یک فرد یا چند نفر نداشته باشد.
شاید بگویید که خیلی خوب، گیرم همین طور باشد که تو می گویی، حاصل این نگاه چیست؟
حاصل اش این است که وقتی که علم (با شاخه های متنوع خود) در جامعه یی غایب باشد، تنها چارچوب ارجاعی ای که برای تبیین هر رخداد و هر پدیده یی باقی می ماند، چارچوب ارجاعی ِ ذهنی ای است که فقط تبیین سیاسی را می شناسد. در نتیجه، در جاهایی که باید در پی ِ تبیین علمی برآید، هم در پی ِ تبیین سیاسی بر می آید و در نهایت در آن جا که چاره های علمی باید بجوید نیز چاره های سیاسی می جوید.

چند روز پیش عکسی از والی ِ هرات دیدم. با بازاریان و مردم هرات گفت و گو می کرد، در پیش یک قصابی. زیر عکس نوشته بودند که والی تصمیم دارد که قیمت گوشت و دیگر مواد خوراکی را "تثبیت" کند. حالا سوال این است: این کار والی خوب است یا خوب نیست؟ سوالی دیگر: اگر والی، با توجه به درآمد مردم کم درآمد و مستضعف جامعه، قیمت گوشت را پایین نگه دارد خوب است یا بد است؟ برای پاسخ دادن به این سوال باید بر کدام در بکوبیم؟ چارچوب ارجاعی ِ ذهنی ما که به صورت نامتوازنی سیاسی است، به ما می گوید که به تبیینی از این دست رو بیاوریم که مثلا حمایت والی ِ جدید هرات از مردم مستضعف چه قدر نیک است. آنچه در این میان کاملا از صحنه غایب است این است که دانش اقتصاد در مورد این تصمیم چه می گوید. و آنچه برجسته می شود این است که اگر این کار والی "مردم دوستانه" ( و نه لزوما علمی) است، آن گاه روشن می شود که اشرف غنی والی ِ خوبی برای هرات فرستاده است. نتیجه: والی زنده باد و رئیس جمهور زنده باد! گور ِ پدر دانش ِ اقتصاد!


این چارچوب ارجاعی ِ ذهنی نا متوازن و صرفا سیاسی ما شبیه اسپی است که چون فقط لگد می زند و فقط با پای راست خود لگد می زند و فعلا فقط به فلان کسی که دوست اش نداریم لگد می زند، اسپ کارآمدی است. این اسپ، یعنی این چارچوب ارجاعی ِ ذهنی ِ عمیقا سیاسی، به همه ی آنچه ما فکر می کنیم فعلا نیاز داریم، پاسخ کافی می دهد. آنچه ما فعلا نیاز داریم اسپی است که خوب لگد بزند که ما ببریم. فردا چه خواهد شد؟ چو فردا رسد فکر فردا کنیم. 

هیچ نظری موجود نیست:

 
Free counter and web stats