کاش حافظه ی آدم دکمه یی می داشت که با آن می شد روشن و خاموش اش کرد. حافظ می گفت (نه ، واقعا از اول قصد داشتم بیتی از حافظ را بیاورم--- ربطی به کلمه ی حافظه نداشت!)... بلی، حافظ می گفت:
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
این دو برخورد سر ِ چشم ها. اما یک وضع دیگر هم هست که حافظ در باره اش چیزی نگفته ، و اگر می گفت هم نمی شد توصیه اش را به کار بست. آن وضع این است : یکی می آید و چیزی می گوید که خطا نیست، یعنی راست است و از یک واقعیت خبر می دهد. با وجود این ، تو نمی خواهی آن خبر ِ صادق را بدانی. نه این که از دانستن متنفری. نه این که با کسی یا چیزی مخالفی. فقط نمی خواهی بدانی. مثلا کسی می گوید: " خبر داری که زن ِ فلانی ، که همه می گفتند از شوهر خود طلاق گرفته، طلاق نگرفته و در این اواخر پسر کلان خود را از خانه بیرون انداخته و...". یا کسی می گوید:" می دانی تنها در دریای ِ فلان چه تعداد تمساح زنده گی می کنند؟" و از این قبیل.
تو نمی خواهی این چیزها را بدانی. اما وقتی کسی این چیزها را می گوید، این ابزار کج و معوجی که گوش می نامیم اش و بر دو طرف سرهای مان نصب شده کار خود را می کند. حافظه ی ما هم نشسته و داده ها را تنظیم می کند و هر چیز را در یک جای مناسب می گذارد. چند ساعت می گذرد و شب می شود و تو سرت را بر بالشت می گذاری. ناگهان چیزی در آسمان خاکستری خاطرت می جهد: " آن دریا که آن قدر کلان نیست. من در نقشه دیده ام اش. امکان ندارد آن تعداد تمساح در آن زنده گی کنند"! خواب رفت دیگر. تو که گفته بودی جدل با سخن حق نکنی، حالا می خواهی فردا گریبان آن آدم را بگیری و از او بپرسی که چرا حافظه ات را با آن گونه اطلاعات پر می کند؟
من شبیه همین مشکل را در دوره ی مکتب داشتم. با خود می گفتم: کاش معلم به ما سوالی بدهد و از ما بخواهد که برویم پاسخ آن را در فلان کتاب تاریخ پیدا کنیم و بعد آن پاسخ را از روی کتاب خوانده و برای دیگران شرح کنیم. آن وقت اگر خوب شرح کردیم معلم به ما نمره ی خوبی بدهد و اگر شطح و طامات گفتیم نمره ندهد. اما این کار نمی شد. معلم می گفت که بنویسید که معاهده ی گندمک در کدام سال و در کجا و توسط چه کسی امضا گردیده ، با مثال روشن سازید.
تا نگفته اید که برادر حافظه ی ما برای این چیزها ساخته نشده ، بس کنم.
۲ نظر:
شما را استاد در جمع و جور نوشتن و تشریح بی اضافات می دانم. اما چه شد اینجا؟
آن طرف هم ناجی به مقاله ی "آفرین گفتن به تباهی" شان گیر داده بود!
ارسال یک نظر