۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

زنده گی در کرختی ، مردن در خاموشی



فاجعه ی برف کوچ در سالنگ بسیار درد آور بود. شاید این درد این قدر درون ما را نمی خست اگر نمی دانستیم که میلیاردها دالر در افغانستان می ریزند و چنان غرق می شوند که کسی نشانی از شان نمی تواند یافت.
 برف کوچ دستار نمی بندد، ریش نمی گذارد و کلاشینکوف به دست نمی گیرد. برف کوچ مدافع متعصب و بی منطق زبان پشتو یا فارسی نیست. برف کوچ در پارلمان نماینده ندارد و ادعاهای مرتبط با اقلیت و اکثریت و این چیزها را نمی فهمد. برف کوچ بر سر قدرت با کسی نمی جنگد. از همین رو وقتی برف کوچ 168 نفر را  در سالنگ می کشد و صدها تن دیگر را زخمی می کند ، کسی مظاهره نمی کند و خون غیرت اش به جوش نمی آید. نقطه ی داغ ِ درد دقیقا در همین جا است. در این واقعیت ِ غم انگیز است که بسیاری از مردم ربط زیادی میان برف کوچ مرگبار ِ سالنگ و ناکارآمدی دولت و بحران های اجتماعی نمی بینند. اکثر مردم نمی بینند که چه گونه زنده گی شان در زیر پای ِ دیوی که به شکل برف کوچ در آمده اما اساسا پرورده ی تصمیم های انسانی ماست پامال می شود. این است که دست به تظاهرات نمی زنند و گریبان دولت داران را نمی گیرند. می گویند: خوب ، این برف کوچ چه ربطی به آدم ها و تصمیم های شان دارد؟
اما اگر تنها به عبارت ِ " برف کوچ" دقت کنیم و کاربرد ِ عام آن را در زبان روزمره ی مردم ببینیم ، آشکار می شود که برف کوچ مفهومی نوساخته نیست. مردم قرن ها با آن آشنا بوده اند و از بدی هایی که از آن دیده اند تجربه ها و خاطره ها دارند. دریغا که این تجربه ها و خاطره ها هرگز تفسیر و تحلیل نشده اند و فقط در سطح ِ روایت های بی ربط مانده اند. کمتر کسی وقتی قصه های برف کوچ را شنیده به این فکر افتاده که با کالبد شکافی این قصه ها و خاطره ها و تجربه برای زمستان های آینده تدبیری بیندیشد.
امروز در اکثر جوامع مدرن شرکت های تولید کننده ی خریطه های پلاستیکی را به حکم قانون وادار می کنند که بر تمام تولیدات خود هشدارهای ایمنی چاپ کنند. آن عکسی که در بالا است نمونه یی از این گونه هشدارها است. در هیچ جا نخوانده ایم یا نشنیده ایم که گفته باشند سه صد هزار کودک خود را توسط خریطه های پلاستیکی کشتند. اما گاهی ممکن است گزارشی در این مورد دیده باشیم که مثلا طفلی در فلان شهر خریطه ی پلاستیک را دور گردن خود پیچانده و با این کار جان خود را از دست داده است. همین یک یا چند مورد در جوامعی که با تجربه های خود به عنوان منابع عبرت و پیش رفت نگاه می کنند ، کافی بوده تا هشدارهای ایمنی را بر خریطه های پلاستیکی بنویسند. شاید بسیاری از مردم ِ ما این هشدارها را نخوانند یا پس از خواندن شان تعجب کنند که مگر خریطه ی پلاستیکی هم خطر دارد؟
برف کوچ قرن هاست که همان یک کار را با ما تکرار می کند. چرت مان هم خراب نمی شود. این اولین برف کوچ در سالنگ نیست ، همین چند سال پیش هم نزدیک بود با چنین وضعیتی روبرو شویم. دولت فاسد آقای کرزی که تا صد سال دیگر هم بر خریطه های پلاستیکی هشدار ایمنی نخواهد نوشت ، حد اقل می تواند فکری به حال سالنگ و برف کوچ های اش بکند. نه فقط سالنگ ، همه ی سالنگ ها. یک نفر و دو نفر برای ما کم اند. 168 نفر که کم نیستند. ما که عادت کرده ایم 168 را بیشتر از 1 بدانیم ، این بار همان 168 را جدی بگیریم. کاش به روشنی ( و نه به ابهام و خواب آلوده گی) می فهمیدیم که در سالنگ 168 نفر کشته نشدند. یک نفر کشته شد ، سپس یک نفر دیگر کشته شد و سپس یک نفر دیگر کشته شد و آن گاه یک نفر دیگر کشته شد و ... . ما به صورت جمعی نمی میریم. یکی یکی می میریم.  وقتی 168 نفر کشته می شوند ، در واقع فقط یک نفر کشته می شود ، منتها هر کس به نوبت خود. این را گفتم تا روشن شده باشد که کشته شدن یک نفر با کشته شدن 168 نفر یکی است چون مرگ جمعی فقط یک توهم است.  با این همه ، اگر لازم بود که با شماره های بلند تکانی بخوریم ، این بار شمار کشته گان هم بالا است. افسوس.

۴ نظر:

عباس فراسو گفت...

سلام هاتف گرامی!
خیلی زیبا نوشته بودی، واقعا که مرگ جمعی توهم است و آنچه هست فقط مرگ است و نیست شدن انسان به نوبت یا هم همزمان. ما خیلی توهم خوی هستیم. و ما همه کرخت شدیم و برای انسان نمی اندیشیم، بلکه در گرو بسیاری از توهمات اسیریم و برای آن رگ گردن می پندانیم، اما... راستی که در برابر حادثه سالنگ سکوت حاکم است. نمی دانم که کی می توانیم خطر را عاقلانه بشناسیم و در برابر خطر سکوت نکنیم...
شاد باشی

Saki گفت...

چیزی که متاسفانه در حال عادی شدن است، یا عادی شده، مرگ در شرایط جنگیِ غیر عادی ای است که در افغانستان هست. مرگ خیلی عادی شده. مرگ به هر شکلش و به هر شماری، خیلی عادی شده است. به طور حیرت آوری، به طور وحشتناکی عادی شده است. و به همان اندازه هم بی مسئولیتی و پاسخ ندادن و عادت پاسخ نشنیدن عادی شده است.

نوذر الیاس گفت...

زنده باشید که از مرگ گفته اید
اما زندگی را بزرگداشته اید. سرنگون باد خواب آلودگی های مان!
نه،با دستهای خویش، سرنگون می کنیم خواب آلودگی های مان را و سربلند می داریم «خواب» های مان را.
سربلند باشید

هاشم گفت...

شاید این به این معنی است که فرد انسانی برای ما انسان نیست وانچه مفهوم انسان وارزش حیات وممات اورا برای ما تداعی میکند، انبوه جمعیت موجودات دوپا است . این گله های دوپا اند که واجد ارزش اند آنهم نه بخاطر اینکه یک گله موجود دوپا اند بلکه بخاطر اینکه برای سنت ها و میراث پنچ هزار سال زندگی میکنند و آنرا باسروجان نگه میدارند.
زندگی یک شهروند در یک جغرافیایی متفاوت تر از ما به اندازه ای کل جمعیت ان جغرافیا ارزش دارد چون در انجا انسان معنی دیگری دارد .انسان موجود دیگریست ولی دراین جفرافیایی پن هزار ساله ای ما بی مایه ترین چیز همان (یک فرد است)

 
Free counter and web stats