۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

اجازه بدهید به یک چیز دیگر هم اشاره کنم ...

هفته ی گذشته مقاله یی خواندم و طرحی در ذهن ام گذشت. به این شرح : مسایل جهان و جامعه و زنده گی به روی هزاران روایت باز اند. از یک مساله می توان روایت های مختلف داد ( چه این روایت ها تئوریک و تحلیلی باشند ، چه ادبی و چه گزارش محض). این گشوده گی مسایل به روی امکان های مختلف و روایت های متنوع خوب است ، و اگر خوب هم نباشد پاره یی از واقعیت زیست-جهان ِ ما است به این گونه که می شناسیم اش. با وجود ِ این ، هنوز هم می توان گفت که حد اقل در عالم ِ تحلیل بعضی روایت ها می توانند معتبرتر از دیگران باشند. اما از کجا بدانیم که چه روایتی معتبر است و چه روایتی نیست؟

مثالی بدهم :

فکر کنید که در جایی پاراگرافی می خوانید به این شرح :

"سعدی گفته بود که " عاشق ام بر همه عالم که همه عالم از اوست" و اینک از جیب میشل کوریه - یکی از کشته شده گان در سانحه ی هوایی پرواز 447 ایر فرانس- یادداشتی پیدا شده است که در آن به فرانسوی نوشته است : " من عاشق اسپینوزا هستم. من فکر می کنم که دنیایی که او به ما معرفی کرد دنیایی سراسر زیبایی و عشق است". البته شکی نیست که این نگرش به دنیا که میشل کوریه به آن اشاره می کند تنها در شرق یا غرب وجود نداشته است. در همه جا می توان رگه هایی از این تفکر را یافت. این که آرنولد نیکلسن سال ها با عشق و علاقه به ترجمه ی مثنوی معنوی مولانا می پردازد خود نشان دهنده ی ارتباط عمیقی است که انسان ها می توانند در دو سوی عالم با هم داشته باشند. دانشمندی گفته است که موجی که پرواز یک پروانه در چین ایجاد می کند می تواند در هزاران کیلومتر آن طرف تر به توفانی تبدیل شود. اگر به فقط لحظه یی به اختراعات حیرت انگیز انسان در صد سال اخیر بیندیشیم به این نتیجه می رسیم که واقعا هم یک موج خرد می تواند به توفان تبدیل شود. کسی اندیشه یی را در بلخ پرورش می دهد اما قرن ها بعد به اروپا می رسد و موجی می آفریند. چه کسی می توانست در سه صد سال پیش حتا تصور کند که انسان ها بر فراز ابر ها پرواز کنند؟ اما کسانی بودند که با الهام گرفتن از چیزهای کوچک در زنده گی خود به میل انسان به پریدن در آسمان ها تحقق بخشیدند. این یعنی عشق ، یعنی زیبایی ، یعنی عالم را به گونه ی دیگری دیدن. این همان رندی است".

این پاراگراف عیب خاصی ندارد. ممکن است این پاراگراف را من نوشته باشم. شما که نمی دانید که سرگذشت این پاراگراف چیست ، فقط آن را می خوانید و شاید با درونمایه ی آن موافق هم باشید. فکر کنید که سرگذشت این پاراگراف این طور باشد :

هشتم فبروری دو هزار و هشت : من در کتابفروشی ای رفته بودم تا کتاب افغانستان در مسیر تاریخ نوشته ی مرحوم غبار را بخرم. دیوان سعدی را در آنجا دیدم. آن را باز کردم و اولین مصرعی که به چشمم خورد این بود : عاشق ام بر همه عالم که همه عالم از اوست. دیوان را سر جای اش گذاشتم ، اما این مصرع در ذهن ام ماند.

بیست و دوی آگست دو هزار وهشت : در یک کتاب علمی خواندم که موج های خرد ممکن است رفته رفته به موج های بزرگ تبدیل شوند. آن مثال پروانه هم آنجا بود.

پانزدهم نوامبر دوهزار و هشت: با یک شاگرد صنف هفت به خاطر تکمیل یک پروژه کمک می کردم. پروژه ی او ساختن یک طیاره ی کاغذی بود و شرح کوتاهی از تاریخچه ی اختراع طیاره. در کتاب کوچکی که او از کتابخانه گرفته بود چیزهایی در مورد طیاره خواندم.

اول مارچ دو هزار و نه : دوستی در تلفن برایم توضیح داد که حافظ خود یکی از رندان بوده است. او تشریح کرد که رند کیست و چرا حافظ را می توان رند دانست.

دهم می دوهزار و نه : در انترنیت خواندم که تصحیح آرنولد نیکلسن از مثنوی مولانا هنوزاز معتبرترین ها است.

ششم جون دو هزار و نه : دراخبار خواندم که پرواز شماره 447 دچار سانحه شده و طیاره ی مذکور سقوط کرده است.

یازدهم جون دو هزار و نه : از جیب ِ یکی از کشته شده گان سانحه ی مذکور یادداشتی پیدا شده و بر پهنه ی انترنیت قرار گرفته است.

دوازدهم جون دوهزار و نه : به تازه گی کتاب دبلیو دایر را خریده ام که در باره ی اراده و همت آدمی سخن می گوید. شرح پشتی اش را خوانده ام . جالب است.

حال ، فضای پاراگرافی که خواندید فضایی است که به آدم حس ارزشمند بودن عشق ، الهام و اراده یی را می دهد که نمونه های اش را در همه ی دنیا می توان یافت. شاید همین فضا آدم را متقاعد کند که این پاراگراف انسجام درونی ِ کافی دارد. اما اگر بدانید که سرگذشت این پاراگراف در نزد من ِ نویسنده چه بوده است ممکن است فکر کنید که من تر دستی کرده ام و چند پاره ی بی ربط را به هم چسپانده ام. این فکر تان ممکن است درست هم باشد.

برای من یکی از بزرگ ترین چالش ها در هنگام خواندن یک متن ( مخصوصا متون تحلیلی) یافتن ربطی محکم میان سخن اصلی آن متن و همه ی سخنان دیگری است که در آن متن راه یافته اند. این چالشی عمده است ، چرا که همواره می توان از مفهومی به مفهومی دیگر و از جمله یی به جمله یی دیگر عبور کرد و لختی هم نایستاد و در رابطه های شان با همدیگر نیندیشید. برای نویسنده گان هم این امکان همیشه هست که هر چیز را به هر چیز دیگر ربط بدهند. به این گونه، روایت ها متنوع می شوند. اما بعضی روایت ها ( حد اقل در عالم تحلیل) ممکن است آن قدر سست باشند که تا کمی در بافت شان دقت کنید اجزای شان در هم بریزند.

بعضی از نویسنده گان "ابزار های پیوند دهنده" در نوشته ی خود را با مهارت به کار می برند. منظورم از ابزارهای پیوند دهنده کلمات ، مفاهیم و جمله هایی اند که یک بخش نوشته را به بخش بعدی پیوند می دهند. اگر نویسنده یی بتواند خواننده را به راحتی از سر ِ این پل ها ( یا همان ابزارهای پیوند دهنده ) عبور بدهد و وارد بخشی دیگر کند ، خواننده بی ربط بودن دو بخش نوشته را حس نخواهد کرد. و دقیقا از همین جهت هم هست که توجه کردن به ابزارهای پیوند دهنده ی میان بخش های مختلف یک نوشته بسیار اهمیت می یابد. گاهی نوشته یی را می خوانیم که با یک نکته یا ادعای اصلی مربوط به عالم سیاست شروع شده است و وقتی که پس از نیم ساعت از آخر آن نوشته بیرون می آییم وجود خود را سرشار از ذوق عرفانی می یابیم. چرا چنین شده ؟ به خاطر این که هیچ متوجه نشده ایم که نویسنده ما را از جایی به بعد تردستانه وارد حوزه یی کرده است که اساسا با آن ادعای اولیه ی نوشته اش که مربوط به دنیای سیاست بود ربطی ندارد.

مثلا :

تز اصلی یک نوشته حاوی ِ یک ادعای اقتصادی است. نویسنده می گوید : " اقتصاد را نمی توان تنها با مدیریت علمی محض اداره کرد. برای سلامت اقتصاد سلامت اخلاقی مدیران اقتصادی نیز شرط است. حال که از سلامت اخلاقی سخن گفتیم خوب است که ..." . این " حال که از سلامت اخلاقی سخن گفتیم خوب است که " همان ابزار پیوند دهنده است. ممکن است نویسنده از همین جا شما را وارد یک بحث اخلاقی دامنه دار کند و آن گاه با استفاده از یک ابزار پیوند دهنده ی دیگر شما را به حوزه ی یک بحث دینی مورد علاقه ی خود بلغزاند ؛ حوزه یی که به هر حال همسایه ی حوزه ی اخلاق هم هست.

همین دو سال پیش بود که در یک بحث اقتصادی که میان نامزدهای انتخابات امریکا در گرفته بود آقای اوباما کوشید تا جان مک کین رقیب خود را متقاعد کند که برخورد اقتصادی با کشورهای سرکشی چون ایران کار آمد تر است ( خوب ، در این جا خواستم ذهن شما را به سویی دیگر ببرم. ابزار پیوند دهنده در اینجا چیست ؟ روشن است : " همین دو سال پیش بود که ...". همین ابزار پیوند دهنده خواننده را به این فکر می اندازد که آنچه در پی می آید با آنچه تا کنون خوانده است باید ربط داشته باشد. کلمه ی "اقتصاد" نیز نوعی ربط ساخته گی میان بخش قبلی و این بخش برقرار می کند).

مقاله یی که هفته ی گذشته خواندم ، انگیزه ی نوشتن این یادداشت شد. از نویسنده نامی نمی برم. خواستم فکری را که خواندن آن مقاله در من بر انگیخته بود با شما هم در میان بگذارم.

۸ نظر:

مهربد گفت...

در متن افتادم و ګم شدم،... ببخشید.

ناشناس گفت...

جالب است ، نتیجه گیری تان مغلق تر از چیزی است که هفته گذشته آنرا خواندید. من که دوسه بارنوشته تانرا خواندم اما به جایی نرسیدم.

سخیداد هاتف گفت...

ناشناس عزیز
آن نتیجه گیری نیست. نمونه یی عینی از موضوع مورد بحث است. شادکام باشید.

الهام غرجی گفت...

سلام عزیز.

مهربد گفت...

نوشته های هاتف تار و پود ی دګر یافته اند. قضاوت خوب و بدش را به دیګران می ګذارم.

سخیداد هاتف گفت...

مهربد گرامی ,
نظری بدهید که حداقل آدم بداند منظور تان چیست. نوشته های هاتف تار و پودی دگر یافته اند یعنی چه؟ به صورت مشخص بنویسید که هم به من کمک شود و هم به خواننده گان دیگر.

مهربد گفت...

هاتف ګرامی،
دقت و وسواس نوشتاری که ویژه ی/ هاتف/ بود . در نوشته ها کمرنګ شده.
نوشته ی آخر تان مشت نمونه خروار ... اګر برداشت صمیمانه ام فراتر از /حد/ است ، پوزش می خواهم.

هاشم گفت...

سلام عز یز
من هم در مورد نوشته های اخیرت احساس مهربد را دارم . یعنی مثل سابق بدل چنگ نمیزند وبه ذهن نمی نشیند.نمیدانم چرا، امااینجا دوحرف است یا دل وذهن من دگرگون شده یا نوشته های تو.
شاد باشی گرامی

 
Free counter and web stats