امروز سرانجام با دلی لرزان راننده گی کردم. رفته بودم که چیزی بخرم و بخورم. در برگشت ، عصایم را فراموش کردم. یعنی خوب شده ام؟ ای صدها کیلومتر پیاده رفتن ، یادت بخیر! ...
آدم برای بودن، چقدر نیاز دارد؟
-
غذا. خوردن م را خیلی ساده کرده ام. همه چیز در نزدیک ترین حالت طبیعی اش.
آخرین باری که کنسرو خوردم را یادم نمی آید. سبزیجات و میوه تازه، مرغ و گوشت
که خو...
۳ نظر:
بی عصا راۀ دهن معلوم باشد جور را.
با این حالت هم که می نویسیددعا می کنیم که خداوند وبلاگ ها و وبسایت ها شما را بردوپا برقرار دارد.
سلام هاتف عزيز
رانندگي: تجربهي شيرين و توأمان هراسناکِ جهان جديد، تجربهي همزمان سرعت، دقت و خطر، تجربهاي که انسان زمان را اسير پاهايش ميکند، و سوار زمان ميشود. در با خود بودن چند تصوير توي ذهنم ريخت، بياختيار:
ياد سهراب افتادم، وقتي کفش و سرعت در حرکت اختراع شد و فاصله را ميان پا و رفتن سهراب سريعتر از خوابهاي او نقش زد، و او ناراحت و دمق بود. تا وقتي که توسط ايران ردمرز شد، بعد فهميد، چه نعمتي است کفش، عصباني جيغ کشيد: سهراب! کفشهايم کو؟!
اما به ياد دکارت و بکت هم افتادم. به ياد مقالهي سانتورهاي دکارتي در تحليل دکارتي از بکت: ترکيبِ انسان و ماشين!، ترکيب دو قدرت: طبيعت و انسان. ماشينسواري، تجربهاي که انسان را با ماشين ترکيب ميکند. چه هيولايي ساخته خواهد شد. بيخبر آرام از جاده رد ميشوي، يکباره، بيخبر، ناگهان، هيولايي آهني با سرعتي وحشتناک لهات ميکند و ميرود در فرار تمام ميشود. تو ميماني و خونات که روي جاده زير چشم خوابآلود آفتاب دارد غلت ميزند، بيآنکه بداند چند لحظهي بعد تمام ميشود و لخته ميبندد و تا ابد با خودش ميماند، با خود خودش.
ياد باد لحظههاي با خود بودن و در خود بودن! موفق باشيد.
عجب ذهن انسان فارسیگو همه چیز را تبدیل به شعر و خیال می کند !
ارسال یک نظر