امروز سرانجام با دلی لرزان راننده گی کردم. رفته بودم که چیزی بخرم و بخورم. در برگشت ، عصایم را فراموش کردم. یعنی خوب شده ام؟ ای صدها کیلومتر پیاده رفتن ، یادت بخیر! ...
سلام هاتف عزيز رانندگي: تجربهي شيرين و توأمان هراسناکِ جهان جديد، تجربهي همزمان سرعت، دقت و خطر، تجربهاي که انسان زمان را اسير پاهايش ميکند، و سوار زمان ميشود. در با خود بودن چند تصوير توي ذهنم ريخت، بياختيار: ياد سهراب افتادم، وقتي کفش و سرعت در حرکت اختراع شد و فاصله را ميان پا و رفتن سهراب سريعتر از خوابهاي او نقش زد، و او ناراحت و دمق بود. تا وقتي که توسط ايران ردمرز شد، بعد فهميد، چه نعمتي است کفش، عصباني جيغ کشيد: سهراب! کفشهايم کو؟! اما به ياد دکارت و بکت هم افتادم. به ياد مقالهي سانتورهاي دکارتي در تحليل دکارتي از بکت: ترکيبِ انسان و ماشين!، ترکيب دو قدرت: طبيعت و انسان. ماشينسواري، تجربهاي که انسان را با ماشين ترکيب ميکند. چه هيولايي ساخته خواهد شد. بيخبر آرام از جاده رد ميشوي، يکباره، بيخبر، ناگهان، هيولايي آهني با سرعتي وحشتناک لهات ميکند و ميرود در فرار تمام ميشود. تو ميماني و خونات که روي جاده زير چشم خوابآلود آفتاب دارد غلت ميزند، بيآنکه بداند چند لحظهي بعد تمام ميشود و لخته ميبندد و تا ابد با خودش ميماند، با خود خودش. ياد باد لحظههاي با خود بودن و در خود بودن! موفق باشيد.
-
کار کردم، رفتم گل خریدم و میوه و سبزیجات... چرا هر چی می خرم فکر میکنم
چیزی را از یاد برده ام؟ قیمه گذاشتم، خوراک مرغ با سبزیجات، خانه را جارو
برقی کشید...
این همه سختی ارزش دارد؟
-
بهترین نعمتی که من در این دنیا بزرگ با این همه تظاهر دارم اینکه 1 پدر دارم
که همتا نداره. پدری که برام بهترینه همه جا همراهم هست بعضی وقت ها با خودم
میگم چ...
...و هنوز حال من خوب نیست
-
بیش از یک هفته از حملهء انتحاری بزرگ در مرکز شهر گذشته است.
همان روز حمله، جلسهء کاری داشتم. در تمام لحظات جلسه، چیزی نمی شنیدم فقط
اجساد در برابر چشمان...
سال که نیکواست از آغازش پیداست
-
سال که نیکواست ازآغازش پیداست
امروز آسمان هلسینکی افتابی بود وهفته اول سال نودرفنلند رنگ دیگر بخود دارد
و زمین جامه سپید پوشیده است بهاردیدار آوآرگان در...
دهمزنگ ، تقابل روشنايي و تاريكي
-
خشمگین ام مثل خیلی از هموطنان دگرم. کابل، خفه کردن صدای مردم کابل و جنبش
مدنی روشنایی همه را خشمگین و متاسف ساخته است. دهها کشته و صدها زخمی چیزی
نیست که ...
روز مرگی...
-
آوازِ پرنده در صبحگاهان از آنسوي كوه طنين انداز كه مي شود؛ چشمانم را مي
گشايم؛ موهايم را شانه مي زنم و لبهايم را سرخ مي خندم قاه قاه. تمام روزمرگي
من فقط ش...
EsmatZeerak.Com
-
Hi, for those of you still visiting this neglected-piece-of-me, please
visit esmatzeerak.com. It’s much better and frankly more entertaining.
اعلامیه مشترک نامزدان ریاست جمهوری افغانستان
-
Source: BBC
شکی نیست که کشور عزیز ما در یکی از حساس ترین مراحل تاریخ سیاسی خویش قرار
دارد. عبور موفقانه از این مرحله حساس نیازمند داشتن یک دولت قوی و...
وبلاگ جدید
-
من بعد دوست دارم نوشته هایم را که معطوف به تجارب زندگی در ملبورن است در
وبلاگ "سلام ملبورن" بنویسم که فکر می کنم بیشتر به درد کسانی بخورد که ساکن
این شهر ...
سه شعر تازه
-
لغزش شبی که خم شدی و چادرت ز سر لغزید به روی شانه و از شانه بیشتر لغزید به
خنده شانهی احساس را تکان دادی که چادرت ز سر شانه تا کمر لغزید... گره زدی
به کمر...
۳ نظر:
بی عصا راۀ دهن معلوم باشد جور را.
با این حالت هم که می نویسیددعا می کنیم که خداوند وبلاگ ها و وبسایت ها شما را بردوپا برقرار دارد.
سلام هاتف عزيز
رانندگي: تجربهي شيرين و توأمان هراسناکِ جهان جديد، تجربهي همزمان سرعت، دقت و خطر، تجربهاي که انسان زمان را اسير پاهايش ميکند، و سوار زمان ميشود. در با خود بودن چند تصوير توي ذهنم ريخت، بياختيار:
ياد سهراب افتادم، وقتي کفش و سرعت در حرکت اختراع شد و فاصله را ميان پا و رفتن سهراب سريعتر از خوابهاي او نقش زد، و او ناراحت و دمق بود. تا وقتي که توسط ايران ردمرز شد، بعد فهميد، چه نعمتي است کفش، عصباني جيغ کشيد: سهراب! کفشهايم کو؟!
اما به ياد دکارت و بکت هم افتادم. به ياد مقالهي سانتورهاي دکارتي در تحليل دکارتي از بکت: ترکيبِ انسان و ماشين!، ترکيب دو قدرت: طبيعت و انسان. ماشينسواري، تجربهاي که انسان را با ماشين ترکيب ميکند. چه هيولايي ساخته خواهد شد. بيخبر آرام از جاده رد ميشوي، يکباره، بيخبر، ناگهان، هيولايي آهني با سرعتي وحشتناک لهات ميکند و ميرود در فرار تمام ميشود. تو ميماني و خونات که روي جاده زير چشم خوابآلود آفتاب دارد غلت ميزند، بيآنکه بداند چند لحظهي بعد تمام ميشود و لخته ميبندد و تا ابد با خودش ميماند، با خود خودش.
ياد باد لحظههاي با خود بودن و در خود بودن! موفق باشيد.
عجب ذهن انسان فارسیگو همه چیز را تبدیل به شعر و خیال می کند !
ارسال یک نظر