۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

پدر

امروز داستانی خواندم که تم محوری اش رابطه ی پدر-پسر بود. این که گفتم البته بیانی بود بسیار خشک و خالی از در-هم- زیستی ِ پیچیده ی دو آدم که با نام های پدر و پسر مشهور اند.
وقتی پدر من وفات کرد من هنوز مزه ی غریب هژده ساله شدن را در کام خود داشتم. سه سال از هژده ساله گی ام گذشته بود ،اما هنوز گرد و غبار هژده ساله گی از پلک هایم نریخته بودند. هنوز در قاب خاکستری واقعیت های افسون زدایی شده بیدار نشده بودم. هنوز بوی خاک ِ باران خورده ی بهاری بر پرده ی خیال ام می نشست و پر موج اش می کرد. هنوز نگاهم عادت نکرده بود که میان آسمان و روی زمین و زیر خاک خط کشی کند. فرق نمی کرد بر شانه هایم برف ببارد یا گل بادام. جهان تابلوی دل پذیری بود که اگر در آن خوب دقت می کردی می دیدی که تک تک اجزای آن زنده می شوند ، حرکت می کنند و به صدا در می آیند. و ناگهان تو هم پاره یی از این تابلوی بی مانند می شدی و خیال در گذری حیرت انگیز در قالب واقعیت جاری می شد و سرشت این جریان چندان به رویا نزدیک بود که نمی توانستی بفهمی خوابی یا بیدار.
این بود که وقتی پدرم را از دست دادم ، پدرم را از دست ندادم. شب کنار تن بی جان اش خوابیدم. نترسیدم. او نرفته بود. نمی رفت. هر جا می رفت ، از قلمرو خیال پران من فراتر نمی رفت. چه فرقی می کرد؟ این جا ، آن جا یا هر جایی دیگر. سال ها وقت گرفت تا من متوجه شوم که پدر ندارم. وقتی خودم را - پسر جوانی را- دیدم که از بیرون می آید و از دروازه ی حویلی کهنه یی به درون می رود و پدر ندارد ، از نو وحشت کردم. از نو دل ام آب شد. خودم را از نگاه همه ی جوانانی دیدم که پدر داشتند. ناگهان وضعیت خودم برای خودم نامتعارف شد. واقعیتی جدید مثل یک جل ِ آب چکان هزار کیلویی بر سر خیال ام افتاد و نقش زمین اش کرد. آن گاه وقتی از زیر سنگینی این جل نحس برخاستم دیگر خیال ام کفیده بود و ازش خون می ریخت. خیال ام را برداشتم ، خون اش را شستم ( با آب دیده) و در آفتاب گذاشتم. خشک شد. صدایی از عمق استخوان ام گفت : به دنیای خشن و خاکستری واقعیت خوش آمدی!
به این ترتیب ، من سال ها پس از آن که پدرم از خانه ی ما رفت ، او را از دست دادم ؛ آن گاه که در قاب خاکستری ِ واقعیت های ِ افسون زدایی شده بیدار شدم و هر چه سعی کردم این قاب را رنگ کنم رنگ بر نداشت و برای همیشه خاکستری ماند. 

۳ نظر:

مهرگان گفت...

اشک، رنگ های نو پا را از گونه هایم شست. اندوه گستر بود.

صحرا کریمی گفت...

خیلی خوب بیان کردید این حس لعنتی را- پدر نداشتن . این حس در من سالهاست ریشه دوانده. از مرز وحشت هم عبور کرده است.من نمیدانم شما چرا رمان نمی نویسید. البته تحلیلهای سیاسی تان خوب هستند، اما تحلیل را چه خوب و چه بد همه می نویسند. رمان را نمیتواند هر کسی بنویسد. حیف نیست. کمی به این ایده -رمان نوشتن- فکر کنید لطفا.

ناشناس گفت...

اتفاقا نمیدانم آنچه را همیشه در ذهنم خطور میکند حتما بعد چند روز و یا چند ماه از وبلاگ شما میبینم فکر میکنم من قبلا اینطور مسائل را خواب دیده ام. از این مسئله خیلی گیج هستم که چرا چنین است. شاد سلامت و همیشه کامیابی تان آرزی ماست استاد گرامی

 
Free counter and web stats