۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

قند در روشنی ، گند در سایه

یک نوشته ی خوب از اکبر گنجی در مورد شریعتی. این نوشته برای من جالب بود ؛ چرا که سال های نوجوانی ام با عشق شریعتی گذشت. حتا وقتی که شریعتی به کسی توهین می کرد خوش حال می شدم. 

واقعیت این است که هیچ کدام از ما همانی نیستیم که در نام مان هست. در حالتی مطلوب ، نام مان با حسی مثبت نسبت به شخصیت مان همراه می شود. اگر چنین چیزی اتفاق بیفتد یعنی همین که نام مان بر زبان کسی رفت تصویر مثبتی از ما نیز در فضای ذهنی و عاطفی دیگران پخش شود ، آن گاه باید از آسان گیری این " دیگران"  متشکر باشیم.  گفتم آسان گیری، چون مقبول شدن نام ما در چشم دیگران غالبا از طریق همین آسان گیری ممکن می شود. نام ما وقتی مقبول می افتد و حسی مثبت بر می انگیزد که دیگران تصور کنند ما غالبا یا صد در صد آدم های بسیار خوبی هستیم. این تصور از کجا پیدا می شود؟ از کنار هم قرار دادن پاره هایی از  اطلاعات گزینش شده. چندین پاره اطلاعات گزینش شده در مورد کسی را کنار هم قرار می دهیم و آن گاه تصویری از آن فرد پدید می آید که دل نشین و مقبول است. مثلا داستان نویسی را در نظر بگیرید که چندین مجموعه ی داستان منتشر کرده و همه یا اکثر داستان های او خیلی خوب اند. وقتی که داستان های او را می خوانیم خود او را هم در آن داستان ها می بینیم. آن وقت بی صراحت و شاید در کمال ناخودآگاهی ازخود می پرسیم:" ممکن است نویسنده ی این گونه داستان ها آدمی بد باشد؟". پاسخ – که به اندازه ی پرسش خزنده و نهان رو است – این گونه در ضمیر ما می خزد : " نه ، او نویسنده است و نویسنده ی خوبی است و بنا بر این آدم خوبی است". آآدر این جا نامی مثبت شده است. اسمی مقبول افتاده است. و همین که این کار شد این مقبولیت مثل دودی سفید پخش می شود و بسیاری آن را تنفس می کنند.
حال ، هیچ نویسنده یی فقط نویسنده نیست. هیچ شاعری فقط شاعر نیست. هیچ فیلم سازی فقط فیلم ساز نیست. و همین طور. یعنی آدم ها در ورای نویسنده گی و شاعری و فیلم سازی زنده گی های روزمره یی دارند که ما اکثرا در باره ی شان کم می دانیم یا هیچ نمی دانیم. مثلا ما نمی دانیم که فلان نویسنده ی نامدار خانم خود را لت و کوب می کند. یا فلان شاعر دزد هم هست و از این قبیل. این است که وقتی که با همین گونه نویسنده گان و شاعران  مثالی و فرضی – که قطعا نمی توانند وجود خارجی داشته باشند!- رو به رو می شویم و از نزدیک با آنان آشنا می شویم ، دل مان بد می شود.

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

و از جمله قربانی ِ یاران


من هر وقت مصاحبه های تلویزیونی امرالله صالح رئیس پیشین امنیت ملی را می بینم ، فکر می کنم که حیف شد او را از امنیت ملی برداشتند. و در همان مصاحبه ها وقتی می بینم که او مثلا می گوید فلان مساله سه زاویه دارد و بعد از شرح دو زاویه ی اول تقلا می کند که زاویه ی سوم ( یا چهارم و پنجم و...) را بیابد و نمی یابد ، حس می کنم که آگاهی های او هم لرزان است. 

در این جا نوشته یی از امرالله صالح را بخوانید. مطلبی است در مورد ترور برهان الدین ربانی. این نوشته ی او از چند وجه مهم است. یکی از آن وجوه این است که نشان می دهد ربانی قربانی بی مهری های ِ  اعضای شورای نظار هم شده است. صالح این را نمی گوید. از لایه های زیرین نوشته اش چنین چیزی بر می آید. صالح می گوید که او در سال گذشته چهار بار با ربانی ملاقات کرده است و هم به خاطر اطلاعاتی که او در اختیار ربانی قرار داده دولت مجبور شده که ربانی را بیشتر در جریان امور بگذارد.

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

بالاخره تشکر آقای مولن !


مایک مولن رئیس ستاد مشترک ارتش امریکا گفته است که شبکه ی حقانی در پاکستان از حمایت آی اس آی برخوردار است و این شبکه حمله های خود در داخل افغانستان را با کمک آی اس آی انجام می دهد. این خبر خوشی است. همه می دانند که پاکستان خطرناک ترین کشور جهان ( ازلحاظ  پرورش تروریست ها) است. خوب است که حالا امریکا هم در این زمینه با زبانی صریح تر صحبت می کند. نه این که امریکا پیش از این نمی فهمید. این صراحت احتمالا آغاز سیاست تازه یی در مورد پاکستان و حمایت اش از تروریزم است. به این معنا که امریکا هزینه و فایده ی سکوت خود در مورد تروریزم پروری پاکستان را محاسبه کرده و به این نتیجه رسیده که هزینه ی این سکوت و چشم پوشی سنگین تر است. می ماند این که امریکا چه قدر می تواند پاکستان را فشار بدهد.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

در ضرورت ِ دیدن زمینه ها و رشته ها


" شبکه ی خبری "فاکس نیوز" امریکا اعلام کرد که جزئیات محرمانه یی از برنامه ی هسته یی ایران به دست آورده که هجدهم سپتامبر آن را در یک برنامه ی تلویزیونی پخش خواهد کرد".
این را از وبلاگ رزاق مامون گرفتم. آدم از دور که نگاه کند در کشورهای غربی صدها و هزاران رسانه ی مدرن را می بیند. همه رسانه اند و همه مدرن اند. اکثر کشورهای غربی هم خیلی پیش- رفته اند. آن گاه آدم فکر می کند که وقتی که در رسانه های مدرن ِ این کشورهای پیش-رفته سخنی می گویند لابد سخنی گزاف نمی گویند. حتما اول تحقیق می کنند و با اعتقادی که به گردش آزاد اطلاعات دارند سعی می کنند مردم به حجم بزرگ تری از اطلاعات دست پیدا کنند و آن گاه خود مردم بنشینند و قضاوت کنند.  به نظر می رسد تصور عده ی زیادی از مردم در کشورهایی چون افغانستان از رسانه های مدرن غربی چیزی در همین مایه ها است.  یک روز خبر می شویم که فلان روزنامه در آلمان فلان چیز را گفته. روزی دیگر چیز دیگری را از فلان شبکه ی تلویزیونی انگلستان می شنویم. همین طور بگردید تا برسید به فلان نشریه ی امریکایی و... . در بیشتر موارد همین که مرجع اطلاع ِ ما یک رسانه ی مدرن در یک کشور غربی باشد احساس می کنیم که با اطلاعی رو به روییم که به دلیل آمدن اش از یک رسانه ی مدرن غربی تا حد زیادی قابل اعتماد است. فرقی نمی کند که از کجای دنیای غرب آمده باشد.
در این میان ، اما چیز مهمی را فراموش می کنیم. آن این است:
در جوامع مدرن غربی نیز همه ی آدم ها و نهادها حامی و مبلغ و خدمتگزار آزادی و دموکراسی و صلح و گفت و گوی تمدن ها نیستند. در این جوامع هم رسانه های مدرنی هستند که به هیچ یک از اصول روزنامه نگاری حرفه یی یا اصل گردش آزاد اطلاعات اعتقادی ندارند. در این جوامع افراطیانی هستند که رسانه های مدرن دارند اما در نگاه و اندیشه و رفتار هم پایه ی طالبان اند. در این جوامع هم هزاران دروغ تولید و پخش می شوند تا مردم نتوانند حقیقت را از ناحقیقت تشخیص بدهند.
من در باره ی اروپا و رسانه های آن چیز زیادی نمی دانم. اما مثلا می دانم که در امریکا " فاکس نیوز" شبکه ی خبری نیست. شبکه ی خبرسازی است ( در خدمت ایدئولوژی ِ محافظه کاران و مخصوصا نو- محافظه کاران). نیویورک تایمز فقط " یک روزنامه ی معتبر امریکایی" نیست. روزنامه یی با تمایل قوی لیبرال هم هست. یا مثلا فلان ستون نویس در فلان نشریه فقط یک ستون نویس نیست. او – در مثل- عضو فلان انجمن محافظه کار که در پی سروری ِ امریکا بر جهان ( از طریق زورگویی) است نیز هست.
این را به این خاطر می گویم که دیده ام در افغانستان اغلب با رسانه های غربی به گونه یی برخورد می شود که گویی همه ی آن ها یکی هستند. اما این طور نیست. بنا بر این لازم است که وقتی چیزی را از این رسانه ها نقل می کنیم خود مان بدانیم چه کار می کنیم. یعنی بد نیست برای مخاطبان خود تا حدی روشن کنیم که بر گرد فلان اطلاع که از یک رسانه ی مدرن غربی می آید چه حاشیه های پر اهمیتی وجود دارند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۴, پنجشنبه

دیدی سمیع الله؟


رئیس جمهور افغانستان سر انجام نشان داد که دولت او فارغ از نگاه های قبیله یی و فرقه یی قدردان شهروندان شجاعی است که برای امنیت مردم فداکاری می کنند. آقای کرزی به دو افسر جان باخته ( جان علی و سمیع الله) مدال قهرمانی داد. رئیس جمهور در یک نطق تلویزیونی گفت :
" این دو افسر ، این دو فرزند دلاور وطن برای افغانستان جان دادند. من به عنوان رئیس جمهور به هر دوی این افسران قهرمان افتخار می کنم و قول می دهم که از خانواده های داغدار آنان با تمام توان حمایت کنم. هموطنان عزیز ! این دو قهرمان شهید ...".
نمی دانم رئیس جمهور دیگر چه گفت. من همین قدر اش را در تلویزیون دیدم. شاید همین قدر اش را هم ندیده باشم. نه. ندیدم. دروغ می گویم. می خواهم دل جان علی را خوش کنم. حالا که جان اش را داده ، یک دروغ هم تحویل اش بدهیم شاید دل اش زیاد درد نکند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۳, چهارشنبه

به خاطر خونی که از من رفته

 " آقای هاتف نمیدانم دشمنی و عقده شما با ایران در چیست و برای چیست؟ ". 
این را کسی به نام رضا احمدی پرسیده .  سوال دقیقی نیست. آخر دشمنی با ایران چه گونه چیزی است؟ من البته از دولت جمهوری اسلامی ایران ( این گونه که هست) متنفرم. اما با ایران دشمنی ندارم.  حال ، می گویم که چرا از دولت ایران بدم می آید. یک علت اش عمومی است. یعنی رژیمی که بر شهروندان مملکت خود ستم می کند برای من نفرت انگیز است. در برابر این سخن شما می توانید بگویید: شما را به شهروندان ایرانی چه کار؟ و من خاموش می شوم. علت دیگر نفرت من از جمهوری اسلامی به خودم و مردم خودم ربط دارد. و کسی نمی تواند بگوید ترا به خودت چه کار؟ این گونه :
ما که خرد سال بودیم و به مکتب می رفتیم هر روز صبح و چاشت باید در صف می ایستادیم و فریاد می زدیم : " خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار!". در مکتب ما کسانی بودند که وقتی می گفتند چنین شعاری خوب و لازم است ، حرف شان بر کرسی می نشست. این قدرت را از کجا می آوردند؟ از متن جامعه. جامعه چرا از چنین شعارهایی پشتیبانی می کرد؟ برای این که اکثر مردم عاشق خمینی و نظام ِ بر سر کار آورده اش بودند. این مردم چرا چنین عاشق شده بودند؟ به خاطری که نظیر همان ها که در مکتب ما نفوذ داشتند به مردم گفته بودند ( شب و روز) که جهان تا کنون پدیده ی درخشانی چون خمینی ندیده است و از این پس نیز نخواهد دید.  به همین علت هم بود که در هر خانه که می رفتی عکس های "آغا" را می دیدی. همراه با این عکس ها ، مجله و کتاب هم از ایران می آمدند. " کتب ضاله" که نمی آمدند. نوشته های محسن قرائتی و مکارم شیرازی و مصباح یزدی و امثال شان سرازیر می شدند. در این کتاب ها آدم می آموخت که تشیع یگانه راه نجات انسان از منجلابی است که مثلا دیگر مردمان جهان در آن غوطه ور بودند.  مجله ها هم پر بودند از مذمت صدام حسین و منافقین و ضد انقلاب و بنی صدر و بقیه ی گمراهان و مغضوبان.  در آن روزگار ما نمی فهمیدیم والی ولایت مان کیست. اما می فهمیدیم که مثلا پسر 11 ساله یی به نام سید محسن طباطبایی عالی نژاد بیرجندی به روز چهارشنبه بیست و سوم اردیبهشت هزار و سیصد و شصت و پنج خورشیدی عازم جبهه ی ثارالله در نزدیکی های بصره شده است. به رادیو بی بی سی که گوش می دادیم و می شنیدیم که نیروهای ایرانی مدعی شده اند که فلان تعداد عراقی را به هلاکت رسانده اند ، از خوش حالی به آسمان می پریدیم.
این ها بودند. اما اصل قضیه در این جا است:
این وضعیت که گفتم بستر چیز دیگری بود که پی آمد های بسی سنگین تر داشت. در میان مردم ما چندین حزب ِ مسلح فعالیت می کردند و همه ی این احزاب در ایران ساخته شده بودند. هر کدام از این احزاب هم سعی می کرد که به مردم نشان بدهد که نسبت به بقیه به ایران و خمینی وفادارتر است. اگر این می گفت ای خمینی تو جانی ، آن دیگری می گفت جان چه باشد که تو صد چندانی.  آن گاه همین احزاب همدیگر را قبول نداشتند. به هفت- هشت تا انباق می مانستند که در عشق به شوهر خود مسابقه می گذاشتند اما چشم دیدن همدیگر را نداشتند. در نزاع این احزاب هزاران جوان کشته شدند و فرصت های بی شمار از دست رفتند. آن نگاه ِ ایدئولوژیک که جا را بر امکان بروز هر نوع تفکر محلی تنگ کرده بود و هرگز نمی گذاشت رویکردهای علمی یا عمل گرایانه در میان مردم ما رشد کند ، سال ها از مردم ما قربانی گرفت. آن نگاه در ایران پرورده و به میان ما آورده شده بود. حتا امروز هم مردم ما تاوان هم سویی با آن نگاه را می پردازند. و همین بزرگ ترین جفایی بود که دولت جمهوری اسلامی ایران در حق مردم ما کرد. همین امروز هم دست بر نداشته است. هنوز مزدور می پرورند و به توسط آنان خاطر ساده دلان را پی می کنند. شما در جایی دیده اید که چهل دستگاه کامپیوتر گذاشته باشند و بگویند این کامپیوتر ها را جمهوری اسلامی برای فلان مکتب فرستاده ؟ این را نمی بینید. اما می توانید در یک مجلس ختم قرآن هفتاد و سه دستگاه ِ تبلیغاتی معمم را ببینید که تازه از " غم" ( به ضم غ) برگشته اند و شاکی اند که چرا مردم این قدر خفیف شیعه اند و همین فردا به زیارت ولی امر مسلمین در تهران نمی شتابند.  
این جمهوری اسلامی در حق من و مردم من این قدر جفا کرده است. انتظار دارید ازش حتا بدم نیاید؟  
اما ایران در جمهوری اسلامی خلاصه نمی شود. من ایران را به عنوان دامنه ی فرهنگ خودم دوست دارم و به سر نوشت آدم های اش نیز علاقه مند ام. می توان گفت که نود و پنج در صد کتاب های خوبی که به زبان فارسی خوانده ام چاپ ایران بوده اند. این یعنی که همین سواد خواندن و نوشتن ام را مدیون فرهنگ بارور ایران ام. همین امسال ترجمه ی فارسی " جامعه ی باز و دشمنان آن" ( نوشته ی کارل پاپر) را خواندم. ما که عزت الله فولادوند نداریم که این کتاب هزار و سه صد صفحه یی را برای مان ترجمه کند. فولادوند را ایران به ما داده. من هر وقت با واژه ی گران فهمی رو به رو شوم به فرهنگ لغات علی اکبر دهخدا مراجعه می کنم. هر گاه  بخواهم معادل دقیق یک کلمه انگلیسی را در فارسی بیابم پریشان نمی شوم. چون می دانم فرهنگ انگلیسی به فارسی علی محمد حق شناس پیش ام هست. همین نسل جوان ایرانی بود که با اعتراض های شجاعانه ی خود موجی از اعتراضات مدنی را در سر تا سر خاور میانه بر انگیخت. این ها را فقط به عنوان نمونه گفتم تا گفته باشم که دشمنی با کلیت یک کشور از بن بی معنا است. آن جا که سخن بر سر جمهوری اسلامی و نظام مزخرف ولایت فقیه است من به خودم حق می دهم که مخالفت ام را با آن ابراز کنم. آن هم نه تنها به این خاطر که این نظام سرکوب گر روز میلیون ها ایرانی را سیاه کرده. بل به این خاطر که من در افغانستان آسیب های جبران ناپذیر سیاست های این نظام بر زنده گی مردم خودم را تا مغز استخوان تجربه کرده ام.  

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

ببخشید ، برادران شما کی آدم می شوند؟


حمله های اخیر طالبان در کابل نشان دادند که طالبان اهل مذاکره نیستند . به گذشته هم که نگاه کنیم می بینیم که طالبان حتا در هنگامی که با خطر بزرگی چون حمله ی امریکا بر امارت خویش رو به رو بودند مذاکره نکردند. در سال 2001 میلادی دولت امریکا به طالبان فرصت داد تا اسامه بن لادن را تحویل بدهند. آنان این کار را نکردند. حالا آقای متوکل ( وزیر خارجه در حکومت طالبان) می گوید که طالبان نگران پی آمد ِ این امتناع بودند.  آن گاه امریکا حمله کرد و حکومت طالبان ساقط شد.  اکنون ، وقتی که آقای کرزی از مذاکره با کشتارجویان طالب سخن می گوید ، دیگر روشن است که یاوه می گوید.  خوب بود که گزینه ی مذاکره پیش طالبان نهاده می شد. خوب بود اگر طالبان دست از کشتار بر می داشتند و وارد دولت می شدند یا به عنوان نیرویی مخالف ِ غیر مسلح به مبارزه ی سیاسی خود ادامه می دادند. اما پیش نهاد مذاکره در این چند سال سودی نکرد. دیگر کافی است. کسانی که حتا به قیمت فروپاشی امارت خود حاضر نشدند مذاکره کنند ، حالا هم مذاکره نمی کنند. اصولا کسانی مذاکره می کنند که قبول دارند منازعات این دنیایی را می توان در چارچوب مصالح عرفی حل کرد. با وحشی هایی که شب و روز آرزوی رسیدن به چراگاه های بهشت را دارند نمی توان از مصالح عرفی سخن گفت. از سوی دیگر ، طالبان چون ضعیف شده اند ناگزیر اند آخرین ته مانده های استقلال خود را هم در اختیار سازمان اطلاعات پاکستان بگذارند. پاکستان هم که نمی گذارد آنان سلاح خود را بگذارند و بروند.
آقای کرزی نمی خواهد با طالبان بجنگد ، چون فکر می کند جنگ با آنان ممکن است در دراز مدت ارکان فاشیزم قبیله یی را سست کند. پیروزی سیاسی و نظامی بر طالبان ممکن است. اما آنچه کرزی را نگران می کند این است : وقتی که طالبان از میان بروند ، بزرگ ترین تهدید در برابر دموکراسی و عدالت اجتماعی در افغانستان از میان می رود. آن وقت ممکن است افغانستان به راستی پای در مسیری بگذارد که بی بازگشت باشد. یعنی این مملکت واقعا از شر فاشیزم قبیله یی رها شود. چنین چیزی برای کرزی و هم فکران اش فاجعه است. بت قبیله در چشم او عزیز تر و پرستیدنی تر از آن است که بتوان آن را در پای دموکراسی و عدالت اجتماعی و برابری شهروندان شکست. آقای کرزی افغانستان را مستقل ، آباد و قدرت مند می خواهد اما در سایه ی فاشیزم قبیله یی. شما همه چیز را به افغانستان بدهید اما فاشیزم قبیله یی را بردارید آقای کرزی دست رد بر سینه ی تان خواهد زد.  

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

یادی دور


در این جا چیزی در باره ی جلال آل احمد خواندم. نوجوان که بودم عاشق نوشته های آل احمد بودم. یادم هست که گاه به آخر کتاب ها می رفتم و در فهرست نام ها نام او را جست و جو می کردم . می خواستم بدانم در متن کتاب از او یا در باره ی او هم سخنی هست یا نیست. کار ِ خانه گی ام را که می نوشتم سعی می کردم مثل آل احمد بنویسم. نمی دانم کتاب " غروب جلال" نوشته ی سیمین دانشور را چند بار خواندم.  

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

در فراق ِ استبداد


روزنامه ی هشت صبح گزارش داده که  رهبران مجاهدین می خواهند سهم بیشتری در حکومت داشته باشند. این خواست را درهفته ی شهید و در مجلس تجلیل از احمد شاه مسعود به  زبان آورده اند. البته سال ها است که رهبران مجاهدین شکایت دارند که قدر شان دانسته نمی شود و به حاشیه رانده شده اند.  این اصرار از چیست؟ چرا رهبران مجاهدین ناراحت اند و این ناراحتی در حالی است که در حکومت فعلی این قدر آدم دارند؟ اگر از عضویت اولیه ی آقای کرزی در گروه طالبان بگذریم ، او پیش تر از آن در حکومت انتقالی مجاهدین پست مهمی داشت. معاونان اش مجاهد اند. یونس قانونی تا مدتی پیش رئیس مجلس نماینده گان بود و رئیس فعلی مجلس هم از مجاهدین است. در پارلمان مجاهدین کم نیستند و موقعیت های برجسته یی هم دارند. در میان والیان و وزیران و رئیسان و سر رشته داران دیگر حکومت نیز مجاهدین بسیار اند.
به نظر من رهبران مجاهدین اصلا خواهان " اثرگذاری بیشتر" هستند و نه " سهم بیشتر". اما از آنجا که روز به روز اثر گذاری شان کمتر می شود خیال می کنند که این مساله ناشی از سهم کمتر شان در حکومت است. در زیر این خواست ِ " سهم بیشتر" اشتیاق سوزانی برای برپا کردن استبداد دینی هم هست. این را نیز شرح خواهم داد.
رهبران مجاهدین می خواهند در همه ی کنج و کنارهای جامعه تنها نشانه های فکر و آرمان و اراده ی خود را ببینند. می خواهند از همه ی در و دیوارهای جامعه همان نقش ها آویخته باشند که مطلوب آنان است. می خواهند دل و دماغ مردم انباشته از مهر بی دریغ به مجاهدین و هر چه آنان می پسندند باشد. اگر مجاهدی گفت " این " همه ی خلق بگویند "این" و اگر همو ندا در داد که "آن"  همه فریاد برآورند : " آن".  مجاهدین می خواهند که آدم ها بحث نکنند. مسایل ساده تر از آن اند که به بحث نیاز داشته باشند. همه ی بحث ها شده اند و تمام شده اند: افعال و افکار آدمی یا روایند و یا ناروا. اگر مجاهدین گفتند چیزی روا است آن چیز روا است. اگر گفتند ناروا است ناروا است. مجاهدین می خواهند که مردم نماز بخوانند و روزه بگیرند. مجاهدین می خواهند که زن ها حجاب داشته باشند. مجاهدین می خواهند کسی موسیقی نشنود. می خواهند مردم از فشار قبر و روز حشر بترسند. می خواهند آدم ها وقتی نقل می کنند با نقل های خود چیزی از عقل نیامیزند. مجاهدین می خواهند ماهواره ها جمع شوند و آرایشگاه ها از میان بروند. مجاهدین می خواهند گرفتن چندین زن آسان بماند. مجاهدین می خواهند گرفتن جان آدم ها دشوار نشود. مجاهدین می خواهند همیشه صدر نشین باشند و فرمان د ِه. مجاهدین می خواهند که فکر و ذکر و خورد و خفت و سکون و حرکت مردم آن گونه باشد و تنها آن گونه باشد که آنان می پسندند.
اما همین مجاهدین وقتی از خانه ی خود بیرون می روند ( نه که خانه های خود شان کاملا به میل خود شان می چرخد) در همه جا انحراف می بینند. در جامعه چه قدر ناروا زیاد است. تلویزیون انحراف پخش می کند ؛ موی آن پسر منحرف است؛ زلف آن دختر بدتر. آهنگ ها همه حرام. یکی نعت و منقبت نمی خواند.  مومنان کم شمار. بد دینان بسیار. مسلمان زاده گان از دین خویش چه قدر کم می دانند. همه جا کورس انگلیسی و کامپیوتر. همه چسپیده اند به دنیا و کسی سودای قیامت و روز بازپرس ندارد. هیچ کس به تقدیر و رضای خداوند راضی نیست. چه قدر رنگ های انحرافی زیاد شده. همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشند! 
این وضعیت بر رهبران مجاهدین گران می آید. می خواهند معجزتی شود که این وضع تغییر کند و جامعه همانی شود که آنان می پسندند. اما می دانند که معجزه یی نمی شود. این است که لب های خویش به غضب می خایند و در دل خود خطاب به مردم می گویند: " یک دفعه دست مان به قدرت برسد آن وقت ما می دانیم و شما ". و در این جا همان اشتیاق سوزان برای استبداد دینی چهره می نماید.  رهبران مجاهدین سهم بیشتر نمی خواهند ، " سهم  ِ تمام" می خواهند. با سهم بیشتر مشکل شان حل نمی شود. چون تنها با بر پا کردن یک حکومت مستبد مطلقه است که آنان به آن میزان از تاثیر گذاری ( بخوانید قدرت ِ اجبار) خواهند رسید که  از نداشتن اش این همه شکایت دارند.  در واقع رهبران مجاهدین به طور ضمنی اعتراف می کنند که جاذبه ی شان کم شده است و نیاز به قدرت ِ اجبار پیدا کرده اند. چنین وضعی البته بی علت نیست. مردمی که روزگاری مجاهدین را در ردیف ملایک آسمانی می نشاندند ، آن قدر از همین مجاهدین جفا دیدند که سر انجام حاضر شدند آنان را به زمین بیاورند و در باره ی کرده های شان قضاوت کنند. و این تازه آغاز ماجرا است.
 
Free counter and web stats