مدت ها است که حکم سنگسار سکینه محمدی آشتیانی در ایران مورد توجه بین المللی قرار گرفته و بسیاری از سازمان های حقوق بشری به دفاع از حق زنده گی خانم محمدی برخاسته اند. اتهام رسمی خانم محمدی این است که او مرتکب زنا شده و در همدستی با مردی بیگانه شوهر خود را به قتل رسانده است. اخیرا خانم محمدی را به تلویزیون دولتی بردند تا او به زبان خود اعتراف کند که آنچه دولت ایران در باره ی او می گوید درست است. وکیل قبلی خانم محمدی گفته است که موکل اش تحت شکنجه ی شدید ناگزیر شده تن به اعتراف تلویزیونی بدهد و به گناهان نکرده اقرار کند. این یک وجه مساله است. وجه دیگر مساله این است : معمولا رژیم های شکنجه گر در حین عذاب دادن به قربانی خود به او می گویند که در صورتی که به جرم خود اعتراف کند به او امتیاز هایی داده خواهند شد. این معامله ی « اعتراف کن تا آزاد شوی» یا « اعتراف کن تا به تو امتیاز بدهیم» در دنیای بازجویی چیز شناخته شده یی است و گواهان بسیاری از آن خبر داده اند.
اعتراف( و در زمانه ی ما اعتراف تلویزیونی) به ارتکاب جرم و گناهی که ممکن است مجازات مرگ داشته باشد ، شکنجه گران را در برابر قربانی در موضعی برتر قرار می دهد . چرا که اگر قربانی خود را بکشند آن گاه می توانند بگویند : « ما او را نکشتیم ، قانون کشت». به بیانی دیگر ، مثلا دولت ایران می تواند بعد از سنگسار کردن سکینه محمدی ( که اعتراف تلویزیونی هم کرده) بگوید : « خود این خانم می گوید که مرتکب زنای محصنه شده و همسر خود را هم به قتل رسانده. حالا به نظر شما اگر عادلانه و قانونی عمل کنیم چه کار کنیم؟».
خانم محمدی را پس از اعتراف به سلول اش بر می گردانند. او می تواند در درون سلول خود فریاد بکشد و شکنجه گران خود را متهم به دروغ گویی و عهد شکنی کند. او می تواند با صدای بلند - و البته رو به دیوارها- بگوید که نه زنا کرده و نه شوهر خود را به قتل رسانده است. او می تواند به دیوارهای سلول خود بگوید که اعترافات تلویزیونی اش بخشی از توافق میان او و شکنجه گران اش بوده و نه بیش. اما کاری بیش از این از دست اش بر نمی آید. هیچ کسی ، جز آنان که شکنجه اش کرده اند ، صدای او را نمی شنود. شکنجه گران اش رو به روی او می نشینند و می گویند :
« ما از اول هم می دانستیم که تو مرتکب آن جرایم شده ای. اما خوب شد خودت هم به گناهان خود اعتراف کردی». هر چه خانم محمدی بگوید که نه ، کل ماجرا محصول یک توافق بود شکنجه گران او با او به گونه یی رفتار خواهند کرد که گویی قبلا با او هیچ سخنی نگفته اند و از آنچه خانم محمدی با نام « توافق» یاد می کند اساسا خبری ندارند.
در این جا ، از مرز جغرافیای اخلاق عبور می کنیم و وارد حوزه ی قدرت بی آزرم می شویم. در حوزه ی قدرت ، در یک سو شهروند گرفتار در غل و زنجیر هست که در کنج زندان حتا اختیار نفس کشیدن خود را ندارد. در سویی دیگر ، نماینده ی قدرت بی مهار نشسته که می تواند شهروند گرفتار در پنجه ی خود را به هر نحوی که بخواهد خرد و خمیر کند. حال ، شهروند گرفتار نمی تواند حرف هایی را که زده پس بگیرد. نماینده ی قدرت بی مهار می تواند حرف ها و وعده های خود را پس بگیرد و می گیرد. شهروند در بند بر اساس توافق و زیر شکنجه قبول کرده بود که بگوید « من مجرم ام و مستحق اعدام شدن هستم» . نماینده قدرت بی مهار بر اساس توافق پذیرفته بود که بگوید « تو نباید اعدام شوی و نمی شوی». حالا شهروند دربند می خواهد حرف خود را پس بگیرد و نمی تواند. اما نماینده ی قدرت بی مهار به ساده گی حرف خود را پس می گیرد. شهروند در بند سخن خود را با تمام جهان در میان گذاشته ، اما نماینده ی قدرت در خلوت سلول و تنها با او سخن گفته و حالا می گوید : « بر اساس اعتراف خودت ، تو باید طبق قانون اعدام شوی». در این حالت ، شهروند دربند جز این که تعهد اخلاقی شکنجه گر را به یادش بیاورد کاری دیگر از دست اش بر نمی آید. اما کدام اخلاق؟ حوزه ی قدرت بی آزرم حوزه ی شکنجه کردن و در هم شکستن و خرد و خمیر کردن است و نه حوزه ی به قول خود وفا کردن و بر سر عهد خود ماندن.
وقتی که کسی باور می کند که شکنجه گران اش در همان حال که شکنجه می کنند سودای دین و اخلاق و انسانیت هم دارند ، به قضاوت مضحکی می رسد. شکنجه کردن یعنی تلاش برای در هم شکستن سامان اخلاق در برابر اراده ی قدرت بی آزرم.
اکنون ، کسی می تواند بپرسد : اگر شکنجه را کاملا از میان برداریم آیا هیچ کسی حاضر خواهد شد به جرم خود اعتراف کند؟ در مثل اگر آقای الف بداند که او را شکنجه نخواهند کرد ، آیا او حاضر خواهد شد به صورت داوطلبانه به قتل آقای ب اعتراف کند ( حتا اگر برای خودش صد در صد مسلم باشد که او آقای ب را به قتل رسانده است)؟ این سوال مهمی است.
در کشورهای پیش-رفته برای این که هم متهم را شکنجه نکنند و هم به عمق قضیه برسند ، شیوه ها و ابزار تحقیق و جرم شناسی خود را کارآمد تر ساخته اند. به گونه یی که در اکثر موارد مجرمان واقعی نمی توانند علیه شواهد انکار ناپذیری که در برابر شان نهاده می شود هم چنان بر انکار خود اصرار بورزند. در این کشور ها روند های قضایی اغلب شفاف و به روی رسانه ها باز اند. کسی هم که در مقام متهم قرار می گیرد از حقوق فردی خود خلع نمی شود.
در کشوری که دانش و تکنیک های جرم شناسی رشد نکرده باشد و شیوه ها و ابزار تحقیق عقب مانده باشند ، تنها راهی که برای « حرف کشیدن» از متهم باقی می ماند شکنجه کردن او است. در این حالت ، تنها منبع موثقی که باید پرده از روی ناشناخته های جرم بردارد خود فرد متهم است. به متهم می گویند : « ما تنها به حقیقتی که تو افشا کنی اعتماد می کنیم ، اما به هوش باش که حقیقتی که تو افشا می کنی باید همانی باشد که ما می خواهیم». چرا که اگر آنچه متهم می گوید خلاف فرض شکنجه گران باشد و هیچ مدرک دیگری هم برای محک زدن ادعای او در دست نباشد چاره ی دیگری نمی ماند جز این که او را بیشتر شکنجه کنند و از او « اصل حقیقت » را بخواهند ( که همان فرض اولیه ی شکنجه گران است). این وضعیت عجیبی است. اما شکنجه کردن در نهایت به همین جا می رسد. در برابر ، در کشور های پیش-رفته پاسخ ها و ادعاهای متهم را با شواهد و مدارک مستقل محک می زنند و به فرد متهم به عنوان تنها منبع معتبر اطلاعات لازم نگاه نمی کنند.
حال ، سوال این است که کشورهای پیش-رفته این سیستم کار آمد را چه گونه بر پا کرده اند و قوام بخشیده اند؟ به این سوال پاسخ های مختلف می توان داد و در این مورد از نقش عوامل مختلف می توان سخن گفت. من در این جا فقط به عامل تخصیص درست منابع اشاره می کنم:
در کشوری مثل افغانستان هر شب و روز هزاران واعظ از منبر ها و تلویزیون ها به مردم اندرزهای اخلاقی می دهند. در چهار سو مدارس مجلل و پر هزینه ساخته می شوند. دسته های امر به معروف و نهی از منکر سازمان دهی می شوند و وقت و هزینه ی بسیاری صرف می شود تا مردم ظاهر اعتقاد و اعتقاد ظاهری خود را حفظ کنند. در کشورهای پیش-رفته کسی منابع و فرصت های ملی را بر سر این کار نمی گذارد که مثلا فلانی چرا آستین کوتاه پوشیده است. کسی وقت و هزینه صرف نمی کند که معلوم کند آیا فلانی واقعا تغییر دین داده و اگر داده چه گونه باید مجازات شود. در این کشورها منابع ملی را سر تشکیل پلیس امر به معروف و نهی از منکر طالبانی ضایع نمی کنند. در این کشورها نیروهای انسانی را تربیت و تقویت می کنند تا جلو جرایم را بگیرند و مجرمان واقعی را - که زیان های واقعی به امنیت و دارایی مردم می زنند- به پنجه ی عدالت بسپارند. در کشورهای عقب مانده مجرمان واقعی از چنگ قانون می گریزند و در عوض کسانی صرفا به این خاطر که باورهای متفاوت یا سبک های زنده گی دیگری دارند تحت تعقیب قرار می گیرند. در کشوری مثل افغانستان در همان وقت که دزد شکم قربانی خود را با چاقو می درد و جیب اش را می زند و می گریزد ، حافظ امنیت مردم از زن و مرد جوانی در کنار جاده استنطاق می کند که چه نسبتی با هم دارند.
نظام های دیکتاتوری که شهروندان یک مملکت را برده ی اراده ی قدرت بی آزرم می خواهند به کنار. در کشورهای عقب مانده حتا حاکمانی که نیت خیر دارند نیز به شکنجه به عنوان راه رسیدن به حقیقت ماجرا نگاه می کنند و در همان حال منابع ملی را صرف مبارزه با چیزهایی می کنند که اساسا به امنیت جامعه آسیبی نمی زنند و حد اکثر به تغییر بدون خشونت سبک های زنده گی می انجامند.
*این نوشته نخست در هفته نامه ی «قدرت» در کابل چاپ شده.
اعتراف( و در زمانه ی ما اعتراف تلویزیونی) به ارتکاب جرم و گناهی که ممکن است مجازات مرگ داشته باشد ، شکنجه گران را در برابر قربانی در موضعی برتر قرار می دهد . چرا که اگر قربانی خود را بکشند آن گاه می توانند بگویند : « ما او را نکشتیم ، قانون کشت». به بیانی دیگر ، مثلا دولت ایران می تواند بعد از سنگسار کردن سکینه محمدی ( که اعتراف تلویزیونی هم کرده) بگوید : « خود این خانم می گوید که مرتکب زنای محصنه شده و همسر خود را هم به قتل رسانده. حالا به نظر شما اگر عادلانه و قانونی عمل کنیم چه کار کنیم؟».
خانم محمدی را پس از اعتراف به سلول اش بر می گردانند. او می تواند در درون سلول خود فریاد بکشد و شکنجه گران خود را متهم به دروغ گویی و عهد شکنی کند. او می تواند با صدای بلند - و البته رو به دیوارها- بگوید که نه زنا کرده و نه شوهر خود را به قتل رسانده است. او می تواند به دیوارهای سلول خود بگوید که اعترافات تلویزیونی اش بخشی از توافق میان او و شکنجه گران اش بوده و نه بیش. اما کاری بیش از این از دست اش بر نمی آید. هیچ کسی ، جز آنان که شکنجه اش کرده اند ، صدای او را نمی شنود. شکنجه گران اش رو به روی او می نشینند و می گویند :
« ما از اول هم می دانستیم که تو مرتکب آن جرایم شده ای. اما خوب شد خودت هم به گناهان خود اعتراف کردی». هر چه خانم محمدی بگوید که نه ، کل ماجرا محصول یک توافق بود شکنجه گران او با او به گونه یی رفتار خواهند کرد که گویی قبلا با او هیچ سخنی نگفته اند و از آنچه خانم محمدی با نام « توافق» یاد می کند اساسا خبری ندارند.
در این جا ، از مرز جغرافیای اخلاق عبور می کنیم و وارد حوزه ی قدرت بی آزرم می شویم. در حوزه ی قدرت ، در یک سو شهروند گرفتار در غل و زنجیر هست که در کنج زندان حتا اختیار نفس کشیدن خود را ندارد. در سویی دیگر ، نماینده ی قدرت بی مهار نشسته که می تواند شهروند گرفتار در پنجه ی خود را به هر نحوی که بخواهد خرد و خمیر کند. حال ، شهروند گرفتار نمی تواند حرف هایی را که زده پس بگیرد. نماینده ی قدرت بی مهار می تواند حرف ها و وعده های خود را پس بگیرد و می گیرد. شهروند در بند بر اساس توافق و زیر شکنجه قبول کرده بود که بگوید « من مجرم ام و مستحق اعدام شدن هستم» . نماینده قدرت بی مهار بر اساس توافق پذیرفته بود که بگوید « تو نباید اعدام شوی و نمی شوی». حالا شهروند دربند می خواهد حرف خود را پس بگیرد و نمی تواند. اما نماینده ی قدرت بی مهار به ساده گی حرف خود را پس می گیرد. شهروند در بند سخن خود را با تمام جهان در میان گذاشته ، اما نماینده ی قدرت در خلوت سلول و تنها با او سخن گفته و حالا می گوید : « بر اساس اعتراف خودت ، تو باید طبق قانون اعدام شوی». در این حالت ، شهروند دربند جز این که تعهد اخلاقی شکنجه گر را به یادش بیاورد کاری دیگر از دست اش بر نمی آید. اما کدام اخلاق؟ حوزه ی قدرت بی آزرم حوزه ی شکنجه کردن و در هم شکستن و خرد و خمیر کردن است و نه حوزه ی به قول خود وفا کردن و بر سر عهد خود ماندن.
وقتی که کسی باور می کند که شکنجه گران اش در همان حال که شکنجه می کنند سودای دین و اخلاق و انسانیت هم دارند ، به قضاوت مضحکی می رسد. شکنجه کردن یعنی تلاش برای در هم شکستن سامان اخلاق در برابر اراده ی قدرت بی آزرم.
اکنون ، کسی می تواند بپرسد : اگر شکنجه را کاملا از میان برداریم آیا هیچ کسی حاضر خواهد شد به جرم خود اعتراف کند؟ در مثل اگر آقای الف بداند که او را شکنجه نخواهند کرد ، آیا او حاضر خواهد شد به صورت داوطلبانه به قتل آقای ب اعتراف کند ( حتا اگر برای خودش صد در صد مسلم باشد که او آقای ب را به قتل رسانده است)؟ این سوال مهمی است.
در کشورهای پیش-رفته برای این که هم متهم را شکنجه نکنند و هم به عمق قضیه برسند ، شیوه ها و ابزار تحقیق و جرم شناسی خود را کارآمد تر ساخته اند. به گونه یی که در اکثر موارد مجرمان واقعی نمی توانند علیه شواهد انکار ناپذیری که در برابر شان نهاده می شود هم چنان بر انکار خود اصرار بورزند. در این کشور ها روند های قضایی اغلب شفاف و به روی رسانه ها باز اند. کسی هم که در مقام متهم قرار می گیرد از حقوق فردی خود خلع نمی شود.
در کشوری که دانش و تکنیک های جرم شناسی رشد نکرده باشد و شیوه ها و ابزار تحقیق عقب مانده باشند ، تنها راهی که برای « حرف کشیدن» از متهم باقی می ماند شکنجه کردن او است. در این حالت ، تنها منبع موثقی که باید پرده از روی ناشناخته های جرم بردارد خود فرد متهم است. به متهم می گویند : « ما تنها به حقیقتی که تو افشا کنی اعتماد می کنیم ، اما به هوش باش که حقیقتی که تو افشا می کنی باید همانی باشد که ما می خواهیم». چرا که اگر آنچه متهم می گوید خلاف فرض شکنجه گران باشد و هیچ مدرک دیگری هم برای محک زدن ادعای او در دست نباشد چاره ی دیگری نمی ماند جز این که او را بیشتر شکنجه کنند و از او « اصل حقیقت » را بخواهند ( که همان فرض اولیه ی شکنجه گران است). این وضعیت عجیبی است. اما شکنجه کردن در نهایت به همین جا می رسد. در برابر ، در کشور های پیش-رفته پاسخ ها و ادعاهای متهم را با شواهد و مدارک مستقل محک می زنند و به فرد متهم به عنوان تنها منبع معتبر اطلاعات لازم نگاه نمی کنند.
حال ، سوال این است که کشورهای پیش-رفته این سیستم کار آمد را چه گونه بر پا کرده اند و قوام بخشیده اند؟ به این سوال پاسخ های مختلف می توان داد و در این مورد از نقش عوامل مختلف می توان سخن گفت. من در این جا فقط به عامل تخصیص درست منابع اشاره می کنم:
در کشوری مثل افغانستان هر شب و روز هزاران واعظ از منبر ها و تلویزیون ها به مردم اندرزهای اخلاقی می دهند. در چهار سو مدارس مجلل و پر هزینه ساخته می شوند. دسته های امر به معروف و نهی از منکر سازمان دهی می شوند و وقت و هزینه ی بسیاری صرف می شود تا مردم ظاهر اعتقاد و اعتقاد ظاهری خود را حفظ کنند. در کشورهای پیش-رفته کسی منابع و فرصت های ملی را بر سر این کار نمی گذارد که مثلا فلانی چرا آستین کوتاه پوشیده است. کسی وقت و هزینه صرف نمی کند که معلوم کند آیا فلانی واقعا تغییر دین داده و اگر داده چه گونه باید مجازات شود. در این کشورها منابع ملی را سر تشکیل پلیس امر به معروف و نهی از منکر طالبانی ضایع نمی کنند. در این کشورها نیروهای انسانی را تربیت و تقویت می کنند تا جلو جرایم را بگیرند و مجرمان واقعی را - که زیان های واقعی به امنیت و دارایی مردم می زنند- به پنجه ی عدالت بسپارند. در کشورهای عقب مانده مجرمان واقعی از چنگ قانون می گریزند و در عوض کسانی صرفا به این خاطر که باورهای متفاوت یا سبک های زنده گی دیگری دارند تحت تعقیب قرار می گیرند. در کشوری مثل افغانستان در همان وقت که دزد شکم قربانی خود را با چاقو می درد و جیب اش را می زند و می گریزد ، حافظ امنیت مردم از زن و مرد جوانی در کنار جاده استنطاق می کند که چه نسبتی با هم دارند.
نظام های دیکتاتوری که شهروندان یک مملکت را برده ی اراده ی قدرت بی آزرم می خواهند به کنار. در کشورهای عقب مانده حتا حاکمانی که نیت خیر دارند نیز به شکنجه به عنوان راه رسیدن به حقیقت ماجرا نگاه می کنند و در همان حال منابع ملی را صرف مبارزه با چیزهایی می کنند که اساسا به امنیت جامعه آسیبی نمی زنند و حد اکثر به تغییر بدون خشونت سبک های زنده گی می انجامند.
*این نوشته نخست در هفته نامه ی «قدرت» در کابل چاپ شده.
۸ نظر:
هاتف گرامی سلام
راستی اینکه مینویسید : "در این جا ، از مرز جغرافیایی اخلاق عبور میکنیم و وارد حوزه ی قدرت بی آزرم میشویم" . به نظر من اگر اصلاح "قدرت بی آزرم" شما تعریف پذیر باشد لابد "قدرت با آزرم یا آزرم گن" حتما توجیه پذیر شده و ساحه تعریف می یابد. چنانچه که آقای نراقی در برنامه پرگار "خشونت عادلانه" و"خشونت غیر عادل" را توجیه و تعریف میکند.
به نظر شما اگر شکنجه کردن یعنی" تلاش "برای در هم شکستن سامان اخلاق در برابر قدرت" بی آزرم" نباشد، یعنی"تلاش"، ابزارو شیوه های علمی و تخنیکی جدید برای جرم شناسی را در اختیار داشته باشد ، نه فتواهای خشک و مضحک ملاها را و طالب ها را و مذهب :
اول : این "قدرت بی آزرم" دقیقا در همین جا و در همین مرحله چگونه تعریف پذیر است.
دوم: ممکن است بعضی اوقات شکنجه کردن به معنی تلاش برای در هم شکستن سامان اخلاق در برابرقدرت "آزرم گن" باشد.این به خاطریکه بعضی ها در بعضی مراحل تاریخی ابزارهای علمی ی اخلاق شکن هم آفریده اند. آیا در این صورت تعریف شما از "شکنجه ی اخلاق شکن در برابر قدرت بی آزرم "یک تعریف متناقص نیست؟
سوم: آیا ترکیب "قدرت بی آزرم" یعنی "قدرت+بی آزرم" به سوال "چگونه" پاسخ، نمیدهد؟ آیا "چگونه"، به صفت های "خوب" و "بد" جواب، نمیدهد؟ آیا قدرت شامل خوب و بد، میشود؟
چهارم : اگر جواب شما بر خوب و بد بودن قدرت، منفی باشد لابد فرض شما بر درجات قدرت تکیه خواهد کرد. آیا در این صورت باز هم تعرف شما یک تعریف متناقص نخواهد بود.
اقای هاتف این سوال ها را به خاطری مطرح کرده ام که در ذهنم چراهای خیلی شدید در مورد تعبیر "قدرت بی آزرم" ایجاد شده است. میخواهم بدانم که به کدام اندازه غلط فکر میکنم و به چه اندازه درست.
تشکر از شما
رسالت عزیز ،
تشکر از نظر شما.
منظور من از قدرت بی آزرم قدرتی است که همه ی قید ها و شرط ها را بر می دارد. به عنوان مثال در بیشتر کشورهای مدرن متهمان وکیل دارند و وکیل شان با خم و پیچ های حقوقی اتهامات و جرایم آشنایند. هنگامی که یک متهم نمی داند که آنچه او می گوید ممکن است چه پی آمدهایی برایش داشته باشد وکیل او مداخله می کند و به او یاد می دهد که چه چیزهایی ممکن است وضع او را بدتر کند. قدرت بی آزرم وکیل را از روند بر می دارد. یا مثلا برگزاری دادگاه علنی را در نظر بگیرید. دادگاه علنی به متهم امکان می دهد که جریان های پشت پرده را در سطح رسانه ها مطرح کند. قدرت بی آزرم دادگاه ها را در پشت درهای بسته برگزار می کند. در کشورهای متمدنی که نظام های دموکراتیک دارند قوه ی قضائیه استقلال واقعی دارد. به این معنا که از خواست صاحبان قدرت پیروی نمی کند. اگر در قانون شکنجه کردن متهم منع شده باشد کسی نمی تواند نهادهای زیر مجموعه ی قوه ی قضائیه را وادار کند که قانون را بشکنند یا اگر در جایی قانون شکنی را دیدند آن را نا دیده بگیرند.
بلی ، قدرت قدرت است اما قدرت بی آزرم داریم و قدرت با آزرم. این آزرمی که من از آن سخن می گویم برای این که بتواند کار آمد شود ناگزیر باید در ساختار قانون وارد شود. آزرم بار اخلاقی دارد اما وقتی وارد قانون می شود تجلیات تکنیکی و حرفه یی می یابد و از این طریق به نفع آدم هایی عمل می کند که قدرتی ندارند. به بیانی دیگر ، در کشوری که قانونی دموکراتیک دارد یکی از حقوق شهروندان این است که با آنان به شیوه ی قابل قبول قانونی رفتار شود. اگر در قانون شکنجه نیست کسی حق ندارد کسی دیگر را شکنجه کند و اگر شکنجه کند خود باید با پی آمد این قانون شکنی خود رو به رو شود. قدرت با آزرم قدرت محدود و مشروط و مسئولیت پذیر است. قدرت بی آزرم بی مهار است.
هاتف گرامی سلام و درود فراوان خداوند و خلق خداوند بر شما باد
اگر فرض ما بر درجهء قدرت باشد نه بر چگونگی قدرت ، که بر خوب و بد دلالت میکند، در این صورت قدرت چه در درجه ی بالا وچه در درجه های پایین وسیله ایست برای اعمال بیشتر حاکمیت در یک نظام استبدادی، نظامی که بر محور قدرت بیشتر و زور بیشتر میچرخد نه قانونیت مطلوب همه. (که به تعبیر خودتان قانون و حقوق بشر وجه هزینه های سنگینیست که بشر به نظام های استبدای خود کامه و خود محور در گذشته ها پرداخته و نتیجهء تجربه های نااکام بشر.) اگر فرضا در یک نظام قانونیت حاکم بوده و محوریت داشته باشد، و همه ی حقوق و تکالیف مردم و نظام از طریق قانون تعین شود . آیا به نظر شما در این گونه نظام جایی برای توجیه و تعریف "قدرت بی آزرم و یا با آزرم" میماند.
بشر در طول تاریخ همیشه از ناحیه ی قدرت "درد" کشیده. فرضا هر که قدرت بیشتر در اختیار داشته حاکم ، و هر که قدرت کم تر محکوم و فرمانبردار و مطیع و مجبور. در جوامع قبیلوی هر که به قدرت بیشتردست یافته حاکمیت مال او بوده ، در نظام های دیکتاتوری و استبدادی نیز قدرت بیشتر. و ما به وضاحت مشاهده میکنیم که در طول تاریخ یگانه عنصری که از سیطره ی حاکمیت قدرت غیب بوده ، قانون است. زیرا قانونیت یگانه عنصریست که در تهداب های قدرت تزلزل ایجاد گر است. در طول تاریخ ما به وضاحت مشاهد میکنیم که قدرت همیشه قانون ستیز است . و این قانون شکنی یگانه راز پایداری و بقای قدرت است. قدرت در عدم قانونیت از دایره های کوچک فردی شروع شده و به دایره های بزرگتر قومی و قبیلوی ، نژادی و ایدیولوژیک و بلاخره به نظام های جهان خوار دیکتاتوری تبدیل شده است. تمام عاملان قدرت در ابتدا و در تیوری ادعای اعمال قدرت با آزرم میکنند، اما بعد از اعمال قدرت و در ساحه ی عمل به فاسد ترین و گستاخ ترین عوامل استبداد تبدیل میشوند. و دقیقا در همین بعد (یعنی اعاده ی قدرت استبداد ستیز و با آزرم و عادل) و تکرار همین تجربه های ناکام بشر در راه تحقق قدرت استبداد ستتیز و عادل و با آزرم است که بشر از خیر این قدرت استبداد ستیز، عادل و با آزرم گذشته و به قانون روی می آورد . و به بعبیر خودتان عدالت و قانون نتیجه ی "درد" است.و بنا بر چنین فرض قانون هیچ وجه مشترکی با قدرت ندارد، ریشه های قدرت کاملا جدا و بریده از ریشه های قانون است . ریشه های قدرت از زمین های استبداد ، وحشت ، خود کامگی، توحش و تفتیش های عقاید مردم آب میخورد و مثمر میشود. در حالی که ریشه های قانون از زمین های آزادی: آزادی های فردی ، شهروندی ، عقیدتی ، سیاسی ، اجتماعی ، لسانی و...... و حقوق شهروندی و............. و تکالیف شهروندی و........... و مدنیت به برگ و بار و عزت می نشیند. قدرت در یک مرحله ی تاریخ توجیه و تعریف پذیر است و قانون در مرحله ی دیگر.
این حد اقل تفکیکیست بین قدرت و قانون که من به آن اعتقاد دارم. به نظر من زمانی که "قانون" با چنین پیش زمینه های تاریخی قابل توجیه و تعریف باشد، فکر میکنید که این تیوری ای "توجیه قدرت بی آزرم" که شما باز هم بر آن تلکید کرده اید تا کدام اندازه موید اندیشه آدم ها بوده میتواند.
شما مینویسید که قدرت با آزرم باید تجلیات تکنیکی و حرفه ی یافته وارد قانون شده و از این طریق به نفع آدم های عمل کند که قدرت ندارند. این به نظر من شما نوعی قدرت را با قانون آشتی داده اید. در حالی که قدرت سخت با قانون دشمنی میورزد، این آشتی تا چه حد امکان پزیر است.
رسالت عزیز ،
یک- آدم ها قدرت را برای فایق آمدن بر چالش ها می خواهند. داشتن قدرت بیشتر یعنی داشتن حجمی از توانایی که با آن بتوان چالش ها را بی تاثیر یا کم تاثیر کرد. در کشورهای دموکراتیک خواست رسیدن به چنین حجمی از توانایی را به رسمیت شناخته اند. اما بر گرد آن شبکه یی از شرط ها هم تنیده اند. مثلا به کسی اجازه می دهند که از طریق یک مکانیزم مشخص ( انتخابات) به قدرت برسد و برای او اطمینان می دهند که هیچ کسی حق ندارد او را از مسند قدرت به زیر بکشد. اما این دوره ی قدرت مندی مثلا چهار سال است. در این مدت کسی حق ندارد او را با چالشی بسیار بزرگ ( نظیر کودتا) روبرو کند. در برابر ، او هم حق ندارد که هر چالشی( نظیر استفاده از حق آزادی بیان) را سرکوب کند. در این معامله ، اصل بر این است که آدم ها حق دارند دنبال قدرت بروند . به شرطی که این دنبال قدرت بودن روند عقلایی را طی کند. یعنی مثلا دوره یی باشد و هر کس بتواند به نوبت خود امکان رسیدن به قدرت را داشته باشد.
دو- قانون به خودی خود خوب نیست. قانون می تواند دیکتاتورانه باشد. می تواند دموکراتیک باشد. قانون دیکتاتورانه دیکتاتوری را تقویت می کند و قانون دموکراتیک دموکراسی را. قانون دموکراتیک هم تدبیری از سر اضطرار است. به این معنا که مردمی می نشینند و می گویند : حالا که نه خواست رسیدن به قدرت را می توان از میان برداشت و نه به قدرت بی مهار می توان رضایت داد چه طور است قانونی بسازیم ( از سر ناگزیری) که تا حدی بتواند هم به خواست قدرت پاسخی مثبت بدهد و هم از آسیب های چنین خواستی بکاهد.
این که گفته اید قدرت همیشه قانون ستیز است تا حدی درست است ( اگر منظور مان از قانون صرفا قانون مهار کننده ی قدرت باشد). اما فراموش نکنید که قانون فی نفسه چیزی مثبت نیست. یک دیکتاتور می تواند قانونی بنویسد و با این قانون سر ستیز هم نداشته باشد. نباید پیشاپیش فرض کرد که قانون یعنی قانون خوب. بعضی همواره اصرار دارند که ما خواهان حاکمیت قانون ایم. به گمان من باید اول دید که خود قانون دموکراتیک هست یا نیست. در غیر آن می توان حکومت قانون را بر قرار کرد اما در همان قانون برقرار شده بندی گنجاند به این شرح : در نهایت تنها بابای ملت است که می تواند هر بندی از این قانون را تا هر وقت که خودش بخواهد به حالت تعلیق در آورد. نمی دانم شما منشور حقوق بشر اسلامی را خوانده اید یا نه. در بند آخر این اعلامیه می گویند که هر تفسیر از این منشور تنها وقتی اعتبار دارد که بر اساس آموزه های اسلامی استوار باشد! ( من نقل به معنا کردم). پیش از این بند بسیاری از چیزهایی که در همین منشور آمده با اعلامیه ی جهانی حقوق بشر بسیار نزدیک اند. اما همین یک بند کل داستان را به جای اول بر می گرداند. چرا که وقتی تفسیر حقوق بشر در پرتو تعلیمات دینی صورت بگیرد دیگر هر کاری می توان با آن کرد.
سه - قدرت و قانون می توانند با هم آشتی کنند. در عالم خارج چنین کاری شده است ، حتا اگر ما در عالم ذهن آن دو را آشتی ناپذیر بدانیم. در ضمن باید به یاد داشته باشیم که ما در عالم انسانی از مطلق قدرت و مطلق قانون سخن نمی گوییم. ما از برش های ممکن این دو در اجتماع انسانی حرف می زنیم. مفهوم آشتی را هم نباید خیلی خالص و رادیکال کرد. رابطه ی قانون و قدرت در کشورهای دموکراتیک رابطه ی آشتی است. به این معنا که همین قدر که تا حالا می شده قانون خوبی نوشت این قانون خوب نوشته شده. همین قدر که تا حالا می شده در یک جامعه ی دموکراتیک قدرت مندان تن به قانون بدهند تن به قانون داده اند. همین قدر که تا حالا این گردن نهادن به قانون می توانسته به حال جامعه مفید باشد ، مفید بوده. همین قدر که تا حالا می شده قدرت و قانون آشتی کنند ، آشتی کرده اند.
با مفاهیمی چون قدرت و قانون و آشتی و ستیز این دو باید با نگرشی خاکستری برخورد کرد. ما می توانیم " فقط یک کمی بهتر" را هدف بگیریم و به سوی آن حرکت کنیم. و گر نه ، بنای وجود ما بر بی رسمی نهاده شده. ما حتا پیوسته در حال آسیب زدن به خود هستیم ، چه رسد به دیگران. تجربه ی رفتن به سوی قانون دموکراتیک فقط یک تجربه است. تضمینی ندارد. یعنی عده یی گفتند که بیاییم این را تجربه کنیم . از قضا تجربه شان نسبتا موفق بود و حالا ما علاقه مند این تجربه شده ایم. خوب هم هست که از چار طرف این چینی ظریف بگیریم که نیفتد و نشکند. با این همه ، اصلا این طور نیست که ما دیگر وارد دنیایی شده ایم که استعداد بد شدن ندارد. تاریخ به ما نشان می دهد که آدمی می تواند به هر سو برود.
این را گفتم که بگویم فکر نکنیم چیزی برای همیشه " نمی شود" یا " می شود". گاه می شود و گاه نمی شود. گاه تا حدی می شود.
بحثی که اینهمه وضاحت دارد چه ضرورتی به این پرحرفی ها دارد.
مشکل اصلی ما اینه که فکر میکنیم دینمون نیازی به آپدیت شدن نداره و همون روند 1400 سال پیش رو پی میگیریم واین نتیجه همون عقب موندگی ماست!
این روزها خیلی راحت میشه شاهد خرید!!! خیلی راحت میشه متهم رو مجبور به اقرار کرد!
و قوانین ما چرا هنوز متعلق به عصر جاهلیته؟ چون فکر میکنیم اسلام مال همه قرنهاست و هیچ اجازه ای هم به خودمون نمیدیم که یه دستی به سر و روش بکشیم!
و دلیل اصلی اینه که قانون ما بر اساس همین اسلام 1400 سال پیش نوشته شده!
نا شناس گرامی
اول: سلام
دوم: خوب، پر حرفی با کم حرفی فرق دارد دیگه. به همین خاطر هم به پر حرفی ها قطعا ضرورت نیست. راست میفرمایید، فرمایش شماکاملا درست است.
عزیز دل برادر ناراحت نشو. ببین از دوچیز یاد شده: قدرت، قانون. هردو در دست بشر است و از هردو میشه هم استفاده مثبت نمود هم استفاده منفی. همین است و بس. چرا آن مغز نازنینت را اذیت میکنی و نمیگذاری بره یک کار دیگری بکنه. خدا نگهدار.
ارسال یک نظر