۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

هر روز شبیه روز ِ آینده


مدتی ننوشتم. دو سه کتاب داشتم که باید تمام می کردم. دو تای شان را خواندم و یکی ماند. یک سال فیلم ندیده بودم. شش هفت تا فیلم دیدم. اما مثل همیشه این سوال گریبان ام را گرفت که یعنی چه؟ این همه یعنی چه؟ چرا؟
 اما پس از سال ها بالاخره کشف کردم که چرا هنوز دشمن کتاب نشده ام. کتاب خواندن پیمودن مسیری ناشناخته از درون کلمات است. از یک کلمه تا کلمه ی بعدی فاصله ی اندکی است. کلمه ی بعدی همیشه چیزی تازه است. و این تازه گی ملال را می زداید. به ملال مجال نمی دهد که پایدار شود. این است که هر وقت چیز خوبی برای خواندن پیدا می کنم می دانم که موقتا گریزگاهی یافته ام. این را هم می دانم که این گریزها آخر آدم را از پا می اندازند. اما چاره چیست؟ گاهی فکر می کنم که آدم بهتر از کتاب است. اگر آدم کسی را پیدا کند که سخن گفتن و نشستن و بر خاستن و با او راه رفتن ملال آور نباشد خیلی خوب است. اما همه ی آدم ها ملال آور اند ( من یکی از ده ملال آور برتر !). هیچ کدام از ما کتاب نیستیم. همه ی ما پاراگراف های تکراری هستیم. تنها بیوگرافی ما – پس از آن که نباشیم- کمی قابل تحمل تر است. علت اش هم این است که کتاب بیوگرافی مان گزیده یی از بعضی لحظات زنده گی ما است. در این کتاب تکرارها حذف می شوند و چیزهایی که به گفتن می ارزند کنار هم چیده می شوند و بنا بر این امکان دارد که یک بار دویدن از درون شان چندان ملال نیاورد.
پذیرفتن ملال و تکرار ظرفیت عظیمی می طلبد. مثل پذیرفتن مرگ است. آنانی که ملال و تکرار را به عنوان پاره هایی ناگزیر و غیر قابل حذف ِ زنده گی می پذیرند شاد و سر خوش می شوند. آنانی که این ها را نمی پذیرند "موفق" می شوند و به امکانات تازه یی می رسند اما نمی توانند از سوزنک زدن دایمی ِ غصه بگریزند. غصه ی این که چرا زنده گی این قدر کند حرکت می کند. غصه ی این که چرا همه ی چیزهای خواستنی یکجا نمی آیند. غصه ی این که چرا باید هر روز در چرخه ی تکرار آرد شد. هر چاره یی که برای گریز از این وضعیت – از جهانی که کندی و کهنه گی خاصیت های جاودانه اش هستند- بسنجیم ، باز هم در همین دور خواهیم افتاد. نقاشی و شعر و موسیقی دنیاهای موازی ایجاد می کنند. اما مصیبت در اینجا است که در عالم نقاشی و شعر و موسیقی هم بیشتر با تکرار روبرو می شویم. نقاش می گوید:"  این تابلو را از روی تابلوی ِ فلانی کشیده ام!". و حد اکثر: " این تابلو را از روی فلان منظره ی طبیعی کشیده ام". نقاش دیگری این کار را نمی کند اما نگاه او به جهان آن قدر خاص خود او است که من اصلا نمی توانم در افق دید او مشارکت کنم. شاعر می گوید: " من پیرو سبک خراسانی ام". یا می گوید : " من هایکو می سرایم". یا اهل شعر نیمایی است. چه قدر باید جست و جو کنی و عرق بریزی تا یک " شعر سپید" ِ ملال شکن بخوانی؟ کجاست آن غزلی که به جز فلان تک بیت یا مصرع ِ درخشان اش ، بقیه اش را هم بتوان خواند؟ از موسیقی چه بگویم؟

شاید بهتر آن باشد که به کودکان مان بگوییم که  اگر نمی خواهند از ملال و تکرار زنده گی دیوانه شوند بهتر است خود شاعر و نقاش و اهل موسیقی شوند و خود برای خود کاری کنند.

۲ نظر:

شیفته گمنام گفت...

سلام بر شما
صورنای با مطلب جدید: "دوبیتی..."
در انتظار نقد و نظر شماست
بدرود

یاسین گفت...

از موسیقی هیچی، دلم آدم از زندگی بد می شود.
هاتف عزیز چیزکی نوشتم. آدرس وبلاگ کمی تغییر کرده است.
http://www.yasin-online.blogspot.com/

 
Free counter and web stats