۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

بی چاره کوچی های معصوم !

این تصویر ها را به نسیم فکرت تقدیم می کنم. به کسی که فکر می کند کوچی ها مردم بدبختی هستند که برای یک لقمه نان با مردم بهسود درگیر شده اند و بر اساس تئوری تنازع بقا حق شان هم هست که با مردم محل بجنگند.

تصویر ها را ظاهر نظری در وبلاگ خود گذاشته. این ها را کسی از بهسود گرفته است.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

من نمی بینم ، پس نیست


 پاکستان دروازه های مجازی ِ فیس بوک و یوتیوب را بسته اند تا کسی وارد این خانه ها نشود و بر در و دیوار شان کارتون های پیامبر اسلام را نبیند. من نمی فهمم این دولت ها چرا فکر می کنند اگر سر خود را زیر برف کنند ، بقیه ی جهان نابود می شود. کارتون کشیده اند که کشیده اند. در غرب کارتون  و کاریکاتور ِ همه ی آدم ها را می کشند.  پیامبر اسلام هم یکی از آدم ها است ( چه شما عاشق و فدایی اش باشید و چه نباشید).
در ضمن ، چیز دیگری که ذهن مرا در این گونه موارد مشغول می کند این است: پیامبر اسلام در آغاز پیامبری خود با اهانت های بسیاری رو برو می شد. مشهور است که بر سرش خاکستر می ریختند. یک بار شکمبه ی شتر را از پشت بام بر سرش خالی کردند. مسلمان ها گاهی به خاطر حلم و بردباری او کلاه خود را کج  می گذارند و بر سر منبر ِ خطابه در باره ی مهربانی و شکیبایی او سخن های آتشین می رانند. حال ، مسلمان ها باید با یکی از این چند چیز کنار بیایند:
یک – پیامبر اسلام راست می گفت که می گفت " انا بشر مثلکم" ( من یکی چون شمایم)، اما خودش را به سطحی از پایداری اخلاقی رسانده بود که  می توانست با آزارها و اهانت هایی که می دید با بردباری و درستی برخورد کند. در این صورت ، مسلمان امروز یا باید بگوید که حاضر نیست از چنین پیامبری پیروی کند یا عملا باید نشان بدهد که پیرو چنین پیامبری است.
دو- پیامبر اسلام یک سیاست مدار بود که برای رسیدن به قدرت هر چیزی را تحمل می کرد. عقل هم حکم می کرد که چنین کند. اگر مسلمانان امروز فکر می کنند پیامبر چنین کسی بود ، باید بپذیرند که این جهان میدانی برای رسیدن به مسند قدرت است و هر کس که از دیگران پیش افتاد خوش به حال اش. در این صورت ، در یک طرف قدرت بی رقیب غرب می ماند و در طرف دیگر عمامه و دستار چند رهبر ِ خود-وارث ِ پیامبر-بین که تخصص شان ایراد سخنرانی های آتشین است. آیا مسلمان ها می خواهند وارد چنین جنگی شوند؟
سه – پیامبر انسانی بود مثل دیگر انسان ها. اما می خواهیم او را فراتر از بقیه ی انسان ها بنشانیم و به همین دلیل قبول نداریم که با او به گونه یی برخورد شود که گویی او هم بشری مثل ما بوده است. اگر مسلمانان امروز این گونه فکر می کنند ، خوب این گونه فکر کنند. اما پرسش این است که چرا دیگران هم حتما همین طور فکر کنند؟ در پاسخ به این سوال دو جواب داریم : یکی این که دیگران باید مثل ما فکر کنند چون ما می گوییم که باید مثل ما فکر کنند. دیگر این که دیگران باید مثل ما فکر کنند چون ما دلایلی قوی در دست داریم که اثبات می کنند در این مورد فکر ما کاملا درست است. خوب ، دلایل ما چیستند؟ درا ینجا باز مسلمان ها مشکل دارند. چرا که درست از همین نقطه باید شروع کرد به حرف زدن در باره ی حضرت محمد. اما مگر می توان در باره ی حضرت محمد حرف زد؟ برای مسلمانی که به پیامبر اسلام ایمان دارد بعضی حرف ها قابل شنیدن اند ( ستایش و تایید و صلوات) و بعضی دیگر اصلا نباید بر زبان کسی بروند ( حرف هایی که پیامبر را به عنوان یک مرد عرب نشانه بگیرند).

در هر سه حالت بالا ، مسلمان امروز باید موضعی عرضه کند که اجزای سازنده ی این موضع با همدیگر بخوانند. اگر پیامبر بشری مثل ما بود ، باید قبول کرد که اولاد آدم رفته رفته با او همچون بشری مثل ما برخورد کند. اگر او بشری مثل ما نبود ، اولا چرا خود می گفت که بشری مثل ماست و ثانیا چه دلیلی داریم که فکر کنیم او بشری مثل ما نبود؟ به علاوه ، پیامبر اسلام هر که بود ( بشری بود مثل ما یا بشری فراتر از ما) ، در این جهان اکثریت انسان ها به او اعتقادی ندارند. چه طور شده است که هر کس که به او اعتقادی ندارد یا مخالف او است حتما بر خطاست؟ مسلمان ها به تثلیث اعتقادی ندارند و در کتاب مقدس شان – قرآن-  گفته شده که کافران و مشرکان خالدین فی النار هستند. فرض کنید کافر و مشرکی می گوید که به هیچ یک از چیزهایی که در قرآن گفته شده باور ندارد و خدا را هم محصول توهم مغزهای بیمار می داند. ما با این کافر چه کار می کنیم؟ آیا اگر زور مان رسید سرش را زیر بال اش می کنیم و اگر زور مان نرسید راه مان را کج می کنیم؟ آیا ما فقط در برابر زور رام می شویم؟ آیا ما قبول داریم که اگر به هر علتی دیگران دست بالا یافتند هر کاری که دل شان خواست با ما بکنند؟ شاید کسانی بگویند که ما با کفر و شرک کسی کار نداریم ، فقط نمی خواهیم که کسی به پیامبر ما اهانت کند. اما واقعیت آن است که کسی که پیامبر شما را هم آدمی مثل نخست وزیر کشور خود می داند ، البته که پیامبر شما را مصئون از ریشخند و اهانت نمی شناسد.  

من می دانم که ایدتولوژی ای هست که کارش پخش ِ اسلام هراسی است. می دانم که سیاستمدارانی دوست دارند که جنگ صلیبی دیگری میان مسلمانان و مسیحیان در بگیرد.در این صورت سوال این است که چرا بعضی مسلمانان می خواهند پا در دامی بگذارند که با شیطنت در راه شان پهن شده است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

در برابر وحشی گری بایستیم


 باز حمله ی کوچی ها. باز قتل و غارت و وحشت. " الی ویزل"  یکی از باز مانده گان اردوگاه آوشویتز نازی ها در آلمان رمانی دارد به نام " شب". روایت او از آنچه بر قربانیان می گذشته عمق استخوان آدم را می سوزاند. امروز در همان آلمان انکار هولوکاست جرم شمرده می شود. تکرار هولوکاست نه ، انکارش. انکار وقوع اش.
 در کشور من کسی به نام عبدالرحمان خان بیش از نیمی از جمعیت هزاره ها را نابود کرد. او هزاره ها را به کوچ اجباری وادار کرد و خانه ها و زمین های شان را غصب کرد. او هر کاری که از دست اش بر می آمد کرد تا قوم هزاره را نابود کند و بعد به کرده های خود افتخار هم کرد. وقتی فیض محمد کاتب جنایت های او را مکتوب کرد ( با زبانی که از تیغ سانسور در امان بماند) ، امیر جز روایت افتخار و سر فرازی ِ خود در سراج التواریخ ندید. او نه کتاب را سوزاند و نه کاتب را به سیاهچال فرستاد. کاتب کاری نکرده بود که او را مستوجب مجازات کند: او کارنامه ی درخشان امیر در کشتار باغیان و غارت اموال و تصاحب سرزمین های شان را " به رشته ی تحریر در آورده" بود. امیر هم همین را می خواست. خود امیر هم " تاج التواریخ"ی نوشت تا روزگار به یاد داشته باشد افتخارات او را.
زمان گذشت و دوری دیگر آمد و آن گاه دوره های دیگر. هزاره ها از تحقیر و ستم رهایی نیافتند. اما با بخشی از خاطره ی تاریخی خود وداع کردند. پذیرفتند که آن گلیمی که اکنون در زیر پای شان است از آن ِ خودشان است و و آن گلیم هایی که از زیر پای شان ربوده شده اند دیگر به تاریخ پیوسته اند و بهتر است آدم دنبال شان نرود. هزاره ها پذیرفتند که سرزمین شان همان است که اکنون سرزمین شان است و نه آن جاها که ازشان بیرون رانده شده اند. هزاره ها سعی کردند خاطره ی هولوکاست افغانی را به پس خانه های ذهن و روان خود برانند و زنده گی تازه یی را آغاز کنند. شروع کردند به سواد آموزی. قلم برداشتند و به مکتب رو آوردند. با تلاشی نفس گیر کوشیدند که وارد دنیای جدید شوند. هزاره ها رفته رفته تغییر کردند.
اما تغییر فکر و روان و زنده گی شما چه سودی دارد وقتی که دشمنان صد سال پیش شما همچنان وحشی اند و یک سانتی متر هم به پیش نخزیده اند. کوچی ها همان لشکریان عبدالرحمان خان اند که همچنان در عصر عبدالرحمان زنده گی می کنند. کوچی ها بی سواد اند و اصلا در پی سواد نیستند. کوچی ها وحشی اند و اصلا علاقه یی به مدنیت ندارند. آیا کسی هست که جلو این وحشی های در عصر حجر مانده را بگیرد؟
آنانی که در برابر وحشی گری کوچی ها در برابر مردم بهسود و جاهای دیگر ساکت اند و یا از این وحشی گری ها دفاع می کنند از یاد نبرند که تاریخ پیچ و تاب های بسیار دارد. امپراطوری های بزرگ آمده اند و رفته اند. قدرت های رخنه ناپذیر بر باد رفته اند. شاهان و فرمانروایان متکبر از تاج و تخت افتاده اند. بر وحشی گری نباید صحه گذاشت. وحشی گری را نباید به عنوان روشی برای زنده گی قبول کرد. هیچ معلوم نیست که در پیچ بعدی تاریخ به کجا می رسیم. بهتر آن است که از مدنیت دفاع کنیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

هر روز شبیه روز ِ آینده


مدتی ننوشتم. دو سه کتاب داشتم که باید تمام می کردم. دو تای شان را خواندم و یکی ماند. یک سال فیلم ندیده بودم. شش هفت تا فیلم دیدم. اما مثل همیشه این سوال گریبان ام را گرفت که یعنی چه؟ این همه یعنی چه؟ چرا؟
 اما پس از سال ها بالاخره کشف کردم که چرا هنوز دشمن کتاب نشده ام. کتاب خواندن پیمودن مسیری ناشناخته از درون کلمات است. از یک کلمه تا کلمه ی بعدی فاصله ی اندکی است. کلمه ی بعدی همیشه چیزی تازه است. و این تازه گی ملال را می زداید. به ملال مجال نمی دهد که پایدار شود. این است که هر وقت چیز خوبی برای خواندن پیدا می کنم می دانم که موقتا گریزگاهی یافته ام. این را هم می دانم که این گریزها آخر آدم را از پا می اندازند. اما چاره چیست؟ گاهی فکر می کنم که آدم بهتر از کتاب است. اگر آدم کسی را پیدا کند که سخن گفتن و نشستن و بر خاستن و با او راه رفتن ملال آور نباشد خیلی خوب است. اما همه ی آدم ها ملال آور اند ( من یکی از ده ملال آور برتر !). هیچ کدام از ما کتاب نیستیم. همه ی ما پاراگراف های تکراری هستیم. تنها بیوگرافی ما – پس از آن که نباشیم- کمی قابل تحمل تر است. علت اش هم این است که کتاب بیوگرافی مان گزیده یی از بعضی لحظات زنده گی ما است. در این کتاب تکرارها حذف می شوند و چیزهایی که به گفتن می ارزند کنار هم چیده می شوند و بنا بر این امکان دارد که یک بار دویدن از درون شان چندان ملال نیاورد.
پذیرفتن ملال و تکرار ظرفیت عظیمی می طلبد. مثل پذیرفتن مرگ است. آنانی که ملال و تکرار را به عنوان پاره هایی ناگزیر و غیر قابل حذف ِ زنده گی می پذیرند شاد و سر خوش می شوند. آنانی که این ها را نمی پذیرند "موفق" می شوند و به امکانات تازه یی می رسند اما نمی توانند از سوزنک زدن دایمی ِ غصه بگریزند. غصه ی این که چرا زنده گی این قدر کند حرکت می کند. غصه ی این که چرا همه ی چیزهای خواستنی یکجا نمی آیند. غصه ی این که چرا باید هر روز در چرخه ی تکرار آرد شد. هر چاره یی که برای گریز از این وضعیت – از جهانی که کندی و کهنه گی خاصیت های جاودانه اش هستند- بسنجیم ، باز هم در همین دور خواهیم افتاد. نقاشی و شعر و موسیقی دنیاهای موازی ایجاد می کنند. اما مصیبت در اینجا است که در عالم نقاشی و شعر و موسیقی هم بیشتر با تکرار روبرو می شویم. نقاش می گوید:"  این تابلو را از روی تابلوی ِ فلانی کشیده ام!". و حد اکثر: " این تابلو را از روی فلان منظره ی طبیعی کشیده ام". نقاش دیگری این کار را نمی کند اما نگاه او به جهان آن قدر خاص خود او است که من اصلا نمی توانم در افق دید او مشارکت کنم. شاعر می گوید: " من پیرو سبک خراسانی ام". یا می گوید : " من هایکو می سرایم". یا اهل شعر نیمایی است. چه قدر باید جست و جو کنی و عرق بریزی تا یک " شعر سپید" ِ ملال شکن بخوانی؟ کجاست آن غزلی که به جز فلان تک بیت یا مصرع ِ درخشان اش ، بقیه اش را هم بتوان خواند؟ از موسیقی چه بگویم؟

شاید بهتر آن باشد که به کودکان مان بگوییم که  اگر نمی خواهند از ملال و تکرار زنده گی دیوانه شوند بهتر است خود شاعر و نقاش و اهل موسیقی شوند و خود برای خود کاری کنند.
 
Free counter and web stats