اهورای گرامی به نکته یی بسیار خوب اشاره کرده در باب یادداشت قبلی (در مورد موسیقی) . ایشان گفته است :
" ...لذت بردن از موسیقی مانند لذت بردن از شعر در نتیجه ی پرورش این ذوق پدید می آید. ممکن نیست از همان ابتدا شنونده ی خوب باخ باشیم و از آن لذت ببریم. ممکن نیست از همان ابتدای آشنایی با شعر از احمد شاملو شروع کنیم یا بیدل. برخورد با موسیقی نیز لابد به همین ترتیب است. حالا شما بجا ناراحت هستید از کسانی که تربیت معاشرت درست را بلد نیستند ولی این دلیل نمی شود که مانع شویم ذوق و گوش ما برای شنیدن حس های پیچیده تر از فریاد های بلبلانه ی احمد ظاهر پرورش نیابد و این پروردن ذوق همان زحمتی را ایجاب می کند که برای درک متن های پیچیده تر از "بنی آدم اعضای یک پیکرند" می کشیم".
این سخن اهورا نکته های قابل تاملی دارد اما گویی همچنان بر این فرض استوار است که پروراندن ذوق همان از طریق پروراندن فهم صورت می گیرد. در هنگام شنیدن موسیقی ما با یک متن فهمیدنی روبرو نیستیم . با یک تجربه ی وجودی درگیریم. ممکن است در یک آهنگ به کلام هم دقت کنیم و بافت معنایی کلام به کار رفته در آهنگ را نیز دریابیم . اما موسیقی - اگر از تعبیر مولانا استفاده کنیم- " چیزی دگر" است و چنانچه یک آواز خوان بد صدا باشد و آهنگ اش ناپخته , هیچ مقداری از هنر های کلامی آهنگ او را حس نواز و ذوق پسند نخواهد کرد. آن چیست که ذوق و حس ما را تسخیر می کند و مایه ی انبساط مان می شود؟ آن - این بار به قول حافظ - " آن" است که در خانه ی حواس ما وارد می شود و این خانه را پر نور و طرب می کند. شاید مکانیزم تاثیر گذاری اش را ندانیم ولی این قدر می دانیم که چیزی ما را منبسط یا منقبض می کند که فراتر از فهم کلمات و بافت معانی است.
" ...لذت بردن از موسیقی مانند لذت بردن از شعر در نتیجه ی پرورش این ذوق پدید می آید. ممکن نیست از همان ابتدا شنونده ی خوب باخ باشیم و از آن لذت ببریم. ممکن نیست از همان ابتدای آشنایی با شعر از احمد شاملو شروع کنیم یا بیدل. برخورد با موسیقی نیز لابد به همین ترتیب است. حالا شما بجا ناراحت هستید از کسانی که تربیت معاشرت درست را بلد نیستند ولی این دلیل نمی شود که مانع شویم ذوق و گوش ما برای شنیدن حس های پیچیده تر از فریاد های بلبلانه ی احمد ظاهر پرورش نیابد و این پروردن ذوق همان زحمتی را ایجاب می کند که برای درک متن های پیچیده تر از "بنی آدم اعضای یک پیکرند" می کشیم".
این سخن اهورا نکته های قابل تاملی دارد اما گویی همچنان بر این فرض استوار است که پروراندن ذوق همان از طریق پروراندن فهم صورت می گیرد. در هنگام شنیدن موسیقی ما با یک متن فهمیدنی روبرو نیستیم . با یک تجربه ی وجودی درگیریم. ممکن است در یک آهنگ به کلام هم دقت کنیم و بافت معنایی کلام به کار رفته در آهنگ را نیز دریابیم . اما موسیقی - اگر از تعبیر مولانا استفاده کنیم- " چیزی دگر" است و چنانچه یک آواز خوان بد صدا باشد و آهنگ اش ناپخته , هیچ مقداری از هنر های کلامی آهنگ او را حس نواز و ذوق پسند نخواهد کرد. آن چیست که ذوق و حس ما را تسخیر می کند و مایه ی انبساط مان می شود؟ آن - این بار به قول حافظ - " آن" است که در خانه ی حواس ما وارد می شود و این خانه را پر نور و طرب می کند. شاید مکانیزم تاثیر گذاری اش را ندانیم ولی این قدر می دانیم که چیزی ما را منبسط یا منقبض می کند که فراتر از فهم کلمات و بافت معانی است.
۱۶ نظر:
هاتف عزیز،
فرض منی که در موسیقی هیچ کاره است، بر پروراندن "ذوق" از طریق پروراندن "فهم" استوار نیست. با ان که، موسیقی، هرچند برای خراباتی های ما عجیب جلوه کند، تنها همان هنر به آن مفهوم غیر زمینی که ما به آن در افغانستان عادت کرده ایم، نیست. علم هم هست. اما اینجا هم من و هم شما به علم موسیقی کاری نداریم. ما از موسیقی یا خوشمان می آید، یا نمی آید و هیچ کتاب قطور و یا نازک و قول هیچ خبره یی در این خوش آمدن یا خوش نیامدن حجت نیست. موسیقی در اینجا برای شما و من موضوعی است حسی و حس هم پروردنی است و حتمی نیست برای پروردن آن با مقوله های "فهمی" سر و کار بگیریم. هرکسی نخستین بوسه ی زندگی اش را به یاد دارد و اگر این "هرکس" صادق باشد، مثل من خواهد گفت که از آن لذت نبرده است. اصلن انتظارش چیز دیگر بود. لذت بردن از بوسه هم موضوعی است حسی و ما به مرور زمان در لذت بردن از این "موهبت" ماهر می شویم.
برای من یک وقتی آهنگهای ناشناس کافی بود. صدای او راضی ام می کرد. شیفته ی سرآهنگ هم بودم. شیفته ی شریف غزل هم بودم. فرهاد دریا را هم خیلی دوست داشتم. آن کمال گرایی یک نواخت موسیقی هندی هم مدت درازی مجابم می کرد و حالا هم گاهگاه می شنوم. اما حالا اگر رخمانینف یا شوپن می شنوم، احتمالن به این معناست که دنیای حسی ام به مرحله ی دیگری از پیچیدگی یا آشفتگی رسیده، یعنی آن ناله های محمد رفیع دیگر مثل بیست سال پیش مرا به وجد نمی آورد. معلوم است که من برنامه ریزی نکرده بودم که: آهان، من دو سال موسیقی امریکای لاتین می شنوم و بعد یک سال موسیقی مدیترانه را تا ذوقم رو به کمال یابد. من حتی متوجه نشدم چطوری از ناشناس عبور کردم. مثل این که نتوانستم به خوبی گپهایم را جمع کنم. به هر حال، شما با هوشتر از آنید که ذکر تمام این چیزها ضروری باشد.
نام خدا اینجا سرای هنر است و محل اتراق هنرمندان.
mnrahmati.blogfa.com
اهورای عزیز
گفته اید:
"حالا اگر رخمانینف یا شوپن می شنوم، احتمالن به این معناست که دنیای حسی ام به مرحله ی دیگری از پیچیدگی یا آشفتگی رسیده...".
من با این تغییر یا پیچیده گی مشکلی ندارم. همه ی ما از این تجربه ها داریم. اما حرف بر سر کیفیت انبساطی است که جان مان را تسخیر می کند. این که گاهی با این آهنگ و گاهی با آن سرود چنین تجربه یی می کنیم مهم نیست. مهم این است که نمی توانیم " پیچیده گی" را به عنوان سنجه ی کیفیت تجربه های خود به کار بگیریم. پیچیده گی در عالم فهم سنجه ی خوبی است. اما در عالم تجربه های ذوقی چندان کاری از اش بر نمی آید. هیچ کسی نمی تواند مدعی شود که لبخند فلان جهان دیده ی سرد و گرم چشیده ی وارسته تجربه یی است ذوقناک تر از خنده ی رهای فلان کودک که چیزی از افق دید آن فرد جهان دیده را ندارد.
در ضمن فراموش نکنید که کلمه و مفهوم " پرورده" خود ساخته و پرداخته ی نخبه گرایانه ی کسانی است که خود را پرورده می دانند و تجربه های خود را بهره مند از پرورده گی. و به این ترتیب میان تجربه های خود که بالا نشین اند و تجربه های دیگرانی که در مراحل نازل تری قرار دارند خط ممیز می کشند.
شادکام باشید.
هاتف عزیز،
ممنون که مکث مرا در خور پاسخ دانستید. تصور نمی کنم موسیقی تنها محصول الهام باشد یا همان چیزی که اخوان ثالث بسیار زیبا "بی تابی روان آدمی هنگامی که شعور نبوت بر او می تابد" نامیده بود. اما این یک تعریف شاعرانه از شعر، یا شاید بشود گفت از هر پدیده ی هنری است. من اصولن با این "آن"ی معروفی که در پاسخ پیشین اشاره کرده بودید و با مقوله هایی مانند "جوهر هنری" به عنوان یک "آنِ" تعریف ناپذیر مشکل دارم. موسیقی، مانند هر هنر دیگر، به مقدار زیادی نتیجه ی کار فکر و هوش آدمی است که برای عواطف و احساساتش قالب مناسبی را "هوشمندانه و به اختیار" برگزیده است. احتمالن، این که ما قطعه یی را خوش داریم از این باشد که همان احساسات و عواطف آفریننده ی موسیقی را تجربه کرده ایم با آن همنشینی آواها همذات پنداری کرده ایم و آن قالب به گوش ما خوشنوا آمده است.
شاید، نیازی نبود مثال مقایسه ی لبخند کودک را با لبخند پیر جهان دیده ی سرد و گرم چشیده می آوردید. نگارنده این واژه ها را سر آن نبود که با نام بردن از باخ یا دیگران شاهدی بر فضیلت یا نخبه بودنش بیاورد. و نیازی هم نیست ریاکارانه بگویم: تفاوتی میان لذت بردن از آهنگ های معین و شجریان نیست. این تفاوت هست. این تفاوت هست چه آن را نخبه گرایانه بنامیم و کسی را تلویحن به خودستایی متهم کنیم چه نکنیم.
حالا بماند این که من شیفته ی موسیقی کلاسیک اروپایی و راک غربی، گاهی آبه میرزا و "دیدوی" هزارگی و په لویو غرو باندی را توشو توفانونه از بانو قمرگل را هم می شنوم و لذت می برم.
مسأله اینجا بود که یکی ذوقی دارد و استاد نتهو را می شنود و سر می جنباند و توقع دارد شما هم این کار را کنید، خب، این کار هیچ تفاوتی ندارد از خط کشی های طالبانی که به تعبیر خودشان سند ملکیت حضرت "حقیقت" را دارند و می خواهند دیگران هم همان مسیری را بروند که خودشان. همین گونه است اگر من کسی را سفیهانه و البته بی نتیجه وادار کنم از فریادهای گوشخراش لید زیپلین همانقدر کیف کند که خودم.
موفق باشید
یادم رفت با اکراه از چیزی بسیار انتزاعی مانند "هنر متعالی" یاد کنم که البته هست. می شود همیشه پای تماشای فیلم های معمول و مشهور هندی نشست و لذت برد، می شود در همان هند با فیلم های ساتیا جیت رای هم رفیق شد. اما برای این رفاقت، چه بخواهیم، چه نخواهیم آن مفهوم خودساخته و پرداخته ی "پرورده" ضروری است.
من امروز همه چیز یادم می رود. اینهم یادم رفت بگویم، اهورا همان حضرت وهریز است که این واژه را از نامهای عزیزانش ساخته.
سلام
البته من نمی خواستم که وارد این بحث شوم... اما انگار آقایان محترم فراموش کرده اند که افغانستان در چه بستر فرهنگی پرورش یافته و پرورش می یابد... در طول این همه سال جنگ شما چه توقعی دارید که طرف به جای در آوردن نان شب زن و بچه اش برود و باخ و شوپن و شوبرت و چایکفسکی و هزران اسم دیگر در دنیای موسیقی اروپایی را گوش کند... من فکر می کنم نام بردن این استادان موسیقی کلاسیک اروپا در اینجا کمی هم جنبه به رخ کشیدن را هم دارد...
برای پرورش هر ذوقی باید بستر فرهنگی مناسبی هم وجود داشته باشد... شما هم اگر در خارج از افغانستان نمی بودید و یا سفر نمی کردید مطمئنا امروز اینقدر این اسمها را به رخ مردمی نمی کشیدید که مثلا آوازاحمد ظاهر می شود اندکی دلخوشی روز پراز کار و تلاششان.
در نهایت امر اگر همین مردم موسیقی نفهم افغانستان این زمینه برایشان مساعد میشد که دسترسی به موسیقی کلاسیک اروپارا داشته باشند ... مطمئنا کسی پیدا میشد و میشود که علاقمند هم شود.
و حتما لزومی ندارد که هرکسی باید باخ گوش کند یا شوپن ... شاید یکی از همون غزل هندی یا مهدی حسن یا سر آهنگ لذتش ببرد و حالا باید محکومش کرد؟ شاید آرامش را در این گونه موسیقی یافته؟ شما فکر می کنید مثلا تعزیه در فرهنگ اسلامی چه ارزشی کمتر از اپرا دارد؟... هر کشور با توجه به فرهنگ خودش در هنر سبک و روشی دارد...
در نهایت جناب شوپنهاور جایی گفته که بهترین راه رهایی از پوچی زندگی یا خودکشی است یا موسیقی... و اگر موسیقی به کسی مسیر یافتن حقیقت در زندگیش را نشان دهد، دیگر فرقی نخواهد کرد که کجایی باشد... ذوق زایده فرهنگ است و فرهنگ را هم یک نفر نمی تواند بوجود بیاورد.
موفق باشید... امیدوارم که بر نخورده باشد
اهورای گرامی ,
گفته اید :
" موسیقی، مانند هر هنر دیگر، به مقدار زیادی نتیجه ی کار فکر و هوش آدمی است که برای عواطف و احساساتش قالب مناسبی را "هوشمندانه و به اختیار" برگزیده است. احتمالن، این که ما قطعه یی را خوش داریم از این باشد که همان احساسات و عواطف آفریننده ی موسیقی را تجربه کرده ایم با آن همنشینی آواها همذات پنداری کرده ایم و آن قالب به گوش ما خوشنوا آمده است".
بلی. من هم بر همین وجه تجربی موسیقی تاکید دارم. اما این که گفته اید موسیقی نتیجه ی کار فکر و هوش آدمی است فرق دارد با این که این نتیجه یا محصول در مقام دریافت چه گونه دریافت می شود. مقام تولید را نباید با مقام دریافت ( در نزد مخاطب ) به هم آمیخت. وقتی مخاطب موسیقی می شنود دانش موسیقی نمی شنود و در پی فهم ساز و کاری که در به کار بردن یک آهنگ دخیل بوده نیست. چرا که در پی چنین فهمی بر آمدن - در هنگام گوش دادن به موسیقی- سبب می شود که خود موسیقی غایب شود. یک آهنگ ساز نمی تواند بگوید که مخاطبان اش نمی فهمند که او در ساختن آهنگ خود چه عرقی ریخته است و از همین رو از شنیدن آهنگ مورد نظر لذت نمی برند. مخاطب در مواجهه ی تجربی خود با موسیقی فقط دریچه های ذوق و حواس خود را باز می گذارد و می گذارد که موسیقی در وجودش جاری شود. نمی توان هم شنا کرد و هم در همان حال کتاب راهنمای شنا و جزئیات فن شناوری خواند. من هم همان را می گویم که شما گفته اید : هم افق شدن تجربه ها و نه فهم ها .
اما این که گفتم خود کلمه ی " پرورده " ساخته و پرداخته ی پرورده گان است فقط یک گزارش بود و قصدم هرگز تعریض به شما نبود و این که شما را متهم به خودستایی کنم. سعی می کنم در این مورد در یک نوشته ی جدا توضیحاتی بدهم. البته مفهوم "پرورده" پیش از شما هم به صد زبان بیان شده . پرورده گان همواره سعی کرده اند به صرف تسلطی که بر گفتمان های هنر و ... دارند سقف و کف نوسانات ذوقی مردم را تعیین کنند و همان سطحی را که خود می پسندند به عنوان سطح استاندارد یا معیار عرضه کنند. این است که بتهوون شنیدن نشان پرورده گی می شود و گوش دادن به میر مفتون علامت ناپرورده گی. کل سخن من این است که اگر آدم های زنده ی گوشت و پوست و خون دار را در نظر بگیریم آن چه مهم است کیفیت انبساط جان این آدم ها در مواجهه ی تجربی با موسیقی است. در درجه بندی این کیفیت باید خیلی محتاط بود. چرا که من شک دارم که بتوان گفت که در مثل خنده ی عمیق فلان دهقان خنده ی نازلی است اما خنده ی برتراند راسل خنده یی است عمیق تر و با کیفیت تر. چرا؟ برای آن که آنچه واقعا مهم است آن تجربه ی انبساط و نشاط در خنده است نه این که این تجربه بر چه مبنایی صورت می گیرد و ریشه و سر چشمه اش در کجاست.
من هم خیلی خوش حال ام که شما در این گفت و گو شرکت کردید.
اشادکام باشید.
هاتف عزیز،
گپی که من بر آن تأکید دارم این است که "حس" و "ذوق" مانند توانایی های دیگر آدمی تربیت پذیر است. موضوع دیگری است که "حس" از شمار مقولات "فهمی" نیست ولی در این حال با "فهم" می شود حس را شرح کرد. موسیقی، مانند هر هنر، دیگر زبان و ابزار خاص خودش را دارد و از این زبان برای انتقال تجربه های حسی و پیام های حسی استفاده می کند. نمی شود با اتکا به این که چون تمام رنگ ها و اشکال هندسی و غیر هندسی را می شناسیم، از دیدن تابلوی نقاشی که کاری نکرده جز کنارهم چیدن و اختلاط رنگها، لذت ببریم. ممکن است به کمک استعداد از روی طبیعت یا آدمها و اشکال نقاشی کرد، اما نقاش را نگارستان ها می سازد. و آهنگساز را مکتب های موسیقی. حالا حتمی نیست این مکتب ها، کنسرواتوری باشد. همان شاگردی نزد استادان خراباتی نیز مکتب است. نقاشی و موسیقی مانند هر هنر دیگر قابل "فهم" هم هست در غیر آن امروز چیزی به نام نقد و شرح موسیقی نداشتیم. و این نقد و شرح اگر از یک سو روی سخنش با هنرآفرین است، از سوی دیگر به هنرپذیر نیز به عنوان کنج تکمیل کننده ی این مثلث در "دریافت" هنر کمک می کند. البته محکی برای تشخیص سطح و عمق لذت بردن از موسیقی وجود ندارد.
درست است که لبخند یک واکنش انسانی در برابر برانگیزاننده یی است از درون یا بیرون اما مقایسه کردن لبخند با یک محصول هنری شاید چندان نزدیک به انصاف نباشد.
بحث این جا روی سرهایی نیست که با شنیدن بتهوون سر تکان می خورند و وقتی بپرسی، چرا، در حالی که چشمها را تنگتر می کنند، از همان جمله هایی را به خوردتان می دهند که هیچ نشانه یی از مسئوولیت پذیری در برابر سخنی که می گویند، در آن دیده نمی شود: وللا، عجب چیزی است! یا آدم را به عالم بالا می برد. و حتی روی این هم نیست که بتهوون شنیدن معیار برای پروردگی باشد و مفتون شدن علامت ناپروردگی. من هنوزهم بر این باور پافشاری دارم که شنیدن موسیقی هم از شمار توانایی های قابل پرورش در آدمی است و حرف های شما قانعم نکرده است.
اما شاید، بهتر باشد از این بحث درازدامن بگذریم چون به قول یکی از نظرگزاران افغانستان در چه حال است و ما در چه بحث هایی! و تازه خود چنین نظری آیا دلیل خوبی برای جمع کردن این بحث نیست؟
سلام وهریز عزیز
تشکر از این گفت و گو. بلی. دامن اش را جمع می کنیم.
شادکام باشید.
آقای هاتف این گفت و گو بسیار مفید است برای من و خیلی های دیگر. لطف می کنید همه را جمع کرده در یک پست در وبلاگتان منتشر کنید. مید انم که باز کردن قسمت نظرات در بلاگر و استفاده از این معلومات برای خیلی ها میسر نیست.
صحرا جان فکر نمی کنی مطرح کردن نام بزرگان موسیقی هم به نوعی تشویق برای شنیدن آثار هنری آنها باشد حتی پس از یک روز کاری سخت و بی نتیجه؟ به خصوص وقتی جوان باشی و امیدوار؟
ای ساکی جان
تو انگار از واقعیت های زندگی افغانی خیلی خیلی دوری... من به صراحت می گویم که وقتی فلسفه زندگیت شود مثل سگ دویدن به دنبال یک تکه نان خشک برای زنده ماندنی دیگر، در آن زمان نه تنها که باخ و شوپن آهنگشان به گوشت بد می خورد، بلکه حتی صدای فرزند خودت که جگر گوشه و از پوست و خون خودت هست نیز بد طنین است.
ما یعنی منظورم من، تو، آقای هاتف، اهورا و... خیلی با دید روشنفکرانه به قضیه نگاه می کنیم. من مخالف موسیقی نیستم، خودم همیشه اپرا گوش میدهم و گاهی که پیش مادرم می روم و با تمام عشق حس می کنم وقتی ماریا کلاس با ابهت تمام تمام زیبایی صدایش را در اپرای پوچینی به شنونده منقل می کند، مادرم که در حال خواندن حمله حیدری است از زیر عینک ته استکانی اش چپ چپ به من نگاه می کند و می گوید: مرگ،مرگ، زنکه چرا اینقدر جیق و داد میکشد...
خوب، تازه مادر من مثلا کمی سواد دارد و عمری است که آن ور اقیانوس ها زندگی میکند... و حالا چه توقعی باید داشت...
من همیشه گفته ام هر وقت فرهنگ یک جامعه به یک بلوغ خاصی رسید بعد توقعمان هم بالا باید برود... من نمی خواهم توهین کنم اما جامعه ما و فرهنگ ما در اکثریت به تمام هنوز به آن بلوغ فرهنگی نرسیده و هزار دلیل هم دارد... با اقلیت روشنفکر و فرهنگی که داریم هم کار به جایی نمی رسد چون مسایلی مثل قومیت،جنسیت، بی دیانتی، حسادت، سر همدیگر را زیر آب کردن الویت بیشتری دارد تا ارتقاع فرهنگ ملی و اجتماعی.
باز هم امیدوارم به کسی بر نخورد.
صحرا جانم به من که برنخورد. من از زندگی افغانی همیشه دور بوده ام اما نه خیلی دور که تو تصور می کنید. بخشی از حرفهایت را کاملن قبول دارم. اما مگر من که اپرا گوش نمی کنم و آهنگ های کوچه بازاری می شنوم و تو که اپرا می شنوی و (شاید) هم آهنگ های کوچه بازاری، جزیی از افغان ها نیستیم؟ و تو که پیش مادرت اپرا می شنوی اگر یک بار پیش نوجوانی در داخلِ افغانستان اپرا گوش کنی، ناخواسته شانسی برای آشنایی او با نوع دیگری ا ز موسیقی ایجاد نکرده ای؟ حتی اگر او هرگز در خانه اش ضبط صوت کاست خور هم نداشته باشد؟ نیم ده هزارم شانس وجود ندارد که نوا و آوای اپرایی که تو می شنوی، در خاطر ان نوجوان بماند و زمینه ای برای آن بلوغ فرهنگی در سالهای آینده شود؟ پرداختن به هنر عموما گران است و پدران و مادران را ذوق و شوقی برای ان شاید نمانده باشد. این درست. اما یک نوجوان حتی اگر به جای تحصیل به گدایی یا دزدی مشغول باشد، آن قدرت کنجکاوی، فراگیری ذهنی و تشنه گی برای نام ها و ایده ها و اندیشه های تازه را دارد و حتی صداهاو نواهای تازه. خودش می تواند انتخاب کند که از چی خوشش بیاید و چی را ادامه ندهد. حرفت را قبول دارم که در جامعه ممکن است کسی از طنین صدای فرزند خودش هم بدش بیاید چه رسد که بخواهد شوپن گوش کند. فرزندش چی؟ اگر پدرش و مادرش نامی از شوپن نمی برند، تو هم نباید نام ببری؟ تنگ دستی ذوق را نمی کشد به نظر من، فقط آن را کنار می زند و حوصله نمی گذارد.
هوشنگ زکریا
چی بحثی ، راست عرض کنم ،اولین بارست که از هموطنان عزیز خویش ، اساسی ترین حرفها را در مورد موسیقی میشنوم ، مسایل که فلسفه به آن میپردازد ، ممکن بعد از خدا و روح همین موسیقی باشد،از الهه داینوسیوس فلسفه یونان تا شوپنهاور همه این پدیده را یک امر میتافزیک پنداشته اند ، امروز با تحولات تکنالوژی کوشیده شده تا جهت فزیکی این مسله را هم روشن سازند ،کتاب ارزشمند پروفیسورOliver Sacks بنام Musicphila که در ۲۰۰۷ به چاپ رسید به بسیاری سوالاتی که دوستان این جا مطرح کردند کوشیده جواب بگوید، اساسی ترین آن اینکه صرف نظر از قابلیت های ذهنی ما درک موسیقایی در انسان ها کاملآ متفاوت است ، و ابعاد گسترده ی موسیقی به گوش همگان یکسان نمیرسد ، بسیاری تنها ریتم را احساس میکنند و بس ، و برای برخی دیگر همان هم قابل درک نیست ، خودم منحیث یک آهنگ ساز کوچک به این نتیجه رسیده ام که آشنایی گوش با نوت ها ، زمینه رشد سیلقه وی را نیز فراهم میسازد ، منو تون بودن و یا غیر آنرا زودتر تفکیک میکنیم، ارزش یک پارچه موسیقی را به پیام که در آن نهفته است ارزیابی میکنند ، و فرق نمیکند که این پارچه آهنگ مدرن و پاپ باشد و یا کهنه وکلاسیک
ساکی عزیز
چون می دانم بهت بر نمی خورد اینقدر رک حرف می زنم؛ البته رک حرف زدن یکی از خصوصیات من و از دید افغانهای دوست و هموطن یکی از خصوصیات منفی من است.
هر کسی در این دنیا حق همه چیز را دارد... اما نباید ایده الیست بود و فراموش نکنیم که درچه موقعیت فرهنگی و اجتماعی قرار داریم منظورم افغانستان است. گوش کردن به موسیقی خوب فقط به دانستن نام یا چند تا سنفونی معروف و چندتا جمله قلمبه و سلمبه خلاصه نمیشود.
مثلا یکی ادعا می کند من باخ می شنوم و سفنونی 9 بتهون را شنیدم و غیره... سعی نکنیم که انسیکلوپدی باشیم و انسیکلوپدی وار هم شنونده باشیم و هم گوینده و هم خواننده و هم بیننده...که متاسفانه در افغانستان و بین ما افغانی ها این یک عادت که چه عرض کنم بله یک رسم مزخرف ادای روشنفکر بودن و مدرن بودن را در آوردن، تبدیل شده. به رخ هم می کشند که بله فلان موسیقی را گوش کردم و فلان کتاب را خواندم و فلان و فلان.
باید از عمق جان لذت برد باید در ریتم و نتها و تمام فلسفه موسیقی غرق شد... اگر رکویوم متزارت را یک بار بشنوی و مو بر تنت سیخ نشود پس نفهمیدی... اما این به آن منظور نیست که باید مو بر تنت سیخ شود و بفهمی...اما من مو بر تنم سیخ می شود ... چون به تمام وجود در نت نت و ریتم و هارمونی این رکویوم مرگ و درد از مرگ را حس می کنم.
اما شنیدن این نوع موسیقی ها هم بدان معنا نیست که یک سر و گردن بالاتر از دیگرانیم... معیار سنجش برتر بودن تنها در سلیقه نیست...اما همین که موسیقی تو را به اندیشیدن وا دارد و از مرز فقط لذت بردن بگذری و به اندیشه برسی انوقت یک قدم جلوتری و این خودش یعنی یک گام به سوی تکامل است که بسا شاید هرگز به آن نرسیم...
باز هم امیدوارم برنخورد... موفق باشی
عزیزان ارجمند ؛ موسیقی زبان احساس ادمی هست و نمی توان آنرا مرز بندی کرد ولی بدون شک جو کلتوری و شنیدن متواتر موسیقی اگر چه کلاسیک غربی باشدیا پاپ و جازو حتی رب و امثال آن ذهن را و ذوق را تربیت دو باره می کند .افغانستان بدون شک در جو کلتوری موسیقی هندی یا کلاسیک هندی یا موسیقی مشترک مان قرار دارد . شنیدن مدام موسیقی کیفت جذب را بالا می برد و در این جریان ما را از موسیقی ساده دور ساخته به مغلق و اصیل می کشاند. و با نکتهء که خواهر ما عنوان کرده که در کشور چنگ است وبا موسیقی با ملاحظه بر خورد کنیم نمی توان موافق بود چون این جنگ حالا سی و دو سال شد و اگر تاریخ چنین جنگ های فرسایشی را بخوانیم ملت ها به همه شوون زندگی خویش پرداخته اند . و اما موسیقی و جامعهء فقیر مناسبتی چنان دارند که مردم گرسنه گاه در نوای موسقی رنج گرسنگی را تحمل می کنند البته مقصدم حرف به حرف گرسنگی نیست بلکه خواهش های انسان و داشتن و تقاضای مادی اوست .روزی در هنگام شنیدن سرود ؛ استاد امجدعلی خان از یو تیوب دوستم گفت جالب هست همین مردم هند نان نمی یابند ولی پول درآورد خود را در پای موسیقی می گذارند گفتم این هم سیرشان می کند ؛ قصهء شتران و صحراو بی آبی را برایشان گفتم . ولی به هر حال برای درک موسیقی و هر هنر دیگر اگر جنگ هم باشد با سواد بودن و فهم و درک هنری و موسیقی داشتن ؛ضروری تر هست .راستی تا یادم نرود همان شوپنهاور در جایی دیگری گفته است همهء هنر ها به موسیقی ختم می شوند . شاد و شادخوار باشید . پرواز
ارسال یک نظر