نویسنده یی نوشته است که فلان کتاب سال ها پیش زنده گی اش را دگرگون و بل زیر و رو کرده است. نام آن کتاب را یادداشت کردم که پیدای اش کنم و بخوانم. البته نه به این نیت که بخواهم زنده گی من هم زیر و زبر شود. تنها به این قصد که ببینم قدرت آن کتاب در چه بوده است. شاید من آن کتاب را چیز تاثیرگذاری نیابم. شاید من برای چنان زیر و زبر شدنی "نا رسیده" باشم. شاید من هیچ نمی خواهم که چنان تغییری را در آبگیر کوچک وجود خود راه بدهم. آن سخن اما مرا به یاد سوالی انداخت که در گفت و گو های سبک افغانی زیاد تکرار می شود. وقتی با هنرمند و نویسنده و شاعر و اهل دانشی مصاحبه می کنند ، از او می پرسند: " مشوق شما در این راه کی بود؟". و جواب هم قابل پیش بینی است معمولا. می گویند پدرم ، برادرم ، معلم فلانی و از این قبیل. کمتر شنیده ایم که کسی بگوید من در فلان سال کتابی خواندم از فلان نویسنده و در آن کتاب چیزی خواندم به فلان شرح و فلان سخن آن نویسنده بر من تاثیری عمیق و ماندگار گذاشت. از کتاب ها و نویسنده ها و سخنان تاثیر گذار و دگرگون کننده که بگذریم ، من خیلی دوست دارم در جایی بخوانم که یکی از شهروندان افغانستان گفته باشد: " مشوق نداشتم. من از دست این زنده گی لعنتی به اینجاها کشیده شدم. من با مرگ در آویختم و با ترس گلاویز شدم و این درگیری ها این چنین ام کرد. من از عشق به این وادی آمدم. من از بس دردمندی قصه نویس شدم. بس که شور کاوش در تاریخ این سرزمین بی تابم کرده بود این کاره شدم". و از این قبیل.
یا شاید چیزی در این مایه: " همه مخالف بودند. همه ریشخندم می کردند. اما من نمی توانستم به راه دیگری بروم. خیاطی تنها چیزی بود که مرا به سوی خود می کشاند. من عاشق لباس ام ؛ دوست دارم تا زنده ام برای مردم لباس طراحی کنم".
پدر من شیفته ی گیاهان بود. نام های شان را ثبت می کرد. خاصیت های شان را در کتابچه ها می نوشت. همیشه درباره ی شان حرف می زد. اما درس آخوندی خوانده بود ( بی آن که هرگز معمم شود). او نمی توانست زیست شناس/گیاه شناس شود. برای او چنان فرصتی میسر نبود. گاه با خود فکر می کنم که اگر پدر من در زمان و مکان مناسب تری به دنیا می آمد، چه قدر زنده گی اش را وقف عشق خود به گیاهان می کرد.