چهل و دو سال پیش عاشق شده بود. اما تلاش نکرده بود. عاشق ِ نجیب که تلاش نمی کند. به کسی نگفته بود. عشق که قصه ی مجلس نیست. به محبوب خود فهمانده بود ، بی کلام. سخن نگفته بود و شاید همین نگفتن ناکام اش کرده بود. محبوب خود را سرگردان کرده بود. آخر او نمی دانست تو خیلی گردن فرازی و حرف نمی زنی ، یا نگفتن ات از سر مناعت است. یا اصلا عاشقی را برده ای به قلمروی که در آن حتا هوس ِ سخن گفتن خشونت است. به چمن ز خون بسمل همه جا بهار ناز است/ دم تیغ ِ آن تبسم رگ گل بریده باشد.
دلم می شد بگویم: " آخر این چه کاری است؟". اما این را نمی شد به او گفت. این جمله را می توان به کسی گفت که هر سال شصت و هفت بار عاشق می شود و هر بار در این باور راسخ تر می شود که عشق اسم مستعار دروغ است. به او نمی شود گفت. چهل و دو سال عاشق بوده. به راستی. این همه سال را با یک تصویر به سر برده.
می گفت که صبح دم از کلکین بالاخانه به آخر کوچه چشم می دوخته تا او بیاید و از پیش حویلی شان بگذرد و برود سر ِ کار خود. چهل و دو سال پیش. در کابل. می گفت که هیچ کس مثل او نمی شود.
او حالا حرف نمی زند. ساکت شده. و من با خودم می گویم: " آخر این چه کاری است؟ چهل و دو سال؟". با خود فکر می کنم که اگر من به جای او بودم کوشش ها می کردم و اگر کوشش ام به جایی نمی رسید ، فکرم را جمع می کردم و دامن از آن قلمرو در می کشیدم.
گاه به نظرم می آید که عقل ِ او خدمت بزرگی به او کرده. او از عقل خود مشورت خواسته و این جواب را شنیده : " حالا که به تو این فرصت داده شده که با این عشق برای همیشه پا به دنیای دیگری بگذاری ، این فرصت را ضایع نکن. رهایی مجو ، که از دام اش رهایی مصلحت نیست". او هم از آن پس همواره در کار آباد کردن این دنیای موازی بوده. با خود گفته که در این جهان هر روزه ی بده- بستان و محاسبه و قطب های بی شمار و نشانه های گیج کننده چه هست که آدم به آن دل ببندد؟
*نقاشی از اولگ شوپلیاک
۲ نظر:
سلام استاد گرامی،
از روی کور مغزی ام؟ هیچ چیزی نفهمیدم.
از تحلیل های شما و از دید جدید شما به آفاق جدید، بهره ها برده ام، سپاس از شما، همیشه به شما (افکار بلند شما) می اندیشم.
بر ریخته ها چیزی بریزید!؟
دلبسته ی گنجشک نقاشی شدم.
عقل همیشه خدمات بزرگی می کند. یعنی آدمی فکر می کند اینگونه بوده. دم مرگ ولی آدمی به تمام تصامیمی که از روی مشورت با عقل گرفته لعنت می فرستد.
ارسال یک نظر