دوستی – افضلی گرامی- در پای نوشته ی قبلی به مساله ی سنگسار در اسلام اشاره کرده و این که سنگسار در اسلام نیست. قضیه از این قرار است که در متنِ پایه ی اسلام یعنی قرآن سنگسار نیست. مسلمان ها اما سنگسار کرده اند و می کنند. وقتی می خواهیم این وضعیت را برای خود مان توضیح بدهیم می توانیم چند توضیح ِ آسان را انتخاب کنیم که تکرار هم شده اند. نیز می توانیم در پی توضیحی دیگر بر آییم که بیان سزاوار اش بسیار مشکل است اما اگر بیان در خوری بیابد نگاه ما را به بسیاری از مسایل دیگر در حوزه ی دین و جامعه هم دگرگون خواهد کرد. من به آن توضیح های آسان اشاره یی می کنم. اما قصد اصلی ام در این یادداشت این است که به آن گزینه ی دشوار بپردازم.
یکی از توضیح های آسان و جذاب مساله ی سنگسار این است : ما در اسلام سنگسار نداریم و سنگسار کردن نوعی انحراف و گونه یی بار ِ اضافی گذاشتن بر دوش اسلام است. توضیحی دیگر این است: اسلام به مجازات کردن فرد زنا کار رای داده و این بر عهده ی مجتهدان است که مصداق این مجازات را کشف کنند و آن را برای مصلحت جامعه به کار ببندند. اگر سنگسار کردن به تشخیص مجتهدان بصیر –که وارثان انبیا هستند- یکی از مصادیق مجازات اسلامی و به مصلحت جامعه است ، می توان از اجرای آن دفاع کرد و آن را حکمی اسلامی دانست. در کنار این دو توضیح آسان- که البته سهمی از پیچیده گی دارند- دو توضیح بسیار آسان و عریان دیگر هم هستند: یکی این که اساسا خود اسلام با تمام احکام اش چیز مزخرفی است و نمی ارزد که آدم وقت خود را صرف مساله یی چون سنگسار کند. دیگری این که اسلام دینی است کامل و حتما در هر حکم اش مصلحتی است که ما به آن علم نداریم و به همین خاطر به ایمانِ درست نزدیک تر آن است که در احکام دین خود چون و چرا نکنیم.
این توضیح های آسان – در موافقت یا مخالفت با مساله ی سنگسار- را شنیده ایم. این ها را " آسان " می گویم چون همه از یک چارچوب فکری ساده و خطی می آیند. آن چارچوب این است : در برشی از تاریخ دینی به نام اسلام آمد. این دین کتابی داشت به نام قرآن. قرآن مجموعه یی است که با خواندن اش می دانیم اسلام آدمی را در فردیت اش چه گونه می خواهد ، در جمع چه گونه می خواهد ، برای او چه سرشت و سرنوشتی قایل است و در برابر او چه امکان هایی از خوش بختی و بدبختی را ترسیم می کند. حال ، هر وقت که ما مطمئن نبودیم که اسلام در فلان زمینه چه می گوید ، بر می گردیم به قرآن. نرسیده به قرآن متوقف نمی شویم و فراتر از قرآن قدم نمی گذاریم. چرا که می دانیم آن که اسلام را در دل خود دارد و مرجع مطمئنی برای شناخت اسلام است همین کتاب است. مثلا قرآن را ورق می زنیم و می بینیم که در باره ی سنگسار حکمی دارد یا ندارد. یا دارد یا ندارد.
این نگاه ساده و خطی با این فرض همراه است که قرآن در خود و برای خود کتابی است که تا نیامده بود وجود نداشت و از وقتی که آمده است این است که هست. ما باشیم این کتاب هست. ما نباشیم هم این کتاب هست. این کتاب اتفاقی است افتاده و مجموعه یی است شکل یافته. همیشه می توان به این کتاب مراجعه کرد و آیه ها را در همان جاهایی یافت که قبلا بودند. اگر کسی چیزی را به اسلام نسبت بدهد ما می توانیم به آسانی به قرآن مراجعه کنیم و به او بگوییم که آنچه تو می گویی در قرآن نیست.
اکنون ، فرض کنید کسی نزد شما می آید و می گوید : " من در این عمر شصت و چهار سال ام بالاخره نفهمیدم که موضع قرآن در مورد سنگسار چیست؟". شما متعجب می شوید و می گویید: " این که کار ساده یی است. برو قرآن را بخوان". او می رود و قرآن را می خواند و مثلا آگاه می شود که حکم سنگسار در قرآن نیست ( یا هست). اما سوال این است: چرا آن فرد در آن شصت و چهار سال قرآن را نخوانده؟ و این "نخواندن" برای قرآن بودن ِ قرآن چه پی آمدهایی دارد؟ به بیانی دیگر ، وقتی که می گوییم " کتابی به نام قرآن هست" و آن گاه کسی آن را نمی خواند ، نسبت ِ این نخواندن با آن "هستی" چیست؟ وقتی که قرآن را می خوانیم قرآن چه هست؟ وقتی که قرآن را نمی خوانیم قرآن چه هست؟
قرار ِ متعارف آن است که بگوییم قرآن قرآن هست ، چه آن را بخوانیم و چه آن را نخوانیم. اما واقعیت آن است که قرآن اگر کتاب است کتاب پدیده یی است که نسبت ما آدم ها با آن آن را " کتاب" می کند. به این معنا که وقتی ما با " ذهن ِ خوانا"ی خود با کتاب تعامل می کنیم کتاب کتاب می ماند. هستی ِ کتاب به عنوان کتاب برقرار نمی ماند مگر این که ذهن خوانای ما پیوسته به این هستی حیات و اعتبار ببخشد. این که می گویم نسبت ِ " ذهن ِ خوانا"ی ما با کتاب ، به این خاطر است که ما می توانیم با ساحت های دیگر وجود خود نیز نسبت های دیگری با کتاب برقرار کنیم. مثلا اگر به کتاب ها تکیه بدهیم تا خسته گی از تن مان برود ، نسبت تن خسته ی ما با کتاب ، هستی ِ کتاب به عنوان کتاب را عجالتا متوقف می کند. آن را بالشت می سازد. همین طور وقتی کتابی چون قرآن را بر پیشانی تب دار ِ کودک خود می گذاریم با " روان ِ دردمند" خود با قرآن نسبت برقرار می کنیم و نه با ذهن خوانای خود ، و در چنین حالتی قرآن را از جایگاه کتاب بودن اش بیرون می آوریم و آن را به مقام " ماده یی شفابخش" گذر می دهیم. مساله به این جا هم ختم نمی شود. حتا در وقتی که با ذهن خوانای خود با کتابی به نام قرآن رو به رو می شویم ( یعنی این کتاب را می خوانیم) هنوز می توان پرسید : آیا مطمئن هستیم که این کاری که اکنون با قرآن می کنیم واقعا " خواندن" است؟ این پرسش از آن رو مهم است که خواندن همیشه معطوف به فهم است. یعنی وقتی که می خواهیم چیزی را بخوانیم در واقع با خود می گوییم: می خواهم بفهمم آن کس که این متن را نوشته چه گفته است. وقتی که خواندن معطوف به فهم نباشد ، ممکن است شکل خواندن را داشته باشد اما در واقع عمل دیگری باشد. با این حساب ، آن مرد فارسی زبانی که مثلا در چاریکار بر سجاده ی خود نشسته و قرآن می خواند اما از آنچه می خواند هیچ چیز نمی فهمد ، در حقیقت قرآن نمی خواند. با قرآن کار دیگری می کند. نسبت او با قرآن نسبت یک ذهن خوانا با یک متن فهمیدنی نیست. نسبت دیگری است.
حال از زاویه ی دیگری به مساله نگاه کنیم : ما چه گونه مسلمان می شویم؟ آیا ما در متن نگرش ها و کنش های افراد مسلمان خانواده یا جامعه ی خود مسلمان می شویم یا قرآن می خوانیم و مسلمان می شویم؟ روشن است که مسلمانی ما صد در صد تابع متولد شدن ما در خانواده های مسلمان است. کافی بود در یک خانواده ی مسیحی متولد شویم تا دیگر مسلمان نباشیم. ما از خواندن قرآن ( خواندن معطوف به فهم قرآن) به سوی مسلمانی نمی رویم ؛ به سبب مسلمان بودن مان قرآن خوان می شویم -اگر بشویم. پس مدت ها پیش از آن که بفهمیم قرآن – به عنوان متن پایه ی اسلام- چه می گوید مسلمان می شویم و مسلمانی مان عمدتا فارغ از قرآن است. این مسلمانی فارغ از قرآن چه گونه مسلمانی ای هست؟ پاسخ : مسلمانی ای است شکل یافته در متن امکانات و تعاملات فکری ، اقتصادی ، فرهنگی ، روانی ، سیاسی و جغرافیایی و تاریخی ِ زمانه. اگر این تعاملات چنان اند که در چارچوب شان چیزی چون سنگسار کردن زناکاران می تواند مطرح شود ، مقبول بیفتد ، قدرت برانگیزنده گی پیدا کند و امکان اجرا بیابد ، آن وقت مسلمانی هم کمابیش در متن همین تعاملات " مسلمانی" می شود. به بیانی دیگر ، وقتی که ما در خانواده و جامعه ی خود با نظامی از باورهای تایید کننده ی سنگسار سر و کار داشته باشیم و متمایل باشیم که بر این نظام صحه بگذاریم ، در مسلمانی خود هم به دنبال نشانه هایی خواهیم رفت که به تایید سنگسار منتهی شوند. اگر هم در بیرون از منظومه ی باورهای دینی خود مخالف سنگسار باشیم ، مسلمانی خود را هم با آن مخالفت سازگار خواهیم کرد.
اکنون ، ما یا قرآن – متن ِ پایه ی اسلام- را در برابر ذهن ِ خوانای خود می گشاییم و آن را هم چون کتاب می خوانیم ، یا می گوییم قرآن کتاب نیست و می توان با آن نسبت های دیگری ( جز خواندن به قصد فهمیدن) برقرار کرد.
حالت اول:
اگر قرآن را به عنوان یک کتاب بخوانیم ، حکم سنگسار در قرآن نیست و حتا اگر چنین حکمی در آن باشد خواننده ملزم نیست که آن را قبول کند. وقتی که شما کتاب می خوانید اساسا می خواهید آن را بفهمید ، نه این که راه بیفتید و سخنان گفته شده در آن را مو به مو اجرا کنید. به بیانی دیگر ، این که شما آن کتاب را بفهمید الزامی است ( چون در غیر آن خواندن شما خواندن نیست). اما پیروی کردن از محتوای آن الزامی نیست ، چرا که میان خواندن و فهمیدن کتابی و پیروی کردن از محتوای آن هیچ پیوند الزامی و ضروری وجود ندارد. فهمیدن جانب دار نیست. فهمیدن به آدم نمی گوید که بر اساس آن چه تصمیمی باید گرفت. شما می خوانید و می فهمید که خداوند یکی است. اما این شمایید که تصمیم می گیرید به این خداوند ایمان بیاورید یا از فهم تان این نتیجه را استخراج کنید : حالا که خداوند یکی است ، من به این خداوند ایمان نمی آورم. این که شما به کدام یک از این گزینه ها می رسید تابع صدها عامل در هم تنیده یی است که کل پس زمینه ی زنده گی شما را تشکیل می دهند.
حالت دوم:
می گویید که قرآن کتاب خواندنی نیست. حضورش حقیقت است. وجودش رهنمایی و روشنی است. صرف ِ هستی اش شفا و آرامش است. این باوری است که در میان بسیاری از مسلمان ها شایع است. در این حالت ، هیچ اهمیتی ندارد که در قرآن مثلا حکم سنگسار هست یا نیست. شما حکم سنگسار را از جای دیگری می آورید ؛ از جایی خبر شده اید و به صد "علت" بر آن خبر اعتماد کرده اید. آن گاه حکم سنگسار در مسلمانی شما هست. در قرآن – به عنوان کتاب- حکم سنگسار نیست. نباشد . اما در قرآن به عنوان نوری که همه ی زنده گی شما را در خود پیچیده و به عنوان حقیقت فراگیری که هیچ شکی را بر نمی تابد و به هیچ چون و چرایی راه نمی دهد حکم سنگسار هست. شاید کسی بگوید که چنین قرآنی اصلا وجود ندارد. من می گویم وجود دارد. قرآنی این چنین برای همه ی کسانی که حتا به فکر شان هم نمی رسد که بنشینند و قرآن را مثل کتابی باز کنند و بخوانند ، واقعیتی است روشن تر از آفتاب.
این ها را گفتم تا این را بگویم : تا قرآن برای اکثر مسلمانان کتاب نشده ( کتابی که می توان اش به عنوان کتاب خواند) هر حکمی که در میان مسلمانان حاکم و جاری باشد در قرآن هم هست ، در اسلام هم هست. تا قرآن کتاب نشده استناد به قرآن در رد حکمی مثل سنگسار بی فایده است. آن وقت هم که قرآن " کتاب" شود ، دیگر خبری از سنگسار هم نخواهد بود. نه به این خاطر که در آن وقت مردم متوجه خواهند شد که سنگسار در قرآن نیست. بل به این خاطر که آن عواملی که کتاب را کتاب می کنند همان عواملی اند که سنگسار را هم از چشم مردم می اندازند. کتاب شدن قرآن یعنی از هاله ی تقدس مطلق بیرون آمدن آن و در دسترس فهم متعارف آدم ها قرار گرفتن اش. تا آن گاه که این اتفاق بیفتد و اکثر مسلمان ها با آن راحت شوند ، مسلمان ها به سنگسار هم پشت کرده خواهند بود.
آن آدمی که در شصت و چهار سال قرآن را نخوانده و آن آدمی که شصت و چهار سال قرآن را خوانده اما متوجه نشده که قرآن در مورد سنگسار چه می گوید ، دو نفر اند در دو سر طیف که قبول کرده اند قرآن مجموعه یی است تمام شده و شکل یافته که دیگر تا دنیا دنیا است زنده گی ما را درنوردیده و زیر و رو کرده است و هیچ کاری هم با آن نمی توان کرد. هر دو به قرآن به عنوان چیزی رازآلود و فراگیر و رخنه ناپذیر نگاه می کنند ، گیرم که یکی آن را باعث بدبختی های مسلمانان معرفی کند و دیگری سبب ساز بهروزی و شادکامی شان.