۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

جان آدمی در قالب پشک

چند شب پیش از جای دوری می آمدم. ساعت نزدیک دوی بعد از نیمه شب بود. از شاهراه که خارج شدم نفس راحتی کشیدم ، چون دیگر مجبور نبودم حواس ام را در حالت آماده باش صد در صدی نگه دارم. وقتی که وارد سرک های فرعی شدم احمد ظاهر می خواند « خبر داری که دین و عشق و ایمانم تویی جانا...».  چراغ که سبز شد حرکت کردم و با سرعت از زیر پل گذشتم و یک باره متوجه شدم که حیوان کوچکی از سرک می گذرد. برک را با شدت فشار دادم اما گویی دیر شده بود. احساس کردم که چیزی زیر تایر شد. ضربان قلب ام بلند شد. نمی توانستم توقف کنم. موترهای دیگر با سرعت از پشت سرم می آمدند. پیشتر که رفتم تصمیم گرفتم که از سرک مقابل بر گردم و ببینم که واقعا چیزی را کشته ام یا نه. چند دقیقه در جایی صبر کردم و دو باره از همان مسیر طی شده آمدم. دیدم چیزی در سایه روشن کنار سرک افتاده. به نظرم پشک بود. دلم ریخت. پریشانی در سراسر وجودم دوید. من کشته بودم. هر چه سعی کردم قضیه را برای خودم عادی جلوه بدهم نشد. برای آن جان از دست رفته گریستم.  به بستر که رفتم تا ساعت ها خواب ام نبرد.
***
شبی در کابل در خانه ی نصرالله کویر- پسر عموی من- بودیم. حسین معین و حسین حسرت هم بودند. جاوید زیرک هم بود. یکی دو ساعت بحث کرده بودیم. کویر آن شب کباب پخته بود. من سال ها گیاه خوار بودم. می دانستم جاوید هم همین طور بوده. آن شب همه کباب خوردیم. من به جاوید نگاه کردم و او به من. هر دو خندیدیم. چون هر دو بر سر عهد گیاه خواری خود نمانده بودیم. من گفتم که داکتر به من هشدار داده که اگر به گیاه خواری ام ادامه بدهم باید منتظر چه بلاهایی باشم. چند ماه قبل اش پشت ام را عمل کرده بودند. جاوید هم گفت که گیاه خواری انضباطی می خواهد که او نداشته  و ناگزیر شده گوشت بخورد.
اما چرا گیاه خوار شده بودیم؟ من در همه جا عذر می آوردم که نمی توانم گوشت بخورم چون برای صحت ام مضر است. اما  تنها این نبود. من به این نتیجه رسیده بودم که گوشت خواری کاری غیر اخلاقی است. می گفتم ما جان حیوانی را می گیریم و بی اعتنا به این که او هم زنده گی را خوش دارد و از درد ناراحت می شود ، تنها به نیاز یا لذت خود فکر می کنیم و این با هیچ توجیهی قابل قبول نیست.
***
من حالا گوشت می خورم. اما در وقت خوردن آن این حس از سرم دست بر نمی دارد که گوشت یک آدم دیگر را می خورم. از این پس آن پشک هم پیوسته بر گلوی من  پنجه خواهد انداخت. از سنگ باید باشد دل کسانی که گوسفندی را زیر پای خود می اندازند و کارد را بر گلوی اش می مالند و سرخوشانه به تماشای فواره ی خونی می نشینند که از گلوی گوسفند بیرون می جهد. انصافا چه فرقی است میان بریدن سر یک گوسفند و بریدن سر یک آدم؟  کافی است کسی را گوسفند ، خر ، شادی یا حیوان دیگری بدانیم و آن گاه ، چون حیوان حق حیات ندارد ، آن انسان را نیز به قتل برسانیم. اگر گوسفند را می توان ذبح کرد ، آدمی را هم که در همان اندازه ی گوسفند می بینیم می توان ذبح کرد. این طور نیست؟

۴ نظر:

حنا گفت...

دلم واسه گربه بیچاره سوخت...
طفلی تنها گناهش این بود که از بزرگراه رد نشد!!!
ولی شاید هم عمرش به دنیا نبود :)
زیاد سخت نگیر...
فرشته مرگ از همه امکانانش استفاده میکنه...
منم دوست دارم گیاهخواری رو... ولی به شرطی که تنها زندگی کنم! با خونواده که باشی نمیشه گیاهخواری کنی...

حنا گفت...

شما به تناسخ اعتقاد داری؟

سخیداد هاتف گفت...

حنای عزیز
به تناسخ نه. من فقط به زنده گی اعتقاد دارم. بعد از زنده گی را نه رد می کنم و نه در بند قبول اش هستم. یعنی اصلا برایم فرق نمی کند. برای این موضع خود البته دلیل هم دارم. شادکام باشید.

ناشناس گفت...

آقای هاتف سلام و درود بر شما!
تشابهی که شمادر بریدن سریک گوسفندویک انسان میبینید- فقط یک عیب دارد وآن اینکه کار طالب و سائر آدمکشان را آسان میکنید- اگر آنهااین نوشتار شمارا بخواند باخود شاید بگویند - درود بر این جوان عزیز که بالآخره مثل ما می اندیشد! بیائید کمی کمتر افراطی بیندیشیم!
نوشته ها و دیگر کارهایت عالی است عالی نگهشان د ار! موفق باشی!

 
Free counter and web stats