۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

پرسش های خانه خراب کن


مدتی پیش این یادداشت را نوشتم و ماند. بعضی دوستان گفته بودند که در وبلاگ بیاورم اش:

دیروز با دوستی در باره ی  آفت های پرسیدن ِ مدام گپ می زدم. من دیری است که به این نتیجه رسیده ام که در گیر شدن با پرسش های فلسفی ِ اگزیستانسیالیستی بیش از آن که سود برسانند زیان می آورند. فکر می کنم که سلامت زنده گی آدم گاهی از این راه تامین می شود که بسیاری از گره ها کور بمانند و باز نشوند. آدمی که خانه ی غفلت ِ خود را خراب کند دیگر هرگز روی آرامش را نخواهد دید.
این جهان ( و هر چه در آن هست) را می توان به حال خودش رها کرد تا خفته بماند. نیز ، می توان بیدارش کرد. اگر مثلا این جاده ی زیر پای تان را هیچ نمی بینید و فقط از روی اش عبور می کنید ، جهان را در خفته گی اش رها کرده اید. اما اگر گفتید که این جاده چیست ، هوشیار و بیدارش کرده اید. یعنی جاده از شما می پرسد : من چیستم؟ و این شمایید که باید به او پاسخ بدهید. نه فقط این ، باید به سوال " من چیستم" ِ هزاران چیز دیگر هم پاسخ بدهید. آسمان چیست؟ درخت چیست؟ خاک چیست؟ ستاره چیست؟ و ... تا اینجا جهان را نیمه بیدار کرده اید. ناگهان ذهن تان تابی می خورد و می پرسید : این درخت هر چه هست ، چرا هست؟ این جاده هر چه هست ، چرا هست؟ و درخت و جاده و ... بی درنگ از شما می پرسند : من چرا هستم؟ و شما باید پاسخ بدهید. اکنون جهان کاملا هوشیار و بیدار شده و با سماجت از شما پاسخ می خواهد. سعی می کنید پاسخی پیدا کنید. با خود می گویید : "من باید پاسخی پیدا کنم و به این "چرا ها" جواب بدهم". اما در اینجا ذهن تان تابی دیگر می خورد و اگر چه این تاب خوردن در اول به شکل یک شیطنت ساده  رخ می نماید اما رفته- رفته شما را در کام فاجعه یی غرق می کند که دیگر تا زنده اید رهای تان نمی کند. و حالا شرح این شیطنت فاجعه آور :
وقتی می گوییم " من باید پاسخ چرا ها را بدهم" ، متوجه می شویم که به یکی از چیزهای جهان به نام " من" اشاره می کنیم. من؟ من کیست؟ در این مرحله کمی تکان می خوریم. اما به سرعت خودمان را جمع و جور می کنیم و " دوباره" معنای این جمله که " من باید به فلان سوال پاسخ بدهم " برای مان روشن می شود. اما تجربه ی همان تکانه ی نخستین کار را خراب می کند. از آن پس این سوال که " من کیستم" و بدتر از آن " چرا هستم؟" دیگر دست از گریبان ما بر نمی دارد. این سوال ها اول گاه گاه می آیند و بر دروازه ی ذهن آدم می کوبند ، اما رفته رفته مقیم دایمی خانه ی وجود آدم می شوند و همچون شعله هایی خاموشی ناپذیر پیوسته در این خانه  می سوزند و از سوختن خود خانه را تاریک می کنند. چه گونه ؟ این گونه :
هر " چرا" یی ساخته ی ذهن ماست. " چرا" یک پرسش است. اما سوال این است که وقتی می گوییم " چرا؟" دقیقا چه کار می کنیم؟ با پرسش "چرا؟" چه می خواهیم؟ مثلا اگر من بپرسم " من چرا هستم؟" با این پرسش چه کار می خواهم بکنم؟ معنای این پرسش من چیست ؟ من با این پرسش چه می پرسم؟ بدتر از آن من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ این سوال خوبی است. به راستی من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ اما با خود این سوال که گفتم سوال خوبی است هم مشکل دارم : اصلا چرا می پرسم که من چرا می پرسم که من چرا هستم؟ همین حالا  از خود می پرسم اما چرا می پرسم که چرا نوشتم که " اصلا چرا می پرسم که من چرا می پرسم که من چرا هستم"؟ از هر طرف که رفتم جز وحشت ام نیفزود/ زینهار از این بیابان وین راه ِ بی نهایت. 

اکنون ، به نظر می رسد که ذهن نباید به خود بپردازد. برای این که پرداختن اش به خود همه چیز را بی معنا می کند. ذهن ما به جهان معنا می بخشد ، اما نمی تواند به خود هم معنا ببخشد. هر تلاش ذهن برای معنا بخشیدن به خود به بی معنا کردن کل هستی و از جمله هستی ِ خود آدم می انجامد. هر پرسش فلسفی در نهایت سر و کارش با فلسفه ی ذهن و فلسفه ی زبان می افتد. تاریخ فلسفه هم گواه است. ذهن تا بازیگر است از خود بی خبر است ، اما به محضی که تماشاچی شد متوجه خود هم می شود و چون وجود خود را نمی تواند توجیه کند ( آن هم در حالی که مایه ی حیات اش توجیه است) از هوش می رود. هوش ما در برابر خود از هوش می رود. این از هوش رفتن هوش در زنده گی روزمره پیامدهای ناگواری دارد. از مستی ِ زنده گی نباید به هوشیاری رسید.  هوشیار شدن همان و در چاه ِ پوچی ِ مطلق افتادن همان. هوشیاری های تکنیکی خوب اند. هوشیاری ِ فلسفی مثل بیدار شدن در کشتی ای است که غرق شده است.

پی نوشت: دوستی نوشته بود که تن زدن از پرسش چیزی جز تنبلی نیست. گرچند غفلت و تنبلی را در زنده گی هر روز خود نکوهش می کنیم ، در بعضی جاها باید خیلی سپاسگزارشان بود. اگر " خواب " هم مثل تنبلی می بود یعنی تا حدودی کنترول بردار می بود ما احتمالا آن را سزاوار نکوهش می شناختیم ، اما خوش بختانه این طور نیست و ما از خواب چه سودها که نمی بریم ( البته فراموش نکنیم که هر آدمی که هشتاد سال عمر کرده باشد به طور متوسط چهل سال اش را خوابیده است).

۷ نظر:

رسول گفت...

سلام
آدمی که خانه غفلت خودرا خراب کند هرگز روی آرامش را نخواهد دید.
این جمله عین دست گذاشتن روی درد مباشد.
موفق و شاد باشید. ویا
دست خو بلی درد ایشتی.

Saki گفت...

می خواستم بپرسم "خب چرا چنین است که شما می گویید؟" اما یادم آمد غفلت هم خوب چیزی است. خوشبختانه خیلی وقت ها غفلت به سراغ مان می آید. اما امان از آن وقت هایی که غفلت از این نوع به سراغ مان نمی آید یا دیر می آید.

حسین عباسی گفت...

سلام
واقعا نمیدانم چی بنویسم، این دو سئوال که:
آیا باید پرسید؟
و یا اینکه
کی هستم؟
به یک اندازه دشوار است،اگر بگویم بهتر است نپرسیم چرا که به پوچی میرسیم این خود پوچی است و اگر بپرسیم...؟

ناشناس گفت...

سلام

منظور شما از ذهن چیست؟ آیا منظور شما مغز است؟

به نظر من سوال اصلی همان است که چرا هست و چرا هستیم. اما اینکه چرا می پرسیم که چرا هستیم و هستند خود بر آمده از خود آگاهی است. نفهمی گرایی فلسفی هم جاذبه ای عجیبی در طول تاریخ برای اندیشمندان داشته است.

مراد علی

Ehsan گفت...

سلام دوست عزيز،
بروز هستم تشريف بي آوريد.

نظر گفت...

سلام،
من با شما همنظرم که هر "چرا"یی ساخته ی ذهن ماست. اصلا هر چرایی یک نوع بار اخلاقی در خود نهفته دارد، چیزی که خارج از ذهن ما معنی ندارد. بخصوص، در درک هستی با "چرا" نمیشود رفت. هستی همین است که است، و بس. مشکل انسان ها در درک هستی هم همین ذهن انسان است:
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
فلسفه هم همین "گرد-چرخک" ذهن به دور خود بوده تا هنوز.

زرغون ملزم گفت...

سلام آقای هاتف!مطلب فلسفی تان مرا به یاد این بیت بیدل انداخت:
به آن ستمزده بیدل ز عالم اوهام
چه ظلم رفت که مجنون نشد فلاطون شد
موفق باشی جان.

 
Free counter and web stats